منها: محنتها عند استشهاد ابن أخيها عبدالله بن الحسين
قال: و لما رأي الحسين عليه السلام مصارع فتيانه و أحبته عزم علي لقاء القوم بمهجته و نادي: هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟ هل من موحد يخاف الله فينا؟ هل من مغيث يرجو الله باغاثتنا؟ هل من معين يرجو ما عند الله في اغاثتنا؟
فارتفعت أصوات النساء بالعويل فتقدم [1] الي [باب] [2] الخيمة و قال لزينب: ناوليني ولدي الصغير [3] [4] حتي أودعه [5] [6] فأخذه و أومأ [7] اليه ليقبله [8] [9] فرماه حرملة بن الكاهل الأسدي (لعنه الله تعالي) بسهم فوقع في نحره فذبحه [10] .
فقال لزينب: خذيه ثم تلقي الدم بكفيه [11] فلما امتلأتا رمي بالدم نحو السماء [12] [13] [14] ثم
قال: هون [15] علي ما نزل بي أنه بعين الله [16] .
[17] قال الباقر عليه السلام: فلم يسقط من ذلك الدم قطرة الي الأرض [18] [19] . [20] .
ابن طاوس، اللهوف،/117 - 116 مساوي عنه: البهبهاني، الدمعة الساكبة، 335/4؛ الدربندي، أسرار الشهادة،/402؛ القمي، نفس المهموم،/349؛ القزويني، تظلم الزهراء،/203؛ المازندراني، معالي السبطين، 424 - 423/1؛ النقدي، زينب الكبري،/106 - 105؛ الميانجي، العيون العبري،/172 - 171؛ الزنجاني، وسيلة الدارين، [21] ، /283
و في بعض الكتب: ان زينب أخته عليهاالسلام أخرجت الصبي و قالت: يا أخي، هذا ولدك له ثلاثة أيام ما ذاق الماء فاطلب له من الناس شربة ماء، فأخذه علي يده و قال: يا قوم، قد قتلتم شيعتي و أهل بيتي، و قد بقي هذا الطفل ويلكم اسقوا هذا الرضيع أما ترونه يتلظي
عطشا من غير ذنب أتاه اليكم. قال: فبينما هو يخاطبهم اذ رماه حرملة بن كاهل الأسدي بسهم فذبحه في حجر الحسين عليه السلام، فتلقي الحسين عليه السلام دمه حتي امتلأت كفه ثم رمي به الي السماء. [22] .
البهبهاني، الدمعة الساكبة، 335/4
و دعا بولده الرضيع يودعه، فأتته زينب بابنه عبدالله و أمه الرباب، فأجلسه في حجره يقبله، و يقول: بعدا لهؤلاء القوم اذا كان جدك المصطفي خصمهم، ثم أتي به نحو القوم يطلب له الماء، فرماه حرملة بن كاهل الأسدي بسهم فذبحه. [23] .
المقرم، مقتل الحسين عليه السلام،/342 - 341
ان الامام الحسين عليه السلام حينما أراد الخروج الي القوم، أمر عياله بالسكوت، و ودعهم،
و كان عليه جبة خز دكناء، و عمامة موردة أرخي لها ذوابتين، و التحف ببردة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و تقلد بسيفه، و طلب من أخته زينب ثوبا لا يرغب فيه أحد يضعه تحت ثيابه لئلا يجرد منه، فانه مقتول مسلوب، فأتته بثياب، فلم يرغب فيه لأنه من لباس الذلة، و أخذ ثوبا خلقا و خرقه و جعله تحت ثيابه، و دعا بسراويل حبرة ففزرها و لبسها لئلا تسلب.
و دعا بولده الرضيع و قال: يا أختي، ناوليني ولدي الصغير حتي أودعه، فقالت: هذا ولدك منذ ثلاثة أيام لم يذق الماء، فأتته زينب بابنه عبدالله و أمه الرباب، فأجلسه في حجره يقبله، ثم أتي به نحو القوم يطلب له الماء، فرماه حرملة بن كاهل الأسدي بسهم، فذبحه، فتلقي الحسين الدم بكفه و رمي به نحو السماء. و رجع به الي أخته زينب عليه السلام مخضبا بدمه.
الصادق، زينب وليدة النبوة و الامامة،/130
پاورقي
[1] [الي هنا لم يرد في الدمعة و في المعالي مکانه: و أقول: و هذا يوافق ما رواه السيد و المفيد في شهادة الرضيع من أن الحسين عليهالسلام تقدم...].
[2] [لم يرد في المصدر].
[3] [الأسرار: الرضيع لأودعه فأخذه و أهوي].
[4] [أضاف في العيون: في البحار: ناولوني عليا ابني الطفل].
[5] [المعالي: ثم جلس أمام الفسطاط فأتي بابنه عبدالله بن الحسين عليهالسلام، و هو طفل فاجلسه في حجره و أومأ ليقبله جعل يقبله و هو يقول: ويل لهؤلاء القوم اذا کان جدک محمد المصطفي خصمهم].
[6] [الدمعة: و في الارشاد: فأتي بابنه عبدالله و هو طفل فأجلسه في حجره و في البحار: فجعل عليهالسلام يقبله و هو يقول: ويل لهؤلاء القوم اذا کان جدک محمد المصطفي صلي الله عليه و آله خصمهم و الصبي في حجره ثم ذکر کلام بعض الکتب و سيأتي].
[7] [الأسرار: الرضيع لأودعه فأخذه و أهوي].
[8] [المعالي: ثم جلس أمام الفسطاط فأتي بابنه عبدالله بن الحسين عليهالسلام، و هو طفل فاجلسه في حجره و أومأ ليقبله جعل يقبله و هو يقول: ويل لهؤلاء القوم اذا کان جدک محمد المصطفي خصمهم].
[9] [أضاف في تظلم الزهراء: اقول: و في رواية المفيد قالوا: فجعل يقبله و هو يقول:: ويل لهؤلاء القوم اذا کان جدک محمد المصطفي خصمهم و الصبي في حجره].
[10] [زاد في نفس المهموم: قلت: و لقد أجاد الشاعر في قوله:
و منعطف أهوي لتقبيل طفله
فقبل منه قبله السهم منحرا].
[11] [لم يرد في زينب الکبري].
[12] [الدمعة: و في الارشاد: فأتي بابنه عبدالله و هو طفل فأجلسه في حجره و في البحار: فجعل عليهالسلام يقبله و هو يقول: ويل لهؤلاء القوم اذا کان جدک محمد المصطفي صلي الله عليه و آله خصمهم و الصبي في حجره ثم ذکر کلام بعض الکتب و سيأتي].
[13] [لم يرد في زينب الکبري].
[14] [حکاه عنه في البحار، 46/54 و العوالم، 389/17].
[15] [الأسرار: يهون].
[16] [زاد في تظلم الزهراء و الدمعة ([حکاه الدمعة عن تظلم الزهراء]): ثم وضع کفيه تحت نحر الصبي حتي امتلأتا دما و قال: يا نفس اصبري و احتسبي فيما أصابک، ثم قال: الهي، تري ما حل بنا في العاجل فاجعله ذخيرة لنا في الآجل].
[17] [لم يرد في نفس المهموم و وسيلة الدارين].
[18] [حکاه عنه في البحار، 46/54 و العوالم، 389/17].
[19] [لم يرد في نفس المهموم و وسيلة الدارين].
[20] راوي گفت: حسين که ديد جوانان و دوستانش همه کشته شده و روي زمين افتادهاند، تصميم گرفت که خود به جنگ دشمن برود و خون دلش را نثار دوست کند. صدا زد: «آيا کسي هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟ آيا خداپرستي هست که دربارهي ما از خداوند بترسد؟ آيا دادرسي هست که به اميد پاداش خداوندي به داد ما برسد؟ آيا ياوري هست که به اميد آنچه نزد خداست، ما را ياري کند؟»
زنان حرمسرا که صداي آن حضرت را شنيدند، نعره زنان صدا به گريه بلند کردند. حسين عليهالسلام به در خيمه نزديک شد و به زينب فرمود: «فرزند خردسال مرا به دست من بده تا براي آخرين بار او را ببينم.»
کودک را به روي دست گرفت و همين که خواست کودکش را ببوسد، حرملة بن کاهل اسدي تيري پرتابش کرد که به گلوي کودک رسيد و گوش تا گوش او را بريد. حسين عليهالسلام به زينب فرمود: «بگير کودک را.»
سپس هر دو کف دست را به زير خون گلوي کودک گرفت و چون کفهايش پر از خون شد، خون را به سوي آسمان پرتاب کرد و فرمود: «آن چه مصيبت وارده را بر من آسان ميکند، اين است که خداوند ميبيند.»
امام باقر عليهالسلام فرمود: «از آن خون يک قطره روي زمين نيفتاد.»
فهري، ترجمهي لهوف،/117 - 116.
[21] [حکاه وسيلة الدارين عن نفس المهموم].
[22] و نيز در اسرار الشهاده از ملهوف و در کتاب مهيج الاحزان مسطور است که: چون حسين بن علي بن ابيطالب عليهماالسلام مصارع جوانان و محبان خويش را نگران شد، يکباره عزيمت بر آن نهاد که به نفس مبارک به ميدان کارزار بتازد. پس ندا برکشيد و کلماتي بر زبان مبارک براند که صداي زنان به عويل و ناله بلند شد. پس به در خيمه بيامد و به زينب فرمود: «کودک شيرخواره مرا به من بياور تا با وي وداع کنم.»
زينب آن طفل را بياورد و به روايتي زينب خاتون در خدمت برادر شد و آن طفل را بياورد و عرض کرد: «اي برادر! اين کودک تو است که سه روز است آب نخورده است. شربتي آب از اين گروه از بهرش طلب فرماي.»
و به روايت اول، امام عليهالسلام آن طفل را گرفت تا ببوسد. حرملهي ملعون تيري به سويش پرتاب کرد؛ چنان که به گلوي شريفش بنشست و آن طفل را ذبح کرد. امام عليهالسلام با خواهرش زينب فرمود: «بگير وي را.»
آن گاه با هر دو کف مبارک در زير گلويش بداشت و چون از خون مملو ميشد، آن خون را به آسمان افشان ميداشت؛ الي آخر الخبر.
و به روايت ثاني، امام عليهالسلام طفل را بگرفت و به ميان ميدان بيامد تا به پسر سعد رسيد و فرمود: «اي قوم! شما کشتيد شيعيان مرا و اهل بيت مرا و عهد و بيعت مرا شکستيد. دست از من بداريد تا به حرم جد خود بازگردم؛ يا شربت آبي به من بدهيد. کسي با من نمانده است، مگر زنان و اطفالي که نيزه و شمشيري به کار نياورند. واي بر شما! اين طفل شيرخواره را شربتي از آب دهيد. نميبينيد چگونه از شدت عطش بر خود ميپيچد و او را گناهي نيست.»
آن حضرت دراين مکالمات بود که ناگاه حرملهي ملعون تيري به سوي امام پران کرد. آن تير بر گلوي مبارک آن طفل بيامد و گلويش را درهم شکافت و آن حضرت باز شد و آن طفل را به امکلثوم باز داد.
و به روايت ابيمخنف، چون علي بن الحسين شهيد، شد، سيدالشهدا روي به امکلثوم آورد و فرمود: «اي خواهر! وصيت ميکنم تو را به پسر اصغر خودم.»
چه، او طفلي صغير شش ماهه و به قولي هشت ماهه بود؛ الي آخر الخبر. با اين خبر، معلوم ميشود که مکالمات آن حضرت در صدر و تحت اين خبر با جناب امکلثوم بوده است و اگر در جايي زينب نوشتهاند و بعد از آن به نام امکلثوم اشارت کردهاند، از آن است که از اين نام و کنيت يک تن را مقصود داشتهاند.
در کتاب نور العين مسطور است که: «امکلثوم، آن طفل را بر سينه گرفت و بگريست و ديگران بگريستند؛ حتي فرشتگان آسمان.» آن گاه امکلثوم عليهاالسلام به خواندن اين ابيات پرداخت:
لهف قلبي علي الصغير الظامي
فطمته السهام قبل الفطام
غرغره بدمعه و هو طفل
لهف قلبي عليه في کل عام
أحرقوا قلب والديه عليه
و رموه بذلة و انتقام
فالله يحکم بيننا و بينهم
لدي الحشر عند فصل الخصام
[...] و به روايتي که از شعبي مروي است، چون حسين عليهالسلام آن طفل را نزد زنان بياورد، گاهي که به خون مخضب بود و امام عليهالسلام ميگريست. چون زنان صداي گريه آن حضرت را بشنيدند، به خدمتش بشتافتند و آن طفل را مرده بر سينهي مبارکش بديدند و فرياد ناله و زاري برآوردند و امکلثوم طفل را بگرفت و به سينه خود بچسباند و گلو بر گلويش بگذاشت و اشک ديدهاش بر وي بريخت. آن گاه صداي برکشيد:
«وا محمداه، وا علياه، ماذا لقينا بعد کما من الأعداء، وا لهفاه علي طفل خضب بدمائه، وا أسفاه علي رضيع فطم بسهام الأعداء، وا حسرتاه علي قريحة الجفن و الأحشاء».
و به روايت طبرسي اين طفل را عبدالله نام بود.
و تحت روايت مفيد مسطور است که چون آن طفل شهيد شد، امام عليهالسلام روي به آسمان کرد و گفت: «خداوندا! گواه باش بر اين قوم که کشتند شبيهترين خلق را به پيغمبر تو.»
راقم حروف گويد: چنان مينمايد که در اين خبر، پارهاي مطالب که راجع به حضرت علي اکبر است، مخلوط شده باشد؛ چنان که چون بينندگان به هر دو بنگرند، معلوم فرمايند.
و نيز معلوم شد که امکلثوم همان زينب کبري است و اين زينب دختر خود امام حسين عليهالسلام است؛ چنان که در کتب معتبره نيز اشارت رفته است که آن حضرت را دختري زينب نام بود و اگر زينب و امکلثوم هر دو دختر فاطمه عليهاالسلام حاضر بودند، از چه نام هر دو را مذکور نداشتهاند و زينب را در جملهي دخترهاي کوچک مسطور کردهاند؛ والله اعلم.
سپهر، ناسخ التواريخ حضرت زينب کبري عليهاالسلام، 217 - 215/1.
[23] و هنگام آوردن زينب خونين جگر، قنداقهي علي اصغر را، و دادن آن را به دست برادر، مصيبتي است که آفريدهاي تصور آن را نتواند بنمايد.
سيد بن طاوس در لهوف ميفرمايد: «فتقدم الحسين الي باب الخيمة و قال لزينب: ناوليني ولدي الصغير حتي أودعه، فأخذه و أومي اليه ليقبله فرماه حرملة بن کاهل بسهم فوقع في نحره فذبحه، فقال لزينب: خذيه؛ آيا در آن وقت که حضرت به خواهرش زينب بفرمايد: بگير اين طفل را در حالي که گوش تا گوش علي دريده است.»
عليا مخدره چه صبر و تحملي نمود که روح از بدن او مفارقت ننمود.
محلاتي، رياحين الشريعه، 90/3.