بازگشت

حكومت وهابيه چه كرد؟


در سال 1216 هجري قمري در ماه ذيحجة الحرام بزرگترين فاجعه اي كه بعد از وقعه ي شهادت حضرت سيدالشهداء ابي عبدالله الحسين عليه السلام در كربلا رخ داد. آنچه قبلا بيان شد فاجعه چنگيز در ايران بود. اكنون نظري به عراق و كربلاي حسين عليه السلام كنيم و پيداست كلمه ي فتذل اوليائي في زمانه. در ارتباط با همان اسلام و توحيد و ولايت است هجوم وهابيه را به كربلاء، مورخين مسلمين و بيگانه عموما به نظر تنقيد نگريسته و در نظم و نثر و غيره فجايع و منكرات آنها را بيان نموده، به حدي كه آن را دومين وقعه ي طف به شمار آورده اند. مورخ اروپائي (مستر هميسر) خطابه ي انگليسي در


در اين محاكمه ي تاريخي ايراد كرده در كتاب خود به نام (چهار قرن از تاريخ عراق) چنين گفته كه اعراب به حد اختلاف عقيده و مذهب از باقي مسلمانها نداشتند تا اواخر قرن دوازدهم هجري زماني كه محمد بن عبدالوهاب تعليمات جديده ي خود را كه موافق با ميل و هوا و هوس وحشيان نجد و حجاز بود در آن سامان انتشار داد. اين دستورات را محمد بن سعود امير اعراب نجد به خوبي پذيرفت و محمد بن عبدالوهاب دستورات خود را در تعليمات ديني بغداد آموخته و از بغداد بغونيه نجد رفت و اخيرا ناچار از آنجا فرار كرده از عونيه به درعيه پناهنده به محمد بن سعود گرديد و كاملا عقل و فكر او را ربود تا اين كه او را با خود همدست كرد و يك حكومت سياسي به نام دين در اين محيط كوچك بين آنها ايجاد گرديد تا اين كه پسر محمد بن سعود در سال يك هزار و يكصد و هفتاد و نه هجري قمري وفات يافت. پسرش عبدالعزيز بن سعود به جاي او نشست. هنوز ده سال از آغاز سلطنت او نگذشته بود كه داراي قوت و نفوذ در آن جزيره گرديد و از آن زمان به عقيده وهابيها به دولت امپراطوري ابن سعود نجدي معروف گرديد.

دولت عراق پيش از سال هزار و دويست و پنج هجري احساس كرد كه همسايه ي تازه اي كه مستقر در مكان خاصي نيست پيدا كرده. چون كرارا هجوم آنها بر حدود و نواحي عراق اتفاق افتاد و صلحي كه با آنها در بغداد بسته شد كوچكترين فايده اي نبخشيد، براي اين كه صلحي كه آميخته با تعصب و عادات وحشيانه باشد دوام ندارد. از اين رو بعد از يكسال در نزديكي نجد هجوم به حاجيان خزعل و در فرصت ديگري هجوم به حاجيان ايراني بردند و در آن محل غارت كردند تا آن كه وزير ياشلوات بغداد آماده شد و در نزديكي كربلا


سراپرده برپا ساخت. در اينجا (مستر لوگريگ) متوجه غارتگري آنها در كربلا شده كه فاجعه وهابيه خود كاشف از منتهاي قساوت قلب و طمع اين فرقه است و به اسم دين بكار برده شده بالاترين فجايع است گويد چون خبر نزديك شدن وهابيها به كربلا منتشر شد در شام روز دوم نيسان 1801 هنگامي كه بيشتر اهالي كربلا زيارت نجف مشرف بودند. اما آنهائي كه در شهر باقي بودند براي بستن دروازه ها شتافتند از طرفي وهابيها كه قريب ششصد پياده و چهارصد سوار بودند پياده شده خيمه ها برپا كردند و قواي خود را سه قسمت كردند و از سمت محله خيمه گاه رخنه در حصار يافتند و بناگاه يكي از كاروانسراها را اشغال كردند و نزديكترين دروازه هاي شهر را گشودند و داخل شهر شدند دهشت و وحشت اهالي شهر را فراگرفت و رو به فرار گذاشتند. وهابيهاي بيرحم راه ضريح مقدسمه را پيش گفتند و به خرابي و غارت پرداختند آنچه اموال بود ربودند و طلا و نقره و جواهرات قيمتي كه منصوب و كوبيده شده بود، در حرم مطهر كندند و بردند و هدايا و تحف ياشوات و ملوك و امراء عجم فوق زالعاده بود تماما غارت كردند و آن بي رحم ها قريب پنجاه هزار نفر را در نزديك ضريح كشتند و پانصد نفر را در خارج حرم در صحن مطهر به قتل رسانيدند و از آنجا متوجه قتل و غارت شهر شدند و هركس را ديدند و مصادف شدند از مرد و زن و بچه ها همه را كشتند و به هيچكس رحم نكردند و به غارت و خرابي شهر پرداختند. عدد و شماره ي كشتگان را اين مورخ تا پنجهزار نقل نموده و از طرفي چون وزير ياشوات متوجه جمع آوري حربه نجف به بغداد بود و قشون خود را در حله و كفل و كربلا متفرق كرده بود. آمدنش به كربلا فايده نبخشيد و كوچكترين


انتقامي از اين فجايع كه به وصف نمي آيد نكشيد و اين حوادث براي سليمان پاشا والي زبغداد صدمه اي بود كه او را تهديد به مرگ مي نمود و رعب و ترس در نواحي تركيه و ايران به مردم دست داده وهابيها هم شترهاي خود را از اموال نفيس و قيمتي بار كرده به وطن خود بازگشتند.

اين بود خلاصه ي نقلي كه اين مورخ انگليسي نموده و چون بيگانه از مذهب بوده اين آتش و آتشهاي خانمانسوز ديگر و اختلاف و مذهب سازيها از همين استعمارگران و همفكران آنها روشن شده و مي شود. نقل او را اختبار نموديم در اين مقام كه مخالفين اغراق در گفتار نپندارند و اگر نه مورخين از مسلمين اين فاجعه را با بسط زيادتري نقل نموده اند و عدد مقتولين را تا ده هزار بيان كرده اند. به كتاب هاي اعيان الشيعه و تحفة العالم و روضات الجنات و شهداء الفضيله مراجعه شود و اين فاجعه چشم مسلمين را خونين و قلوب آنها را دردناك و دنياي اسلام را متزلزل ساخت و به اين حادثه بار ديگر مصيبت كربلا را تجديد نمود. آيا اين كشتارها از دوستان خدا از اهل ايمان و ناله هاي مادران داغديده نمي تواند مصداق جمله: و يغشوا لويل و الرنة في نسائهم باشد.

فاعتبروا يا اولي الابصار. اين بود نمونه اي از جنايات در گذشته. اكنون به شهادت بعضي از بزرگان و اعلام و فقهاء كه تك تك به شهادت رسيده اند در گوشه و كنار گر چه شماره ي آنها زياد است و بر استقصاء هم بنا نيست اشاره مي كنم تو صد حديث مفصل بخوان از اين مجمل از جمله شهيد اول شيخ شهيد، سعيد سديد شمس الدين محمد بن مكي ابن محمد بن


حامد العاملي معروف به شهيد اول مانند آن بزرگوار در جميع اعصار در ميان فقهاء نامدار پا در دايره ي وجود نگذاشت و در احاطه ابواب فقه كسي چون آن عالي مقام در روزگار مگر شيخ جعفر نجفي و پسرانش شيخ موسي و شيخ علي نيامد و مشهود است كه شيخ جعفر مي گفت كه فقه به بكارت خود باقي است و كسي او را مس ننمود بجز من و شهيد اول و فرزندانم موسي و باز شيخ جعفر مي گفت اگر كتابهاي فقه را از طهارت تا ديات بشويند هر آينه من از اول تا آخر همه را از حفظ مي نويسم و همچنين از طهارت تا ديات در نزد شيخ اول مانند حلقه انگشتر بود در دست او و فقاهت شهيد از كتاب قواعد او ظاهر مي شود و گفته اند كه شهيد اول قدس سره از هزار نفر از علماء و فقهاء اجازه داشت و اين مرتبه در احدي از فقهاء تحقق نيافته و اين كرامتي بود از شهيد رضوان الله عليه.

دوم نقل كرده اند موقعي كه آن بزرگوار را براي شهادت مي بردند در بين راه رقعه اي نوشت به اين عبارت رب اني مغلوب فانتصر و انداخت ناگاه رقعه برگشت و بر پشت آن نوشته بود ان كنت عبدي فاصطبر.

سوم آن كه لمعه را در مدت هفت روز تاليف فرمود و اين از اجل كرامات است چه تنها مسائل عبادات را بحسب فتوي نتوان در هفت روز نوشت بلكه مسأله طهارت را با صلوة در ظرف هفت روز نوشتن امكان پذير نيست چه رسد به تصنيف كتاب لمعه.

چهارم آن كه صاحب اهل الامل گفته كه شهيد لمعه را در حبس نوشت و اين كرامتي است عظيم كه


كسي را براي قتل حبس نمايند و او در مجلس از طهارت تا ديات اجتهادا منقح و مهذب بنويسد در حالي كه زمينه اغتشاش حواس كاملا فراهم است.

پنجم اين كه علماء نوشته اند كه در حين تأليف لمعه جز كتاب مختصر النافع كتابي ديگر در نزد او نبوده و اين نيز از اجل كرامات است چنانچه اين در نزد فقيه مستنبط و اهل خبره واضح و هويدا است ششم آن كه علما نوشته اند كه علماي عامه هر روز نزد شيخ در دمشق مراوده مي نمودند و چون شروع به لمعه نمود ترسيد كه مبادا علماي عامه به نزد او آيند و از اعتقاد او مطلع شوند و چنين اتفاق افتاد كه در آن هفت روز كه به تصنيف لمعه اشتغال داشت احدي از عامه به نزد آن بزرگوار نيامد و اين را الطاف خفيه حضرت رب الأرباب بود و از كرامات آن شهادت مآب. و گويند كه شهيد اول در ايام تحصيل جامي از مس شبها نزد خود نهاده بود و مطالعه مي كرد و آن جام نزديك آتش بود چون خوا بر او مستولي مي شد آن جام را بالا سر خود مي گذاشت به قسمي كه احساس الم مي كرد پس واب را از چشمش مي ربود آخر كار موهاي سرش ريخت و در باب شهادت آن جناب گفته اند كه او با ابن الجماعة كه از مشاهير علماي عامه بود معاصر بود و شريك در درس بودند و او در ميان عامه اشتهار يافت و براي آنها امامت مي كرد و قضاوت مي نمود و به چهار مذهب فتوي مي داد چون ابن الجماعة ديد كه آن بزرگوار شهره ي هر شهر و ديار گرديد حسد بر او غلبه كرد و منصب قضاوت دمشق را اختيار نمود ديد نتيجه اي از آن نگرفت به نزد والي رفت


و شهيد را به رفض و تشيع متهم كرد والي شهيد را احضار نمود و از اينجا شروع به مقدمات شهادت آن بزرگوار شد تا آخر الأمر شيخ بزرگوار را به زندان انداختند و عاقبت او را به وضع فجيعي شهيد و به دار آويختند و سپس او را به آتش سوختند و مصداق فيقتلون و يحرقون مذكور در حديث درباره شيخ تحقق يافت و داستان حالات شيخ شهيد مفصل است فقط اجمالي از بزرگواري و شهادت او محل شاهد بود قسمتي از شرح حال و حبس و نوشتن لمعه را شهيد ثاني در شرح لمعه اشاره فرموده.

شهيد ثاني شيخ زين الدين به شيخ نور الدين علي بن شيخ فاضل احمد بن جمال الدين بن تقي الدين صالح تلميذ علامه شرف عاملي طاب ثراه صاحب كرامات و مقامات و تأليفات زياد كه از جمله مشهود و معروف آن شرح بر لمعه اي شهيد اول داستان كرامات و تأليفات او مفصل است و كيفيت شهادت آن بزرگوار را مختلف نقل نموده اند. آنچه از كتاب أمل الآمل نقل شده كه سبب قتل آن جناب چنانچه از بعض مشايخ شنيدم و به خط بعضي ديدم اين است كه دو نفر نزد شهيد ثاني به مرافعه آمدند محكوم عليه بر شيخ غصب كرد و به سوي قاضي صيدا كه معروف بود رفت و شهيد در آن ايام از مسكن دور شده در باغ انگوري منزل داشت و مشغول به تأليف شرح لمعه بود و هر روزي يك جزوه مي نوشت موقعي كه قاضي صيدا كسي را بسوي جبع فرستاد به طلب شيخ شهيد وي به طرف مكه رفته بود با اين كه سابقا مكرر حج مشرف شده بود ولي مقصودش آن بود مخفي باشد و كسي از احوال او اطلاعي نداشته باشد و در راه در محملي نشسته و روي آن را پوشانيد


هنگامي كه قاصد قاضي به جبع رسيد و جوياي حال شهيد شد و دانست كه به مكه رفته با سعايت نزد سلطان روم به جستجوي او برخاستند و در راه مكه او را يافتند آن جناب فرمود با من باش تا بعد از مناسك حج هر كجا خواستي برويم. مأمور راضي شد بعد از فراغت از حج او را به روم حركت دادند در بين شخصي منافق و فاسد مأمور را وادار كرد شيخ را شهيد كردند به خيال آن كه اگر زنده به پادشاه رسيد شكايت از بد رفتاري مأمور كند و او را عقوبت كنند لذا سر مطهر او را از بدن جدا كردند و به نزد پادشاه بردند و مصداق تتهادي رؤسهم كما تتهادي رؤس الترك و الديلم درباره شهيد ثاني نيز تحقق يافت.

قاضي نورالله شهيد قدس سره سيد مسدد و فقيه متكلم مؤيد مولانا سيد نورالله ضياء الدين ابوالمجد مشهور به امير سيد علي فرزند علامه محمد شريف حسيني مرعشي تستري از وطن مألوف به مشهد رضوي هجرت نمود و در جوار ثامن الأئمه علي بن موسي الرضا عليه السلام رحل اقامت گشود. سالها به افاده و استفاده مشغول بود چون در بسياري از علوم فايق آمد عزم مهاجرت به بلاد هند فرمود براي اشاعه ي مذهب جعفري (سال 993) هجري قمري. چون ديد پرچمي از آل محمد صلي الله عليه و آله در آن بلاد برپا نمي گردد ناچار وارد شهر لاهور در غره شوال سال مذكور گرديد و چون شاه اكر تيموري كه از بزرگان سلاطين ند بود بر حلالت و بزرگي سيد آگاهي يافت او را نزديك خود خواند و از ملازمين خويش گردانيد. چون قاضي القضاة در دولت اكبريه وفات


يافت پادشاه مزبور سيد را به قضاوت و فتوي طلبيد. سيد امتناع ورزيد، سلطان اصرار كرد و قاضي نورالله به شرط آن كه به اجتهاد خود عمل كند قبول فرمود و سلطان به اين كه موافق با يكي از مذاهب اربعه باشد پذيرفت. قاضي شهيد به تدريس پرداخت و موافق پنج مذهب شيعه، حنفيه مالكيه، حنبليه، شافعيه درس مي گفت و در مذهب خود تقيه مي نمود و از اقوال عامه آنچه موافق با مذهب شيعه بود اختيار مي كرد. آوازه فضائل شهيد در آن سامان منتشر گرديد و دلهاي طلاب و دانشجويان متوجه وي شد و از اطراف رو بسوي وي آوردند، حسودان بر او رشك بردند تا روزي موقع نام بردن از اميرالمؤمنين علي گفت (عليه الصلوة و السلام) حاضرين اين را ناپسند دانستند و نسبت بدعت به او دادند به خيال آن كه صلوات و سلام مخصوص پيغمبر صلي الله عليه و آله است لذا فتوي دادند به اباحه ي خون وي و عموم علماء ايشان امضاء نمودند جز يك نفر از مشايخ آنها كه مخالفت نمود و اين شعر را به سلطان نوشت:



گر لحمك لحمي بحديث نبوي هي

بي صل علي نام علي بي ادبي هي



پادشاه از كشتن ايشان منصرف گرديد و محبتش به او زياد شد و شهيد سعيد قاضي نورالله مانند سابق با مقام علمي خود به افاده و افاضه اشتغال داشت تا آن كه پادشاه بمرد و پسر خام و بي تجربه ي او سر كار آمد، حاسدين و مفسدين مجددا به راه افتادند و يك نفر از طلاب را به جاسوسي به عنوان تحصيل ملازم سيد نمودند. مدتها چنين بود تا تشيع خود را اظهار نمود و سيد بزرگوار كاملا به شيعه بودن او


اطمينان پيدا كرد تا كم كم يك نسخه از احقاق الحق را استنساخ نمود و نزد شاه جهانگير برد و علماءشان غوغا راه انداختند و حكم قتل سيد را اجرا ساختند. آن پليد دستور داد لباسهاي سيد از تنش بيرون آوردند و با تازيانه ي خاردار آن قدر بر بدنش زدند كه گوشتهاي بدن شريفش از هم پاشيد و خون جاري گرديد و سپس تابه اي از مس روي اتش گداختند و بر مغز سر او نهادند تا مغزش بجوش آمد و به اين وضع فجيع او را غريب و تنها مانند جدش سيدالشهداء به شهادت رساندند.

آيا اين بزرگواران مصداق فيقتلون و يحرقون نيستند و اين فاجعه در سال 1019 هجري قمري بود. ماده تاريخ شهادت قاضي جمله (سيد نورالله شهيد شد) مي باشد.

شهيد ثالث مرحوم حاجي ملا محمد تقي برغاني قزويني بود كه تأسي به اميرالمؤمنين عليه السلام نمود و در حال سجده در محراب شهيدش نمودند و از كرامات آن بزرگوار بود كه در سال آخر عمرش پيوسته آرزوي شهادت مي نمود و چون در اوان آن زمان شيوع مسلك حزب كثيف بابيه بود و مرحوم شهيد ثالث مذكور در منبر حكم به كفر اين فرقه مي فرمود. ميرزا جواد نامي كه اصل او از عرب و مسكنش در قزوين بود گويد كه چند روز پيش از شهادت خدمتش رسيدم آن جناب فرمود التماس دعا دارم. عرض كردم خداوند عالم نعم دنيا و آخرت را به شما داده است، از عزت و ثروت و اولاد و علم و نشر شريعت و تأليف در علوم تفسير و غيره ديگر چه آرزو برايتان مانده.؟ فرمود آرزوي شهادت در راه دين است. عرض كردم شما هميشه در طريق شهادت هستيد بلكه بالاتر از آن به مفاد نص


مداد العلماء افضل من دماء الشهداء. فرمود بلي چين است ولي من شهادت را به معني در خون آغشته شدن مي خواهم و در همان شب كه شربت شهادت را نوشيد چون نيمي از شب گذشت بحسب عادت ديرينه خواست به مسجد رود و به عبادت مشغول شود عيالش به او گفت امشب و اين شب ها مسجد را ترك كنيد. فرمود مگر مي ترسيد مرا بكشند من بسيار طالب شهادتم و ليكن دور است كه اين سعادت نصيب من شود و اين واقعه در سنه ي 1264 هجري قمري بود در نيمه شب از خانه بيرون آمد و در محراب مسجد به عبادت و تضرع و زاري در پيشگاه باري پرداخت و گريه و بي قراري كرد چون صبح دميد پيرزني كه چراغ مسجد را روشن آمد و به كار خود پرداخت شهيد ثالث آن هنگام سر به سجده گذاشته و مناجات خمس عشر را با تضرع و خضوع مي خواند و مي گريست كه ناگاه چند نفر از فرقه ضاله مضله بابيه وارد شدند و بر آن بزرگوار حمله بردند. اول نيزه بر گردن مبارك آن جناب زدند و وي همچنان مشغول بود. ضربه دوم را زدند سر برداشت و فرمود چرا مرا مي كشيد كه نيزه ها بر بدنش فروبردند كه دهانش شكافته شد و مجموعا هشت زخم كاري به او زدند در اين موقع فرياد آن پيره زن بلند شد. قاتلين فرار كردند مرحوم شهيد براي اين كه مسجد آلوده نشود به سرعت راه درب مسجد را گرفت و نزديك درب مسجد بر زمين افتاد و از شدت ضعف بيهوش گرديد و در خون خود غوطه مي زد. عيال و اطفالش با خبر شدند، آمدند و جسد اطهرش را به خانه بردند تا دو روز زنده بود و به علت شكاف دهان درست قدرت تكلم نداشت


و زياد تشنه مي شد و قدرت آب نوشيدن نداشت و مكرر در همان حال ياد از تشنگي حضرت سيدالشهداء مي نمود و قطرات اشك از ديده گان مي ريخت و عرض مي نمود يا اباعبدالله جانم فداي تو باد آيا از تشنگي بر شما چه گذشت بعد از دو روز بدرود حيات گفت و به شهداء عالي مقام در بهشت ملحق گشت. خواستند جنازه او را به كربلا حركت دهند اهالي قزوين مانع شدند و همانجا در جوار امامزاده سيد حسين بزرگوار در مقبره اي كه حاج ميرزا ابوالقاسم شيرازي براي خود تعمير كرده بود به خاك سپردند و بعد از چند سال براي تعمير قبر شكافته شد ديدند به همان حال تر و تازه باقي است.

اين نمونه از شهداء در زمان گذشته از كشتارهاي دسته جمعي و فردي بود. اكنون نظري به دوران و زمان خودمان بيفكنيم و مشابه گذشته را در اين زمان ببينيم.