بازگشت

وقعه ي كربلا


معاوية بن ابي سفيان در غره ي رجب يا نيمه ي رجب يا بيست و دويم رجب از سال شصت هجري در شهر دمشق هلاك شد و او اول كسي است كه در اسلام وضع بريد نمود و جالسا خطبه خواند و ديوان خاتم ايجاد كرد و در مساجد مقصوره ساخت و براي پسر خود بيعت گرفت و پيش از عهد او اين كارها هيچ يك به ظهور نرسيده بود. يزيد بنابر قول صحيح، هنگام فوت معاويه در دمشق حضور نداشت و در حوارين بود و خواص اصحاب معاويه نامه نوشته او را خواسته بودند و در همان روز كه بر معاويه نماز گزارده و جسد او را به خاك سپرده بودند، يزيد در رسيد ضحاك بن قيس فهري و مسلم ابن عقبه ي مري كه هر دو از سردارهاي مشهور دولت آل ابي سفيان مي باشند، وصيت معاويه را كه گفته بود: لست اخاف عليك الا من ثلث: الحسين بن علي و عبدالله بن الزبير عبدالله بن عمر، ابلاغ كردند و اين سه كس در سال پنجاه و ششم كه معاويه از كافه ي اهالي شام و عراق و يثرب و حجاز بيعت ولايت عهد براي يزيد گرفت، بيعت نكرده بودند. لاجرم يزيد در اين اول امر به هيچ تكليف آن اهتمام نداشت كه به أخذ بيعت ايشان و ايشان هر سه در دارالهجره ي مدينه مي بودند پس به وليد بن عتبه بن ابي سفيان كه والي مدينه بود، نوشت كه اما بعد فخذ حسينا و عبدالله بن عمرو ابن الزبير بالبيعة اخذا ليس فيه رخصة، و اين وليد پسر عم يزيد است و قبل از او مروان بن الحكم


حكومت مدينه داشت. يزيد او را معزول كرده و آن خطه ي شريفه را به وليد داده بود و از اين جهت ما بين وليد و مروان همي كار به خصومت مي رفت، ولي وليد چون مكتوب يزيد خواند، ديد حكم اخذ بيعت از اين جماعت در چنين موقعي كه معاويه مرده باشد و يزيد كاري از پيش نبرده، امري است عظيم و تكليفي خطير. پس ناچار مروان را احضار كرد تا به معاونت وي استظهار نمايد و با حضور او عبدالله بن عمرو بن عثمان بن عفان را كه پسري نونهال بود، از دنبال حضرت ابوعبدالله و عبدالله بن زبير فرستاد و همين عبدالله است كه فاطمه بنت الحسين را به زني گفت و محمد بن عبدالله ديباج عثماني از آن ها در وجود آمد و منصور ابوالد وانق عباسي ديباج را نيز با برادر بطني او عبدالله محض در واقعه ي خروج محمد نفس زكيه و ابراهيم قتيل باخمري اسير گفت و در زنجير كشيد.

باري عبدالله بن عمرو بن عثمان حضرت ابوعبدالله و ابن زبير را در مسجد رسول صلي الله عليه و آله يافت و گفت: اجيبا الأمير، گفتند، انصرف الأن نأتيه. آن گاه ابن زبير به حضرت ابوعبدالله گفت در چنين ساعتي بي هنگام آيا در جهت احضار ما تو را چه به نظر مي رسد؟ حضرت فرمود همانا طاغيه ي اين قوم در گذشته است و ما را طلبيده اند كه قبل از انتشار خبر بيعت گيرند. تا مبادا ما خود واقعه را بشنويم و از حضور مجلس ايشان استنكاف نماييم و سپس نتوانند بر ما ظفر يافت. عبدالله گفت ظن من هم همين است، آن گاه امام عليه السلام با حزم و استعداد تمام بر ايشان ورود نمود همين كه مروان را با سابقه ي خصومت وليد در آن مجلس ديد، فرمود: الصلة خير من القطيعة و الصلح خير من الفساد، پس وليد مكتوب ديگر يزيد را كه مشتمل بر خبر فوت معاويه و طلب بيعت جمهور مردم مدينه بود، به دست امام داد و بيعت خواست. حضرت


فرمود از مثل من به بيعت نهاني اكتفا نمي شود فردا علي رئوس الناس به وظيفه ي وقت خواهيم پرداخت. وليد پذيرفت و گفت بازكرد مروان گفت اگر از اين جا بيرون رفت، ديگر نخواهي بروي قدرت يافت مگر بعد از كشتار بسيار او را حبس مي كن تا بيعت نمايد وگرنه گردنش بزن. حضرت از اين سخن برآشفت و از جاي برجست و فرمود: ابن الزرقا انت تقتلني ام هو كذبت و الله و لؤمت، اين بگفت و بيرون آمد و اين مجلس در شب شنبه بيست و هفتم رجب منعقد شده بود و همان شب عبدالله بن زبير بر ستوري تاتاري نژاد كه عرب آن جنس را بزدون مي خوانند، بر نشسته با برادش جعفر بلاثالث از راه عرج به ست مكه فرار كرد و حضرت فردا شب، يعني شب يك شنبه دو شب از ماه رجب مانده با پسرها و برادرها و برادرزاده ها و جمله ي اهل بيت خويش راه حجاز پيش گرفت و در حين خروج از مدينه اين كريمه ي تلاوت نمود كه: فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجني من القوم الظالمين و چون وارد مكه ي معظمه شد اين آيه قرائت كرد كه: و لما توجه تلقاء مدين قال عسي ربي ان يهديني سواء السبيل، خط حركت حضرت ابوعبدالله از مدينه به مكه جاده ي عظمي و منهج كبير بود. برخلاف عبدالله زبير كه از بي راهه به در رفت و از اين جهت غلامي كه او را با هشتاد سوار از دنبال عبدالله فرستادند به او نرسيد و مأيوسا بازگرديد و حضرت ابوعبدالله صلوات الله و سلامه عليه در شب جمعه كه سه روز كامل از شهر شعبان گذشته بود، به شهر مكه ورود نمود و باقي شعبان و تمام رمضان و ماه شوال و ذي القعده را تا هشتم ذي الحجه نيز در مكه اقامت فرمود و در خلال اين احوال خبر فوت معاويه و خلافت يزيد و امتناع آن بزرگوار از بيعت به سمع شيعيان كوفه رسيد و ايشان مجلسي خاص از خواص تشكيل دادند و مكتوبي مشتمل بر سب معاويه و شرح


مساوي دوران وي و اظهار عقيدت خويش و تمني زيارت مقدم حضرت ابوعبدالله نگاشتند و با عبدالله بن مسمع همداني و عبدالله بن وال به حضور پرنور امام سلام الله عليه فرستادند.

باز دو روز ديگر دو كس ديگر كه هاني بن هاني سبيعي و سعيد بن عبدالله باشند گسيل ساختند با عريضه ي مشتمل بر اين عبارت كه: فان الناس ينتظرونك لا رأي لهم في غيرك فالعجل العجل ثم العجل العجل، و جماعتي ديگر كه از آن جمله است شبث بن ربعي و حجار بن ابجر و عمرو بن حجاج زبيدي لعنة الله عليهم اجمعين مكتوبي ديگر كردند به اين عبارت كه: قد اخضر الجناب و اينعت الثمار فاذا شئت فاقدم علي جندلك مجند.

اين رسل در نزد حضرت ابوعبدالله همديگر را تلاقي كردند و حضرت مكاتيب ايشان را به لحاظ مبارك مشرف نمود و جوابي مشتمل به اين كلام صادر فرمود كه: قد فهمت كل الذي اقتصصتم و قد بعثت اليكم اخلي و ابن عمي و ثقتي من اهل بيتي مسلم بن عقيل و امرته ان يكتب الي بحالكم و امركم و رأيكم فان كتب الي انه قد اجتمع رأي ملائكم و ذوي الحجي منكم علي مثل ما قدمت به رسلكم اقدم عليكم و شيكا انشاء الله. پس پسر عمش مسلم بن عقيل را كه جلالت قدر و عظمت شأن او از مقام نيابت خاص امام و مضمون مكتوب مقدس آن بزرگوار مستفاد مي گردد با اين توقيع كريم به عراق فرستاد و مسلم به مدينه بازگشته به مسجد رسول خدا درآمد و نماز گزارد و با كساني كه مي خواست، بدرود نمود و به كوفه رفت و آن جا در خانه ي مختار ابن ابوعبيده ي ثقفي نازل شد و شيعه نزد وي آمد و شد مي كردند و توقيع امام را مي خواندند و از اشتياق مي گريستند و بيعت مي نمودند وقتي كه عدد


مبايعين به هجده هزار كس رسيد، مكتوبي به اين عبارت به حضور مبارك امام معروض داشت كه: ان الرائد لا يكذب اهله و قد بايعني من اهل الكوفة الي يوم كتبت اليك هذا ثمانية عشر الف رجل فاعجل الأقبال حين تقرء كتابي هذا فان الناس كلهم موالي و حضرت ابوعبدالله نامه ي به نسخه ي واحده مشتمل بر دعوت الي كتاب الله و سنت رسوله به اشراف بصره كه از آن جمله احنف بن قيس و منذربن جارود بود صادر فرمود و دختر اين منذر در تحت عبيدالله بن زياد بود. همگان امر را مستور داشتند. الا منذر كه ترسيد آن رسول دسيس عبيدالله بن زياد باشد و بخواهد او را در دولت خواهي بني اميه بيازمايد.

لاجرم مكتوب و رسول حضرت را نزد عبيدالله آورد و آن مخذول رسول را گردن زد و در اين وقت منشور ايالت كوفه نيز از جانب يزيد به نام وي رسيده بود. پس به مسجد رفت و در تهديد مردم بصره خطبه خواند و رعد و برق بسيار اظهار كرد و گفت: يا اهل البصرة ان اميرالمؤمنين قد ولاني الكوفه و انا غاد اليها بالغداة و قد استخلفت عليكم اخي عثمان بن زياد فاياكم الخلاف و الأرجاف فوالله لئن بلغني عن رجل منكم خلاف لأقتلنه و عريفه و وليه و لأخذن الأدني بالاقصي حتي تستقيموا و لا يكون فيكم مخالف و لا مشاق و اني انا ابن زياد اشبهته من بين من وطي الحصي و بامداد آن روز با حشم و اهل بيت خويش و به روايتي با پانصد كس از بصره به سمت كوفه حركت كرد و مسلم بن عمرو باهلي حامل منشور ايالت كوفه از جانب يزيد براي عبيدالله نيز در جمع اصحاب و ملتزمان ركاب انتظام داشت و در اين وقايع مقلق و رزاياي مدهش از اهل شام و بصره احدي در كوفه نبود مگر همين مسلم بن عمرو و او پدر قتيبه سردار نامدار است كه در سمت مشرق ايران


غزوه ها پرداخته و كارها ساخته.

الغرض، وقتي كه عبيدالله بن كوفه آمد، مسلم بن عقيل ظهور فرمود و دارالأماره را محاصره كرد و عاقبت اهل كوفه نقض عهد نمودند و شرط بيعت به سر نبردند و او را به دست دشمن سپردند. چون مسلم را به مجلس عبيدالله آوردند. به امارت، به وي سلام نكرد عبيدالله با او گفت يابن عقيل آمدي ميان آن مردمي كه به سخن متحدند و به عقيدت متفق، تفرقه بيفكني و جمع ايشان پريشان كني. مسلم گفت حاشا كه چنين باشد، بلكه اين مردم را اعتقاد اين است كه پدر تو نيكان ايشان بكشت و خون ها جاري ساخت و در اين ملك برخلاف سيره ي عمال خلافت رسول به آيين كسري ايران و قيصر روم حركت كرد و ما آمديم تا مردم را به كتاب الهي و سنت رسالت پناهي بخوانيم وصيت داد و معدلت از ماه تا ماهي رسانيم. ابن زياد برآشفت و گفت تو را با رفتار كسروانه و كردار قيصرانه ي پدر من چه كار اي فاسق. نه اين است كه اين اطوار وقتي به ظهور مي رسيد كه تو در مدينه شرب خمر مي كردي؟ فرمود آيا من شرب خمر مي كردم؟ به خدا قسم كه خدا مي داند كه تو خود مي داني كه دروغ مي گويي و من بر اين صفت نيستم و از من سزاوارتر به شرب خمر كسي است كه همي خون مسلمانان مي نوشد و محض خشم و دشمني قتل هاي حرام مي كند و در آن حال به لهو و لعب مشغول است مثل اين كه كاري نكرده. عبيدالله گفت خدا مرا بكشاد اگر تو را طوري نكشم كه در اسلام احدي را آن چنان نكشته باشند. مسلم گفت تو البته بايد در اسلام كارها احداث كني كه در آن نبوده است و بدين بدعت ها از همه كس شايسته تري، پس ابن زياد مسلم و پدرش عقيل و حضرت ابوعبدالله و پدرش علي عليه السلام را دشنام داد و مسلم سخن نكرد و عبيدالله فرمان داد تا او را بر فراز قصر گردن زنند.


ابن عبد ربه مي گويد مسلم در اين وقت با عبيدالله گفت مرا واگذار تا وصيت كنم. گفت بكن مسلم در روي حاضران. ديد عمر بن سعد را از آن ميان برگزيد و با او گفت در اين جا قرشي نمي بينم مگر تو را. نزديك شو تا با تو سخن كنم و اين طعني بود در نسب عبيدالله و اشعاري به بطلان استلحاق زياد. پس عمر نزديك شد و مسلم با او گفت آيا مي خواهي كه تا قبايل قريش هستند، تو سيد قريش بوده باشي؟ همانا حسين و كساني كه با او همراهند و ايشان نود كس از مرد و زن مي باشند، در راهند واقعه ي من بر ايشان برنگار و ايشان را هم از راه برگردان. آن گاه او را بكير بن حمران احمري در همان فراز جوسق گردن زد و كالبدش نيز از دنبال سر بيفكند.

ابن اثير مي گويد اين بكير بن حمران در ميان جنگ بر مسلم حمله كرده و شمشيري به او زده و از مسلم دو ضربت پي در پي بر فرق و گردن خورده و مشرف به هلاك شده بود. از اين جهت اين زياد قتل او را به وي محول ساخت. ابن طاووس مي فرمايد چون بكير برگشت، آثار ترس بر وي پيدا بود. عبيدالله گفت هان اي بكير تو را چه مي شود؟ گفت وقتي كه مسلم را كشتم مردي سياه فام بدچهره در مقابل خود ايستاده ديدم كه به دندان انگشت خويش مي گزيد. از او چنان رعبي بر من مستولي شد كه هرگز نديده بودم. گفت همانا تو را حالت دهشتي روي داده است. مسعودي مي گويد عبيدالله از بكير پرسيد وقتي كه مسلم را بر بالاي كوشك مي بردي چه مي گفت؟ گفت همي تكبير و تسبيح و تهليل مي كرد و از خدا آمرزش مي طلبيد و همين كه او را نزديك نمودم تا تيغ برانم، گفت بار الهي، ميانه ي ما و اين قوم كه ما را فريب دادند و دروغ گفتند و ياري نكردند، حكم باش. پس من شمشير فرود آوردم و كارگر نيفتاد چون خواستم ضربت ديگر به كار برم، گفت آيا در مقام قصاص، خراشي بر


بدن من با خون تو برابر نيست ايها العبد عبيدالله از راه شگفتي گفت: و فخرا عند الموت آن گاه به حكم عبيدالله هاني بن عروه را نيز به بازار برده گردن زدند و او سر هر دو را با مكتوبي مشتمل بر خلاصه ي ماجرا به دمشق فرستاد و يزيد اظهار تشكر كرد و در جواب نوشت كه: و قد بلغني ان الحسين قد توجه نحو العراق فضع المراصد و المسالح و احترس و احبس علي التهمة و خذ علي الظنه غيران لا تقتل الا من قاتلك و عبدالله بن زبير اسدي در شهادت مسلم و هاني اشعاري سروده كه در اغاني ابي الفرج اصفهاني و غيره ها مسطور است.

ابن عبدربه مي گويد بعد از آن كه گردن مسلم را زدند، عمر بن سعد با ابن زياد گفت آيا مي داني مسلم با من چه وصيت كرد؟ ابن زياد گفت راز پسر عمت را فاش مكن. گفت كار بزرگ تر از آن است كه در پرده بماند، گفت چيست؟ گفت: گفت حسين با نود كس از مرد و زن در راه است. عبيدالله گفت حاليا كه تو به اقبالش اعلام كردي، بايد هم تو به قتالش اقدام كني و از اين جا ابن سعد مأمور اين كار گرديد.

و ظهور مسلم بن عقيل در سه شنبه هشتم ماه ذيحجه كه روز ترويه است، اتفاق افتاده و قتل او و هاني در چهارشنبه نهم كه روز عرفه است، واقع شد و در همان روز خروج مسلم رضي الله عنه نيز حضرت ابوعبدالله عليه السلام از مكه به عزيمت عراق بيرون آمد و مناسك حج به سر نتوانست بردن كه بيم بود آن حضرت را در جزم بكشند يا زنده بگيرند و نزد يزيد فرستند، چنان كه ابوعبيده ي نحوي در كتاب مقتل الحسين و غيره في غيره تصريح كرده اند. بالجمله چون خبر نهضت آن حضرت به سمع والي مكه و امير حجاز عمرو بن سعيد بن العاص ابن اميه بن عبدشمس رسيد، برادرش يحيي بن سعيد را با جماعتي مأمور ساخت تا آن حضرت


را عنفا بازگردانند و ايشان با اصحاب و خواص آن حضرت در آويختند و از دو طرف با تازيانه ها حمله بردند و لختي يكديگر را بزدند تا يحيي مغلوب گرديده مراجعت نمود و اين عمرو بن سعيد از صناديد بني اميه بود و او را از فرط فصاحت و قدرت خطابت اشدق گفتندي و او بعد از مروان بن حكم بن ابي العاص ابن اميه دعوي خلافت كرد و عبدالملك پسر مروان او را به حيله و عذر بكشت و خود در حكمراني مستقل و مستبد گرديد و يزيد در همين تاريخ كه سال شصت هجري بود پسر عمش وليد بن عتبه بن ابي سفيان را از ايالت مدينه معزول ساخته يثرب را نيز به عمرو بن سعيد واگذارد و عمرو در ماه رمضان وارد مدينه شده عمرو بن زبير ابن عوام را رئيس شرطه ي خود قرار داده و او را براي گرفتن برادرش عبدالله بن زبير به مكه فرستاد و عبدالله عمرو برادر خود را بگرفت و به كيفر كساني كه براي دولت خواهي عبدالله در مدينه از دست عمرو تازيانه خورده بودند، چندان بزد تا زير تازيانه هلاك شد و در سال ديگر كه شصت و يكم هجري و اخبار آن سال موضوع اين رساله است يزيد قلمرو عمرو بن سعيد را ديگر باره به وليد مفوض داشت.

ابوعبيده ي نحوي در كتاب مقتل الحسين مي گويد عمرو بن سعيد با لشكري انبوه در روز ترويه وارد مكه شد كه با حسين بن علي عليه السلام خود در مكه قتال كند. پس ظهور مسلم بن عقيل در كوفه و ورود عمرو بن سعيد به مكه و صدور حضرت ابي عبدالله از حرم، همه در يك روز اتفاق افتاده است و حضرت امام ابوعبدالله الحسين سلام الله عليه را از اين سفر هر كه مي دانسته و اظهار نصحي مي توانسته منع كرده و احدي امضاي اين عزيمت ننموده چه اقارب و چه اجانب ولي از حكمت رباني و اسرار آسماني كسي را آگاهي نيست، ان الله يفعل ما يشاء و يحكم ما يريد.


خلاصه، حضرت ابوعبدالله با جمعي كه از مدينه، همراه او بودند و معدودي از اهل حجاز و عراق كه در مكه به آن حضرت پيوستند بودند راه كوفه پيش گرفتند و در بيست و چهار روز مسافت ما بين مكه و كربلا را در نورديدند، چه در هشتم ذيحجه ي شصت حركت نمود و در دوم محرم شصت و يك به كربلا نزول فرمود و همانا مقارن بيرون آمدن آن حضرت از حدود حرم فرزدق شاعر مشهور شرفياب ركاب مستطاب گرديده حال اهل كوفه را بدين گونه عرضه داشت كه قلوبهم معك و اسيافهم عليك و القضاء ينزل من السماء و الله يفعل ما يشاء، آن گاه مسائلي در نذور و مناسك حج بپرسيد و بگذشت. جزري اسم محل ملاقات فرزدق را صفاح مي نويسد و كلام ياقوت حموي نيز موافق است با او مي گويد صفاح ميان حنين و انصاب حرم افتاده و فرزدق آن جا حسين بن علي را هنگام عزيمت عراق ديده است، چنان كه خود خبر داده و گفته است كه: لقيت الحسين بن علي بالصفاح و عليه اليلامق و الدرق و هم چنين عبارت شيخ مفيد عليه الرحمه كه مي فرمايد: روي عن الفرزدق الشاعر انه قال حججت بامي في سنه ستين فبينما انا اسوق بعيرها حين دخلت الحرم اذا لقيت الحسين عليه السلام خارجا من مكه معه اسيافه و تراسه فقلت لمن هذا لقطار فقيل للحسين بن علي فاتيته.

پس عبور حضرت بر تنعيم بعد از صفاح است، چنان كه در ارشاد ذكر شده، نه قبل از صفاح چنان كه در كامل مسطور است، و چون حضرت سه يا چهار ميل از مكه دور شدند، به موضعي رسيدند كه آن را تنعيم مي نامند و در آن جا به قافله ي كه از جانب بحير بن ريسان حكمران يمن اسپرك و حله براي يزيد حمل مي كردند برخوردند و بفرمود تا بارها را ضبط نمودند و از حاملين آن ها كساني كه ميل آمدن عراق نداشتند


حسب الأمر كرايه ي انعام تا تنعيم دريافته برگشتند و در همين حدود عون و محمد فرزندان عبدالله بن جعفر بن ابي طالب پسر عم آن حضرت رسيدند و مكتوبي كه عبدالله بن جعفر معروض داشته و از آن بزرگوار التماس فسخ عزيمت عراق كرده بودند رسانيدند و چون عرضه داشته بود كه: لا تعجل في السير فاني اثر كتابي، زماني نگذشت كه عبدالله نيز با نامه ي مودت علامه عمرو بن سعيد اشدق والي حرمين شريفين و برادر او يحيي بن سعيد در رسيدند و ارجاع آن بزرگوار را ابرام تمام نمودند، ولي مفيد نيفتاد و فرمود پيغمبر صلي الله عليه و آله را به خواب ديده ام و مأمور اين مسافرت شده ام. گفتند صورت خواب خود را بيان مكن. فرمود به كسي نگفته ام و نخواهم گفت تا به ديدار خداي خود فائز شوم. پس عبدالله هر دو پسرش عن و محمد را به ملازمت ركاب آن جناب امر فرمود و خود به جهتي مراجعت نمود و حضرت از آن جا تا ذات عرق كه ميقات اهل عراق است در هيچ جا توقف نكرد و چون خبر توجه وي به عراق نزد عبيدالله بن زياد محقق شد، به موجب امر يزيد كه در مكتوب سابق الذكر اشارت رفت، بر سر راه ها از لشكر كوفه قراول ها قرار داد و در چند نقطه مسلحه و ساخلو برپا كرد حتي ارباب مقاتل بالأتفاق مي نويسند كه ابن زياد حصين نمير را كه سرهنگ شحنه ي او بود، با استعداد به قريه ي فادسيه فرستاد و از قادسيه تا خفان و از سمت ديگر قادسيه تا قطقطانه تا كوه لعلع در همه جا به ترتيب جمعيت سوار بر قرار ساخت بر آينده و رونده سر راه مي گرفتند و داخل و خارج را متعرض مي شدند.

چون موكب مقدس حضرت ابي عبدالله به حاجر كه يكي از منازل حاج است، از راه باديه فرارسيد، از آن جا نامه به اهل كوفه نوشتند و از آمدن خويش ايشان را خبر دادند و نامه را به قيس بن مسهر صيداوي كه تقريبا با


يك صد و پنجاه مكتوب از كوفيان در مكه به حضور پرنور امام مشرف شده بود داده و او را به كوفه فرستادند. وقتي كه قيس به قريه ي قادسيه رسيد گماشتگان حصين ابن نمير او را گرفته به حكم حصين نزد عبيدالله بردند و در روايت ابن طاووس چنين است كه چون قيس نزديك كوفه شد حصين متوجه وي گرديده، خواست تا او را تفتيش نمايد. قيس در حال نامه ي امام بيرون آورد و پاره كرد. وقتي كه وي را نزد عبيدالله بردند عبيدالله با وي گفت يا كساني را كه براي ايشان نامه ي حسين مي آوردي وي نام ببر يا بر فراز منبر رفته حسين را ناسزا مي گوي. قيس شق ثاني را اختيار كرده همين كه بر بالاي منبر قرار گرفت حمد و ثناي خداي به جاي آورد و گفت: ايها الناس ان هذا الحسين بن علي خير خلق الله ابن فاطمه بنت رسول الله انا رسوله اليكم و قد فارقته بالحاجر فاجيبوه آن گاه ابن زياد و زياد را زياده لعنت كرد و بر علي بن ابي طالب صلوات فرستاد، پس عبيدالله فرمان داد تا او را از بالاي كوشك درافكندند و اعضايش به اين كار درهم شكستند و حضرت بعد از حركت از منزل حاجر با عبدالله بن مطيع كه همانا خروج مختار بن ابي عبيده در ايالت او به كوفه از جانب عبدالله بن زبير واقع شد ملاقات فرمود. ابن مطيع نيز مراجعت را به آن حضرت سوگندها داد و مفيد نيفتاد. شيخ مفيد عليه الرحمه مي فرمايد عبيدالله از سمت ديگر نيز از ما بين واقصه تا جاده ي شام الي طريق بصره همه را به قراول گرفته بود و احدي را راه ورود و صدور نمي دادند در اين وقت كه هنوز به ظاهر حال آن حضرت را از قتل مسلم و نقض عهود خبر نبود با جمعي از اعراب مصادفت فرمود و از ايشان خبر كوفه پرسيد، گفتند ما خبري نداريم الا اين كه نه ما را راه دخول است و نه خروج هم آينده را مانع اند هم رونده را، و معابر يك جا مسدود است، و حضرت از مكه ي


معظمه تا اين حدود بر هر آب از مياه عرب كه عبور مي فرمود هر قدر از عرب كه بر سر آن آب افتاده بود متابعت وي مي نمود و به موكب همايون ملحق مي گرديد و از اين جهت اردويي در ركاب مبارك تشكيل يافته بود. نقله ي تواريخ و كتبه مقاتل به لسان واحد گفته اند كه زهير بن قين از قبيله ي بحيله در اين سال به حج رفته بود و او مذهب عثمانيه و مشرب حشويه داشت ولي در مراجعت از مكه راه وي را با مواكب ابوعبدالله جمع نمود و با اين وصف برحسب اقتضاي عقيدت همي از آن حضرت كناره مي كرد و در يك منزل نمي افتاد. جماعتي از فزاره و بجيله حديث كرده اند كه در اثناي حل و ترحال يك روز با زهير بر غذا نشسته مشغول طعام بوديم ناگاه فرستاده حضرت ابوعبدالله وارد شده سلام كرد و گفت اي زهير بن القين ابوعبدالله الحسين تو را احضار كرده است. ما را از اين كلمه حالت ديگرگون گرديده هر كس لقمه در دست داشت بيفكند و به فكر فرورفت. زن زهير كه ديلم بنت عمرو بود گفت: سبحان الله پسر پيغمبر تو را مي طلبد و تو در اجابت وي درنگ داري؟ پس زهير بن قين دل نگران برفت، في الحال شادمان برگشت. و رحل خود را نزديك اثقال و احمال ملازمان حضرت نقل نمود و با ياران خويش گفت هر كس مايل است با من باشد، باشد والا اين آخرين ديدار است و من حديثي براي شما قصه كنم نوبتي به غزاي بحر رفتيم و فتح كرديم و غنيمت آورديم و بسي خوشحال شديم. سلمان فارسي همراه ما بود گفت هر وقت سيد جوانان اهل بيت محمد را دريافتيد به جنگ در ركاب وي خوشحال تر باشيد. از اين غنيمتي كه امروز به چنگ آورديد آن گاه ديلم را طلاق گفت و به دست يكي از بني عمش سپرد كه به اقارب و اهلش برساند و چون امام به منزل ثعلبيه رسيد داستان شهادت مسلم بن عقيل و انقلاب امر عراق


واصل شد و اندوهي عظيم در خاطر مقدس آن بزرگوار و تمام يار و تبار حاصل گشت.

ابن طاووس مي فرمايد راوي گفت و ارتج الموضع بالبكاء و العويل لقتل مسلم بن عقيل و سالت الدموع عليه كل مسيل پس آن سرور به گاه سحر غلامان و جوانان را بفرمود تا آب بردارند و اكثار كنند. آن گاه از ثعلبيه كوچ دادند و چون به زباله كه دهي است ما بين ثعلبيه و واقصه نزول فرمود خبر شهادت برادر رضاعي آن حضرت عبدالله بن بقطر به سمع همايون رسيد و آن بزرگوار بگريست و فرمود: اللهم اجعل لنا و لشيعتنا منزلا كريما و اجمع بيننا و بينهم في مستقر من رحمتك انك علي كل شي قدر و اين عبدالله را امام از بين راه به كوفه نزد مسلم فرستاده بود و سواران حصين او را نيز مثل قيس بگرفتند و به حكم آن مخذول از قريه ي قادسيه نزد عبيدالله بردند و عبيدالله نيز وي را از بام قصر درافكند. گويند ابن بقطر وقتي بر زمين افتاده بود هنوز رمقي داشت، مردي كه او را عبدالملك بن عمير گفتندي وي را چون بدان حال بديد، تيغ بركشيد و او را ذبح نمود. مردم گفتند: اين چه كار ناهنجار بود؟ گفت: خواستم رنجوري را به راحت رسانم. ابن طاووس وصول خبر شهادت مسلم و ملاقات ابوفراس شاعر را در قريه ي زباله دانسته است. به هر حال حضرت در اين منزل چون غدر اهل كوفه را به تحقيق دانست اهالي اردوي خود را اعلان كرد و ايشان را دستوري تفرق و رخصت انصراف بخشيد و اين معني را محض دفع خجالت از مردم كتوبا اظهار فرمود. شيخ مفيد مي گويد توقيعي بيرون فرستاد كه بر مردم بخواندند به اين عبارت: بسم الله الرحمن الرحيم اما بعد فانه قداتانا خبر فظيع قتل مسلم بن عقيل و هاني بن عروة و عبدالله بن بقطر و قد خذلنا شيعتنا فمن احب منكم


الأنصراف فلينصرف في غير جرح ليس عليه ذمام پس مردم از هم بپاشيدند و از راست و چپ همي برفتند و فقط بستگان و معدوي از پيوستگان برجا ماندند و حكمت اين اعلان آن بود كه امام عليه السلام مي دانست كه اعراب را گمان آن است كه آن حضرت به خطه ي مطيع و مملكتي مسلم وارد خواهد شد اظهار نفس الأمر و ارائه حقيقت حال بر ايشان لازم بود ليهلك من هلك عن بينه پس سحرگاه غلامان باز حسب الأمر آن بسيار برداشتند و موكب همايون در حركت آمد تا به بطن عقبه رسيد كه ما بين قاع و واقصه مي باشد و آن جا ماء بني عكرمه است از قبيله ي بكر بن وائل. شيخي از بني عكرمه به حضور حضرت مشرف شد مثل عبدالله بن عمرو عبدالله ابن مطيع و عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عباس و غيرهم آن حضرت را از كوفه تخدير همي كرد و بر آيين مذكورين سوگندها داد حضرت فرمود: يا عبدالله ليس يخفي علي الرأي و لكن الله لا يغلب علي امره آن گاه از بطن عقبه تا شراف كه سرزميني است مشتمل بر چاه هاي بزرگ و آب هاي گوارا براندند و شراف را به شرف نزول و يمن حلول نايل داشتند و باز ياران و خدمتگزاران بر حسب امر هنگام سحر آب بسيار برداشتند و جاده ي كوفه پيش گرفتند و امروز كه موكب حسيني از شراف در حركت آمد روز چهارشنبه غره ي محرم سال شصت و يكم از تاريخ هجري داخل گرديد. پس همين كه خورشيد به نيمه ي روز رسيد ناگاه يكي از اصحاب گفت الله اكبر حضرت نيز گفت الله اكبر آن گاه به آن مرد توجه نمود و فرمود چرا تكبير گفتي؟ گفت نخل هاي خرما ديدم.

دو كس از بني اسد در ركاب حضرت گفتند در اين محل هرگز يك اصله نخله نبوده است. امام فرمود پس آن چيست؟ گفتند به نظر ما اولين دسته ي لشكر مخالف است. فرمود به نظر من هم همان است. آن وقت با آن


دو اسدي فرمود آيا در اين حوالي جايي هست كه بتوان آن را اسقناق [1] قرار داد تا ما آن جا را پشت بند خويش ساخته فقط از پيش روي با اين قوم تلاقي كنيم؟ گفتند اين كوه دو جسمي است به پهلوي تو، اينك از سمت چپ روي بدان سوي كن و اگر پيش از ايشان بدان جا رسيدي پناهي بر طبق اراده ي خويش خواهي ديد. پس حضرت راه به سمت يسار بگردانيد و لمحه اي نگذشت كه سواره ي خصم پيدا شد. همين كه ديدند موكب حضرت از جاده ي عظمي منحرف گرديد ايشان نيز از راه خارج شدند و همي به شتاب تمام براندند چنان كه پنداشتي سر نيزه هاي ايشان دسته زنبور است و شقه ها رايات اجنحه ي طيور، ولي موكب امام بر ايشان پيشي جسته به كوه دو جسمي واصل گرديد و خيام با احتشام برپا شد كه ايشان در رسيدند و عنان كشيدند، معلوم شد حر بن يزيد تميمي يربوعي رياحي است با هزار سوار و ايشان را به تصريح ابن اثير حصين بن نمير صاحب شرطه ي عبيدالله از قادسيه فرستاده و اين وقت شدت گرماي روز بود.

پس امام فرمود تا آن جماعت را با اسب هاي ايشان آب دادند. علي بن طعان محاربي گفته است كه من آن روز با حر بودم و از دنبال فرارسيدم. همين كه حسين بن علي حالت تشنگي من و مركبم بديد فرمود راويه را بخوابان. راويه در زبان ما بني محارب از قبيله ي فهر قريش مشك آب را گفتندي، لاجرم سخن وي فهم نكردم. پس تغيير عبارت داده فرمود يابن الأخ جمل را بخوابان. پس من شتر را خوابانيدم. فرمود آب بخور. من خواستم از مشكي كه بر پشت آن جمل بود آب بنوشم اما همين كه بر دهنه ي


مشك لب مي نهادم، آب سيلان مي كرد و بر زمين مي ريخت. حسين فرمود لب مشك را بشكن. من ندانستم كه چگونه بايد شكست. آن بزرگوار خود به پاي برخاست و لب مشك را به طرف بيرون دو تا كرد و من و مركبم آب نوشيديم. باري حر همي با سواره ي خود در مقابل ايستاده بود تا وقت نماز ظهر داخل شد و حجاج بن مسروق به امر امام بانگ اذان برداشت و چون وقت اقامه رسيد حضرت از خيمه ي خاصه ي خويش بر آن جماعت بيرون آمد و حمد و ثناي الهي به جاي آورد و بر ايشان چنين خطبه كرد كه ايها الناس انها معذرة الي الله و اليكم اني لم اتكم حتي اتاني كتبكم و قدمت علي رسلكم ان اقدم علينا فانه ليس لنا امام لعل الله يجمعنا و اياكم علي الهدي و الحق فقد جئتكم فان تعطوني ما اطمئن اليه من عهودكم اقدم مصركم و ان لم تفعلوا و كنتم بمقدمي كارهين انصرفت عنكم الي المكان الذي اقبلت منه. حر و همراهان او جوابي ندادند و به سكوت گذرانيدند. امام مؤذن را فرمود كه اقامه بگو چون اقامه گفت حضرت با حر فرمود مي خواهي كه با جماعت خويش جداگانه نماز گزاري حر عرض كرد تو نماز بگزار و ما به نماز تو نماز مي گزاريم بعد از صلوة ظهر حضرت با اصحاب به خيام خويش بازگرديد و حر نيز به مكان خود مراجعت نمود و چون نماز عصر برپا شد باز حضرت بر جماعت طرفين پيشوايي كرد و بعد از نماز عصر روي مبارك به آن گروه كرده ديگر باره خطبه فرمود و امر رسل و رسايل كوفيان اعاده نمود. حر گفت ما والله نمي دانيم اين نام ها كه تو مي گويي چيست و از كيست؟ امام عليه السلام عقبة بن سمعان را بفرمود تا دو خرج پر از مكاتيب برآورد و پيش روي ايشان بپراكند. حر گفت ما كه از نگارندگان اين نامجات نيستيم و مأموريم كه چون تو را ببينيم از تو جدا نگرديم تا در كوفه بر عبيدالله وارد


شوي. حضرت فرمود مرگ به تو از انجام اين مأموريت نزديك تر است و در وقت با اصحاب و اقارب خويش سوار شدند كه برگردند. حر به ممانعت برخاست حضرت فرمود تكلتك امك ما تريد حر گفت سوگند به خدا كه اگر ديگري از عرب، اين كلمه به زبان مي آورد و او بر حالي كه تو هستي مي بود من هم مادر او را به مرگ فرزند ياد مي كردم كائنا من كان ولي به خدا كه مرا راهي به ياد كردن مادر تو نيست مگ بر خوش ترين وجهي كه مقدور باشد امام فرمود حاليا مراد تو چيست؟ گفت آن كه تو را نزد ابن زياد برم فرمود به خدا كه نخواهم كرد حر گفت به خدا كه نخواهم گذاشت و تا سه بار اين گفتار از طرفين تكرار يافت آن گاه حر گفت مرا فرموده اند كه از تو جدا نگردم تا تو را وارد كوفه سازم و نفرموده اند كه با تو دراندازم پس يك راهي پيش گير كه نه تو را به كوفه درآورد و نه به مدينه بازگرداند تا ماجراي را من به عبيدالله برنگارم، باشد ايزد تعالي از پرده ي غيب صورتي باز نمايد كه عافيت روزي من شود و به كار تو مبتلا نگردم پس امام عليه السلام راه بگردانيده موكب مقدس از جاده ي عذيب و قادسيه به سمت چپ انحراف جست و حر با سواران خود همراه امام بود و امام در اين اثنا خطبه ي ديگر برايشان خواند و حر پس از آن خطبه عرض كرد: يا حسين ذكرك الله في نفسك چه گواهي مي دهم كه اگر قتال كني به قتل مي رسي. امام فرمود آيا مرا به مرگ مي ترساني و آيا شما را كار از كشتن من هم خواهد تعدي داد؟ نمي دانم با تو چه بگويم. بلي همان مي گويم كه آن مرد عرب اوسي كه عزيمت نصرت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم داشت و عمزاده اش مانع وي بود و مي گفت كجا مي روي كشته مي شوي در جواب پسر عمش گفت:




سامضي و ما بالموت عار علي الفتي

اذا مانوي خير او جاهد مسلما



و واسي رجالا صالحين بنفسه

و خالف مثبورا و فارق مجرما



فان عشت لم اندم و ان مت لم الم

كفي بك ذلا ان تعيش و ترغما



حر چون اين جواب شنيد، از آن حضرت كناره گرفت و همي از يك جانب راه مي سپرد تا به مكاني كه آن جا را عذيب الهجانات گفتندي، رسيدند. در آن جا چهار كس ديدند بر اشتران نشسته و اسب نافع بن هلال را كه كامل نام داشت به پالهنگ بسته كوتل كرده اند و طرماح بن عدي به سمت قلاوزي همراه ايشان است و اين جماعت به ركاب امام عليه السلام پيوستند. حر گفت اين ها از اهل كوفه اند و من ايشان را بر سبيل حبس نگاه مي دارم و يا به كوفه برمي گردانم حضرت فرمود اين ها انصار من مي باشند و به منزله ي مردمي هستند كه با من آمده اند و ايشان را چنان حمايت مي كنم كه ذات خويشتن را و اگر تو از آن چه ميانه ي ما برقرار شد بخواهي تخطي نمود. همين ساعت با تو جنگ مي كنم پس حر از تعرض آن جماعت باز ايستاد و حضرت از ايشان حالت كوفه را پرسيد. مجمع بن عبيدالله عامري كه يكي از آن نور رسيدگان بود، گفت اما رؤسا رشوه هاي بزرگ گرفتند و جوال ها پر كردند. اينك يدا واحدة به خصومت ايستاده اند و اما باقي مردم را دها بر هواي تو است و شمشيرها بر جفاي تو. حضرت فرمود از فرستاده ي من قيس بن مسهر چه خبر داريد؟ گفتند كشته گشته. پس چشم امام از گريه پر شد و اشك مبارك بريخت و گفت: فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا اللهم اجعل لنا و لهم الجنة و اجمع بيننا


و بينهم في مستقر رحمتك. ابن اثير مي گويد طرماح بن عدي عرض كرد يابن رسول الله من در ركاب تو كثرتي نمي بينم. اگر همين سواره ي حر آهنگ جنگ نمايد اين جماعت تو را كافي است و من به يك روز از آن پيش كه از كوفه برآيم بر پشت شهر گذشتم اردويي در آن جا نگريستم كه اين دو چشم من كثرتي بدان عظمت هرگز در يك زمين نديده بود و آن همه مردم را حاضر ساخته بودند كه به سوي تو سوق نمايند. خدا را اگر مي تواني به كوفه نزديك مشو هر چند به يك شبر بوده باشد و چنان چه معقلي خواسته باشي كه خدا تو را به آن جا از هجوم خصم نگاه دارد تا صلاح وقت به دست آيد. اينك قدم رنجه دار تا تو را در اين كوه اجأكه منزل برخي از بطون قبيله ي طي است، فرود آورم و از اجأ و كوه سلمي بيست هزار مرد شمشيرزن از طائيان در ركاب تو حاضر سازم. به خدا كه هر وقت از ملوك غسان و سلاطين حمير و نعمان منذر و لشكر عرب و عجم حمله بر ما وارده آمده است، ما قبيله ي طي به همين كوه اجأ پناهنده ايم و از احدي آسيب نديده ايم. امام فرمود جزاك الله و قومك خيرا، اي طرماح ميانه ي ما و اين قوم مقاله گذشته است كه ما را از اين راه قدرت انصراف نيست و نمي دانيم كه احوال آينده ما را به چه كار مي دارد و طرماح بن عدي در آن وقت براي اهل خود آذوقه مي برد. پس حضرت را بدرود نمود و وعده كرد كه باز خويش به خانه برساند و براي نصرت امام بازگردد و چنين هم كرد. ولي وقتي كه به همين عذيب الهجانات رسيد خبر شهادت آن بزرگوار شنيد، الحاصل امام از عذيب الهجانات به قصر بني مقاتل رسيد و منزل كرد و آن جا عبيدالله بن حر جعفي را كه به قصد خلاص از آن فتنه ي عظمي از كوفه گريخته و در آن كناره خيمه افراخته بود، به نصرت خويش دعوت فرمود و آن را بي توفيق را سعادت مساعدت نكرد و حضرت


شبانه از قصر بني مقاتل حركت فرمود و پس از دميدن صبح فرود آمد و نماز گزارد و در ساعت برنشست و دست چپ راه گرفت. حر پيش آمده آن سرور و اصحاب و ملتزمين ركاب او را از تياسر همي منع مي كرد و ايشان ممتنع نمي شدند و همي از جانب يسار راه نورديدند تا به زمين كربلا نزديك قريه ي نينوا از سواد كوفه در رسيدند و در آن جا سواري به ناگاه از سمت شهر پيدا شد. فريقين از مشاهده ي آن سوار از رفتار باز ايستاده نظرها بر وي دوختند تا كه را مي خواهد و چه خبر مي رساند. همين كه نزديد شد به حر و همراهانش سلام كرد، نه به حضرت و همراهانش و مكتوبي به حر داد وي چون مطالعه كرد روي سوي ابوعبدالله و اصحابش نمود و گفت اين رقم امير عبيدالله است. مرا مأمور داشته كه شما را خود در مكاني كه مكتوب او به من مي رسد، فرود آرم و نگاه دارم و اين مرد را بر من عين و رقيب گماشته تا كيفيت امتثال و صورت احوال را مشاهده نمايد. از قضا سرزمين كربلا كه در آن جا اين اتفاق افتاد، از آب و آبادي بركنار بوديم. لهذا گفتند ويحك پس بگذار تا ما در اين قريه ي نينوا يا قريه ي غاضريه فرود آييم. گفت با حضور اين مرد نمي توانم زهير بن قين عرضه داشت كه يابن رسول الله پس ما را به اين قريه ي ديگر كه بر كرانه ي فرات افتاده است، نازل مي فرماي كه هم خود معقلي است حصين و هم بر شاطي ء مائي است معين. فرمود نامش چيست؟ گفت عقر. فرمود: اللهم اني اعوذبك من العقر، آن گاه در همان جايگاه كه به نام كربلا موسوم بود، از مركب فرود آمد. اين وقت آن پادشاه عالم پناه به تصريح علي بن حسين مسعودي در مروج الذهب و معادن الجوهر مقدار پانصد سوار و يك صد پياده در ركاب مستطاب داشت و آن روز پنج شنبه دوم محرم سال شصت و يكم هجري بود و فرداي آن روز عمر بن


سعد بن ابي وقاص با آن چهار هزار كس كه براي رفتن ري و دشتبي حاضر داشت از كوفه در رسيد و در قريه ي نينوا اردو زد و عروة بن قيس احمسي را گفت تا با حضرت ملاقات كند و از آمدن وي به عراق سبب پرسد و عروة بن قيس چون از كساني بود كه با آن بزرگوار مكاتيب معروض داشتند حيا كرد و استعفا نمود. ابن سعد بر رؤساي ديگر كه رسائل عرضه داشته بودند، اين معني را اظهار داشت. همه اباكردند و حيا نمودند تا كثير بن عبدالله شعبي كه در سواري و سپاهي گري مشهور بود، به پاي برخاست و گفت: انا اذهب اليه، اما اصحاب امام چون او را به فتاكي مي شناختند، بار ندادند و بازگردانيدند.

پس عمر قرة بن قيس حنظلي را فرستاد. و او به امام سلام كرد و پيغام گذارد. حضرت در جواب فرمود كتب الي اهل مصركم هذا ان اقدم فاما اذكرهتموني فانا انصرف عنكم عمر نامه به عبيدالله نوشت كه حسين عليه السلام مي گويد من بر حسب دعوت اين مردم آمده ام اينك اگر كاره من هستند به محل خود عود مي كنم حسان بن قائد عبسي گفته است كه من نزد عبيدالله بودم كه اين مكتوب ابن سعد رسيد، عبيدالله چون خواند گفت:

- الأن اذ علقت مخالبنا به - يرجوا النجاة ولات حين مناص - و در جواب نوشت: اعرض علي الحسين ان يبايع ليزيد هو و جميع اصحابه فاذا هو فعل ذلك رأينا رأينا و پشت سر اين مكتوب، مكتوب ديگر فرستاد كه: حل بين الحسين و اصحابه و بين الماء فلا يذوقوا منه قطرة كما صنع بالتقي الزكي عثمان بن عفان. پس عمر در وقت عمرو بن حجاج را به پانصد سوار مأمور اين كار كرد و اين واقعه پيش از شهادت امام بود به سه روز ابن اثير جزري مي گويد چون عطش بر حسين و اصحاب حسين


شدت كرد برادرش عباس بن علي عليه السلام را بفرمود تا با پنجاه كس كه بيست پياده و سي سواره بود بر سر شريعه رفت و با سي سوار بر پانصد فارس موكل آب حمله برد و پيادگان مشك ها پر كردند و بيست مشك از آب فرات به خيام گردون احتشام حمل كرد و حضرت ابوالفضل را از اين وقت سقا همي گفتند.

باري در اين مدت حضرت ابوعبدالله عليه السلام چهار يا پنج بار با عمر بن سعد بين العسكرين ملاقات كرد و سخن ها رفت. عاقبت عمر مكتوبي مشتمل بر اين عبارت به عبيدالله نوشت كه: ان الله اطفأ النائرة و جمع الكلمة و قد اعطاني الحسين ان يرجع الي المكان الذي اقبل منه اوان نسيره الي اي ثغر من الثغور شئنا اوان يأتي يزيد اميرالمؤمنين و في هذا لكم رضا و للأمة صلاح ابن زياد اين تباني را قبول كرد و گفت: هذا كتاب رجل ناصح لأميره مشفق علي قومه نعم قد قبلت شمر بن ذي الجوشن حاضر بود، گفت اين گفت و گو را مي پذيري؟ به خدا كه اگر حسين از بلاد تو بدون بيعت كوچ دهد وي به قوت و عزت اولي است و تو به ضعف و عجز، و من شنيده ام كه عمر با حسين دوستانه رفتار مي كند و بيش تر شب را بين العسكرين با هم صحبت مي دارند. عبيدالله گفت نيكو رأي زدي، اين نوشته ي مرا بگير و نزد عمر برو و بگو با حسين بگويد كه بايد در تحت حكومت امير درآيي و با اصحاب نزد وي روي وگرنه آماده ي قتال باش و چنان چه ابن سعد اين حكم را متمشي نساخت گردنش بزن و خود امير سپاه باش و با ابن سعد نوشت: اني لم ابعثك الي الحسين لتكف عنه و لا لتقعد له عندي شافعا انظر فان نزل الحسين و اصحابه علي الحكم و استسلموا فابعث بهم الي سلما و ان ابوافارجف اليهم حتي تقتلهم و تمثل بهم فانهم لذلك مستحقون فان قتل الحسين فاوطي


الخيل صدره و ظهره فانه عاق شاق قاطع ظلوم فان انت مضيت لأمرنا جزيناك جزاء السامع المطيع و ان انت ابيت فاعتزل جندنا و خل بين شمر و بني العسكر شمر چون به كربلا آمد نامه ي عبيدالله به عمر داد عمر بر وي برآشفت و گفت همانا تو نگذاشته اي كه صوابديد و صلاح بيني من متمشي گردد و اين كار بسازش بگذرد، حسين تحكم عبيدالله را هرگز نخواهد پذيرفت. به خدا همان دل كه پدرش علي داشت در ميان دو پهلوي اوست.

شمر گفت حالا چه مي كني؟ گفت سرداري سپاه را خود مباشر مي شوم پس عمر بن سعد عليه لعنة الله من قبل و من بعد آخر روز پنج شنبه نهم محرم بر لشكر جار كشيد كه: يا خيل الله اركبي و بالجنة ابشري و با تمام سپاه به سمت خيام سپهر احتشام حركت كرد. حضرت ابوالفضل عباس بن علي به حضور امام عليه السلام عرض نمود كه يا اخي مردم آمدند. فرمود آيا خود سوار شوم؟ عرض كرد من مي روم. فرمود تو سوار شو و اين قوم را ملاقات مي كن و سبب اين هجوم معلوم مي نماي. پس ابوالفضل بيست سوار همراه برداشت و از آن جمله بود زهير بن القين و از موجب آن يورش تفتيش نمود. در جواب گفتند از امير به كذا و كذا حكم رسيده، فرمود پس شتاب مكنيد تا واقعه را به حضور ابي عبدالله عرضه دارم. مردم همان جا ايستادند و ابوالفضل تنها مراجعت نمود و آن بيست سوار در همان مقام رو به روي سپاه ايستاده بودند و با ايشان سخن مي كردند و خداي تعاي را به ياد آن مخاذيل مي آوردند. چون ابوالفضل مراتب را معروض داشت. حضرت فرمود بار ديگر اين سپاه را ملاقات مي كن و اگر توانستي تا بامداد اين كار به تأخير بينداز كه شايد امشب را براي خداي تعالي نماز بگذاريم و او را بخوانيم و آمرزش بطلبيم. خداي


خود مي داند كه من براي او اقامه ي صلوة و تلاوت قرآن و كثرت دعا و طلب مغفرت را همي دوست مي داشته ام. عباس بن علي ديگر باره مقابل لشكر آمد و فرمود: انصرفوا عنا العشية حتي ننظر في هذا الأمر فاذا اصبحنا التقينا انشاء الله فاما رضينا و اما رددنا. عمر بن سعد گفت يا شمر چه مي گويي؟ شمر گفت: تو اميري. عمر به ساير رؤسا خطاب كرد كه چه مي گوييد؟ عمرو بن حجاج زبيدي گفت: سبحان الله اگر وي از ديلم بود اين مسألت مي نمود به خدا جاي آن داشت كه ما بپذيريم. قيس بن اشعث ابن قيس گفت مسألت او را مستجاب داريد به جان خودم كه فردا علي الطليعه به جنگ بخواهد ايستاد و حضرت مقارن داخل شدن شب عاشورا اصحاب و حاضران ركاب خود را جمع ساخت و خطبه خواند و ايشان را دستور مراجعت داد و فرمود: هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه جملا ولي برادران و برادرزادگان و بني اعمام و خواص اصحاب هر يك در جواب سخناني كه شايسته ي شأن ايشان است معروض داشته در ميان عالميان به سعادت چنان شهادتي اختصاص يافتند محمد بن بشر حضرمي عليه الرحمه را در آن حال كسي گفت پسر تو در دهنه ي ري اسير شده گفت پاداش اسير شدن او و كشته گشتن خود هر دو را از خدا مي خواهم. حضرت همين كه اين مكالمه را شنيد فرمود رحمك الله من تو را از بيعت خويش به حل ساختم برو و در آزادي پسرت بكوش. گفت خدا مرا طعمه ي درندگان كناد اگر از تو جدايي بجويم. فرمود پس اين جام ها را به پسر ديگرت تسليم مي كن تا وي به حدود ري رفته بهاي آن ها را سرب هاي برادرش قرار دهد و رقبه ي او را منفك سازد. آن گاه پنج برد به محمد بن بشر داد كه قيمت آن ها هزار تومان بود.

ابن طاوس مي فرمايد آن شب را كه ليله ي عاشورا بود، حضرت


ابوعبدالله و اصحابش همه را به ركوع و سجود و قيام و قعود به سر بردند و صداهاي ايشان كه به تلاوت قرآن و عبادت يزدان درهم افتاده بود، مانند صداي زنبور انگبين به گوش مي رسيد و از لشكر ابن سعد گروهي سواره شرط قراولي ايشان به جاي مي آوردند و در آن شب سي و دو نفر از آن لشكر به اصحاب امام ملحق شدند و حضرت به خواهرش زينب كبري وصيت ها كرد و اهل بيت را تسلي همي داد و علي الجمله چون اثر صبح ظاهر شد امام حسين ارواحنا فداه خود بانگ نماز گفت و اصحاب همه تيمم كرده سنت به جاي آوردند و فرض به جماعت گزاردند و هنوز اوراد نخوانده بود كه فرياد كوس و ناله ي ناي از سپاه كوفه برآمد و جوق جوق از سواره و پياده مسلح و مكمل حركت كردند. سيد اهل اباء خامس آل عبا امام ابوعبدالله الحسين صلوات الله و سلامه عليه محضا لحماية دين الأسلام و حفظا لشريعة سيد الأنام با جمعي كه در ركاب مبارك داشت قدم پيش گذاشت و از طرفين صف ها آراستند و در ميمنه و ميسره سردارها برگماشتند و در شمار لشكر امام از حضرت باقر عليه السلام يك صد پياده و چهل و پنج سواره روايت شده و در مقدار سپاه كوفه از حضرت صادق عليه السلام سي هزار كس حديث رسيده و در اين باب اقوال ديگر نيز ما بين مكثر مفرط و مقل مفرط به نظر آمده است وليكن با نص معتبر از معصوم مجال هيچ گونه اجتهاد نيست و شبانه به حكم امام خندقي در پشت سر خيام قدس مقام كنده، و ني و هيزم در آن افكنده بودند.

پس در اين وقت بفرمود تا خندق را آتش زدند و به اين جهت از وراي خيام راه اقتحام بسته شد و روي پيكار به يك جانب انحصار يافت چرا كه انصار الله در پيش روي بيوت مطهره صف كشيده بودند و حضرت


ابوعبدالله اشتر سواري خود را بخواست و برنشست و اتمام حجت الهيه را بانگ خطابت برداشت و از نژاد پاك و نسب همايون خويش آن قوم را ياد آورد و از جمله ي مناقبي كه از پيغمبر صلي الله عليه و آله در حق سبطين مأثور و بر الواح قلوب غالب ايشان مسطور بود حديث هذان سيدا شباب اهل الجنة را روايت نمود و فرمود اگر در صحت اين خبر شما را شكي است اينك جابر بن عبدالله انصاري و ابوسعيد خدري و سهل ابن سعد ساعدي و زيد بن ارقم و انس بن مالك از اصحاب رسول الله هنوز زنده اند، از ايشان بپرسيد تا بگويند كه ماها خود اين منقبت را از پيغمبر خدا در حق حسنين شنيديم. آيا اين اثر صحيح و خبر صريح كافي نيست در منع شما از ريختن خون من و از اين حديث گذشته آيا در اين كه من پسر دختر پيغمبر شما هستم هم شك داريد و امروز در تمام دنيا پسر دختر پيغمبري غير من هست؟ مردم هيچ نگفتند. پس آواز به ندا بركشيد كه يا شبث بن ربعي! يا حجار بن ابجر! و يا قيس بن الأشعث! و يا يزيد بن الحارث! آيا شما به من ننوشتيد كه ميوه ها رسيده است و زمين خرم گرديده ي قيس بن اشعث گفت: ما ندري ما تقول ولكن انزل علي حكم بني عمك فانهم لن يروك الا ما تحب فرمود: لا والله لا اعطيكم يدي اعطاء الذليل و لا اقر لكم اقرار العبيد. آن گاه راحله را بخوابانيد و با عقبة بن سمعان ملازم خود فرمود تا آن را عقال كرد و از همين عقبة بن سمعان به نص ابن اثير منقول است كه گفته من از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق همه جا در صحبت حسين بن علي بودم و تا حين شهادت آن حضرت از وي جدا نشدم. جميع مخاطبات و مكالمات او را شنودم. به خدا قسم اين سخن را كه در ميان مردم ذكر مي شود كه حسين فرمود يا دست در دست يزيد مي نهم و يا به يكي از ثغور اسلام مي روم از وي ابدا نشنيدم. بلي مي گفت مرا


واگذاريد تا از جايي كه آمده ام بازگردم و يا در اين پهناي زمين همي دور زنم تا ببينم كار مردم به كجا مي كشد و ايشان از اين دو شق هيچ يك را نپذيرفتند.

ارباب مقاتل مي نويسد چون حر بن يزيد ديد لشكر كوفه از جاي بجنبيد نزديك ابن سعد آمد و گفت: امقاتل انت هذا الرجل گفت: اي والله قتالا ايسره ان تسقط الرئوس و تطيح الأيدي. پس از همان جا جانب امام عليه السلام گرفت و كم كم نزديك مي رفت اما سخت مي لرزيد.

مهاجر ابن اوس از قوم حر با وي گفت همانا حال تو عجيب است و امر تو مريب و اين بيم عظيم در هيچ موقف از تو نديده بودم. اگر از من مي پرسيدند دليرترين مردم كوفه كيست به خدا كه از تو نمي گذشتم. حر گفت به راستي كه من خويشتن را ميانه ي بهشت و دوزخ مخير مي سازم و چيزي را بر بهشت نمي گزينم، هر چند پاره پاره شوم و سوزانيده گردم. اين بگفت و مركب بزد و با مردان خدا در پيوست و با كمال انفعال به خاك پاي مبارك معروض داشت كه: جعلني الله فداك يابن رسول الله اين منم كه بر تو سر راه گرفتم و از مراجعت بازداشتم و به خدا گمان نمي كردم كه كار به اين جا مي كشد، اينك تائبا به حضور مبارك تو آمده ام كه به جان خويش با تو مواسات كنم و در پيش روي تو شهيد گردم. آيا اين جان نثاري توبه ي آن گستاخي خواهد بود؟ امام فرمود آري ايزد تعالي توبه ي تو را خواهد پذيرفت و گناه تو خواهد آمرزيد. پس حر پيش آمد و شرحي مشبع بر سبيل احتجاج در خطاب اهل لجاج بسرود و از زبان پيكان پاسخ شنود. الحاصل چون خواندن خطابات امام و اصحاب كرام بر آن سپاه سياه دل سودي نبخشيد، به حكم عمر بن سعد غلامش دريد رايت كفر پيش كشيد و نخست آن شقي خود خدنگي در چله ي كمان گذارده به سمت سپاه امام


رها ساخت و گفت اشهدوا اني اول من رمي پس تمام آن لشكر به يك بار شست از تيرها برداشتند و پيكر جنگ بر ساق ايستاد.

از لشكر ابن سعد يسار غلام زياد بن ابيه و سالم غلام عبيدالله بن زياد به ميدان آمدند و مبارز طلبيدند. عبدالله بن عمير كلبي از صف سپاه ابي عبدالله ارواحنا فداه برآمد و بر آن دو مخذول سر راه گرفت. ايشان بر عادت عرب از ابن عمير پرسيدند كه تو كيستي؟ او نام و نژاد خود را بيان كرد. گفتند تو را نمي شناسيم. زهير بن قين به جنگ ما برآيد، و يا حبيب بن مظاهر، و يا برير بن خضير. عبدالله با يسار كه پيش روي سالم بود گفت يابن الزانيه! آيا تو را از نبرد يكي از مردم عار است و كسي بهتر از تو بايد به جنگ تو آيد؟ پس با شمشير بر وي حمله برد و از پايش درآورد، و او با يسار مشغول بود كه سالم بر وي حمله نمود. اصحاب امام عبدالله را بانگ زدند كه قدرهقك العبد ملتفت نشد تا سالم تيغ براند و انگشتان دست چپ او بپراند و او چنان ضربتي بر سالم زد كه ديگر روي سلامت نديد و از دنبال يسار تا شفيرنار بدويد، و عبدالله به جاي خود بازگرديد و اين رجز مي خواند



ان تنكروني فانا بن كلب

انا امرء ذو مرة و عضب



دلست با لخوار عند النكب

و عمرو بن حجاج زبيدي با سواره ي ميمنه ي اهل كوفه حمله اي سخت آورد، وقتي كه نزديك امام رسيد، لشكر سعادت اثر بر آيين سپاهي گري به يك بار همه بر زانوها درآمدند، و نيزه ها به جانب ايشان راست كردند. لاجرم اسب ها برميد و سواره پيش آمدن نتوانست.



پس همين كه آن خيل خواست تا بازگردند اصحاب امام كمان ها بكشيدند و چنان تير بر ايشان بارانيدند كه جماعتي از مركب درغلتيد و


گروهي مجروح گرديد و از اين خيل مردي كه او را ابن حوزه گفتندي فراپيش آمد و گفت يا حسين در ميان شماست؟ كسي جواب نداد. بار ديگر پرسيد پاسخي نشنيد. سوم بار گفتند آري چه مي خواهي گفت: يا حسين! ابشر بالنار حضرت فرمود: كذبت بل ابشر برب رحيم و شفيع مطاع آن گاه فرمود تو كيستي؟ گفت ابن حوزه. امام دست ها برداشت و گفت: اللهم حزه الي النار. ابن حوزه از نفرين حضرت در غضب شد و هي بر مركب زد. نهري در ميانه بود. مركب را چون به عنف داخل نهر نمود خود از پشت زين درغلتيد و پايش از ركاب بياويخت و اسب از جاي برآمد و چندانش بر حجر و شجر زد تا برخي اوصالش از هم بگسيخت و بر اشد احوال جان بداد و جنگ درگرفت و از طرفين جماعتي به قتل رسيد.

مسروق بن وائل حضرمي به اين طمع حاضر اين جنگ شده بود كه سر حضرت ابوعبدالله را براي عبيدالله او برده و نزد وي منزلتي به هم رسانيده باشد. وقتي كه ديد از دعاي امام بر ابن حوزه چه حال رفت. در ساعت به كوفه باز شد و گفت: لقد رايت من اهل هذا البيت شيئا لا اقاتلهم ابدا. قاضي زاده ي تتوي عليه الرحمه از كتاب روضة الشهدا تأليف مولانا كمال الدين حسين كاشفي صاحب التفاسير معاصر سلطان حسين ميرزاي بايقرا و وزير نحرير امير علي شير كه اين تأليف او اسبق مقاتل فارسيه است و از اوايل قرن عاشر هجري مجالس ذكر اين مصيبت عظمي فقط به خواندن كتاب روضة الشهدا انحصار داشته و از اين جهت ذاكرين خبر قيامت اثر يوم الطف را روضة الشهدا خوان مي گفته اند و اين زمان هم روضه خوان مي خوانند نقل مي نمايد و مي گويد حر بن يزيد نزديك امام آمد و گفت يابن رسول الله دوش پدر خود را به خواب ديدم كه پيش من آمد و گفت اي حر در اين روزها كجا رفته بودي؟ گفتم سر راه حسين بن


علي. گفت واويلاه! اي پسر تو را با فرزند پيغمبر چه كار؟ يابن رسول الله اينك مي خواهم كه مرا اجازت جنگ دهي تا در پاي سپهر فرساي تو نخست من سر ببازم چنان كه بي شرمي و شوخ چشمي را نخست من درگشودم. پس امام عليه السلام او را اذن جهاد داد و او دلاوري مشهور بود و مردم وي را با هزار سوار برابر مي گرفتند. وقتي كه به ميدان آمد و مبارز خواست عمر بن سعد، صفوان بن حنظله را كه از صناديد فرسان عرب معدود بود امر نمود تا حر را استقبال كند. صفوان مركب برانگيخت، و پس از مكالمه اي كه ميان ايشان گذشت نيزه اي حواله ي سينه ي حر كرد و حر به چالاكي نيزه اي به نيزه ي او زده به يك ضربت سنانش از فراز زين درانداخت، و صفوان را سه برادر بود هر سه به يك بار بر حر حمله كردند و او كمربند يكي را بگرفت و از خانه ي زين بربود و بر زمين زد و به همان گرمي تيغي بر تارك ديگري نواخت كه تا سينه بشكافت. برادر سوم چون حال چنين ديد روي بگردانيد و از معركه مي گريخت كه حر از دنبالش بتاخت و چنان نيزه بر پشتش زد كه سنانش از سينه بيرون جست. آن گاه روي سوي امام آورد و گفت: يابن رسول الله آيا مرا به حل كردي و از من خشنود شدي؟ فرمود آري. و تو از آتش آزادي چنان كه مادرت تو را آزاد خوانده است. پس حر همي بكوشيد تا به تصريح صاحب مناقب و محمد بن ابي طالب چهل سوار و پياده و به تحديد ابن شهرآشوب چهل و چند كس را به خاك انداخت و شهادت يافت و حر بن يزيد در ميان اصحاب امام نخستين كسي است كه در جهاد بر سبيل مبارزت شهيد شد وگرنه در جدال بر سبيل حمله جمعي به درجه ي شهادت سبقت جسته بودند. و بعد از حر بن يزيد تميمي، برير بن خضير همداني به ميدان آمد، مبارز خواست و او در علم قرائت قرآن سرآمد اقران بود. پس همي از لشكر


كوفه هماورد به جنگ او بيرون مي آمد و در خون خويش مي غلتيد تا سي مرد مقاتل. آن گاه يزيد بن معقل حليف بدالقيس از لشكر عمر جدا شد و ندا كرد كه يا برير بن خضير! آيا به عقيده ي تو خدا با تو چه كرده است؟ برير گفت به خدا كه براي من خير خواسته است و براي تو شر. گفت دروغ گفتي و تو از اين پيش مردي دروغ زن نبودي و من شهادت مي دهم كه تو اينك از گمراهاني. برير گفت بيا با هم مباهله كنيم بر اين كه خداي سبحانه از ما دو كس دروغگوي را لعنت كند و باطل جوي را به قتل آورد. آن گاه با هم بجنگيم. يزيد قبول نمود و نزديك برير آمد. پس ايشان در مرآي صفوف طرفين به رسم مباهلت دست يكديگر گرفتند و درباره ي هم نفرين كردند. آن گاه شمشيرها بكشيدند و حمله نمودند. يزيد بن معقل بر برير ضربتي زد، كارگر نيفتاد و برير تيغي براند و يزيد را مغفر بشكافت و بر فرق نشست و تا دماغ برسيد و به خاك درغلتيد، در حالي كه شمشير برير بر تاركش بود. در اين حال ابن منقذ عبدي پيش دويد و با برير درآويخت و برير به طور مصارعت با او دست به گردن شد و ساعتي همديگر را بماليدند تا اين كه برير بر ابن منقذ غالب گرديد و او را مقهور ساخته بر سينه اش بنشست. پس مردي كه او را كعب بن جابر ازدي گفتندي از دنبال برير درآمد و نيزه اي را كه در دست داشت بر پشت او فروبرد. برير چون زخم سنان احساس كرد بيني ابن منقذ با دندان بگزيد و چشمش ببريد و برخاست و كعب بن جابر لعنة الله عليه فرصتي يافت و شمشيري بر برير زد كه به درجه ي شهادت نايل گرديد و ابن منقذ به پاي خاست و خاك ها از قبا مي فشاند. ابن اثير گويد چون كعب بن جابر مراجعت نمود. زوجه اش با وي گفت كه اعنت علي ابن فاطمه و قتلت بريرا سيد القراء لا اكلمك ابدا پس وهب بن عبدالله كلبي كه با مادر و زن


ملتزم موكب مبارك بود و به روايتي كيش ترسا داشته و به توجه امام آيين اسلام گرفته به تحريض مادر كه همي گفتي قم يا بني فانصر ابن بنت رسول الله به ميدان آمد و گفت: افعل يا اماه و لا اقصر و رجز خواند و حمله برد و جماعتي را بكشت و به نزد مادر و زنش بازگشت و گفت يا اماه آيا راضي شدي؟ گفت نه تا آن كه پيش روي حسين كشته شوي. وهب در حال بازگرديد و همي قتال كرد تا نوزده سوار و دوازده پياده از پاي درآورد و ام وهب عمودي بگرفت و به نزديك فرزند شد و همي گفت: فداك ابي و امي در راه پاكان نيك بجنگ. وهب مادر را به جانب پردگيان بازمي گردانيد و او به جامه ي فرزند محكم چسبيده بود و نمي رفت و مي گفت هرگز نمي روم تا با تو بميرم. آن وقت امام فرمود جزيتم من اهلبيتي خيرا ارجعي الي النساء ام وهب اطاعت حكم امام را مراجعت كرد و وهب همي مي كوشيد تا هر دو دستش بيفتاد و درغلتيد. زن وهب بر سر شوي آمد و خونش از روي مي گرفت و مي گفت: هنيئا لك الجنة شمر بن ذي الجوشن كه بر ميسره بود غلامي رستم نام را گفت تا عمودي كه به دست داشت بر سر او كوفت و اين اول زني بود كه در عسكر امام به قتل رسيد.

پس عمرو بن خالد ازدي و سپس پسر او خالد بن عمرو آن گاه سعد بن حنظله ي تميمي يكايك به ترتيب مبارزت كردند و كشتار بسيار نمودند تا شهيد شدند. مسلم بن عوسجه ي اسدي و نافع بن هلال بجلي چنان جنگي كردند كه سرهنگان سپاه كوفه مردم را از مبارزات و نبرد يگانه و پيكار هماوردانه منع نمودند. عمرو بن حجاج بانگ بر اهل لجاج زد كه اي بي خردان مگر بي خبريد كه با چه دليران مقابل مي شويد؟ همانا با يكه تازان اين مصر و جنگ آزمايان اين عصر كه خود جوياي مرگ و طالب هلاكند روبه رو مي گرديد و از شما احدي با ايشان در نمي اندازد مگر آن كه سر


مي بازد. همانا بايد ايشان را از دور نشان كنيد كه از اين راه مي توانيد اين عده ي قليله را هلاك ساخت، اگر چند بر ايشان نبارانيد مگر كلوخ و سنگ تا چه رسد به پيكان و خدنگ. عمر بن سعد نيز تصديق عمرو بن حجاج كرد و گفت رأي همين است كه تو مي زني. پس كسي را مأمور نمود تا در ميان لشكر بگرديد و ايشان را سوگند همي داد كه احدي به مبارزت برنيايد و گفت: لو خرجتم اليهم وحدانا لأتوا عليكم مبارزة پس عمرو به صف سعدا ارواحنا الفدا نزديك شد و از آن جا جان نثاران يزيد را مخاطب ساخته همي گفت اي اهل كوفه از اطاعت خليفه ي وقت روي متابيد و حوزه ي مجتمعه اسلام را پريشان مسازيد. زينهار كه كشته شدن اين مشت مردم از دين به در رفته و بر امام عاصي شده شما را در شك نيندازد. حضرت ابوعبدالله فرمود: يابن حجاج آيا مردم را به قتل من تحريض مي كني و آيا ما از دين خارج شديم و شما بر دين باقي مانديد؟ به خدا وقتي كه به قابض ارواح جان سپرديد و بر همين اعمال درگذشتيد خواهيد دانست كه از ما و شما مارق من الدين كدام است. پس همين عمرو بن حجاج با ميمنه ي سپاه از سمت فرات حمله آورد و اصحاب امام عليه السلام نيز حمله بردند و ساعتي با هم درآويختند. وقتي كه گرد معركه فرونشست مسلم بن عوسجه را ديدند بر زمين افتاده است و نيم جاني دارد، حضرت با حبيب بن مظاهر به پهلوي ابن عوسجه آمد و فرمود: رحمك الله يا مسلم فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و حبيب بن مظاهر گفت: يعز علي مصرعك يا مسلم ابشر بالجنة مسلم با صوتي ضعيف گفت: بشرك الله بخير حبيب گفت اگر من نمي دانستم كه خود نيز از دنبالم هر آينه دوست مي داشتم كه در تمام مهمات خويش بر من وصيت كني. مسلم اشاره به امام كرد و گفت: درباره ي اين بزرگوار تو را وصيت مي كنم. در راه وي قتال كن


تا قتيل شوي. جاريه ي مسلم چون مصرع وي بديد به مويه گري ناله برداشت و صيحه بركشيد كه: يا سيداه يابن عوسجتاه اصحاب عمر سعد دانستند كه مسلم كشته گشته، پس بشارت مردم را ندا همي كردند كه: قد قتلنا مسلما. شبث بن ربعي با كساني كه در گرد او بود گفت: ثكلتكم امتهاتكم خويشتن را همي به دست خود مي كشيد و بانگ نويد مي كشيد؟ آيا مسلم به قتل مسلم بن عوسجه شادماني مي كند؟ به خدا كه من در لشكر اسلام بسي مواقف عظيم و مقامات كريم از وي ديده ام. در يوم آذربيجان خود مي نگريستم كه مسلم بن عوسجه از مشركين شش كس را بكشت و هنوز خيول مسلمين صف ارايي نشده بود در اثناي اين حالات شمر بن ذي الجوشن با مردم ميسره حمله آورد و اصحاب امام با قلب قوي و جاش رابط آن گروه ضلالت پژوه را استقبال كردند و ثباتي سخت ورزيده قتال عظيم پرداختند با آن كه در اين وقت از سي و دو سوار فزون تر نبودند و ارباب مقاتل در اين مقام ايشان را چنين مي ستايند كه فلا يحملون علي جانب من اهل الكوفه الا كشفوهم و به عبارت ابن اثير جزري فلم تحمل علي جانب من خيل الكوفة الا كشفته عروة بن قيس كه آن روز سرخيل كوفيان بود چون حال چنين ديد كس به نزد عمر سعد فرستاد و پيغام داد كه الا تري ما تلقي خيلي هذا اليوم من هذه العدة اليسيرة ابعث اليهم الرجالة و الرماة عمر با شبث بن ربعي كه سركرده ي پيادگان بود گفت آيا به سمت اين جماعت حركت نمي كني؟ شبث اظهار اشمئزاز نمود و لا يزال از وي آثار كراهت قتال مشاهده مي كردند و گفت سبحان الله معمر قبائل مضر و شيخ كافه ي اهل كوفه را در جمله ي كمانكشان و جرگ تيراندازان مي انگيزي. آيا از من تواناتري و به نيرو فزون تري نيافتيد؟ پس ابن سعد حصين بن نمير را بخواند و او را با جمعي بر گستوان پوش و پانصد


كمان دار برانگيخت. اين مخاذيل همين كه نزديك اصحاب امام شدند ايشان را به باران تير گرفتند و ستوران را بر شق نبال و رمي نصال پي زدند و چيزي نگذشت كه همه ي آن شهسواران پياده ماندند ولي مردانه نبرد مي كردند و دشمن را مثل جراد منتشر و حمر مستنفر مي راندند.

علي بن اثير شيباني مي گويد شديدترين قتالي كه خدا ايجاد كرده است تا نيمه ي روز از اصحاب حسين عليه السلام بروز يافت و از آن جا كه ايشان بر حسب حكم حسين عليه السلام بيوت و خرگاه ها را از سمت راست و چپ موقف شريف درهم زده و طناب ها در پيوسته بودند و خصم را احاطه ي ايشان دست نمي داد. عمر بن سعد جمعي را فرستاد كه خيام را بخوابانند و از يمين و يسار براي هجوم راه بگشايند. پس معدودي از اصحاب امام در خلال خيام داخل شده از مردم كوفه هر كه را كه مشغول بريدن طناب و بردن اثاثه و اسباب مي يافتند، اگر نزديك بود مركبش پي مي زدند وگرنه دلش به پيكان مي دوختند. لاجرم ابن سعد فرمان داد تا آن بيوت را بسوزند و راه يورش بسازند.

امام با ياران فرمود از حريق خيام بر شما هيچ باك نيست كه خود آتش خندق شما خواهد گرديد، پس دوزخيان بيوت را بسوختند ولي آتش را نتوانستند عبره نمود و چنان بود كه امام فرمود. شمر بن ذي الجوشن با همراهان حمله اي گران درانداخت و خود را به فسطاط مطهر كه سراي پردگيان حرم عصمت بود رسانيد و ندا كرد كه: علي بالنار حتي احرق هذا البيت علي اهله جواري و سراري چون اين صدا شنيدند صيحه كشيدند و بيرون دويدند. امام بر شمر بانگ زد كه: انت تحرق بيتي علي اهلي احرقك الله بالنار حميد بن مسلم آن كافر را منع نمود و او نپذيرفت و همي آتش مي طلبيد، شبث بن ربعي در رسيد و او را منصرف ساخت.


پس همين كه خواست برگردد زهير بن قين با ده دلير بر ايشان حمله كرد و از حدود بيوتشان براند. ابوثمامه ي صيداوي به خاك پاي مبارك معروض داشت كه: احب ان القي ربي و قد صليت هذه الصلوة امام در آسمان ديد و فرمود ذكرت الصلوة جعلك الله من المصلين الذاكرين نعم هذا اول وقتها آن گاه فرمود: از اين ها بخواهيد كه از ما بازايستند تا نماز بگزاريم، اصحاب درخواستند. حصين بن نمير گفت اين نماز مقبول حق نمي شود. حبيب بن مظاهر گفت آيا از آل رسول نماز مقبول نمي افتد و از تو مقبول مي افتد؟ اي حمار! حصين در خشم شد و بر حبيب بتاخت و حبيب پيش دويد و شمشيري بر وي حواله كرد. آن ضربت بر روي بارگي برخورد و حصين را بر زمين زد، همراهانش چابكي كردند و او را درربودند، پس امام پيش ايستاد و با اصحاب صلوة خوف بگزارد و سعيد بن عبدالله حنفي خويشتن را وقايه ي وجود همايون امام و هدف سهام لئام ساخته بود. الغرض از آن شيران شرزه شجاعت هاي صادق و جلادت هاي خارق در كتب معتبره مسطور و از ثقات محدثين مأثور است كه تا دامنه ي قيامت مايه ي حيرت اهل خبرت خواهد بود. در پايان محاربه ي اصحاب زهير بن قين يك صد و بيست مرد بيفكند تا بيفتاد، و حبيب بن مظاهر شصت و دو كس بكشت تا كشته گشت.

و هلال بن نافع بجلي نام نيكش بر سوفار خدنگ هاي خويش نوشته و پيكان ها را به زهر آب داده بود. پس دوازده كس را به تير بزد و جمعي را بخست و چون تركش از تير تهي ساخت دست به شمشير زد و سيزده كس از آن قوم نحس به خاك هلاك انداخت تا هر دو بازويش بشكستند و زنده بگرفتند و به نزد عمر بردند و آن جا شمر بن ذي الجوشن گردنش بزد.


ابن اثير مي گويد ابوشعثاي كندي كه او را يزيد بن ابي زياد گفتندي پيش روي امام زانو بر زمين زد و يك صد كس را به يك صد تير نشان كرد و از آن ها مگر چهار بر خطا رفت.

ربيع بن تميم گفته است كه چون عابس بن شبيب شاكري به معركه ي قتال قدم نهاد من او را شناختم، چه در جنگ ها ديده بودم كه بر همه دليران برتري داشت پس آواز برداشتم و گفتم: ايها الناس هذا اسد الأسود هذا ابن شبيب لا يخرجن اليه احد منكم و او مبارز طلبيد و به بانگ بلند همي گفت: الارجل الارجل مردم از شجاعت و بسالت وي پرهيز مي كردند و خويشتن را از او نگاه مي داشتند. ابن سعد فرمان داد كه: ارضخوه بالحجارة من كل جانب كوفيان وي را به باران سنگ گرفتند. عابس چون حال چنين ديد زره بركند و مغفر بيفكند و بر لشكر حمله برد. به خدا كه ديدم زياده از دويست كس را پيش كرده بود و به شمشير مي راند. آن گاه سر او را در دست جمعي از مردم مستعد مسلح ديدم كه هر يك دعوي قتل وي مي كردند تا آن كه عمر بن سعد گفت خصومت مكنيد كه عابس را يك تن نمي توانست كشتن. شما همگي را در قتل او شركت است و به اين سخن حسم ماده نزاع نمود.

و از بعد اصحاب امام بني اعمام و فرزند و برادران و برادرزادگانش صلوات الله و سلامه عليهم يكايك بر آن قوم شمشير كشيدند و آن گونه كه شايان شرف عنصر و عزت نفس و علو ذات ايشان بود در اعلاي كلمة الله كوشيدند و به جان با خليفة الله مواسات ورزيدند.



و ان الأولي بالطف من آل هاشم

تأسوا فسنوا للكرام التأسيا



و كيفيت جهاد امام و جوانان اهل بيت نبوت و شرح شهادت ايشان را از كتبي كه علماي اسلام در اين رزيت عظمي و مصيبت كبري ساخته و


مقتل ها كه پرداخته اند مي باريد نگريست و بگريست كه خاطر را بر جمع و تلفيق آن وقايع جانسوز و احاديث دل گداز مساعدت نيست. همين قدر از شجاعت حسينيه مي نويسم كه به روايت جميع مورخين افاضل و خداوندان مقاتل چون آن بزرگوار آهنگ جنگ نمود نخست بر سبيل مبارزت به جهاد پرداخت و از صناديد شجعان و عيون رجال كه يكايك پيش مي تاختند مقتله اي عظيم ساخت تا عمر بن سعد مردم را از مبارزت آن حضرت منع نمود و گفت الويل لكم اتدرون لمن تقاتلون هذا ابن انزع البطين هذا ابن قتال العرب فاحملوا عليه من كل جانب پس غيرة الله با تيغ بر سر آن سپاه بتاخت و بر راست و چپ حمله ها درافكند و از پهنه ي ميدان ستيز عرصه ي روز رستخيز بازنمود. تو گفتي از شمشيرش صواعق آسمان بر زمين مي ريخت و در هر هجوم از آن قوم مشئوم روان گروهي به شراره ي قهر مي سوخت حميد بن مسلم گفته است فوالله ما رأيت مكثورا قط قتل ولده و اصحابه اربط جاشا و لا امضي جنانا و لا اجراء مقدما منه ان كانت الرجاله لتشد عليه فيشد عليها بسيفه فتنكشف عن يمينه و شماله انكشاف المعزي اذ اشد فيها الذئب و لقد كان يحمل فيهم و قد تكملوا ثلثين الفا فينهزمون من بين يديه كأنهم الجراد المنتشر و چون زين جناح تهي ساخت و في المثل عرش بر زمين افتاد به پاي پياده جنگي كرد كه آن روز تركتازان تازي نژاد همه عبرت گرفتند.

عزالدين علي بن اثير شيباني مي گويد و قاتل راجلا قتال الفارس الشجاع يتقي الرمية و يفترص العورة و يشد علي الخيل و هو يقول اعلي قتلي تجتمعون و غواص بحارالانوار رباني مولانا مجلسي الثاني مي نويسد ثم حمل عليهم كالليث المغضب فجعل لا يلحق منهم احدا الا بعجه بسيفه فقتله و السهام تأخذه من كل ناحية و هو يتقيها بنحره و


صدره و يقول يا امة السوء بئسما خلفتم محمدا في عترته و آن حضرت اين كارها و اين كشتارها فقط به قدرت و قوه ي بشري و صولت و سطوه مردمي مي ساخت وگرنه از راه كرامت و خرق عادت اصلا حاجت تيغ بركشيدن نيست.

خلاصه ي سخن آن كه چون حضرت ابوعبدالله الحسين به سعادت قتل في سبيل الله واصل شد و به سيادت شهداي عام نايل گرديد، عمر بن سعد در وقت كه روز جمعه يا شنبه دهم محرم از سال شصت و يك بود سر مبارك آن حضرت را به دست خولي بن يزيد اصبحي و حميد بن مسلم ازدي و ساير رئوس را بر دست ساير رؤساي قبايل به رياست شمر بن ذي الجوشن به نزد عبيدالله بن زياد فرستاد و خود تا زوال روز يازدهم به صلوة جنازات و مواراة اموات همي پرداخت. آن گاه عيال و اولاد امام را بر شترها نشانيده با خود به كوفه برد و عبيدالله ايشان را در حبس داشته ماجرا را به يزيد مكتوب كرد و در حق رئوس و اثقال و آل و عيال طلب رأي نمود. از يزيد رقم در رسيد كه سرها و اسيرها را به شام فرستاده باش. عبيدالله ايشان را با محفر بن ثعلبه و شمر بن ذي الجوشن به نزد يزيد روانه ساخت. جناب مستطاب مرتضي الأعظم، الشريف الأجل الأكرم، علم العصر و عالمه، و حافظ الحديث و حاكمه، عز الحق و الدنيا و الدين، كهف الأيمان و الأسلام و المسلمين، المسدد المؤيد من عندالله و رسوله و الأئمة المصطفين عليهم السلام، استاد الأساتذه و نقاد الجهابذة سيدنا الأمير حامد حسين صاحب عبقات الأنوار في امامة الأئمة الأطهار كه امروز در ملك هندوستان به روشني چشم دوستان فنون شرعيه را لاسيما الحديث بشئونه و شعبه و مسانيده و كتبه رواج و رونقي از سر داده است و تصنيف در مسأله امامت از علم كلام را قانون و آييني تازه بر نهاده


در كتاب مسطور به تقريبي مذكور داشته است كه محمد بن ابراهيم بن علي صنعاني در كتاب الروض الباسم في الذب عن سنة ابي القاسم كه نسخه ي عتيقه ي آن را وقت رجوع از حج در حديده خريده ام گفته و تولي حمل الرأس اي رأس الحسين بشر بن مالك الكندي و دخل بن علي ابن زياد و هو يقول



املاء ركابي فضة و ذهبا

انا قتلت الملك المحجبا



قتلت خير الناس اما و ابا

و لقد صدق هذا القائل الفاسق في الحديث و تقريظ هذا السيد الذبيح و لقي الله بفعله القبيح و امر عبيدالله بن زياد من فور رأس الحسين حتي ينصب في الرمح فتحاماه الناس فقام طارق بن المبارك فاجابه الي ذلك و فعله و نادي في الناس و جمعهم في المسجد الجامع و صعد المنبر و خطب خطبة لا يحل ذكرها ثم دعا عبيدالله بن زياد جرير بن قيس الجعفي فسلم رأس الحسين و رئوس اهله و اصحابه فحملها حتي قدموا دمشق و خطب جرير خطبة فيها كذب و زور ثم احضر الرأس موضعه بين يدي يزيد فتكلم بكلام قبيح قد ذكره الحاكم و البيهقي و غير واحد من اشياخ اهل النقل بطريح ضعيف و صحيح و قد ذكره اخطب الخطباء ضياء الدين ابوالمؤيد موفق بن احمد الخوارزمي في تأليفه في مقتل الحسين و هو عندي في مجلدين. ثم نقله دام ظله.



و شيخ عالم عامل عماد الدين حسن بن علي الطبرسي طاب سره القدسي كه از معاصرين شيخ ابوالقاسم محقق حلي و خواجه نصير الدين طوسي و من في طبقتهما بوده است در كتاب الكامل البهائي السقيفه كه به نام خواجه بهاء الدين محمد بن الوزير شمس الدين محمد الجويني صاحب الديوان في دولة هلاكوخان ساخته مختصري از ماجريات يوم الطف را


مسطور داشته است و مخصوصا فصلي از براي سوانح بعد الحرب منعقد نموده و ما نتف مطالب و نخب مأرب آن فصل در اين اصل ايراد مي نماييم. مي فرمايد:

شمر لعين سر مبارك امام عليه السلام از جانب قفا ببريد و به خولي داد. چون عمر سعد بديد بترسيد و رنگ رويش بگرديد و لشكر كه حاضر بودند جمله دست ها بر روي نهادند مگر جمعي خاص و به آخر گفتند چه فايده كه قضا برفت و هم در روز سر مبارك امام حسين به خولي و حميد داده به كوفه فرستاد و سر باقي اقرباء و اصحاب كه هفتاد و دو سر بودند به دست شمر بن ذي الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن الحجاج بفرستاد و عمر بن سعد آن روز آن جا بود تا روز ديگر به وقت زوال، و جمعي معتمدان بر امام زين العابدين عليه السلام و دختران اميرالمؤمنين و ديگر زنان موكل كرد. جمله بيست زن بودند، و امام زين العابدين آن روز بيست و دو ساله بود و امام محمدباقر چهار ساله و هر دو در كربلا حضور داشتند و حق تعالي ايشان را حراست فرمود. چون عمر بن سعد از كربلا رحلت گزيد، قومي از بني اسد كوچ كرده مي رفتند، چون به كربلا رسيدند و آن حالت را ديدند امام حسين را تنها دفن كردند و علي بن حسين را پايين پاي او و عباس را بر كنار فرات - جايي كه شهيد شده بود - و باقي را قبري بزرگ كندند و دفن كردند، و حر بن يزيد را اقرباي او در جايي كه به شهادت رسيده بود دفن نمودند و قبرهاي شهدا معين نيست كه از آن هر يك كدام است الا آن كه لاشك حاير محيط است بر جمله، و بنواسد بر قبايل عرب فخر آورند كه ما نماز بر امام حسين گزارديم و دفن امام و اصحاب نموديم، و گفته اند كه چون خيبر فتح شد رسول را، جمعي جهودان بگريختند و به عراق آمدند و نزديك كربلا منزل ساختند و بزرگ


ايشان ابراهيم نام داشت. چون كوفيان از كربلا برفتند ايشان بر بام خانه مي خفتند، نظر ايشان به كربلا افتاد. عمود نوري ديدند كه از ابدان امام و شهدا برمي تافت تا به آسمان. ابراهيم رعايا را جمع كرد روز دوم، و گفت اي مردم اين قوم بزرگند عندالله كه دوش همه شب نور نازل مي شد بر سر ايشان، بياييد تا ايشان را دفن كنيم. پس برفتند و ايشان را به خاك سپردند و روز دوم بود از قتل امام كه سر مبارك امام (ع) و رئوس شهدا به كوفه رسيد. امام و عورات اهل بيت به چهارپايان خود به شام رفتند. لشكر مال ها را غارت كردند، اما چهارپايان را بديشان گذاشته بودند.

وقتي كه سر امام را از كوفه بيرون آوردند موكلان خائف بودند از قبايل عرب كه مبادا غوغا كنند و از ايشان بازستانند، لاجرم راه شام كه به عراق است ترك كردند و از بي راهه همي رفتند، چون به نزديك قبيله رسيدندي علوفه طلب كردندي و گفتندي سرخارجي چند داريم. پس بر اين صفت مي رفتند تا به بعلبك رسيدند. قاسم بن ربيع كه والي آن جا بود بفرمود تا شهر را آيين بستند و با چند هزار دف و ناي و چنگ و طبل سر امام حسين را به شهر درآوردند. چون مردم را معلوم شد كه سر امام حسين است به يك مرتبه خروج كردند و فتنه ها پديد آمد. موكلان كه با سر امام بودند پنهاني از آن جا بيرون رفتند و ديگر از بلادي كه در اثناي راه ايشان بود و بر آن ها گذاشتند يكي اندرين است و ميافارقين و آمد و نصيبين و شيزر.

اندرين نصر بن عتبه حاكم بود، از قبل يزيد. شادي ها كرد و شهر را به پيرايه ها برآراست و اهالي همه شب به رقص مشغول بودند. پس ابري پيدا شد و برقي از آن برجست و ايشان را بسوخت. شمر گفت اين مردم شوم اند و به آن شهر نرفت. و در ميافارقين رؤساي بلد با يكديگر خصومت كردند. هر كدام مي گفت اين سر را از دروازه ي من درآوريد كه هر


يكي آيين ها بسته بودند. پس ميان ايشان از اين جهت حرب افتاد و خلقي بسيار به كشتار رسيد و حمله ي رئوس مقدسه تا ده روز بر در شهر بماندند. و در نصيبين ايشان را نخست حرمت عظيم نهادند و نثار بي شمار كردند چندان كه شرح و ضبط آن ممكن نبود، روز سوم گردي و غباري برآمد و جهان تاريك گرديد. اهالي از ايشان بدگمان شدند و گفتند اگر از اين جا نرويد شما را بكشيم. ناچار در وقت كوچ دادند و شيزريان عهد بستند كه ايشان را علوفه ندهند و احترام نكنند و اگر ضرورت شود قتال نمايند. كوفيان همين كه اين حال بدانستند از آن جا نقل كردند و مردم در عقب ايشان افتاده به لعنت و دشنام بدرقه مي نمودند و چون به چهار فرسنگي دمشق رسيدند مردم از آن جا تا به شهر همي نثار برايشان مي كردند و بر در شهر سه روز ايشان را بازگرفتند تا شهر را بيارايند و هر حلي و زيور و زينتي كه در آن بلد بود به آيين ها بستند بر صفتي كه كس چنان آرايش نديده بود. مرد و زن با دف ها و چنگ ها و رباب ها و امرا و كبرا با طبل ها و كوس ها و بوق ها بيرون آمدند، جمله دست و پا خضاب كرده و سرمه در چشم كشيده و لباس هاي فاخر پوشيده. پس روز چهارشنبه شانزدهم ربيع الأول به دمشق وارد شدند. اكز كثرت خلق گويي رستخيز بود چنان كه به گاه طلوع آفتاب سرها را به شهرها درآوردند و به وقت زوال خورشيد به در خانه ي يزيد پليد رسانيدند، و يزيد تخت مرصع نهاده بود و خانه و ايوان آراسته و كرسي هاي سيمين و زرين به دست راست و چپ نهاده. پس حجاب بيرون آمدند و اكابر اشقيا را كه با سرها بودند پيش بردند و يزيد اخبار پرسيد گفتند به دولت اميرالمؤمنين دمار از خاندان ابوتراب برآورديم و حال ها بازگفتند. آن گاه سرها و اولاد رسول را وارد ساختند. چون سر امام حسين را در تشت زرين نزد يزيد نهادند و ديگر سرها را


عرض مي دادند يزيد يك يك را مي پرسيد، موكلان معرفي مي كردند. جمعي مؤمنان كه در ميان بودند پنهاني اشك مي ريختند. تشت دار سرپوشي بر سر مبارك نهاده بود. يزيد قضيبي در دست داشت. طرفين آن در زر گرفته با قضيب سرپوش از تشت دور كرد و ثناياي امام عليه السلام كوفتن گرفت و اين اشعار كه تصريح بر كفر او مي كند مي خواند.



ليت اشياخي ببدر شهدوا

جزع الخزرح من وقع الأسل



لأهلوا و استهلوا فرحا

ثم قالوا يا يزيد لا تشل



قد قتلنا القرم من اشياخهم

فعدلناه ببدر فاعتدل



لست من خندف ان لم انتقم

من بني احمد ما كان فعل



برادر مروان حكم، يحيي بن حكم از جمله مؤمنان بود، گفت:



لهام بأدني الطف ادني قرابة

من ابن زياد العبد ذي الحسب الوغل



سمية امسي نسلها عدد الحصي

و ليس لبنت المصطفي اليوم من نسل



يزيد دست بر سينه ي پر ايمان يحيي زد و گفت اسكت گويند يحيي از آن جا بيرون آمد و ديگر كسي او را نديد. آن گاه يزيد عنيد روي به امام زين العابدين كرد و گفت: يابن الحسين بوك قد قطع رحمي و جهل حقي و نازعني في سلطاني فصنع اله تعالي ما قد رأيت امام فرمود: ما اصاب من مصيبة في الأرض و لا في انفسكم الا في كتاب من قبل ان نبرأها ان ذلك علي الله يسير يزيد روي به پسر خود خالد كرد و گفت: اردد عليه كافر بچه به غايت جاهل بود، چيزي نتوانست گفتن. تا آن كه يزيد خود در پاسخ آن حضرت اين آيت برخواند كه ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفو عن كثير پس يزيد گفت عورات اهل بيت را درآوريد چون ايشان را با چادرهاي كهنه و ناشسته بديد برنجيد و گفت:

قبح الله ابن مرجانة لو كانت بينكم و بينه قرابة ما فعل هذا روات اخبار


گويند كه يزيد روز رسيدن سر مبارك بگفت تا فقاع بساختند و بياشاميدند و از آن وقت اين سنت برنهاد كه فقاع آشامند و حلال دانند. امام علي بن موسي الرضا سلام الله عليه گويد كه هر كه فقاع بيند بايد بر يزيد و متابعانش لعنت كند و بر حسين عليه السلام صلوات فرستد. انتهي المحرز من عبارته الشريفة في كامل السقيفه.

در تاريخ سيستان مسطور است كه سر حسين بن علي عليهماالسلام را شمر بن ذي الجوشن جدا كرد و عبيدالله بن زياد آن سر را با زنان و كودكان خرد به شام فرستاد و اين ها را سر برهنه بر شتران نشاند و هر جا كه فرود آمدندي آن سر را از صندوق بيرون آوردندي و بر سر نيزه كردندي و نگاهبانان بر آن گماشتندي تا وقت رفتن روزي رسيدند به منزلي كه آن جا راهبي از ترسايان بود، ايشان آن سر را بر آن رسمي كه داشتند بر سر نيزه كردند، چون شب در رسيد آن راهب در صومعه ي خود به عبادت ايستاده بود، نوري ديد كه از زمين بر آسمان همي برشد چنان كه هيچ ظلمت نماند. راهب از بام آواز داد كه شما كيستيد؟ گفتند ما اهل شاميم. گفت اين سر كيست؟ گفتند: سر حسين بن علي. گفت بد گروهي هستيد. اگر از عيسي فرزند مانده بود ما او را بر ديدگان خود جاي مي داديم. پس گفت اي قوم ده هزار دينار حلال به من ميراث رسيده اگر اين سر را به من دهيد كه تا بامداد نزد من باشد من آن زر را به شما دهم و حلال كنم. گفتند زر را بيار. بياورد. بگرفتند و قسمت كردند و سر را به او دادند. او سر را پاكيزه بشست و گلاب و مشك و كافور بسرشت و به منفذهاي آن اندر كرد و آن را ببوسيد و به كنار اندر نهاد و همي بگريست تا بامداد كه صبح بردميد با آن سر همايون گفت: اي بزرگوار مرا پادشاهي بر نفس خويش است اشهد ان لا اله الا الله و ان جدك محمدا صلي الله عليه و آله رسول الله و اسلام


آورد و بنده ي حسين شد و آن سر بديشان بازداد. ايشان اندر صندوق نهاده برفتند. چون به نزديك دمشق رسيدند به زرها كه از آن راهب گرفته بودند نگاه كردند سفال شده بودند و به جاي نقش بر رويي پديد گشته كه: و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون و بر روي ديگر كه: و سيلعم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون آن زرها را تماما در جوي آب ريختند و بسيار كس از ايشان بگرديد و توبه كرد و سر به كوه و بيابان نهاد (آخر كلامه) حضرت حجة الحفاظ و المحدثين ثقة الاسلام و المسلمين مؤيد الشيعة و مجدد الشريعه سيدنا الأجل الأمير حامد حسين الهندي سدد الله رشقاته و نافح عن عبقاته در مجلد معقود از براي كلام بر حديث شريف تشبيه از مجلدات كتاب مستطاب عبقات الأنوار به تقريبي اين آيت عظمي و كرامت كبري را در جمله ي شرحي مبسوط متعلق به مسأله ي اجتماع الحسن به اميرالمؤمنين علي عليه السلام و سماعه منه نقل نموده و درج فرموده است به اين عبارت كه: هو كقول ابن حيان في كتاب الثقات في الراهب النصراني الذي تشرف باكرام رأس الأمام الحسين الشهيد فرأي منه كرامة فاسلم النصراني و صار مولي للحسين رضي الله تعالي عنه از اين جا مستفاد مي شود كه اين معجزه محقق است و در نزد اثبات محدثين مصدق.

ابومخنف لوط يحيي منزلي را نيز كه اين كرامت از آن سر پرنور در آن جا به ظهور رسيده است معين ساخته چه وي از كوفه تا صومعه ي اين راهب همه جا خط حركت و نقاط حل و ترحال حمله ي رأس مطهر و موكلان اهالي سرادق عصمت را مشخص نموده به ترتيبي كه در اين ملخص مي نگاريم مع ما نحن عليه من عدم الطمأنينة الي ما تفرد لوط بروايته في مقتله هذا مي گويد: نزلوا القادسية و ساروا الي شرقي


الحصاصة ثم عبروا تكريت و اخذوا علي طريق البر ثم علي الأعمي ثم علي دير عروة ثم علي الصليب ثم علي وادي النخلة فنزلوا فيها و باتوا فسمعوا بكاء نساء الجن ثم رحلوا واخذوا علي ارمينا و ساروا حتي و صلوا الي لينا و رحلوا من لينا الي الكحيل و اتوا جهينة و انفذوا الي عامل موصل فتلقاهم علي ستة اميال و اخذوا علي تل اعفر ثم علي جبل سنجار فوصلوا الي نصيبين و جعلوا يسيرون الي عين الورد و اتوا الي قريب دعوات و شهروا الرأس و ادخلوه من باب الأربعين و باتوا ثملين و ارتحلوا من الغداة و اتوا الي قنسرين ثم معرة النعمان فاستقبلوهم و فتحوا لهم الأبواب و قدموا لهم الأكل و الشرب و بقوا بقية يومهم و رحلوا منها و نزلوا شيزر فرحلوا منه و اتوا سيبور فقاتلهم شبانها فقتلوا من اصحاب خولي لعنه الله ست مأة فارس و قتل من الشبان خمس فوارس فدعت لهم ام كلثوم عليهاالسلام و قالت اعذب الله شرابهم و ارخص اسعارهم و رفع ايدي الظلمة عنهم ثم سارو حتي و صلوا حماة فغلقوا الأبواب في وجوههم فارتحلوا و ساروا الي حمص و اشهروا الرأس فازدحم الناس بالباب فرموهم بالحجارة فخرجوا و وقفوا عند كنيسة قسيس فبلغهم تحالف القوم علي قتل خولي و اخذ الرأس منه فرحلوا عنهم خائفين و اتوا بعلبك فتلقتهم الجواري بالدفوف و نشرت الأعلام و ضربت البوقات فدعت عليهم ام كلثوم و باتوا تلك الليلة و رحلوا منه و ادركهم المساء عند صومعة راهب و از اين جا داستان ويراني و انتقالش از ترسايي به مسلماني بر سياق مأثور مذكور داشته است همانا به اين گردانيدن سر مبارك در ديار اسلام و قلمرو شريت سيد الأنام عليه السلام و اشهارش در هر شهر اشعار است اشعاري كه يكي از قدماي نكته سنجان محروسه ي قزوين سروده و چه نغز فرموده از ابويوسف قزويني نزيل بغداد


منقول است كه گفت ابوالعلاء معري را گفتم از نتايج طبع تو آيا هيچ در حق اهل بيت رسول الله عليهم السلام هست؟ به درستي كه برخي از سخن طرازان مملكت قزوين درباره ي ايشان شعرها مي سازند كه فصحاي تنوخ از اتيان به مثل آن عاجزند. گفت شراي قزاونه چه مي گويند؟ گفتم مي گويند:



رأ ابن بنت محمد و وصيه

للمسلمين علي قناة يرفع



و المسلمون بمنظر و بمسمع

لا جازع منهم و لا متوجع



ايقظت اجفانا و كنت لها كري

و انمت عينا لم تكن بك تهج



كحلت بمنظرك العيون عماية

واصم نعيك كل اذن تسمع



ما روضة الا تمنت انها

لك مضجع و لخط قبرك موضع



ابوالعلاء گفت، و من مي گويم:



مسح الرسول جبينه

فله بريق في الخدود



ابواه من عليا قريش

و جده خير الجدود



بالجمله بعد از ورود علي بن الحسين عليه السلام و اهل بيت عصمت به شهر دمشق چيزي نگذشت كه بر يزيد به معاويه معلوم گشت كه از جهت قتل حسين بن علي عقيدت اهل اسلام در حق او ديگرگون شده و خوف خروج و خلع است. لاجرم از اين وقت سياق گفتار و كردار بگردانيد و از كشتن آن بزرگوار تبري اظهار همي كرد و همي گفت: و ما علي لو احتملت الأذي و انزلت الحسين معي في داري و حكمته فيما يريدوان كان علي في ذلك و هن في سلطاني حفظا لرسول الله صلي الله عليه و آله و رعاية لحقه و قرابته لعن الله ابن مرجانة فانه اضطره فقتله فبغضني بقتله الي المسلمين و زرع في قلوبهم العداوة فابغضني البر و الفاجر بما استعظموه من قتلي الحسين مالي و لأبن مرجانة لعنه الله و غضب عليه و عبيدالله بن زياد خود نيز همانا از كرده پيشمان شد و رقمي را كه در


خصوص قتل حسين بن علي عليه السلام به عمر بن سعد سپرده بود استرداد همي كرد.

ابن اثير در كامل مي نويسد كه ابن زياد بعد از مراجعت ابن سعد از كربلا به كوفه با وي گفت: يا عمرائتني بالكتاب الذي كتبته اليك في قتل الحسين گفت: مضيت لأمرك وضاع الكتاب: گفت: لتجئني به گفت: ضاع گفت: لتجئني به گفت: ترك و الله يقرأ علي عجائز قريش بالمدينة اعتذارا اليهن اما والله لقد نصحتك في الحسين نصيحة لو نصحتها ابي سعد بن ابي وقاص لكنت قد اديت حقه عثمان بن زياد برادر عبيدالله گفت: صدق والله لوددت انه ليس من بني زياد رجل الا و في انفه خزامة الي يوم القيمة و ان الحسين لم يقتل عبيدالله اين سخن انكار نكرد و گويي به صدق آن اذعان داشت. پس يزيد با حضرت سيد الساجدين و زين العابدين علي بن حسين صلوات الله عليه مهرباني ها اظهار كرد و دل نمودگي ها وانمود، و بر پسر مرجانه لعنت فرستاد و براي آن بازماندگان جرايات برقرار ساخت و از كسوه و حبوه مقداري لايق تقديم كرد و نعمان بن بشير صاحب رسول الله صلي الله عليه و آله را بفرمود تا برگ سفر ايشان بساخت و دسته اي از سوار به زعامت اميني صالح از مردم شام در ركاب ايشان بداشت و جمله را با احترام و اعزاز به مدينة الرسول بازگردانيد و سر مبارك را به تصريح زكريا بن محمود قزويني در كتاب آثار البلاد و اخبار العباد و ابوريحان محمد بن احمد بيروني در كتاب الآثار الباقيه من الأمم الخالية در بيستم صفر به جسد مطهر فرارسانيد و العهدة عليهما.

ابن طاووس عليه الرحمة روايت مي كند كه اهل بيت عصمت سلام الله عليهم در مراجعت از شام چون به خاك عراق رسيدند با دليل فرمودند ما را به كربلا مي بايد رفت كاروان را از آن جا عبور مي ده. پس وقتي كه به


حاير شريف در شدند جابر بن عبدالله انصاري و جماعتي از بني هاشم و رجال آل رسول صلي الله عليه و آله را بر سر آن مضجع پاك و تربت تابناك بديدند كه از براي زيارت سيدالشهداء و مشاهد مردان خدا ارواحنالهم الفداء آمده بودند. پس از اجتماع آن دو دسته زاير و زنان اعراب حوالي حاير در آن مقام كريم ماتمي عظيم تشكيل يافت و اهل البيت عليهم السلام بعد از مويه گريه ها و خون فشاني ها به سمت يثرب روي آوردند و باقي عزا در روضه ي رسول و جوار بتول به سر بردند.



بودند قرين سوگواري

كردند علي الدوام زاري



شد رنج تمام ليكن اندوه

برجاي بماند هم چنان كوه



اين قصه ي غصه زاي تا چند

باري لب از اين حديث بربند



در امالي حضرت شيخ الطايفه ي ابوجعفر الطوسي طاب سره القدسي مسطور است كه قاسم بن احمد بن معمر اسدي كه مردي مورخ و بر احوال سلف و ايام الناس مطلع بوده است گفته متوكل بن معتصم را آگهي دادند كه مردم سواد براي زيارت قبر حسين بن علي عليه السلام به ارض نينوا مي روند و جمعيتي بزرگ مي شوند. متوكل يكي از سران سپاه را در سال دويست و سي و هفت بفرمود تا به كربلا رفت و مردم ر از زيارت آن تربت پاك و مضجع تابناك منع همي نمود و دفع همي داد. مردم سواد بر وي بشوريدند و گفتند ما از اين جا نخواهيم پاي كشيد. اگر چند ما را يكسره بكشيد و ايشان اين عقيدت ر از كثرت كرامات و دلايلي كه از آن مرقد مطهر و مشهد منور ديده بودند مي پنداشتند. پس خليفه بدان مرد مكتوب كرد كه از كربلا به كوفه باز شو و چنين وانماي كه ما تو را به كاري ديگر فرموده ايم، و چون ده سال بر اين منوال بگذشت باز با متوكل گفتند كه اهالي سواد و شهر كوفه را بر سر مزار حسين ازدحامي عظيم دست


مي دهد و سوقي كبير برپا مي شود پس جمعي كثير از مردم سپاهي را به سرداري مخذولي از قواد به سرزمين طفوف سوق نمود و بفرمود تا بر برائت ذمه از زاير حسين عليه السلام ندا در دادند و به نبش قبر مبارك و حرث و زرع آن وادي مقدس عزيمت برگماشتند و به ماده ي مأموريت اشتغال داشتند كه متوكل را به اذن الله تعالي دور سلطنت سپري شد و به اشارت پسرش منتصر كشته گشت. عبدالله بن رابية الطوري گفته است كه من اتفاقا در همان سال كه دويست و چهل و هفت هجري بود از حج بازگشته و از بعد زيارت مشهد اميرالمومنين عليه السلام به حاير شريف رفته حاضر بودم و به همين دو چشم در كاوهاي كاري مي ديدم كه همه جا به فرمان كشاورزان در شخم و شيار مي كوشيد تا به محاذات قبر مبارك مي رسيد، پس در حال بر راست و چپ مي چميد و البته پيش نمي رفت. فتضرب بالعصا الضرب الشديد فلا ينفع ذلك فيها و لا تطأ القبر بوجه و لا سبب و به اين سبب مرا زيارت آن قبر مطهر ميسر نشد و با سينه ي چاك و دل اندوهناك بازگشتم و مي گفتم



تالله ان كانت امية قداتت

قتل ابن بنت نبيها مظلوما



فلقد اتاك بنو ابيه بمثلها

هذا لعمرك قبره مهدوما



اسفوا علي ان لا يكونوا شايعوا

في قتله فتتبعوه رميما



چون به دارالسلام بغداد رسيدم غوغا ديدم و هياهو شنيدم گفتم چه افتاده است؟ گفتند مرغ خبربر به قصه ي قتل متوكل فرود آمده است. پس بسي بشكفتم و گفتم: الهي ليلة بليلة

و در مجالس شيخنا المفيد عليه الرحمه و امالي ابن جعفر الطوسي اعلي الله مقامه روايت شده كه: اول شعر رثي به الحسين بن علي عليه السلام قول عقبة بن عمر السهمي من بني سهم بن عود بن غالب:




اذا العين قرت في الحيوة و انتم

تخافون في الدنيا فاظلم نورها



مررت علي قبر الحسين بكربلا

ففاض عليه من دموعي غزيرها



فمازلت ارثيه و ابكي لشجوه

و يسعد عيني دمعها و زفيرها



و بكيت من بعد الحسين عصائبا

اطافت به من جانبيه قبورها



سلام علي اهل القبور بكربلا

و قل لا مني سلام يزورها



سلام بآصال العشي و بالضحي

تؤديه نكباء الرياح و مورها



و لا برح الوفاد زوار قبره

يفوح عليهم مسكها و عبيرها



و از نخب مراثي مأثوره اين اشعار مشهوره است كه سليمان بن قتة كه از خداوندان صرامت لسان و در عداد الذين اتبعوهم بأحسان بوده بسروده



مررت علي ابيات آل محمد

فلم ارها امثالها يوم حلت



فلا يبعد الله الديار و اهلها

و ان اصبحت منهم بزعمي تخلت



الم تر ان الشمس اضحت مريضة

لفقد حسين و البلاد اقشعرت



و ان قتيل الطف من آل هاشم

اذل رقاب المسلمين فذلت



فكانوا رجاء ثم عادوا رزية

لقد عظمت تلك الرزايا و جلت



و خالد بن معدان گفته است:



جاؤا برأسك يابن بنت محمد

مترملا بدمائه ترميلا



فتلوك عطشانا و لم يترقبوا

في قتلك التنزيل و التأويلا



و يكبرون بان قتلت و انما

قتلوا بك التكبير و التهليلا



سري رفآء راست:



اقام روح و ريحان علي جدث

ثوي الحسين به ظمأن آمينا



كأن احشائنا من ذكره ابدا

تطوي علي الجمر او تحشي السكاكينا



مهلا فما نقضوا اوتار والده

و انما نقضوا في قتله الدنيا



و من غرر ما قيل في هذا الرزء الجليل:




لم يبق حي من الأحياء تعرفهم

من ذي يمان و لا بكر و لا مضر



الاوهم شركاء في دمائهم

كما تشارك ايسار علي جزر



كم من ذراع لم بالطف بائنة

و عارض بصعيد الترب منعفر



امسي الحسين و مسراهم لمقتله

و هم يقولون هذا سيد البشر



يا امة السوء ما جازيت احمد عن

حسن البلاء علي التنزيل و السور



خلفتموه علي الأبناء حين مضي

خلافة الذئب في انقاد ذي بقر



قتل و اسر و تحراق و منهبة

فعل الغزاة بأسري الروم و الخزر



قوم قتلتم علي الأسلام اولهم

حتي اذا استمكنوا جازوا علي الكفر



ابناء حرب و مروان و اسرتهم

بنو معيط ولاة الحقد و الوغر



اين اشعار به شهادت ابن شهرآشوب و شهردار بن شيرويه از شافعي است.



تأوب همي و الفؤاد كئيب

و ارق عيني فالرقاد غريب



و مما نفي جسمي و شيب لمتي

تصاريف ايام لهن خطوب



فمن مبلغ عني الحسين رسالة

و ان كرهتها انفس و قلوب



قتيلا بلا جرم كان قميصه

صبيغ بماء الأرجوان خضيب



فللسيف اعوان و للرمح رنة

و للخيل من بعد الصهيل نحيب



تزلزلت الدنيا لأل محمد

و كادت لهم صم الجبال تذوب



و غارت نجوم و اقشعرت كواكب

و هتك استار و شق جيوب



يصلي علي المبعو من آل هاشم

و يغزي بنوه ان ذا العجيب



لئن كان ذنبي حب آل محمد

فذلك ذنب لست عنه اتوب



و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون



پاورقي

[1] اختيار (ترکي)، فرهنگ معين.