بازگشت

عاقبة السوء لمن آذاها حين الغارة علي خيام أهل البيت و حرقها


[1] .


حول ما تقدم راجع [2] :

مقتل أبي مخنف (المشهور)، /98 - عنه: البهبهاني، الدمعة الساكبة، 370/4، المازندراني، معالي السبطين، 87 - 86/2

الطريحي، المنتخب، /469 - 468 - عنه: القزويني، تظلم الزهراء، /217

الدربندي، أسرار الشهادة، /436

النقدي، زينب الكبري، /66

محلاتي، رياحين الشريعة، 105/3



پاورقي

[1] و روز ديگر، عبدالله بن کامل بخواند و فرمود: «نگران باش تا از قتله‏ي حضرت امام حسين عليه‏السلام يک تن جان به سلامت نبرد.»

پس عبدالله سوار شد و به هر سوي روي نهاد. چون پاره‏اي راه درنوشت، ناگاه پيرزني نزار و نالان بديد که از راه و بي‏راه گام مي‏سپارد. با غلام خود گفت: «دست اين فرتوت ناتوان را بگير و به راه باز آورد.»

پس غلام برفت و دستش را بگرفت، آن زن پرسيد: «چه کسي و از کجاي؟»

گفت: «غلام عبدالله بن کامل خليفه اميرکبير مختارم.»

گفت: «مرا بدو بر که سخني گفتي با وي دارم.»

غلام او را نزد عبدالله آورد. عبدالله گفت: «اي مادر! بگو تا چه داري؟»

گفت: «سه تن از قتله‏ي حضرت امام حسين صلوات الله عليه اينک در خانه من هستند و يکصد دينار به من داده‏اند تا براي آنها اسباب سفر و توشه‏ي راه فراهم کنم؛ چه آهنگ سفر دارند.»

عبدالله در ساعت با آن زن به خدمت مختار باز شد و آن داستان را به عرض رسانيد. مختار بفرمود پانصد درهم به آن زن بداد و ابوعمره حاجب را با پنجاه تن به گرفتاري آن پليدها روان داشت. و چنان بودي که چون ابوعمره به جايي روي نهادي، مردم عوام از پي او راه برگرفتند و با يکديگر گفتند: «ابوعمره براي گرفتاري کسي مي‏رود.»

بالجمله ابوعمره با مردم خود و جماعت عوام برفتند و در و بام سراي پيري زال را فروگرفتند و ابوعمره با تني چند به درون سراي اندر شدند و حارث بن بشر و قاسم بن جارود و حارث بن نوفل عليهم اللعنة را در آن جا يافتند و ايشان را کشان کشان از آن سراي بيرون آوردند و دست و گردن بربستند و به خدمت مختار حاضر ساختند.

مختار با حارث بن بشر فرمود: «چه فساد است که تو زشت نهاد حرام‏زاده ظهور ننموده است. شراب خوردي و قمار کردي و لواطه نمودي و زنا کردي و فرزند رسول خداي را هم کشتي.»

پس بفرمود سرش را چون سر گوسفند از تن برگرفتند و نامش را نوشتند.

آن گاه حارث بن نوفل را حاضر ساختند. مختار گفت: «اين همان ملعون است که روي زينب، مظلومه‏ي دختر فاطمه سلام الله عليهما را به ضرب تازيانه بيازرد.»

پس بفرمود تا او را بر عقابين کشيدند و با جلاد فرمود: «هزار تازيانه بر وي بزدند.»

آن ملعون امان طلبيد. مختار فرمود: «خداي مرا امان ندهد، اگر تو را امان بدهم.»

پس بفرمود تا هزار تازيانه ديگر به او بزند. آن خبيث از شدت وجع و الم آب طلبيد. مختار فرمود: «اي شسقي بدنهاد! فرزند رسول خداي را آب ندادي. هرگزت آب ندهم.»

و همچنان او را بزدند تا در زير تازيانه جان به دوزخ برد. آن گاه سرش را از تن جدا کردند و نامش را بنوشتند.

بعد از آن، قاسم بن جارود را در معرض عتاب درآوردند. قاسم سوگند خورد که من در کربلا نبودم؛ لکن ابن‏اشعث را نصرت نموده‏ام، و امير سيصد تن را بخشيده[است]. چه شدي اگر از گناه من نيز بگذشتي.

مختار گفت: «اگر از عدول گواهي دهند که تو در کربلا حاضر نبودي، رهايت کنم.»

پس چهار تن از بزرگان کوفه شهادت دادند که در آن اوقات، قاسم تمارض کرده، خود را بر بستر بيماري درافکنده[بود]. و از سراي خويش بيرون شند. مختار چون اين گواهي را بديد، او را به راه خود گذاشت.

سپهر ناسخ التواريخ حضرت سجاد عليه‏السلام، 389 - 387/3

چون آن شب بکران پيوست، و خورشيد خاوري بر آسمان نيلوفري برنشست، مختار بر وساده امارت و تخت ايالت جاي گرفت، و به احضار خولي فرمان داد و او چون خوار و زارش به حضور مختار درآوردند، از روي خشم و عتاب بدو روي کرد و فرمود: بازگوي بدين اسلام هستي يا در کيش کفاري؟ گفت: مسلمانم، گفت: اي ملعون نابکار! در ملت اسلام کجا روا باشد که چنين فتنه و آشوب دراندازي، و آسمان و زمين را نالان و گريه‏کنان درآوردي، و فرزند رسول خداي را اسير گرداني و سر مبارکش را که مايه‏ي فروغ نه رواق است در آفاق بگرداني؟ خولي گفت: مانند من بسيار بودند. مختار گفت: نه تو و نه ايشان مسلمان باشيد.

و به روايتي که در مقتل ابي‏مخنف مسطور است چون مختار را به آن ميشوم نظر افتاد گفت: راست بگوي روز عاشورا چه کردي؟ گفت: به علي بن الحسين تاختم و نطع از زير پايش برکشيدم، و مقنعه و دو گوشواره زينب را اخذ نمودم، مختار سخت بگريست و گفت: هيچ شنيدي در آن حال زينب چه فرمود؟ گفت: مي‏گفت خداي هر دو دست و هر دو پاي تو را قطع فرمايد، و به آتش دنيايت پيش از آتش دوزخ بسوزاند، گفت: دعوت او اجابت شد، آن گاه بفرمود تا آلات قطع و ضرب درآوردند، و مردم کشان بيامدند و از نخست دستهاي او را از بدن جدا ساختند، پس از آن سرش را چون سر گوسفند بريدند، و بدنش را بسوختند و نامش را در جريده قتل قتله ثبت کردند.

سپهر ناسخ التواريخ حضرت سجاد عليه‏السلام، 392 - 391/3.

[2] [کما ذکرناه راجع ج 723 ، 722 - 721 ، 711 ، 710/10].