بازگشت

گرفتار شدن مسلم در خانه هاني


معقل غلام عبيدالله كه به خانه هاني راه يافته بود و با شيعيان رفت و آمد مي كرد، به اسرار تازه اي دست يافت، از آن جمله متوجه شد پولي را كه به مسلم بن عوسجه پرداخته تحويل ابوثمامه صائدي خزانه دار اموال و وجوه اعانه شيعيان شده است كه آن را به مصرف خريد اسلحه برساند.

از اين راه بسياري از رازها از پرده بيرون افتاد و براي ابن زياد آشكار گشت.

هاني، كه به بهانه بيماري، خود را از عبيدالله دور نگه مي داشت مورد سوء ظن شديد ابن زياد قرار گرفت به گونه اي كه به او پيام فرستاد: اگر بدانم براستي بيمار هستي به ديدارت مي آيم، اما شنيده ام تو بر در خانه خود مي نشيني و از سلامت برخورداري؛ اين كناره گيري تو، ناسپاسي از سلطان به شمار مي آيد.

اين پيام توسط محمد بن اشعث و حسان بن اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج زبيدي، به او ابلاغ شد، آنان از او خواستند تا با اينان همراه گردد و نزد عبيدالله رود.

هاني لباس خويش را پوشيد و بر استر خود سوار شد، چون به نزديك قصر رسيد احساس خطر كرد، از اين جهت به حسان بن اسماء بن خارجه گفت: اي برادرزاده من از اين مرد هراسناكم، رأي تو در اين باره چيست؟

حسان گفت: من هيچ براي تو نگران نيستم، و تو نبايد اندوهي در دل داشته باشي.

گو آنكه حسان از پشت پرده آگاهي نداشت. آنها با هاني بر ابن زياد وارد شدند در حاليكه گروهي نزد او نشسته بودند، و شريح قاضي نيز در كنارش بود. عبيدالله تا چشمش بر هاني افتاد به كنايه گفت: به پاي خود به سوي مرگ آمدي، و همين كه به نزديك او رسيد، عبيدالله، شعري را به اين مضمون خواند: من زندگي را براي او


مي خواهم و او در پي كشتن من است.

هاني گفت: مگر چه شده است اي امير!

ابن زياد گفت: اي هاني! اين كارها چه بود كه كردي؟ تو در خانه خويش عليه اميرمؤمنان و همه مسلمانان توطئه مي كني؟ مسلم بن عقيل را آورده و در منزل خود جا مي دهي و اسلحه و مردان جنگاور تدارك مي بيني و گمان مي كني اين همه بر من پوشيده مي ماند؟

هاني پاسخ داد: نه اين كارها را نكرده ام و مسلم بن عقيل نيز نزد من نيست.

عبيدالله گفت: براستي تو مرتكب شده اي!

از اينگونه سخنان ميان آن دو بسيار رد و بدل شد.

عبيدالله چون ديد هاني بر انكار مورد ياد شده پافشاري مي كند، معقل غلام جاسوس خود را فراخواند.

آنگاه رو به هاني كرد و گفت: او را مي شناسي؟

هاني پاسخ داد، آري! دانست كه معقل جاسوس و نفوذي بوده است.

پس ساعتي سر به زير افكند تا آنكه به خود آمد و ابن زياد را اينگونه مخاطب ساخت.

سخنم را بشنو و بدان كه راست مي گويم؛ به خدا سوگند دروغ نمي گويم به خدا من او را به خانه خويش دعوت نكرده ام و از كار او چيزي نمي دانستم، تا آنكه به در خانه من آمد و از من خواست كه به او جاي دهم، پس من از اينكه خواهش او را رد كنم حيا كردم.

از اينرو او را پذيرفتم و مهمان خويش گردانيدم، و اين جريان به تو نيز گزارش شده


است. هم اكنون اگر بخواهي من آماده ام تا پيمان استواري با تو ببندم و متعهد شوم كه غائله اي عليه تو به راه نيندازم؛ پيش بيايم و دست در دست تو گذارم و يا مالي را نزد تو به گرو بسپارم تا آنكه به منزل بروم و به مسلم بگويم: به هر سرزميني كه مي خواهد برود و خويش را از ذمه او آسوده گردانم.

ابن زياد گفت: به خدا هرگز تو را رها نكنم تا او را به نزد من آوري.

هاني پاسخ داد: به خدا سوگند من نيز هرگز چنين كاري را نخواهم كرد، مهمانم را بياورم كه تو را بكشي؟

ابن زياد گفت: به خدا قسم بايد او را نزد من آوري!

هلاني پاسخ داد: نه به خدا او را نمي آورم.

چون سخنان آن دو به درازا كشيد، مسلم بن عمرو باهلي برخاست و گفت: خدا كار امير را اصلاح كند، مرا با او تنها بگذار تا به گفتگو بنشينم. پس برخاست و در گوشه خلوتي از مجلس با وي به صحبت پرداخت، به گونه اي كه ابن زياد ايشان را مي ديد تا آنكه صداي آن دو بلند شد، و عبيدالله شنيد كه چه مي گويند.

مسلم بن عمرو مي گفت: اي هاني! كاري نكن كه خود را به كشتن دهي و خاندان خويش را گرفتار بلا كني، به خدا سوگند من نمي خواهم كه تو كشته شوي، تو خود مي داني كه مسلم بن عقيل با اين گروه كه مي بيني خويشاوندي دارند و عمو زاده يكديگر هستند، اينان او را نخواهند كشت و به او آزاري نمي رسانند. پس تو او را به ايشان بسپار، و مطمئن باش كه اينكار براي تو پستي و كاستي نمي آورد، زيرا براستي مگر جز اين است كه او را تنها به سلطان سپرده اي؟

هاني گفت: بخدا قسم اين براي من ننگ و عار است كه پناهنده و مهمان خويش را به دشمن بسپارم، در حالي كه زنده، تندرست، شنوا، بينا، و داراي بازواني نيرومند و ياران بسياري هستم، به خدا حتي اگر هيچ ياري كننده اي نداشتم، باز هم او را


تسليم نمي كردم تا آنكه خود جان بسپارم.

مسلم بن عمرو، بر سخن خود پافشاري كرد ولي هاني از خواسته او سرباز زد و همان پاسخ پيشين را تكرار كرد كه بخدا من او را به شما نمي سپارم.

اين سخنان بر عبيدالله گران آمد، از اينرو خطاب كرد: او را نزديك من آوريد!

پس او را پيش آوردند، آنگاه به هاني گفت، يا بايد او را نزد من آوري و يا آنكه گردنت را از تن جدا مي كنم.

هاني گفت: در آن هنگام به خدا شمشيرهاي آهيخته پيرامون خانه ات، بسيار خواهد شد؛ زيرا بر اين باور بود كه قبيله اش به ياريش خواهند شتافت.

عبيدالله خشمگين شد و گفت واي بر تو، مرا از برق شمشيرها مي ترساني؟

آنگاه دستور داد كه او را نزديكتر ببرند، پس با عصايي كه دردست داشت چندان بر بيني، پيشاني و گونه ي هاني زد كه بيني اش شكست و خون بر رخسارش روان گرديد و گوشت پيشاني و گونه هايش كنده و بر روي محاسنش آويزان شده و آن عصا نيز شكست.

هاني دست به شمشير يكي از نگهبانان برد تا آن را بيرون بكشد و از خود دفاع كند كه با مقاومت او روبرو شد، و آن مرد شمشير را نگهداشت و نگذاشت به دست هاني بيفتد.

عبيدالله گفت: تو روزها پس از نابودي خوارج به آنان پيوستي؟ براستي كه خون تو بر ما حلال شد. پس دستور داد او را بر زمين كشيده و ببرند.

مأموران نيز چنين كردند و او را در اتاقي انداخته و در آن را بستند.

آنگاه امر كرد كه نگهباناني بر او بگمارند،آنها نيز اطاعت كردند.

حسان بن اسماء چون اين برخوردها را ديد به خشم آمد و لب به اعتراض گشود و خطاب به ابن زياد گفت: نسبت خارجي گري را كه به هاني دادي كنار بگذار، تو به ما


دستور دادي كه او را نزد تو آوريم و ما به خواست تو عمل كرديم و وي را آورديم ولي اينك مي بينيم كه بيني و صورت او را شكسته و خونش را بر محاسنش جاري ساخته و گمان دارم كه مي خواهي او را بكشي.

عبيدالله گفت: شگفتا تو اينجا هستي؟ پس امر كرد كه حسان را با مشت و لگد و پس گردني درگوشه اي از مجلس نشاندند.

پس محمد بن اشعث به سخن آمد و گفت: به راستي ما به هر چه امير بخواهد خشنوديم چه به سود ما باشد و چه به زيان ما، زيرا امير بزرگ و ادب كننده ماست. در بيرون از قصر نيز شايع شد كه هاني كشته شده است. اين خبر به گوش عمرو بن حجاج زبيدي رسيد؛ پس با قبيله مذحج به طرف دارالاماره حركت كرد و قصر را محاصره نمود. او در حالي كه از جانب گروه بسيار حمايت مي شد فرياد زد: من عمرو بن حجاج هستم و اينان سواركاران و رزمندگان قبيله مذحج هستند. ما كه از اطاعت خليفه شانه خالي نكرده ايم و از جامعه مسلمانان جدا نشده ايم، پس چرا بزرگ ما را به قتل رسانده ايد؟

اين ماجرا را به عبيدالله گزارش كردند. از اينرو به شريح قاضي گفت: به نزد هاني برو و او را ببين و پس از آن بيرون قصر به مردم بگو كه هاني زنده است و كشته نشده. شريح به اطاق هاني آمد و نگاهي به او انداخت، چون هاني چشمش به شريح افتاد، گفت: اي خدا! اي مسلمانان! خاندانم نابود شدند، كجايند دين داران؟ كجايند مردم شهر؟ و در حاليكه خون بر ريشش جاري بود، گوش فراداد و سر و صدايي را از بيرون قصر شنيد، پس گفت: گويا اين صداي قبيله مذحج و پيروان مسلمان من است، براستي كه اگر ده نفر از آنان به اينجا راه يابند، مرا نجات خواهند داد.

شريح چون اين سخن را شنيد، خود را به بيرون قصر رسانيد و خطاب به ايشان


گفت: به راستي امير هنگامي كه از حضور شما در اينجا آگاه شد و سخنانتان درباره هاني به او رسيد، به من دستور داد كه نزد هاني بروم و او را از نزديك ببينم و خبر زنده بودن او را به شما اعلام كنم و آگاهتان سازم كه آنچه درباره كشته شدن وي رسانده اند بيهوده است. [1] .

عمرو بن حجاج و يارانش چون اين سخن شنيدند گفتند: اكنون كه كشته نشده، پس خداي را سپاسگزاريم. سپس از محاصره قصر دست برداشتند و راه خويش پيش گرفتند و رفتند.

پس از آن عبيدالله به منبر رفت و در حالي كه بزرگان مردم، نگهبانان و اطرافيانش پيرامون او گرد آمده بودند، چنين گفت:

اي مردم! چنگ زنيد به اطاعت خدا و پيشوايان خويش، و از هم پراكنده نشويد كه هلاك، خوار، كشته، ستم رسيده و محروم شويد. به راستي كه برادر تو كسي است كه به تو راست بگويد و در حقيقت كسي كه بترساند مردم را از عاقبت خويش، از پيش عذر خود را خواسته است.

پس خواست از منبر فرود آيد كه هنوز پايش به زمين نرسيده بود ديده بانان مسجد با شتاب از درب خرما فروشان به درون مسجد ريختند در حاليكه فرياد مي زدند: به راستي مسلم به عقيل آمد!

عبيدالله چون اين سخن را شنيد شتابان خود را به درون قصر انداخت و درها را محكم بست.

[2] .

آنچه در اين ماجرا شايان توجه است، تقابل دو خصلت «خودكامگي و خشونت» با


«خودساختگي و كرامت اخلاقي» است كه فرايند شيوه تربيت، محيط خانواده، اجتماع و يا نظام هاي حاكم مي باشد. از اين رو مشاهده مي شود كه مرداني چون هاني بن عروه، بزرگ منشي و آزادگي را حتي در هنگامه تهديد جان فرونمي گذارند و مهمان و پناهجوي خويش را به بهاي آسودگي و نجات از مرگ، به دشمن نمي سپارند.

در برابر كرامت و بزرگواري اين مردان حق، فرومايگاني مانند ابن زياد، با قلدري و گردنكشي و بدگويي و درشتگويي و زشتخويي، آزادگان را تحقير و آنان را به بند و زنجير مي كشند، و مي كوشند تا با تازيانه و تيغ، مقاومتشان را در هم كوبند. و البته با اين خشونت و خودكامگي، مي توانند رو به صفتاني چونان شريح قاضي را مرعوب و منكوب سازند و آنان را اجير خواسته ها و توجيه گر كردارهاي زشت خود نمايند.


پاورقي

[1] طبري، ج 5، ص 365 تا 368، تجارب الامم، ص 45 تا 48.

[2] طبري، ج 5، ص 368.