بازگشت

ورود به مكه و ملاقاتها


حسين (ع) با پشت سر گذاردن مدينه، پس از پنج روز، راه را به پايان برد، و در شب جمعه سوم ماه شعبان به مكه وارد شد. او در آستانه شهر اين آيه را تلاوت كرد:

«و لما توجه تلقاء مدين قال عسي ربي ان يهديني سواء السبيل چون (موسي از مركز حكومت فرعون دور شد) و متوجه شهر مدين گرديد، گفت: اميد است خدا مرا به راه درست راهنمايي فرمايد» [1] .

هنگامي كه حسين (ع) در مكه منزل گزيد، اهل مكه و زائران حرم و مردمان نواحي اطراف شهر به زيارتش مي آمدند. ابن زبير هم كه از بيعت با يزيد سر تافته و از بيراهه خود را به مكه رسانيده بود، در كنار كعبه منزل كرده و اوقات را به نماز و طواف سپري مي نمود، هر دو روز يكبار و يا بيشتر به حضور امام مي رسيد و هر چند كه در واقع از حضور آن حضرت در مكه دلتنگ و ناخشنود بود، زيرا با وجود امام كسي به او اقبال نشان نمي داد و بيعت وي را نمي پذيرفت. عبدالله بن عمر، نيز كه براي عمره مستحب به مكه آمده بود، با ورود امام حسين (ع) تصميم گرفت كه به مدينه برگردد، اما پيش از بازگشت به حضور امام رسيد و گفت:

اي اباعبدالله! اكنون يزيد صاحب سيم و زر است و به همين جهت برخي بيعت او را پذيرفته اند و گروهي پس از اين به او روي خواهند آورد، با پيشينه دشمني و كينه اي كه خاندان بني اميه با شما دارند، از آن مي ترسم كه مخالفت تو با يزيد سبب ريختن خون تو و گروهي ديگر شود؛ من از رسول خدا شنيدم كه فرمود:

حسين كشته خواهد شد و اگر مردم به وي ياري نرسانند به خواري گرفتار خواهند


شد. من به شما توصيه مي كنم كه مانند ديگران بيعت بپذير و از ريخته شدن خون مسلمانان حذر كن! [2] .

امام فرمود: اي اباعبدالرحمن! آيا نمي داني كه گاه دنيا آنچنان پست مي شود كه سر بريده يحيي بن زكريا را به ستمگري از ستمگران خدا ناشناس بني اسرائيل اهدا مي كند و آيا تو نمي داني كه كار بني اسرائيل به جايي رسيد كه در هر روز، صبحگاه از طلوع فجر تا طلوع خورشيد، نخست هفتاد پيامبر را به شهادت مي رساندند و سپس در بازارهايشان به خريد و فروش مي پرداختند و انگار كه هيچ كار خلافي هم انجام نداده اند، پس خداوند گرچه در عذاب آنها شتاب نكرد بلكه به ايشان مهلت داد ولي سرانجام خداي منتقم آنان را به سزاي كردارشان رسانيد. اي اباعبدالرحمن! از خدا بترس و دست از ياري من برندار!

پسر عمر چون اين صراحت و قاطعيت را از امام ديد، لب فروبست و تنها گفت: اي اباعبدالله! دوست دارم در اين هنگام كه از شما جدا مي شوم اجازه بدهيد آن قسمت از بدنتان را كه رسول خدا مكرر بوسيده من نيز ببوسم.

امام پيراهن خود را بالا زد و عبدالله زير سينه آن حضرت را سه بار بوسيد و با گريه چنين گفت: با تو خداحافظي مي كنم اي اباعبدالله زيرا در اين سفر كشته خواهي شد. [3] .

به راستي عبدالله بن عمر، از چهره هاي مقدس مآب و محافظه كاري است، كه مانند آن در هر زماني ديده مي شود، او از شمار عالماني است كه ميان دينداري و دنيا مداري،


هيچ گونه تعارضي نمي بيند، يعني با وجود ستم و فساد و فقر و نابساماني در جامعه، مي شود بي هيچ عكس العملي ديندار هم بود و به مقتضاي شرايط زمان حركت نمود و خود را همرنگ جماعت نماياند و بدين ترتيب خير دنيا و آخرت را به دست آورد! اما آيا منطق قرآن، پيامبر و اصحاب آن حضرت همين گونه بود؟

اين شخص كه خود را از صحابه پيامبر مي دانست و همواره احاديثي از آن حضرت نقل مي كند، در همه مراحل عمر خويش رويه محافظه كاري را از دست نداد، چنانكه پس از كشته شدن عثمان و رو آوردن مردم به حضرت علي (ع) به بهانه اينكه من بايد آخرين نفري باشم كه با علي بيعت مي كنم، از بيعت با آن حضرت سر برتافت، ولي پس از شهادت علي (ع) وقتي موقعيت را به سود معاويه يافت دست بيعت به وي داد، اما آنگاه كه معاويه براي فرزندش يزيد بيعت مي گرفت، به صف مخالفان پيوست، زيرا او بسياري از بزرگان عرب را مي ديد كه با جانشيني يزيد مخالف هستند و از اينرو بيعت با وي را به مصلحت خويش نمي ديد، و لذا معاويه كه از روحيه او آگاه بود، مخالفت وي را به چيزي نگرفت.

پس از مرگ معاويه و آغاز حكومت يزيد، عبدالله چون شماري از بزرگان اسلام را معترض حكومت يزيد يافت، او نيز بيعت خود را به تأخير انداخت و هنگامي كه مردم شهرهاي مدينه و كوفه و بصره و... را با حسين (ع) همصدا ديد، دو بار به حضور امام حسين (ع) رسيد و آن حضرت را نصيحت كرده و از مخالفت با يزيد برحذر داشت.

عبدالله با آنكه خود اين حديث را به امام (ع) يادآور مي شد كه پيامبر (ص) فرمود: حسين كشته خواهد شد و اگر مردم به وي ياري نرسانند به خواري گرفتار خواهند گرديد، باز هم سازش با يزيد را به امام پيشنهاد مي كرد و چون امام را قاطع و صريح يافت، علي رغم درخواست آن حضرت كه فرمود: «اي اباعبدالرحمن دست از


ياري من برندار»، نه تنها كه به نداي حسين لبيك نگفت بلكه با يزيد بيعت كرد و حتي ديگران را به سازگاري با او دعوت نمود. پس ازمرگ يزيد، هنگامي كه عبدالملك مروان به حكومت رسيد و براي سركوبي ابن زبير، حجاج بن يوسف ثقفي را به مكه اعزام داشت، حجاج به مدينه وارد شد، عبدالله بن عمر، شبانه شتابان به سوي حجاج آمد، و گفت: امير دستت را بده تا بوسيله تو با خليفه بيعت كنم!

حجاج پرسيد: اين همه شتاب براي چيست؟ مي توانستي آنرا به فردا موكول كني.

عبدالله گفت: زيرا از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه فرمود «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة الجاهلية هر كس بميرد و امام زمام خويش را نشناسد، مانند مردم زمان جاهليت مرده است.» از اينرو، من ترسيدم كه امشب مرگم فرارسد و چون امام و پيشوايي نگزيدم مانند مردگان جاهليت بميرم.

حجاج كه اين گفته را شنيد، پاي خود را از زير لحاف بيرون كشيد و گفت: بيا بجاي دستم پايم را ببوس!!

اين عالم مقدس مآب محافظه كار، خم شد و بر پاي كثيف ترين جنايتكار تاريخ بوسه زد.


پاورقي

[1] طبري، ج 5، ص 343.

[2] فتوح، ج 5، ص 42 و 43.

[3] لهوف، ص 14، خوارزمي، ج 1 ص 190، در رواياتي ديگر آمده است که: عبدالله بن عمر، از آن حضرت خواست که دست از قيام بردارد و او راه پيامبر را پيش گيرد و از دنيا خواهي بپرهيزد و آنچه را که عموم مردم برگزيده‏اند، بپذيرد. ترجمه الامام الحسين من کتاب الطبقات، (ترائنا ش 10، ص 166).