رؤية السيدة زينب أمها الزهراء في المنام
[1] .
پاورقي
[1] خواب ديدن عليا مخدره زينب، مادرش فاطمهي زهرا عليهاالسلام
در الطراز المذهب از بحر المصائب نقل ميکند: روزي حضرت عليا مخدره زينب به نزد حضرت سيد سجاد آمد. حضرت چون چشمش به آن مخدره افتاد، فرمود: «اي عمه! ديشب در عالم رؤيا چه ديدي و از مادرت فاطمه چه شنيدي؟»
آن مخدره عرض کرد: «تو از تمامت علوم آگاهي.»
آن حضرت فرمود: «چنين است و مقام ولايت همين است. اما من ميخواهم از زبان تو بشنوم و بر مصيبت پدرم بنالم.»
عرض کرد: «اي فروغ ديدار بازماندگان! چون چشمم قدري آشنا به خواب شد، مادرم زهرا را با جامهي سياه و موي پريشان نگران شدم که روي و موي خود را با خون برادرم رنگين ساخته بود. چون اين حال بديدم، خويشتن را بر پاي مبارکش بيفکندم و به گريه و زاري صدا برکشيدم و از آن حال پر ملال پرسيدم.»
فرمود: «اي دختر من، زينب! اگرچه در ظاهر با شما نبودم؛ ليکن در باطن با شما بودم و از شما جدا نبودم. مگر خاطر نداري که عصر روز تاسوعا که برادرت را از خواب برانگيختي، بعد از مکالمات بسيار، برادرت گفت: جد و پدر و مادر و برادرم بيامده بودند. چون باز ميشدند، مادرم وعدهي وصول از من بگرفت. اي زينب! مگر فراموش کردي شب عاشورا را که نالهي «وا حسناه! وا حسيناه!» از من بلند شد و تو با امکلثوم ميگفتي که صداي مادرم را ميشنوم؟ همانا در آن شب با هزار رنج و تعب در اطراف خيمهها ميگرديدم و ناله و فرياد ميزدم و از اين روي بود که برادرت حسين به تو گفت: «اي خواهر! مگر صداي مادرم را نميشنوي؟ اي زينب! مگر در وداع بازپسين فرزندم حسين و روان شدن او سوي ميدان من همي خاک مصيبت بر سر نميکردم؟ اي زينب! چه گويم از آن هنگام که شمر خنجر بر حنجر فرزندم حسين نهاد؟! سرش را در دامن داشتم و حيران و نگران بودم که سر فرزندم حسين را بر نوک سنان برآوردند. اي زينب! اي دختر جان! من چه گويم از آن وقت که لشکر از قتلگاه به سوي خيمهگاه روي نهادهاند و شعلهي نار به گنبد دوار برآوردند؟ اي دختر محنت رسيدهي من! همانا در نظاره بودم که مردم کوفه با آن آشوب و همهمه و ولوله خيمهها را غارت کردند و آتش در زدند و جامههاي شما را بردند و عابد بيمار را از بستر به زمين افکندند و آهنگ قتلش کردند و تو نالان و گريان ايشان را باز ميداشتي و هنگامي که شما را از قتلگاه عبور ميدادند، تمامت آن حالت را من نگران بودم و آن چهار خطاب به جد و پدر و مادر و برادر همي استماع ميکردم و اشک حسرت از ديده ميباريدم و آه جانسوز از دل پر درد بر ميکشيدم. اي دختر جان من! خون حسين است که بر گيسوان من است و در همه جا با شما بودم خصوصا هنگام ورود به شام و مجلس يزيد خون آشام و رفتار و گفتار آن نابهکار بدفرجام.»
عليا مخدره زينب ميفرمايد: «عرض کردم: اي مادر! از چه روي اين خون را از موي و روي پاک نفرمايي؟»
فرمود: «اي روشني ديده! بايد با اين موي پر خون در حضرت قادر بيچون شکايت برم و داد خود را از ستمکاران و کشندگان فرزندم بجويم و عزاداران و گنهکاران امت پدرم را شفاعت کنم. و تو را وصيت ميکنم که سلام را به فرزند بيمارم سيد سجاد برساني و بگويي که به شيعيان ما برساند که در عزاداري و زيارت فرزندم حسين کوتاهي نکنند و آن را سهل نشمارند که موجب ندامت آنها در قيامت است.»
اقوال از متفردات بحر المصائب يکي همين قصه است و لا بأس به.
[اين خبر را ناسخ التواريخ در مدت توقف در شام نقل کرده است].
محلاتي، رياحين الشريعه، 206 - 205/3.