بازگشت

معجزه اي از حضرت مهدي حجة بن الحسن


در زمان ولادت رو به قبله به سجده افتاد و انگشتان سبابه را به آسمان بلند كرد و گفت: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و ان جدي رسول الله صلي الله عليه و اله و ان ابي اميرالمومنين وصي رسول الله پس يك يك امامان را شمرد تا به نام مبارك خود رسيد فرمود: اللهم انجز لي وعدي و اتمم لي امري و ثبت و طاتي و املأ الأرض بي قسطا و عدلا يعني خدايا وعده ي نصرت كه به من فرمودي وفا كن و امر خلافت و امامت را بر من تمام نما و استيلاء و انتقام مرا از دشمان ثابت گردان و پر كن زمين را به سبب من از عدل و داد. و روايات ديگر كه درباره هر كدام از امامان ديگر به حد تواتر رسيده است در هر باب كه كاشف است از اين كه كلمه ي تامه و حجة بالغه با هريك از آنها صلوات الله عليهم بوده است. پس اين ويژگي و عنايت خاص در ابي عبدالله الحسين عليه السلام چيست كه فرمود متن: جعلت كلمتي التامة معه و حجتي البالغة عنده

با مراجعه به تاريخ حالات آن حضرت ويژگي خاصي به چشم مي خورد كه آن بزرگوار در اعلاء كلمه ي حق و ارشاد و امامت


امتيازاتي داشته كه مخصوص به خود بوده مانند جمله ي ديگري كه بالخصوص درباره ي آن حضرت رسيده با اين كه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله درباره عموم اهلبيت عليهم السلام فرمود مثل اهلبيتي كسفينة نوح من ركبها نجي و من تخلف عنها غرق. مثل اهلبيت من همانند كشتي نوح است كه هر كس در آن كشتي نشست از غرق شدن نجات يافت و هر كه تخلف كرد غرق شد و درباره ي حسين عليه السلام دارد ان الحسين مصباح الهدي و سفينة النجاه همانا حسين عليه السلام چراغ هدايت و كشتي نجات است. و پيداست رونق دين از قيام و نهضت و شهادت حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام گرفت بلكه آثار انبياء گذشته هم احياء نمود كما قيل: احيا النبيين بقتله فلا يبقي لهم اسم لئن لم يقتلا لذال قال جده بعين حسين مني و انا من حسين

يعني زنده كرده پيغمبران را به شهادت خود و اگر شهادت آن حضرت نبود نامي از آنان باقي نمي ماند به همين جهت جدش پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود حسين از من است و من از حسينم. معناي جمله ي اول واضح است زيرا حسين عليه السلام از نسل پيغمبر و در قرآن آيه ي مباهله، حسنين سلام الله عليهما را به كلمه ي ابنائنا فرزندان پيغمبر خوانده در اين فضيلت حسن و حسين عليهماالسلام شريك اند ولي يك خصيصه در حسين عليه السلام هست كه برادر بزرگوارش با او شركت ندارد و شايد همين سبب اين انتساب خاص گرديده و آن اين است كه پيغمبر بزرگوار قدغن فرمود كه وقتي حسين متولد شد پستان بر دهان او نگذارند تا پيغمبر گرامي حاضر شوند و بعد از آن كه آن مولود غزيز را به جد بزرگوارش دادند انگشت سبابه يا زبان در دهان آن حضرت نهاد و او را به همين منوال سير از شير نگاه مي داشت


تا رشد و نمو بدنش معجزه آسا از دست و دهان پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله محقق، و اين نيز از خصائص امام حسين عليه السلام است و مي توان اين انتساب به طرز خاص جهت آن است حمايت و ياري دين و شريعت پيغمر آخر الزمان صلي الله عليه و آله سبب شد كه اكرمته بالشهاده و ارفع الشهداء درجة در حق آن حضرت صورت گرفت و ممكن است در نظر ارباب عرفان وجوه ديگر مناسب اين نسبت به آن سرور بوده باشد كه بيانش مناسب اين مجموعه نيست اما جمله ي ديگر كه خالي از اجمال و ابهام نيست جمله انا من حسين است كه جز به عنايت و تأويل نشايد و درست نيايد و آن اين است كه ظلمت ظلم بني اميه در زمان حضرت ابي عبدالله عليه السلام چنان پرده روي چهره ي اسلام كشيده بود كه مردم اسلام را از ديدگاه يزيد پليد و جنايات و رفتارش مي ديدند و صورت واقعي اسلام مسخ مي شد اصولا چاره اي نبود جز اين كه با طلوع و سپيده دم نور اين ظلمت شكسته شود و نورانيت اسلام جهاني را روشن سازد چنانچه سوره ي فجر به آن حضرت انتساب يافت اقرءوا سورة الفجر في فرائضكم و نوافلكم فانها سورة الحسين عليه السلام و كلمه ي فجر در اين سوره و همچنين آيه يا ايتها النفس المطمئنه تفسير و تأويل به حضرت حسين عليه السلام شده و مي بينيم يك سلسله احكام و سنن و آداب در خزينه ي وحي الهي ذخيره شده بود و ظرف زمان و مكان و موقع بروز و ظهورش بعد از واقعه ي شهادت آن سرور و سالار شهيدان و سيدالشهداء عليه السلام قرار داده شد ايام الله كه بايد مردم را به ياد آن آورد روز عيد فطر و قربان و عيد غدير و روزهاي قدر و شبهاي آن روز زيارت مخصوصه ي سيدالشهداء عليه السلام است علاوه بر زيارت مطلقه و


و مختصه اي كه تناسب آن با آن حضرت روشن است مانند زيارت عاشورا و اربعين و همچين خواص تربت و استشفاي به آن و بكاء و ابكاء و ذكر مصائب سيدالشهداء عليه السلام و سجده بر تربت آن بزرگوار كه يخرق الحجب السبع هفت حجاب و مانع از قبولي را برطرف مي سازد تا نماز به درجه ي قبول برسد و معجزاتي كه از قبر شريف آن حضرت آشكار گرديده با آن عداوت و دشمني كه بني اميه و بني العباس ابراز داشتند و كوشش در محو و نابودي مزار و قبر شريفش نمودند ظفر نيافتند و مفاد آن خبر آسماني در يك مهماني خانوادگي ظاهر شد و ينصبون بهذا الطف لقبر سيدالشهدا علما لا يطفو اثره و لايمحو رسمه علي كرود الليالي و الايام و كلما يجتهدون ائمة الكفر و اشياع الضلاله في محوه و تطميسه لا يزداد امره الا علوا و بر پا مي سازند (بني اسد) در اين سرزمين كربلا بر قبر سيدالشهداء علامتي كه خاموش نگردد روشني آن و محو و نابود نگردد صورت آن با گذشت شبها و روزها و هر چه كوشش كنند پيشوايان كفر و پيروان گمراهي در نابودي و خاموشي آن جلوه و سربلندي و عظمتش زيادتر گردد و نويسنده اين اوراق در رهبر زوار قسمتي از تاريخ كربلا و تخريب و تعمير بقعه ي مباركه را در ذيل همين خبر معجز اثر نوشته ام و همچنين مسأله بكاء و ابكاء و ابكاء و عزاداري سيدالشهداء عليه السلام كه سبب ابقاء احكام اسلام و مورد عنايت ائمه طاهرين عليهم صلوات الله و سلامه اجمعين بوده و دشمن در مقام محو و نابودي آن بوده است گاهي با تهيد و فشار مأمور و پليس و زندان و گاهي به تشكيك در عقيده ي مردم به آن افرادي به حال مستي و شرب خمر عربده زنان در كوچه و خيابان آزاد مي گشت ولي فلان واعظ و روضه خوان به جرم ذكر مصيبت سيدالشهداء گوشه زندان بسر مي برد گاهي اين سنت سنيه را به باد مسخره مي گرفتند و قلمهاي شكسته


مسموم ياوه سرائي مي نمود تا خداي متعال منت بر اين امت نهاد و با قيام و نهضت انقلاب اسلامي به رهبري آية الله العظمي امام خميني و امت بركاته رونقي به آن بخشيد و با تأكيد به اين كه عزاداريهاي سنتي را از روضه و شكل دسته جات پيگيري كنيد و عنايتي روي دهه محرم داشته و دارند كه ما هر چه داريم از عاشوراي مكتبي و مكتب ساز حضرت ابي عبدالله الحسين عليه السلام داريم و همچنين مقاله اي كه از حضرت آية الله العظمي گلپايگاني در اين باب منتشر گرديد كه اگر واعظ و خطيب منبري را ديديد آخر منبر بدون ذكر مصيبت خاتمه مي دهد او را نهي كنيد. اين جوانان مذهبي مكتبي شجاعت و شهامت و مبارزه با دشمنان اسلام را از اين مكتب آموختند كه سيدالشهدا عليه السلام فرمود:

الا و ان الدعي ابن الدعي قد ركز بين اثنتين بين العزة و الذله و هيهات منا الذله يابي الله ذلك لنا و رسوله و المؤمنون.

حميت و فتوت و غيرت را به مردم آموخت.



بزرگ فلسفه قتل حضرتش اينست

كه مرگ سرخ به ارزندگي ننگين است



و اين جمله شعار خود قرار دادند و نيز در اولين نوبتي كه وليد فرستاد و حضرتش را براي بيعت با يزيد طلبيد و مروان آن حضرت را به قتل تهديد نمود، آن حضرت به آن شقي فرمود يابن الزرقاء تو مرا خواهي كشت يا او بخدا سوگند كه دروغ گفتي تو و او هيچكدام قادر بر قتل من نيستيد. پس رو به وليد كرد و فرمود: مائيم اهلبيت نبوت و معدن رسالت و ملائكه در خانه ي ما آمد و شد مي كنند و خداوند در آفرينش ما را مقدم داشت و ختام خاتميت بر ما گذاشت


و يزيد مردي است فاسق و شرابخوار و كشنده ي مردم به ناحق و علانيه به انواع معاصي و فسق اقدام مي كند و كسي مثل من با او بيعت نمي كند و از نزد او بيرون آمد و شبانه عازم حركت از مدينه شد.

متن؛ بعترته اثيب و اعاقب

به عترت حسين عليه السلام پاداش مي دهم و به سبب آنها كيفر مي كنم و عقوبت نمايم، يعني محبت و طاعت آنها موجب ثواب، و عداوت و مخالفت با آنها سبب عقاب است. در مجمع البحرين در لغت عتر روايتي از حضرت صادق عليه السلام از پدران بزرگوارش از امام حسن مجتبي عليه السلام فرمود سئوال شد از اميرالمؤمنين علي عليه السلام از معناي قول رسول الله صلي الله عليه و آله اني مخلف فيكم الثقلين كتاب الله و عترتي. عترت كيست؟ فرمود من و حسن و حسين و نه امام از نسل حسين عليه السلام. نهمين آنها مهدي و قائم ايشان است. از كتاب خدا جدا نيستند و كتاب هم از آنها جدا نشود تا بر حوض كوثر بر رسول خدا صلي الله علي و آله وارد شوند و از براي عترت چند معني ذكر مي كند كه بعضي از آنها حقيقي و بعضي مجازي و به عنايت منطبق با اهل بيت و امامان عليهم صلوات الله مي شود كه به آنها اشاره مي نمائيم.

1 - عترت بلد و كلاه خود را گويند كه حافظ سر است از حربه ي دشمن و آنها عليهم السلام بلد و حافظ اسلامند.

2 - عترت سنگ بزرگي است كه سوسمار نشانه و علامت و راهنما براي خانه خود قرار مي دهد تا خانه اش را گم نكند و آنان راهنمايان خلق اند به حق.

3 - عترت ريشه درختي است كه قطع شده و ايشان نيز ريشه درخت قطع شده اند كه مظلوم و مقطوع و شهيد شدند


4 - عترت مشك را گويند كه در نافه است و اينان عليهم السلام در بني هاشم و بني عبدالمطلب مانند قطعه مشكي معطر و ممتازند.

5 - عترت چشمه اي را گويند كه آبش شيرين و گوارا است و علوم اهل بيت عليهم السلام گواراتر از هر چيزي است در نزد عقلا و اهل دانش.

6 - عترت، اولاد ذكور شخص را گويند و امامان اولاد ذكور پيغمبر اكرمند.

7 - عترت بادهائي است كه مي وزد و جندالله است و اينان عليهم السلام جندالله و حزب غالب الهي هستند.

8 - عترت، گياههائي را گويند كه متفرق روئيده مي شود و ايشان عليهم السلام قبور شريفشان مترق و بركات وجودشان پراكنده در اطراف بلاد مشرق و مغرب مي باشد.

9 - عترت گردن بندي را گويند كه از مشك ساخته شده و ائمه قلائد علم و حكمت هستند.

10 - عترت شخص اولياء و دوستان او هستند و اينان عليهم السلام اولياء الله متقين و بندگان مخلص حق هستند.

11 - عترت رهط و قوم و قبيله شخص مي باشد و اين بزرگواران قوم و قبيله و رهط پيغمبراند صلي الله عليهم، پس همين قسمي كه تمام امامان بزرگوار به همه ي معالي گذشته عترت پيغمبراند به همين اعتبار نه امام از صلب حسين عليهم السلام هم عترت حسين عليه السلام مي باشند كه خداوند به محبت و طاعت آنها ثواب و به عداوت و مخالفت آنها عقاب مي دهد.


متن: اولهم علي سيدالعابدين و زين اوليآئي الماضين

اول آنها علي بن الحسين سيد و آقاي عبادت كنندگان و زينت دوستان گذشته ي من است، القاب آن حضرت زياد است ولي به جهت كثرت عبادت و مجاهدت و طاعت به عابد و سيدالساجدين و سيدالعابدين معروف گرديد و چون پيشاني شريفش از كثرت سجود پينه بسته بود او را ذو التفات گفتند و سبب اين كه آن حضرت را زين العابدين ناميدند آن است كه شبي را براي تهجد در محراب عبادت ايستاده بود شيطان به صورت اژدهائي بر او ظاهر شد تا او را از عبادت بازدارد و آن حضرت به هيچ وجه متوجه او نشد و غرق در عبادت بود، پس شيطان انگشت ابهام آن حضرت را گزيد حضرت التفاتي نفرمود تا از نماز فارغ شد و به الهام الهي دانست كه شيطان است و سيلي بر او زد و فرمود دور شو اي ملعون و دوباره مشغول به عبادت گرديد در آن حال شنيد آوازي را كه گوينده اي مي گفت انت زين العابدين تو زينت عبادت كنندگاني. روايت شده از حبيب عطار كوفي كه گفت بيرون رفتيم با جماعتي به قصد حج چون شبانگاه در زبانه كوچ كرديم باد تند و سياهي وزيد كه قافله را از هم پاشيد من تنها در آن بيابان حيران و سرگردان ماندم به وادي بي آب و گياهي رسيدم چون شب فرارسيد به درتي پناهنده شدم، وقتي ظلمت و تاريكي شب به شدت رسيد جواني را ديدم با پيراهني سفيد رنگ آشكار شد و بوي مشك از او ساطع بود با خود گفتم اين يكي از اولياء الله است، اگر متوجه من شود ممكن است از اينجا برود و ببينم چه مي كند، خود را پنهان داشتم تا نزديك گرديد و در گوشه اي مهياي نماز شد، پس برخاست و با اين عبارات مشغول مناجات گرديد: يا من حاز كلشئي ملكوتا و قهر كلشي جبروتا


اولج قلبي فرح الاقبال اليك و الحقني بميدان المطيعين لك.

حماد گفت پس آن بزرگوار مشغول به نماز گرديد وقتي ديدم در نماز است و آرامش يافته من هم آنجا به نماز ايستادم بناگاه چشمه اي را ديدم آبي صاف و زلال دارد، مهيا شدم و به نماز پرداختم محرابي در نظرم مجسم گرديد و مي ديدم هرگاه به آيات وعد و وعيد مي رسيد با ناله هائي سوزناك مكرر مي كرد، چون تاريكي شب به نهايت رسيد ايستاد و گفت:

يا من قصده الطالبون فاجابوه مرشدا و امه الخائفون فوجدوه متفضلا و لجأ اليه العابدون فوجدوه موئلا متي راحة من نصب لغيرك بدنه و متي فرح من قصد سواك نبية الهي قد نقع الظلام و لم اقض خدمتك وطرا و لا من مناجاتك صدرا صل علي محمد و ال محمد وافعل بي اولي الاين بك يا ارحم

اي خدائي كه جويندگان قصد تو كردند و تو را ارشاد كننده يافتند و قصد او كردند ترسندگان و او را بخشنده يافتند و پناهنده شدند به او عبادت كنندگان و او را پناه خود يافتند چه وقت را حتي دارد كسي كه براي غير تو بدنش را به تعب اندازد و چه زماني خوشنودي يابد كسي كه غير تو را مقصود خود ساخته، خدايا ظلمت و تاريكي شب رخت بربست و من در خدمت تو به حاجتم نرسيدم و از حوض مناجات تو سيراب سيراب تر نگشتم، خدايا درود فرست بر محمد و آل محمد و با من چنان كن كه سزاوار بزرگي تست اي ارحم الراحمين حماد گفت ترسيدم اين نعمت از دستم برود و از چشم من پنهان گردد دامنش را گرفتم و گفتم تو را به آن خدائي كه


رنج و تعب عبادت را از تو برداشته و لذت و شوق عبادتش را به تو بخشيده مرا زير بال رحمت حق پناه ده كه من گمراهم و آرزويم آن است كه تو كردي و گفتي. فرمود. اگر توكلت براستي بود هيچ وقت گمراه نمي شدي ولي پيرو من باش و به دنبال من بيا چون پهلوي درخت آمد دست مرا گرفت، بخيالم مي رسيد كه زمين زير قدم من كشيده مي شود، چون سپيده صبح طالع گرديد، به من فرمود مژده باد تو را كه اين مكه معظمه است، وقتي صداي فرياد حاجيان و تلبيه آنان را شنيدم و اين معجزه باهره را ديدم او را قسم دادم به آن خدائي كه در قيامت و روز درماندگي مخلوق اميدواري به اوست، خود را معرفي كن و به من بگو تو كيستي؟ فرمود حال كه قسم دادي منم علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب عليهم السلام.

متن: و ابنه شبه جده المحمود محمد الباقر علمي و المعدن لحكمتي

و فرزندش كه شبيه جد محمود (پسنديده) اش محمد و شكافنده علم و معدن حكمت و دانش من است. شيخ مفيد عليه الرحمه فرموده آشكار نشد از هيچ يك از اولاد امام حسن و امام حسين عليهماالسلام از علم دين و آثار و سنة و علم قرآن و تفسير و تاريخ و ادبيات به اندازه اي كه از حضرت ابي جعفر (امام محمد باقر) عليه السلام ظاهر گرديد و معالم دين را باقيمانده اي از صحابه ي پيغمبر و وجوه تابعين و سران فقهاء مسلمين از آن حضرت نقل نموده اند و در علم و فضل در ميانه ي علماء و دانشمندان ضرب المثل بود و اشعار در فضيلت علم و كمالات آن حضرت مي سرودند و همان گونه كه در صدر اسلام به رهبري اميرالمؤمنين علي عليه السلام زمامداران مسلمين از خطر رسوائي جهل و اضمحلال اسلام رهائي مي يافتند همين قسم حكام و امراء در زمان حضرت باقر موقعي كه مشكلي پيش مي آمد كه اسلام در خطر بود


از آن حضرت استمداد مي جستند. داستان تغيير سكه اسلامي در زمان هشام و تصميم پادشاه روم و راهنمائي حضرت امام محمد باقر عليه السلام به قسمي كه جلوگيري از آن خطر نمود شگفت انگيز است. يكي از شعراء در مدح آن حضرت گفته



يا باقر العلم لاهل التقي

و خير من لبي علي الاجبل



ميمون قداح از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده كه آن حضرت فرمود پدرم امام محمد باقر عليه السلام فرمود بر جابر بن عبدالله انصاري وارد شدم و بر او سلام كردم و جواب سلام داد و از من پرسيد تو كيستي، چون در آن زمان چشمانش را از دست داده بود گفتم من محمد بن علي بن الحسين عليه السلام هستم، گفتم پسرجان نزديك من بيا (چون در آن وقت حضرت باقر كودك بودند) نزديك رفتم دست مرا بوسيد و خم شد براي بوسيدن پاي من نگذاشتم و از او فاصله گرفتم سپس به من گفت رسول خدا صلي الله عليه و آله به شما سلام رسانيد گفتم و بر جدم رسول الله سلام باد پس پرسيدم چگونه بود آن پيام و سلام گفت روزي با پيغمبر بودم، به من فرمود اي جابر باشد كه تو زنده اي و ملاقات كني مردي از فرزندان مرا كه نامش محمد بن علي بن الحسين است، خدا نور و حكمتش را به او بخشيد، سلام مرا به او برسان. شيخ كليني (ره) در باب اطعمه و اشربه ي كافي نقل نموده از ابي حمزه ثمالي كه گفت در مسجد رسول خدا صلي الله عليه و آله نشسته بودم ناگاه مردمي وارد شد و سلام كرد و گفت تو كيستي گفتم مردي هستم از اهل كوفه، پس از او پرسيدم حاجتت چيست، گفت ابوجعفر محمد بن علي را مي شناسي، گفتم آري با او چكار داري؟ گفت چهل مسأله مشكل تهيه كرده ام، از او سئوال كنم هر كدام را درست جواب بپذيرم و هر كدام را جواب صحيح نداد رد كنم گفتم تو خود صحيح و فاسد را مي شناسي، گفت آري گفتم پس در اين صورت احتياجي به آن حضرت نداري متحير ماند و گفت


شما طاقت سخن با ماها نداريد، به اين كارها كاري نداشته باش، هر زمان محمد بن علي آمد او را به من معرفي كن، در اين سخن بوديم كه آن حضرت وارد شد و اطراف او اهل خراسان و ديگران جمع بودند و مسائل و مناسك حج مي پرسيدند و جواب مي شنيدند تا كم كم اطراف آن حضرت خلوت شد و آن مرد نزد آن حضرت نشست و من نزديك شد كه سخنان ايشان را بشنوم، حضرت از او پرسيد تو كيستي، گفت من قتاده پسر دعامه اهل بصره هستم فرمود فقيه و دانشمند بصره توئي؟ گفت آري، حضرت فرمود واي بر تو اي قتاده خداي عزوجل خلقي را آفريد و از مخلوقاتش انتخاب فرمود و آنان را حجت بر ديگران قرار داد و آنها اوتاد در زمين اند قيام كنندگان به امر او هستند، برگزيدگان علم او هستند. خدا آنها را پيش از مخلوقاتش برگزيد. سايه هائي از يمين عرش بودند. پس قتاده ساعتي متحير و ساكت ماند و سپس گفت خدا تو را به سلامت و صلاح بدارد من در برابر دانشمندان و در محضر ابن عباس (كه اميرالمؤمنين درباره او فرمود قد ملأ علما نشستم و زانو به زمين زدم و محضر هيچيك مرا مرعوب نساخت چنان كه حضور شما مرا تحت تأثير قرار داد و مرعوب نمود و مضطرب ساخت. فرمود واي بر تو. ميداني كجا هستي؟ تو در برابر كسي هستي كه خداوند درباره آنها فرموده است في بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه، يسبح له فيها بالغدو و الأصال، رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله و اقام الصلوة و ايتاء الزكوة. تو در چنين جائي و ما هم آنهائيم. قتاده گفت قربانت گردم راست گفتي اين خانه خانه سنگ و گل نيست بلكه خانه ي علم و شرف و فضيلت و تقوي است، پس قتاده گفت آقا مرا خبر ده از


پنير و حكم آن، حضرت امام محمد باقر تبسمي فرمود و گفت چهل مساله مشكلت به همين مسأله پنير سر باز كرد؟ گفت همه را فراموش كردم، فرمود باكي نيست و جواب مسأله اش را داد.

متن: سيهلك المرتابون في جعفر الراد عليه كالراد علي حق القول مني لاكرمن مثواي جعفر و لاسرنه في شيعته و انصاره و اوليائه

زود است كه شك كننده درباره جعفر هلاك گردد. هركس او را رد كند (او را به امامت نپذيرد يا سخنش را رد نمايد) مرا رد كرده. سخن و وعده ي حق و ثابت من است كه مقام جعفر را گرامي دارم و او را نسبت به پيروان و دوستانش مسرور سازم. موقعيتي كه براي حضرت صادق ميسر شد و در شرايط و امكانات زمان براي هيچيك از امامان عليهم السلام فراهم نشد و علت آن بصورت ظاهر انقراض حكومت بني اميه و روي كار آمدن و تشكيل حكومت بني عباس كمتر فرصتي براي آنها براي امور داخلي فراهم بود از اين فرصت استفاده فرمود و دانشگاهي كه مدارس آيات الهي بود برپا نمود چهار هزار شاگرد در فنون مختلفه زير نظر يك استاد آن هم شخص امام معصوم و وارث علم اولين و آخرين امام جعفر صادق عليه السلام اداره مي شد، افرادي عاليقدر از اين مدرسه فارغ التحصيل بيرون آمدند همچنان كه بلا گذشت و خود امام عليه السلام خبر داد كه هر كدام در هر شهري باشند نيازمند به احدي در احتياجات نباشند البته چنين افرادي از شيعيان مايه ي سرور و روشني چشم امام عليه السلام بلكه همه ي مؤمنين و هر انسان علاقمند به دين و دانش هستند اكنون براي نمونه چند نفر از اصحاب و پرورش يافته گاه مكتب امام جعفر صادق عليه السلام را به ترتيب حروف الفبا به نظر خوانندگان محترم مي رسانم.


1 - ابان بن تغلب، به فتح تاء و سكون عين و كسره ي لام و سكون باء. از آل بكر بن وائل و از اهل كوفه است، ثقه و جليل القدر است، در مجالس المؤمنين آورده كه ابان قاري و عالم به وجوه قرائت بود و دلائل آن را نيز مي دانست و قرائتي عليحده دارد كه نزد قراء مشهور است و در علم تفسير و حديث و فقه و لغت و نحو امام زمان خود بود و در كتاب ابن داود مذكور است كه او سي هزار حديث از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام حفظ داشت و او تصانيف بسيار داشته مانند تفسير غريب القرآن و كتاب فضائل و كتاب احوال صفين و غيره و در كتاب خلاصه است كه ابان در ميانه ي اصحاب ماثقه و جليل القدر و عظيم المنزله است. خدمت سه امام رسيد و از آنها كسب فيض نمود. 1 - حضرت امام زين العابدين 2 - حضرت امام محمد باقر 3 - حضرت امام جعفر صادق عليهم السلام و حضرت امام محمد باقر عليه السلام به او فرمود در مسجد مدينه بنشين و فتوي بده براي مردم كه دوست مي دارم در ميان شيعه مانند تو را به بينند و در روايتي ديگر هست كه مناظره كن با اهل مدينه كه دوست دارم مانند تو كسي از روات و رجال من باشد. ابان در زمان حيات امام جعفر صادق (ع) وفات يافت و چون خبر فوت او به آن حضرت رسيد رحمت بر او فرستاد و قسم ياد فرمود كه مرگ ابان دل مرا به درد آورد، وفاتش در سال 141 هجري واقع شد.

2 - ابوحمزه ي ثمالي. به ضم ثاء، نامش ثابت بن دينار است، ثقه و جليل القدر و از مشايخ اهل كوفه است و از فضل بن شاذان روايت شده كه گفت شنيدم از ثقه اي كه به نقل قول از حضرت رضا عليه السلام گفت: ابوحمزه ثمالي در زمان خود مانند سلمان فارسي بود در زمان پيامبر اكرم. براي آن كه خدمت كرد


به چهار نفر از ما، علي بن الحسين و محمد بن علي و جعفر بن محمد و كمي از زمان حضرت موسي بن جعفر عليهم السلام و روايت كه وقتي حضرت صادق عليه السلام ابوحمزه را طلبيد چون به خدمت حضرتش رسيد به او فرمود:

اني لاستريح اذا رايتك، من وقتي تو را مي بينم راحت مي شوم.

3 - ابوبصير: ليث بختري بر وزن جعفري قاضي نورالله در مجالس در ترجمه ي او گفته كه در كتاب خلاصه مذكور است كه كنيه او ابوبصير و ابومحمد است و از روات امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهم السلام است و حضرت امام محمد باقر عليه السلام در شأن او فرمود: بشرا بالجنه. در اول حديث لوح و در رجال سند مراجعه شود.

4 - ابومنذر: هشام بن محمد بن سآئب كلبي عالمي است مشهور به فضل و علم و ارف به ايام و انساب گفت دردي بر من عارض كه علوم خود را فراموش كردم. سپس خدمت امام جعفر صادق عليه السلام رسيدم، پس به من كاسه اي را آشامانيد و علوم من بازگشت و حضرت صادق عليه السلام به او عنايتي داشت و او را نزديك خود مي نشانيد و با او با گشاده روئي رفتار مي نمود در انساب و فتوحات و مثالب و مقاتل و غيره.

5 - اسحق بن عمار صيرفي كوفي از اصحاب حضرت صادق عليه السلام و حضرت موسي بن جعفر عليه السلام است علماء رجال درباره ي او گفته اند كه او شيخ اصحاب ما و ثقه است و او و برادرانش يونس و يوسف و قيس و اسماعيل، بيت بزرگي از شيعه مي باشند و فرزندان برادرش علي و بشير پسران اسماعيل از وجوه اهل حديث هستند و نقل شده كه حضرت صادق عليه السلام هر وقت اسحاق و اسماعيل پسران عمار را مي ديد مي فرمود:


و قد يجمعهما الاقوام: يعني گاهي خدا دنيا و آخرت را براي بعضي جمع مي كند. معلوم مي شود علاوه بر مقام ديني وضع دنياي آنها هم مرفه بوده است، هنيئا لهم.

6 - بريد بر وزن حسين معروف به عجلي، كنيه ايش ابوالقاسم، از وجوه فقهاي اصحاب ما هست و ثقه و جليل القدر و از حواريين حضرت امام محمد باقر و حضرت صادق عليهماالسلام و از اصحاب اجماع است و حضرت صادق عليه السلام فرمود اوتاد زمين و اعلام دين چهار نفرند محمد بن مسلم و بريد بن معوية العجلي و ليث بختري و زراة بن اعين و در حق آنها فرموده است هولاء القوامون بالقسط هولاء القوالمون بالصدق و هولاء السابقون السابقون اولئك المقربون.

7 - حزير بن عبدالله سجستاني از معروفين اصحاب حضرت صادق عليه السلام است و كتبي در عبادات نوشته است كه حماد بن عيسي افتخار دارد به اين كه آن كتاب را حفظ دارد و به حضرت صادق عليه السلام عرض كرد انا احفظ كتاب حزير.

8 - حماد بن عيسي الجهني كه از اصحاب اجماع است و منسوب به جهنيه است كه اسم قبيله اي است. وي خدمت حضرت صادق و حضرت موسي بن جعفر و حضرت علي بن موسي الرضا عليهم السلام رسيد.

گويد به حضرت موسي بن جعفر وارد شدم و عرض كردم قربانت شوم از خدا بخواهيد كه خدا به من خانه و زن و خادم و هر ساله هم حج نصيبم فرمايد، آن حضرت دست به دعا برداشت و فرمود: اللهم صل علي محمد و ال محمد و ارزقه دارا و ولدا و زوجة و خادما و الحج خمسين سنه.


چون قيد پنجاه سال فرمود دانستم بيش از اين به حج نمي روم و اكنون كه حديث را مي گويم چهل و هشت سفر آن را رفته ام و اين خانه ي من است كه نصيبم شده و زوجه ام پشت پرده است كلام را مي شنود و اين پسر من و خادم من هستند كه همه به دعاي حضرت نصيبم شده، پس دو نوبت ديگر به حج رفت و براي سفر پنجاه و يكم به قصد حج حركت كرد با ابوالعباس نوفلي قصير هم كجاوه شد و چون به ميقات رسيد رفت براي غسل احرام بناگاه سيلي آمد و او را غرق كرد و از شدت احتياط گويد از امام جعفر صادق عليه السلام هفتاد حديث شنيدم چون خواستم نقل كنم پيوسته شك نمودم كه شايد درست ضبط نكرده باشم و يك يك كنار گذاشتم تا به بيست حديث رسيد كه يقين دارم چيزي كم و زياد نشده است.

9 - زرارة بن اعين شيباني جلالت قدرش زياده از آن است كه نقل شود، در او جميع خصال خير از علم و فضل و فقاهت و ديانت و وثاقت جمع شده بود و او از حواريين صادقين عليهماالسلام بود و يونس بن عمار حديثي از وي نقل كرده براي حضرت صادق عليه السلام در باب ارث كه او از حضرت باقر عليه السلام نقل كرده بود حضرت صادق عليه السلام فرمود آنچه را زراره از ابوجعفر عليه السلام نقل كرده جايز نيست كه ما آن را رد كنيم و درباره ي او فرمود: لولا زرارة لقلت ان احاديث ابي ستذهب. روزي حضرت صادق عليه السلام به او فرمود اي زراره اسم تو در اهل بهشت بي الف است. گفت بلي فدايت شوم سم من عبد ربه است ولي ملقب به زراره شدم. از او نقل شده كه مي گفته بهر حرفي كه از امام صادق مي شنوم ايمان من زياد مي شود و از ابن ابي عمير كه از بزرگان فضلاء


شيعه است نقل شده وقتي به جميل بن دراج كه از بزرگان فقهاء و محدثين شيعه است گفت چه نيكو است محضر تو و چه زينت دارد مجلس افاده ي تو، گفت آري ولي به خدا قسم ما نزد زراره جز به منزله ي اطفال مكتبي كه نزد معلم خود باشند نبوديم.

10 - عبدالله بن ابي يعفور كه ثقه و جليل القدر و او نيز از حواريين صادقين عليهماالسلام است و بسيار نزد حضرت محبوب بود و حضرت از او رضايت داشت زيرا در مقام اطاعت آن حضرت ثابت قدم بوده و چنانچه روايت است وقتي به آن حضرت عرض كرد به خدا قسم اگر شما يك انار را دو نصف كني و بفرمائي كه اين نصف حرام و اين حلال است من شهادت مي دهم كه آنچه را كه فرمودي حلال و آنچه را فرمودي حرام حرام است حضرت دو بار فرمودند خدا تو را رحمت كند.

11 - عمران بن عبدالله بن سعد اشعري و برادرش عيسي بن عبدالله است كه هر دو از اجلاء اهل قم و از دوستان حضرت صادق عليه السلام و محبوبين نزد آن حضرت بوده اند و حضرت آنها را زياد دوست مي داشت.

12 - فضل بن يسار بصري، ابوالقاسم ثقه جليل القدر از روات و فقهاء و اصحاب صادقين عليهماالسلام و از اصحاب اجماع است و روايت است كه حضرت صادق عليه السلام هرگاه او را مي ديد مي فرمود بشرالمخبتين هر كه دوست دارد كه نظر كند بسوي مردي از اهل بهشت پس نظر كند بسوي اين مرد و مي فرمود كه فضل از اصحاب پدر من است و من دوست مي دارم كه آدمي دوست دارد ياران


پدرش را و نيز حضرت فرمود خدا رحمت كند فضل را كه از ما اهل بيت بود.

13 - مومن طاق محمد بن علي بن نعمان كوفي، ابوجعفر و به احوال نيز معروف است و از بس حاضر جواب بود مخالفين او را شيطان طاق مي گفتند. دكاني در كوفه داشت در موضعي معروف به طاق المحامل و در زمان او پول قلبي پيدا شده بود كه هيچكس نمي شناخت چون باطن آن قلب بود نه ظاهرش ولي چون بدست او مي دادند مي شناخت و غش او را آشكار مي ساخت از اين جهت مخالفين او را شيطان طاق گفتند. و در علم كلام استاد و ماهر بود و چند كتاب تصنيف نمود و با زيد بن علي و هم خوارج محاجه كرد و حامي ولايت بود روزي كه ابوحنيفه به او گفت شما شيعيان عقيده به رجعت داريد گفت آري، گفت پانصد دينار به من قرض بده در رجعت كه بازگشتم از من بگير. مومن طاق به او گفت تو ضامني به من بده كه بصورت انسان برگردي كه من تو را بشناسم و من مي ترسم تو به صورت بوزينه برگردي و نتوانم پول خود را از تو دريافت كنم. و نيز بعد از رحلت و وفات حضرت صادق عليه السلام، ابوحنيفه از روي شماتت و سخريه به مومن طاق گفت مات امامك جعفر بن محمد. امام تو، جعفر بن محمد مرد. مومن طاق به او فرمود اما امامك من المنظرين الي يوم الوقت المعلوم. و اين درباره شيطان است كه وقتي از خدا درخواست نمود خدايا مرا تا قيامت مهلت بده خدا در جواب او چنين فرمود: و در مجالس المؤمنين است كه روزي ابوحنيفه در مجلسي نشسته بود. مومن طاق از دور پيدا شد تا ابوحنيفه او را ديد گفت جاءكم الشيطان. يعني شيطان


بسوي شما آمد، مومن طاق چون اين كلام را شنيد اين آيه را بر ابوحنيفه و اصحابش خواند:

انا ارسلنا الشياطين علي الكافرين توءزهم ازا. و نيز نقل است كه ضحاك كه يك نفر از خوارج بود در كوفه خروج نمود و نام خود را اميرالمؤمنين گذاشت و مردم را به مذهب خود دعوت مي كرد مومن طاق نزد او رفت اصحاب ضحاك چون او را ديدند وي را گرفته نزد ضحاك بردند. مومن طاق به ضحاك گفت من مردي هستم در دين خود بصيرتي دارم و شنيده ام تو مردي با انصاف هستي خوش داشتم كه در اصحاب تو داخل شوم. ضحاك به اصحاب خود گفت اگر اين مرد به ما ملحق شود كار ما رواجي خواهد گرفت. آنگاه مؤمن طاق با ضحاك گفت چرا شما از علي بن ابيطالب تبري مي جوئيد و جنگ با او را حلال مي دانيد ضحاك گفت براي اين كه علي در دين خدا حكم گرفت و هركس در دين خدا حكم گيرد و جنگ با او حلال است. مؤمن طاق گفت مرا از اصول و مبناي دين خود آگاه ساز تا با تو مناظره و گفتگو كنم، اگر حجت تو بر من غالب آمد پيرو تو شوم و بهتر اين است كه براي تشخيص حق از باطل هر كدام يك نفر را تعئين كنيم تا بين ما حكم باشد و به صواب حكم كند. پس ضحاك به يكي اصحاب خود اشاره نمود و او را به حكميت تعيين كرد و گفت اين مرد عالم و فاضل از جانب من حكم باشد. مؤمن طاق براي تاكيد و تثبيت مطلب گفت البته اين را به حكمت قبول داري؟ گفت آري. پس مومن طاق رو به اصحاب ضحاك كرد و گفت اكنون كه صاحب شما حكم انتخا نمود در دين خدا. با اين گفتارش شما دانيد و او. اصحاب ضحاك چون اين گفتار شنيدند و سنجيدند چندان چوب و شمشير


بر ضحاك زدند تا او كشته شد.

تعداد اصحاب آن حضرت زياد و شرح حال آنها مبسوط و در كتب رجال درج شده و از حوصله ي اين اوراق خارج است فقط براي توضيح اين جمله حديث كه فرمود لا سرنه في شيعته و اوليآئه براي نمونه ذكر شد كه چه اندازه آن حضرت از بودن اين اصحاب در صحنه خوشنود بودند كه از علوم آن حضرت بهره مند و ناشر حق و حقيقت بودند. خوانندگان محترم از جمله اي كه قائد اعظم آية الله مجاهد، امام خميني دامت بركاته در شهادت مرحوم آية الله مطهري فرمودند كه او حاصل عمر من بود متوجه شويد كه حضرت امام جعفر صادق عليه السلام افرادي چنين با علم و تقوي تربيت فرمود تا چه حد به وجود آنان خوشنود بود.

متن: اتيحت بعده موسي فتنة عمياء حندس

بعد از امام صادق عليه السلام فرزندش موسي عليه السلام است كه در زمان او فتنه و آشوبي سخت و كور و تاريك و گيج كننده مقدر شده. در مجمع در لغت تيح جمله ي حديث را ذكر فرموده.

اتيحت اي قدرت من اتاح الله له الشيي قدره له و انزل به. و اين فتنه و آشوب تاريك از جهاتي دست بهم داده بود. يكي آن كه مسأله امامت فريضه فريضه بوده شناخت امام واجب است چنانچه در آخر همين جمله خداوند متعال فرموده: لان خبط فرضي لا ينقطع و حجتي لا تخفي. بايد نام امام را معرفي نمود و مردم هم او را بشناسند و اطاعت كنند و از طرفي هم دشمن سرسخت امامت منصور به حاكم مدينه نوشته است ببين هركس را جعفر بن محمد به وصايت


و جانشيني خود معرفي نمود او را بكش و سر او را براي من بفرست. از اين رو امام صادق عليه السلام براي حفظ هر دو جهت وصيتي سر به گم فرمود و پنج نفر وصي خود قرار داد. افراد عاقل و عالم و زيرك از همين وصيت امام بر حق را شناختند و معرفي نمودند. روايت شده كه شخصي بنام ابوجعفر وافد اهل خراسان بود جماعتي از اهالي خراسان نزد او جمع شدند و از او خواستند كه اموالي كه بايد به امام جعفر صادق عليه السلام برسد با خود براي آن حضرت ببر و با مسائلي كه بعضي از آنها استفتاء بود و بعضي مشورت ابوجعفر آن اموال را با خود برد چون وارد كوفه شد و منزل گرفت به زيارت قبر اميرالمؤمنين عليه السلام رفت، ديد نزديكي قبر شيخي نشسته و جماعتي دور او حلقه زده اند همين كه از زيارت خود فارغ شد به قصد ايشان رفت ديد كه ايشان فقهاء شيعه مي باشند و از شيخ استماع فقه مي كنند. از آن جماعت پرسيد كه اين شيخ كيست؟ گفتند ابوحمزه ثمالي است. ابوجعفر گفت من نزد آنها نشستم در اين بين مردي اعرابي وارد شد و گفت جئت من المدينه و قد مات جعفر بن محمد عليه السلام

يعني من از مدينه مي آيم و جعفر بن محمد عليه السلام وفات كرد. ابوحمزه از شنيدن اين خبر نعره اي زد و دو دست خود را بر زمين كوبيد. سپس سئوال كرد كه آيا شنيدي چه كسي را وصي خويش قرار داده؟ گفت پنج نفر را وصي قرار داده. پسرش عبدالله افطح و پسر ديگرش موسي و منصور خليفه و محمد بن سليمان والي مدينه و حميده مادر موسي را. ابوحمزه گفت حمد خداي را كه ما را هدايت كرد و نگذاشت كه گمراه شويم دل علي الصغير و بين علي الكبير و سترالأمر العظيم. پس ابوحمزه نزد قبر اميرالمؤمنين


رفته و مشغول نماز شد، ما نيز مشغول نماز شديم. سپس من رفتم نزد او گفتم اين چند كلمه كه گفتي براي من تفسير كن و حاصل تفسير اين جملات چنين است. وصيت به منصور و والي براي تقيه است كه وصي آن حضرت به قتل نرسد و ام حميده هم گر چه زني است فاضله ولي منصب امامت براي او نيست.

عبدالله افطح برادر بزرگتر هم ناقص است و امام نبايد ناقص الخلقه باشد. پس فقط موسي بن جعفر عليه السلام براي وصايت و امامت مي ماند. فته و آشوب ديگر طايفه اسماعيليه هستند كه قائل به امامت اسماعيل فرزند حضرت صادق شدند و گمان مي كنند كه آن حضرت نص بر امامت اسماعيل فرمود و حال آن كه او در زمان حيات پدر بزرگوارش وفات يافت و جنازه ي او را بر اعناق الرجا گذاشت و مرارا روي او را مي گشود و مي بوسيد و غرضش برطرف كردن شبهه بود از كساني كه گمان مي كردند كه او بعد از پدر بزرگوارش امام است پس وفات او پيش از پدر دليل است بر اين كه نص بر امامتش نشده و الا لازم آيد كذب حضرت صادق عليه السلام و آن محال است ولكن در حديثي وارد است كه امام صادق عليه السلام فرمود: ما بدأ لله كما بدا في اسمعيل ابني، يعني بدائي براي خدا حاصل نشد چنانچه در امر فرزندم اسمعيل حاصل شد و اين حديث موهم آن است كه امامت براي اسماعيل ثابت بود و بعد نسخ شد زيرا حمل بدا بر معني حقيقي آن ممكن نيست به جهت آن كه معناي آن ظاهر شدن بعد از مخفي بودن است و حمل آن بر خدا مستلزم جهل است و پشيماني. پس معني بدا بر خدا اظهار بعد از اخفاء است. و شيخ مفيد (ره) اين حديث را تأويل كرده به اين كه مراد آن است كه ظاهر نشد براي خدا فعلي در اهلبيت به مثل آنچه ظاهر شد


در خصوص اسماعيل براي آن كه همه كس از دوست و دشمن او را بعد از پدرش امام مي دانستند و دشمنان براي قتل او مصمم شده بودند پس خدا شر دشمنان را از او به دعاي حضرت صادق (ع) گردانيد قال ره و بهذا جاء الأثر عن الرضا و صدوق عليه الرحمه گفته است كه معني حديث آن است كه ظاهر نشد براي خدا امري چنانچه ظاهر شد در اسماعيل زيرا كه او را پيش از من مي رانيد تا معلوم شود كه او بعد از من امام نيست. قال و قد روي من طريق ابي الحسن الأسدي في ذلك شيي غريب و هو ان الصادق عليه السلام قا ما بدي لله بداء كما بدا في اسمعيل ابي اذا امر ابوه بذبحه ثم فداه بذبح عظيم. و بالجمله دليلي بر امامت اسمعيل نيست و بوجوه مذكوره مردود است و اين فرقه ي باطله به چند شعبه منشعب شدند. مباركيه كه فرقه اي از اسماعيليه اند گفته اند كه مردن اسماعيل پيش از پدر مانع از نص بر امامت او نيست زيرا فايده ي نص باقي بودن امامت است در نسل او و اين سخن نيز واضح الفساد است زيرا در بحث امامت گذشت كه امامت براي هر امامي به نص صريح ثابت است نه بالوراثه و طايفه ي اسماعيليه معروفند به ملاحده براي اين كه اينان كوشيدند در افشاء بدعت ها و ويران ساختن اركان شرع حتي آن كه حسن بن محمد كه يكي از خلفاء فرقه اسماعيليه است و معروف است به علي ذكره السلام در هفدهم ماه رمضان بالاي منبر رفت و مردم به مصلي حاضر شدند، جملاتي بر هم بافت كه خلاصه اش اين است كه مردم در اين زمان واصل به حق شده اند و تكليف از آنها مرتفع است و من قائم قيامتم و دعوت من قيامت است، پس از منبر


فرود آمد و مردم را دعوت به افطار كرد و گفت امروز عيد قيامت است و مردم افطار كردند و به لهو و لعب پرداختند و هر ساله در هفدهم ماه رمضان عيد مي گرفتند و آن را عيد قيام مي خواندند و اين ملعون 46 سال سلطنت كرد و در زمان او كاملا اين مذهب باطل رواج گرفت ولي پسرش حسن بن محمد بعد از او كوشش كرد تا مراسم كفر و الحاد را برطرف سازد و تا حدي هم پيروز شد و حكايات و فتن اين طايفه زياد است و حسن صباح نيز از اين دار و دسته بود و بدعت ها و فتن او زياد و معروف است و از حكايات مضحكه او آن است كه در زمان سلطنت محمد بن حسن بن محمد كه از اين طايفه بود فخر رازي را كه در ري بود به اين مذهب متهم ساخت او به منبر رفت و اين طايفه را سب و لعن كرد. خبر به محمد بن حسن رسيد شخصي را براي تهديد او فرستاد و او تا هفت ماه در مجلس درس فخر حاضر مي شد تا روزي وارد شد و مجلس را خلوت ديد در را بست و فخر را بر زمين زد و روي سينه اش نشست و خنجر كشيد، فخر گفت مقصودت چيست گفت مي خواهم از ناف تا سينه ات را بدرم پرسيد براي چه؟ گفت براي آن كه بر منبر ما را سب و لعن كردي، فخر گفت توبه كردم و آن شخص از روي سينه اش برخواست و گفت به قتل تو مأمور نبودم والا تو را زنده نمي گذاشتم، اكنون بدان كه محمد بن حسن تو را سلام مي رساند و مي گويد ما از سخن عوام پروا نداريم كه بد گفتن آنها به ما مانند گردوئي است بر روي گنبدي اما شما بايد از بدگوئي ما زبان بر بنديد كه گفتار شما مانند نقشي است كه بر سنگ ثابت مي ماند اين را گفت و مبلغ 360 دينار كه بر كمر بسته بود باز كرد و گفت اين وظيفه و مستمري امساله شما است و هر سال به شما خواهد رسيد، پس از مجلس برخواست


و مشهور است كه فخر رازي قبل از اين داستان هر جا خلافي از آنها نقل مي كرد مي گفت: خلافا للملاحده لعنهم الله و دمرهم الله و خذلهم الله و بعد از اين واقعه مي گفت خلافا للاسماعيليه و بهمين قناعت مي كرد. يكي از شاگردانش سبب پرسيد در جواب گفت اسماعيليه را نمي توان لعن كرد زيرا برهان قاطع دارند و مرادش از برهان قاطع همان خنجري بود كه آن شخص بر روي سينه اش كشيد. يكي از دعات اين طايفه كه در زمان ما... شده است كتابي مبسوط در عقايد و خرافات آنها نوشته بنام تنبيهات الجليه در رد فرقه ي اسماعيليه كه انسان از خرافات آنها تعجب مي كند و از شدت تعجب به ناداني اينان مي خندد. فتنه و آشوب ديگر از فرقه ي سبطيه است كه پيروان يحيي بن ابي اسبط باشند و اينها معتقد بودند كه امام بعد از حضرت صادق محمد بن اسماعيل بن صادق است و گمانشان اين است كه حضرت صادق عليه السلام نص بر امامت او فرمود و بعضي گمان كردند كه اسماعيل نص بر امامت او كرده و بعضي استدلال كرده اند بر امامت او به اين كه وقتي حضرت صادق عليه السلام در خانه ي خود نشسته بود كه همين محمد آمد و طفل بود جامه اش به پايش پيچيد و بر رو در افتاد، حضرت از جا برخاست و او را به سينه ي خود چسبانيد و فرمود كه از پدرم شنيدم كه چون براي تو فرزندي شد او را به نام من نام گذار و اين فرزند شبيه من و شبيه پيغمبر خدا است و بر سنت او است. و اين حديث بر فرض اين كه صحت صدور داشته باشد به هيچ وجه دلالت بر امامت محمد ندارد و خود او هم داعيه بر امامت نداشت و همچنين اسماعيل. پس اعتقاد يك دسته از مردم به امامت ايشان طعني در جلالت


قدرشان ندارد. فتنه و آشوب ديگر فطحيه اند كه معتقد به امامت عبدالله افطح اند كه وي پسر بزرگ امام جعفر صادق عليه السلام است و مي گويند چون او از ساير فرزندان آن حضرت بزرگتر بوده بعد از آن حضرت مدعي امامت شد پس او امام است و اين مذهب به وجوه گذشته باطل است علاوه بر آن كه نصي در مذمت او رسيده و جهل او بر مردم آشكار شد. از اين جهت افرادي كه معتقد به امامت او شده بودند برگشتند و معتقد به امامت موسي بن جعفر عليه السلام شدند. فتنه و آشوب ديگر ناووسيه اند كه پيروان مردي به نام ناووس بودند و مي گفت امامت بر حضرت صادق عليه السلام ختم شد و او زنده است و مهدي موعود او است و فساد اين مذهب نيز ظاهر است زيرا پس از اين همه نصوص صحيحه صريحه درباره ي امامت دوازده امام عموما و خصوصا با نام و نشان جاي ترديد باقي نمي ماند و فساد اين ادعاها روشن است. آشوب و فتنه ديگر واققيه اند كه گفتند امامت بر حضرت موسي بن جعفر عليه السلام ختم گرديد و او زنده است و قائم موعود در آخر الزمان اوست و سبب اين فتنه طمع در مال و زخارف دنيوي شد كه از بعضي از وكلاء ظاهر گرديد مبلغ سي هزار دينار نزد او بود كه حضرت رضا عليه السلام مطالبه فرمود او منكر آن حضرت گرديد و قائل به توقف شد و حب دنيا مانع شد از رد كردن آن وجوه به حضرت رضا. حاصل آن كه فتنه ي عمياء كحندس كه در حديث لوح خداي متعال خبر داده اينها كه ذكر شد نمونه اي از آن بود و كافي است در بطلان همه نصي كه صريحا در همين حديث لوح بر امامت رضا عليه السلام معجزآسا زمان پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم با تصريح به اسم و نشاني و


و مكان و مدفن آن حضرت و قاتل و كشنده ي آن بزرگوار رسيده كه ذيلا مي خوانيم.

متن: ويل للمفترين و الجاحدين عند انقضاء مدة موسي عبدي و حبيبي و خيرتي في علي وليي و ناصري و من اضع علي اعباء النبوة و امتحنه بالأصطلاع بها يقتله عفريت مستكبر يدفن في المدينة التي بناها العبد الصالح الي جنب شر خلقي.

پس از گذشت دوران، بنده و دوست من و برگزيده ام موسي (ع)، واي بر دروغ بندان و منكرين علي (ع) (امام هشتم عليه السلام) دوست و ياور من و كسي كه بارهاي سنگين نبوت را بر دوش او گذارم و بوسيله ي انجام دادن آنها امتحانش كنم (شايد اشاره به پذيرفتن امر دشوار ولايتعهدي باشد) او را مردي پليد و گردن كش (مأمون) مي كشد و در شهري كه (طوس) بنده ي صالح (ذوالقرنين) آن را بنا كرده دفن مي شود پهلوي بدترين مخلوقم (هارون) داستان تاريخي دعوت مأمون از حضرت رضا (ع) و مشكلات زندگي و سر بردن آن حضرت با طاغوت زمانش مأمون و طرز برخورد و ايذاء و اذيت روحي و جسمي كه به آن بزرگوار مي رساند تا بالأخره آن حضرت را مسموم و شهيد ساخت و معجزات و خوارق عادات كه در زمان حيات و بعد از شهادت و وفات از آن بزرگوار و مرقد پاكش ظاهر گرديده خود كتابي مبسوط لازم دارد كه وضع اين مختصر خارج است.

متن: حق القول مني لاسرنه بمحمد بن و خليفته من بعده


و وارث علمه فهو معدن علمي و موضع سري و حجتي علي خلقي لا يؤمن عبد به الا جعلت الجنه مثواه و شفعته في سبعين من اهلبيته كل قد استوجبوا النار.

حق و ثابت و پا برجاست گفتار من كه البته سرور گردانم او را به وجود پسرش و جانشين و وارث علمش محمد او كانون علم من و محل اسرار و راز من و حجت من بر خلقم مي باشد. هر بنده اي به او ايمان آورد بهشت را جايگاهش سازم و شفاعت او را درباره ي هفتاد تن از خاندانش كه همه سزاوار دوزخ باشند بپذيرم.

نكاتي كه در اين جملات هست بايد توجه نمود:

1 - او را (حضرت رضا) سرور سازم به فرزند و خليفه اش محمد.

2 - وارث علمش.

3 - كانون علم من.

4 - محل اسرار من.

5 - حجت من بر خلقم.

اما مسرت حضرت رضا عليه السلام به فرزندش حضرت امام محمد تقي از جهاتي است: از كليم بن عمران روايت شده كه گفت به خدمت حضرت رضا عليه السلام رسيدم و عرض كردم از خدا بخواه خداوند متعال به شما فرزندي كرامت فرمايد، حضرت فرمود خداي تعالي به من فرزندي كرامت مي فرمايد كه وارث امامت من خواهد بود چون حضرت امام محمد تقي عليه السلام متولد گرديد، حضرت فرمود خداوند متعال فرزندي به من كرامت فرموده كه شبيه است به موسي بن عمران عليه السلام كه درياها را مي شكافت و شبيه است به عيسي بن مريم عليه السلام كه حق تذعالي


مقدس و مطهر گردانيد مادر او را و طاهر و مطهر آفريده شد و نيز از پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آل مرويست كه فرمود بابي ابن خيرة الاماء النوبيه الطيبه پدرم به قربان پسر بهترين كنيزان كه از اهل نوبه و پاكيزه است و مادر آن حضرت ام ولدي بود كه او را سبيكه مي گفتند و حضرت رضا عليه السلام او را خيزران ناميد و آن معظمه از اهل نوبه و از خاندان ماريه ي قبطيه مادر ابراهيم فرزند رسول خدا (ص) و در خبر يزيد بن سليط و ملاقات او با موسي بن جعفر عليه السلام است كه فرمود هرگاه ملاقات كردي او را (علي بن موسي الرضا) و زود است كه ملاقات كني سلام مرا به او برسان و بشارت بده او را كه پسري براي او متولد شد كه امين و امانت دار و مبارك باشد و خبر دهد تو را كه با من ملاقات كرده اي، پس خبر ده او را در آن هنگام، كه آن جاريه كه اين پسر از او متولد خواهد شد از اهل بيت ماريه ي قبطيه جاريه ي پيغمبر صلي الله عليه و آله است و اگر توانستي كه سلام مرا به آن جاريه برساني برسان.

كافي است در جلالت اين مخدره معظمه كه حضرت موسي بن جعفر عليه السلام امر فرمايد يزيد بن سليط را به ابلاغ سلام به آن مجلله ي همچنان كه پيغمبر صلي الله عليه و آله امر فرمود جابر بن عبدالله انصاري را كه سلام آن حضرت را به حضرت امام محمد باقر عليه السلام برساند و در شب ولادت آن حضرت در حين ولادت چراغ خاموش شد و در تاريكي متولد گرديد نوري از بدن آن حضرت ساطع گرديد كه نيازي به چراغ نبود حكيمه خاتون خواهر حضرت رضا عليه السلام فرمود چون روز سوم ولادت آن حضرت شد، ديده ي حق بين خود را به آسمان دوخت و سپس نگاهي به جانب راست و چپ فرمود و به زبان فصيح فرمود


اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله صلي الله عليه و آله. چون اين حالت عجيبه را از آن نور ديده مشاهده كردم به خدمت حضرت رضا عليه السلام شتافتم و آنچه ديده و شنيده بودم عرض كردم، حضرت فرمود آنچه بعد از اين احوال عجيب او مشاهده كني زيادتر است از آنچه اكنون مشاهده كردي. قطب راوندي روايت كرده از محمد بن ميمون كه در ايامي كه حضرت جواد عليه السلام كودك بود و حضرت رضا عليه السلام هنوز به خراسان نرفته بود، سفري به مكه نمود و من نيز در خدمت آن حضرت بودم چون خواستم مراجعت كنم خدمت آن حضرت عرضه داشتم كه مي خواهم به مدينه بروم. نامه اي براي ابوجعفر محمد تقي بنويسيد تا من ببرم. حضرت تبسمي فرمود و نامه اي نوشت من آن را به مدينه بردم و در آن وقت چشمان من نابينا شده بود پس موفق، خادم حضرت امام محمد تقي را آورد در حالي كه در گهواره بود، پس نامه را به آن جناب دادم حضرت به موفق فرمود كه نامه را باز كن. موفق مهر را از نامه برداشت و نامه را گشود و آنجناب آن را ملاحظه كرد و فرمود اي محمد احوال چشمت چون است، عرض كردم يابن رسول الله چشمم نابينا شده است چنانچه مشاهده مي فرمائي پس حضرت دست مبارك به چشمان من كشيد از بركت دست آن حضرت چشمم من شفا يافت پس من دست و پاي آن جناب را بوسيدم و از خدمتش بيرون آمدم در حالي كه بينا بودم اين كرامات و فضائل و صدها مانند آن كه حضرت رضا عليه السلام به چشم مبارك از فرزند گراميش مشاهده فرمود و هزاران فضيلت ديگر كه مي دانست بعد از اين در سن كودكي از آن فرزند گراميش بروز و ظهور مي كند و در آن سن طفوليت به مقام و منصب امامت نائل


مي گردد مانند حضرت عيسي و حضرت يحيي عليه السلام كه در كودكي به منصب نبوت فائز و نائل گرديدند و همچنين فرزند فرزندش حضرت هادي عليه السلام اين همه مايه ي مسرت و شادماني حضرتش بود و مصداق لاسرنه بمحمد ابنه واقع گرديد.

اما علوم و كمالات و فضائلي كه از آن بزرگوار بروز و ظهور فرمود زياده از آنست كه ذكر شود.

چنانچه شيخ كليني و ديگران روايت كرده اند از علي بن ابراهيم از پدرش كه گفت: گروهي از اهل نواحي از حضرت جواد عليه السلام اجازه ورود خواستند، آنجناب اذن فرمود. پس داخل شدند و سئوال كردند از آن حضرت در يك مجلسي از سي هزار مسأله و همه را جواب فرمود و در آن وقت حضرت ده ساله بود و براي رفع استبعاد مي توان گفت كه ممكن است در وقت سئوال هر يك از آن جماعت مسأله خود را مي پرسيدند از آن حضرت و ملاحظه نمي كرد كه ديگري سئوال مي كند و جواب حضرت به آنها ممكن است لا و نعم بوده باشد. چون حضرت از ما في الضمير آنها مطلع بود تا مسائل شروع به سئوال مي كرد حضرت او را جواب مي داد و مهلت نمي داد اطاله ي در سئوال كند.

چنانچه روايت شده شخصي خدمت آن حضرت عرض كرد فدايت شوم، حضرت فرمود قصر نكند مردم پرسيدند اين چه بود حضرت فرمود اين شخص مي خواست سئوال كند از من كه ملاح نماز خود را در كشتي قصر بخواند يا تمام گفتم قصر بخواند و مرحوم علامه مجلسي ره توجيهات ديگري نيز بيان فرمود و همچنين داستان مجلس امتحاني كه مأمون فراهم كرد. زماني كه مأمون تصميم گرفت ام الفضل


را به حضرت جواد عليه السلام تزويج كند بني العباس اجتماع كردند نزد مأمون كه وي را از اين تصميم منصرف كنند. گفتند اكنون كه خلعت خلافت بر قامت بني العباس درست آمده چرا مي خواهي از اين طايفه بيرون بري و بر اولاد علي استوار سازي با آن دشمني كه از قديم ميانه ي ما و آنها بوده و آنچه درباره ي علي بن موسي كردي خاطر ما از آن نگران بود تا آن كه با گذشت او آسوده شديم. مأمون گفت سبب آن عداوت پدران شما بودند اگر خلافت را از اينان به غصب نمي گرفتند اين دشمني به وجود نمي آمد و ايشان سزاوار به امامت و خلافت بودند، گفتند با اين كه ابن الرضا هنوز كودك است و كسب علم و كمال ننموده اگر صبري كني تا كسب علم و فضيلتي كند و با او ازدواج كني مناسب تر است. گفت شما اينها را نمي شناسيد علم اينان به اكتساب از نزد معلم و استاد نيست بلكه موهبتي است از جانب خدا و صغير و كبيرشان از ديگران افضل مي باشند خواهيد امتحان كنيد و علماي زمان را جمع آوري كنيد تا با او مباحثه كنند، آنها در اين پيشنهاد يحيي بن اكثم را كه اعلم علماي ايشان بود انتخاب كردند و او نيز منصب قضاوت و وزارت داشت و او را قاضي القضاة مي گفتند و ساير علما و اشراف را نيز با او دعوت كردند. مجلسي با شكوه برپا شد و صدر مجلس را براي حضرت جواد عليه السلام اختصاص دادند. شيخ مفيد عليه الرحمه فرموده كه حضرت جواد عليه السلام در آن زمان هفت سال و چند ماه از سن شريفش گذشته بود وارد شد و بجاي خود نشست. يحيي بن اكثم هم برابر آن حضرت قرار گرفت و مأمون هم پهلوي حضرت


جواد قرار گرفت. سپس يحيي براي امتحان از مأمون اجازه خواست و با لقب مستعار كه مانند ساير شئون براي خود غاصبانه اختيار كرده بود خطاب كرد يا اميرالمؤمنين اجازه مي دهي از ابوجعفر مسأله بپرسم مأمون گفت از خود او اجازه بخواه يحيي از آن حضرت اذن طلبيد. حضرت فرمود مأذوني اگر خواهي بپرس يحيي گفت چه مي فرمائيد درباره كسي كه در حال احرام صيد كرد و او را كشت، حضرت اولا شقوق مسأله را كه به خيال يحيي نمي رسيد پرسيد كه آيا در حل كشت يا در حرم 1 - عالم بود يا جاهل 2 - از روي عمد كشت يا خطا 3 - آزاد بود يا بنده 4 - صغير بود يا كبير 5 - ابتداء صيد او بود يا باز هم صيد كرده بود 6 - آن صيد از پرندگان بود يا غير آن 7 - از صغار صيد بود يا از كبار آن 8 - اين محرم اصرار دارد يا پشيمان شده 9 - در شب بوده يا روز 10 - در احرام عمره بوده يا احرام حج.

يحيي از شنيدن اين فروع هوش از سرش پريد و متحير ماند و آثار عجز از صورتش ظاهر شد و زبانش به لكنت افتاد و مطلب بر حاضرين روشن گرديد. پس مأمون حمد خدا بجا آورد و گفت اكنون دانستيد آنچه را كه منكر آن بوديد. سپس رو به حضرت جواد كرد و گفت آيا دخترم ام الفضل را خطبه مي كني. حضرت فرمود آري. عرض كرد پس خطبه ي تزويج را براي خود بخوان. حضرت شروع به خطبه كرد و فرمود:

بسم الله الرحمن الرحيم - الحمدلله اقرارا بنعمته - و لا اله الا الله اخلاصا لوحدانيته و صلي الله علي سيد بريته و الأصفياء من عترته


اما بعد فقد كان من فضل الله علي الأنام ان اغناهم بالاحلال عن الحرام.

فقال سبحانه: وانكحو الأيامي منكم و الصالحين من عبادكم و امائكم ان يكونوا فقراء يغنهم الله من فضله والله واسع عليم.

پس حضرت با مأمون صيغه ي نكاح را خواندند و ام الفضل را تزويج كردند و صداق آن را پانصد درهم قرار دادند و چون صيغه نكاح جاري شد. خدم و خشم مأمون آمدند غاليه ي بسيار آوردند و ريش خواص را به غاليه خوشبو كردند پس نزد سايرين بردند آنها نيز خود را خوشبو كردند آنگاه خوانهاي طعام آوردند و مردم غذا خوردند پس از آن مأمون هر طايفه و گروهي را به اندازه ي شانس جايزه داد و مجلس متفرق شد و خواص باقيماندند و سايرين رفتند آن وقت مأمون به حضرت عرضه داشت فدايت شوم اگر ميل داشته باشيد جواب مسائل محرم را بفرمائيد تا مستفيد شويم. پس حضرت شروع فرمود به جواب دادن و هر يك از شقوق مسأله را بيان فرمود. صداي احسنت مأمون بلند شد آنگاه خدمت آن حضرت عرض كرد شما هم از يحيي سئوالي بفرمائيد حضرت به يحيي فرمود بپرسم؟ جواب داد هر چه ميل شما باشد، اگر پرسيديد و جواب مي دانم مي گويم وگرنه از شما ياد مي گيرم. حضرت فرمود جواب اين مسأله را بيان كن كه مردي نظر كرد به زني در اول روز و نظرش حرام - چون روز بلند شد بر او حلال شد - چون ظهر شد حرام گشت - چون عصر شد حلال شد - چون آفتاب غروب كرد حرام شد - وقت عشاء حلال شد - چون نصف شب


رسيد حرام گشت - چون فجر طالع گرديد بر او حلال شد - يحيي گفت به خدا قسم من صورت مسأله را نمي دانم شما بفرمائيد تا ياد گيرم. فرمود اين زن كنيزي بود و اين مرد اجنبي و نگاه به او حرام بود - روز كه برآمد او را خريد و بر او حلال شد - وقت ظهر او را آزد كرد بر او حرام شد - وقت عصر او را تزويج كرد حلال شد - وقت مغرب او را اظهار كرد حرام شد - وقت عشاء كفاره ظهار داد حلال شد - نصف شب شد او را يك طلاق داد حرام شد، چون فجر طالع شد رجوع كرد و حلال شد.


در مدينه المعاجز از عيون المعجزات نقل كرده كه عمر بن فرج رجحي گفت: به حضرت امام محمد تقي عليه السلام عرضه داشتم كه شيعيان تو ادعا مي كنند كه تو مي داني وزن آب دجله را و اين جمله را در كنار دجله به آن حضرت عرض كردم، حضرت در جواب فرمود كه آيا خدا قدرت دارد اين علم را به پشه اي از مخلوقات خود بدهد يا قدرت ندارد؟ گفتم قدرت دارد. فرمود من گرامي ترم نزد خدا از پشه و از بسياري از مخلوق..... و اسرار الهي در آن حضرت زياد به وديعت گذاشته شده.

متن: و اختم بالسعادة لابنه علي ولييي و ناصري و الشاهد في خلقي و اميني علي وحييي.

اسم شريفش علي و كنيه ي آن حضرت ابوالحسن و چون حضرت موسي بن جعفر و حضرت رضا عليهماالسلام را نيز ابوالحسن مي گفتند براي امتياز حضرت رضا ابوالحسن ثاني و حضرت هادي امام علي نقي را ابوالحسن ثالث و گاهي هم بجاي ثالث هادي يا عسكري ذكر مي كنند، چنانچه اهل حديث مي دانند و مشهورترين القاب آن حضرت هادي و عسكري و گاهي نجيب و مرتضي و عالم و فقيه و ناصح و امين و مؤتمن و طيب و متوكل ولي لقب اخير را كتمان مي كردند (از روي تقيه) و چون آن جناب و فرزند بزرگوارش حضرت امام حسن را در لشكرگاه و محله عسكر جاي دادند كه تحت نظر باشند از اين جهت اين دو بزرگوار را عسكري ناميدند و الآن هم مزار آن بزرگواران به عسكريين معروف است و اين دو امام عالي مقدار با پدر بزرگوارشان حضرت جواد به ابن الرضا معروف بودند به افتخار


انتساب به حضرت رضا و موقعيتي كه آن حضرت در اجتماع دوست و دشمن داشت و قطب راوندي روايت كرده كه متوكل عباسي يا واثق يا ديگري از خلفاي عباسي دستور داد، لشكر خود را كه نود هزار بودند از اتراك، و در سامراء بودند كه هر كدام توبره ي اسب خود را از گل و خاك سرخ پركنند و در بيابان وسيعي روي هم ريزند. با اين كار كوه بزرگي تشكيل شد و اسم آن را تل مخالي (كه جمع مخلاة است به معني توبره ي اسب) نهادند، آنگاه بالاي آن تل رفت و حضرت هادي را نيز با خود برد و گفت شما را براي اين منظور خواستم كه مشاهده كني لشكر مرا و اين كه هر روزي به مقدار اين تل بزرگ عليقه اسب سواران لشكر من است. و دستور داده بود كه لشكر با ساز و برگ تمام حاضر شود و مقصودش اين بود كه شوكت و اقتدار خود را بنمايد مبادا آن حضرت اراده ي خروج بر او نمايد. حضرت فرمود مي خواهي كه من نيز لشكر خود را به تو بنمايم، گفت بلي، پس حضرت دعا فرمود به او فرمودند نگاه كن چون نظر افكند ديد ميانه ي زمين و آسمان از مشرق تا مغرب پر است از ملائكه تمام غرق اسلحه بودند. خليفه ي عباسي چون اين منظره را ديد غش كرد. وقتي او را به هوش آوردند. حضرت فرمود ما به دنياي شما كاري نداريم ما به امر آخرت مشغوليم، خيالت راحت باشد ما اراده ي خروج نداريم.

متن: اخرج منه الداعي الي سبيلي و الخازن لعلمي الحسن: از او بوجود آورم دعوت كننده ي بسوي راهم و خزانه دار علمم حسن (ع)


دعوت آن حضرت مردم را به راه حق تنها به زبان و بيان نبود، چنانچه خود اين معصومين عليهم السلام فرمودند: كونوا دعاة الناس بغير السنتكم.

مردم را به غير زبانتان به راه خدا دعوت كنيد. و از شيخ مفيد ره نقل است كه بني عباس بر صالح بن وصيف داخل شدند در زماني كه حضرت امام حسن عسكري عليه السلام را به زندان انداخته بود. به او گفتند كه بر او (حضرت عسكري) سخت بگير و آسايش را از او سلب كن. گفت چه كنم با او. او را به دو نفر از بدترين و شريرترين افرادي كه داشته ام يكي نامش علي بن يارميش و ديگري اقتامش و اكنون آن دو نفر مرداني متعبد و اهل نماز و روزه و دعا گشته اند و در عبادت به مقامي عظيم رسيده اند. پس دستور داد آن دو نفر مأمور را آوردند و با ايشان خطاب عتاب آميز كرد و گفت واي بر شما چرا چنين شده ايد و رفتار شما با اين زنداني با نرمش و مدارا است؟ گفتند ما چه بگوئيم درباره مردي كه روزها روزه است و شبها تا بصبح به عبادت مشغول است، با كسي سخن نمي گويد و بغير عبادت نمي پردازد و هر وقت به ما نظر مي كند از هيبت او بدن ما مي لرزد و چنان مي شويم كه مالك نفس خود نيستيم و خودداري نمي توانيم كرد.

عباسيان چون اين مطالب را شنيدند با كمال شرمندگي و ذلت و خواري راه خود گرفتند و برگشتند و ابن شهرآشوب نقل كرده است كه اسحق كندي فيلسوف عراق در زمان خود شروع به نوشتن كتابي در رد قرآن و به خيال خود تناقضات قرآن را جمع آوري مي كرد و ايراد و اشكال


مي نمود و چنان همت بر اين كار باطل گماشته بود كه از مردم كناره جسته و در منزل از مردم منزوي بود تا آن كه يكي از شاگردان او خدمت امام حسن عسكري عليه السلام رسيد حضرت به او فرمود:

اليس فيكم رجل رشيد. آيا در ميانه ي شما يك مرد رشيدي نيست (يعني تشخيص حق از باطل دهد و راه صلاح و اصلاح را به خوبي بداند و عمل كند چنانچه از كلمه ي رشد و رشيد فهميده مي شود) كه برگرداند استاد شما را از اين كاري كه در پيش گرفته است گفت چگونه ما مي توانيم به او اعتراض كنيم او فيلسوف و دانشمند و استاد بر ما است. حضرت فرمود اگر من جمله اي بگويم به او مي رسانيد، گفت آري اين كار ممكن است حضرت فرمودند برو نزد استادت و با او انس بگير و با او لطف و مدارا كن (مؤانست و اعانت او وقتي او را مجذوب خود ساختي به او بگو مسأله اي براي من پيش آمده كه مي خواهم از شما بپرسم اجازه مي دهي چون رخصت يافتي با او بگو كه اگر صاحب اين كلام (قرآن) نزد تو آيد و بگويد كه آيا ممكن است خدا را اراده كرده باشد از كلام خود قرآن معنائي را غير آنچه تو برداشت كرده اي و فهميدي يا نه در جواب خواهد گفت بلي ممكن است (چون استاد تو مردي است مي فهمد چون تو چه مي گوئي و با انصاف است) پس به او بگو شايد خداوند اراده كرده از كلام خود غير آنچه تو فهميده اي و آن را مراد و مقصود خداي تعالي دانسته اي فتكون واضعا لغير معاينه. آن شاگرد رفت نزد كندي استادش و به آنچه حضرت به او دستور داده و امر فرموده بود عمل كرد. استاد به او گفت آنچه گفتي اعاده كن دو مرتبه بازگو كرد استاد فكري كرد و ديد اين امر ممكن است بحسب لغه و


استنباط پرسيد تو را قسم مي دهم اين جمله را چه كسي به تو تعليم نموده.؟ گفت به قلبم الهام شد گفت چنين نيست. اين كلام از مانند تو صادر نمي شود و تو هنوز به آن مرتبه نرسيده اي كه درك چنين مطالبي كني راستش بگو از كجا آورده اي. شاگرد جريان را گفت كه اين كلام حضرت عسكري است. كندي گفت الآن حقيقت امر را بيان كردي. اين گونه مطاب صادر نمي شود مگر از اين خاندان. پس برخواست و آتشي افروخت و تمام نوشتجات خود را در اين باب بسوخت و همچنين داستان فصد معجزآساي آن حضرت با طبيب نصراني و راهب دير عاقول و غير آن اين معني را ثابت مي كند.

متن: واكمل بابنه بابنه م - ح - م - د رحمة للعالمين عليه كمال موسي و بهاء عيسي و صبر ايوب.

و به وجود پسر او م ح م د كه رحمت براي جهانيان است كامل سازم. او كمال موسي و رونق عيسي و صبر ايوب دارد. در اين جمله بشارتي است بوجود حضرت مهدي موعود منتظر كه امام بحق بعد از حضرت امام حسن عسكري عليه السلام و فرزند صلبي آن حضرت است. حجت قائمه بر امام و جانشين امامان گذشته عليهم الصلوة و السلام است. امامي كه تاكنون ظهورش مرتقب و دولتش منتظر و او به هدايت حق راهدان و رهبر است. امامي كه مؤمنان لقايش را آرزومند و به اميدواري ظهورش خرسند مي باشند.




مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي آيد

كه ز انفاس خوشش بوي كسي مي آيد



و معارفي كه نسبت به آن حضرت لازم است به دست آورد در چهار بعد خلاصه مي شود. در دو بعد آن مشترك با يازده امام ديگر سلسله ي آباء كرام آن حضرت و در دو بد ديگر مخصوص به خود آن بزرگوار است و ائمه ديگر صلوات الله عليهم اجمعين شركتي ندارد.

اما دو جهت مشترك يكي مقام وجوب اطاعت و اولوالامري است كه همه ي امامان دارا هستند. چنانچه در تفسير آيه اطيعو الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم گذشت و جهت ديگر آن كه وجود آن بزرگواران نعيم و رحمت الهي هستند بر همه مردم.

السلام علي من هياكلهم امان للمخلوقين

سلام بر آن بزرگواراني كه هم جسد آنها و هم قبورشان امان امت است چنانچه فرمودند ما امانيم بر اهل زمين چنانچه ستارگان امانند بر اهل آسمان و عبارات زيارت جامعه و ديگر آيات و اخبار مأثوره اين معني را ثابت مي كند كه هر فيضي از مبدأ افاضه شود اول به اوديه ي طاهره ي قلوب و ساحت قدس آنها نازل و از اينجا به مردم افاضه مي گردد اما دو بعد و جهت اختصاصي يكي مقام خاتميت در وصايت است همان طور كه نبوت ختم شد به جد بزرگوارش خاتم النبين و حضرت خاتم الأنبياء است.

همين قسم امامت و وصايت خاتمه يافت به حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السلام و آن حضرت خاتم الأوصياء است و جهت اختصاصي ديگر مقام مهدويت است.


مصلح جهان كه در آخر الزمان ظاهر شود و يملاء الله به الارض قسطا و عدلا بعد ما ملئت ظلما و جورا زمين را پر از عدل و داد كند بعد از آن كه پرشده باشد از ظلم وجود آن حضرت است و بس و در اين باب كتابهاي مفصل و مبسوط نوشته شده، طالبان به آنها رجوع كنند، از زمان ولادت آن حضرت و حسب و نسب و زمان و مكان ولادت و كساني كه در زمان غيبت كبري و صغري خدمت حضرتش رسيده اند و علائم ظهور و روشن آن حضرت بعد از ظهور مانند كتاب نجم الثاقب مرحوم حاجي نوري قدس سره و عقايد مرحوم ميرلوحي و منتخب الأثر آية الله صافي و قسمت آخر از جلد دوم منتهي الامال مرحوم محدث قمي و غير اينها از كتبي كه در اين باب نوشته شده است و آنچه مقصود در نوشتن اين اوراق است شرح چند جمله اي است كه در اين حديث لوح مندرج است عليه كمال موسي و بهاء عيسي و صبر ايوب. براي او است كمال موسي و رونق و روشني حضرت عيسي و صبر حضرت ايوب.

رواياتي در اين باب رسيده كه سنت هائي از انبياء سلف در وجود امام زمان ارواحنا له الفداء هست. مانند حديثي كه شيخ طوسي و شيخ صدوق رضوان الله عليهما در كتاب اكمال الدين در باب غيبت نقل كرده اند. از سدير صراف كه گفت من و ابوبصير و مفضل از حضرت صادق عليه السلام اجازه خواستيم شرفياب شويم حضور آن حضرت چون وارد شديم ديديم كه آن بزرگوار با صداي بلند گريه مي كند سبب پرسيدم حضرت فرمود امروز صبح به كتابي كه مشتمل بر علم منايا و


و بلايا است نظر مي كردم در اموري كه خداوند راجع به قائم ما مقدر فرموده است تأمل مي كردم ملاحظه نمودم حالات او را از خفاء مولد و طول عمر و طول زمان غيبت و ابتلائي كه به مسلمين مي رسد از جهت طول غيبت آن حضرت و پيدا شدن شكوك در قلوب آنها و مرتد شدن بسياري از اهل ايمان و خلع كردن ربقه ي اسلام را از گردن خود از ملاحظه ي اين تقديرات حزن و اندوه بر من متولي شد به طوري كه مشاهده مي كنيد. سدير عرض كرد جهاتي را كه فرموديد براي ما توضيح دهيد. حضرت صادق عليه السلام جواب مفصلي فرمود كه به ترجمه قسمتي از آن اكتفا مي كنيم. هر كه طالب است به جلد سيزدهم بحار مراجعه كنند. خداوند عالم سه حيثيت كه در انبياء سلف مقدر فرموه مشابه آن را در قائم ما اهلبيت مقدر فرموده.

اول مولد او را شبيه مولد موسي قرار داده دوم - غيبت او را همچون غيبت عيسي قرار داد سوم - طول زمان غيبت او و امتحان مؤمنين را در زمان غيبت او مانند ايام نوح مقرر نمود و بعد از مماثلت طول عمر و زندگاني بنده ي صالح حضرت خضر را دليل طول عمر آن حضرت قرار داده.

سدير گفت: به حضرت عرض كردم توضيحات بيشتري بفرمائيد. فرمود اما مولد موسي چون فرعون مصري از روي اخبار كاهنان دانسته بود كه زوال ملك و سلطنت او بدست فرزندي از آل يعقوب است كه نامش موسي است امر كرد به شكافتن شكمهاي زنان حامله از بني اسرائيل و در اثر اين امر زياده از بيست هزار اطفال بني اسرائيل را در طلب موسي كشتند ولي خداوند حكيم


او را در منزل فرعون حفظ و پرورش داد همين طور بني اميه و بني عباس چون از اخبار خاتم النبيين صلي الله عليه و آله دانسته اند كه زوال ملك امراء جبابره بدست قائم ما خواهد بود بدين لحاظ در اعمال عداوت با ما و قتل اولاد رسول الله و ذريه فاطمه (ع) كوتاهي نكردند. به طمع آن كه بتوانند از تولد قائم ما جلوگيري نمايند و ملك و سلطنت خود را ادامه دهند ولي خدا ابا فرمايد از آن كه امر او را بر احدي اي جبابره و ظلمه مكشوف دارد و بر رغم مشركين نور خود را تمام خواهد فرمود. اما غيبت عيسي پس از آن كه خداوند عيسي را به آسمان صعود داد يهود و نصاري گمان كردند كه عيسي را بدار زدند و كشتند ولي خدا تكذيب آنها فرمود و در قرآن مجيد فرمايد و ما قتلوه و ما صلبوه ولكن شبه لهم پس غيبت عيسي سبب اشتباه امر بر بني اسرائيل شد و اختلافاتي بين آنها بوجود آمد بهمين نحو، حال قائم ما در زمان غيبت آن حضرت كه اين امت به سبب طول زمان غيبت وي را انكار خواهند نمود. بعضي گويند متولد نشده و بعد از اين متولد خواهد شد. برخي گويند متولد شد و مرد جمعي كفر ورزيدند به اين كه گويند امام حسن عسكري عليه السلام فرزندي نداشت جماعتي از دين مرتد مي شوند و گويند امامان از دوازده نفر بيشترند اشخاصي مخالفت و معصيت كنند خدا را و گويند روح قائم در هيكل غير خودش ظاهر شود. يعني مهدي نوعي است نه شخصي. خلاصه فرقه هائي كه درباره ي حضرت مهدي به راه باطل رفتند قريب بيست فرقه اند كه در بطلان تمام آنها كافي است نصوص صريحه ي متواتره از پيغمبر صلي الله عليه و آله و ائمه طاهرين رسيده با تصريح به اسم و شخص و پدر و مادر و محل ولادت و افرادي كه فيض تشرف


خدمت آن حضرت يافته اند. ترجمه قسمتي از حديث سدير كه ضمنا معلوم شد كمال موسي و رونق عيسي از آن حضرت از چه راهست پايان يافت.

اما صبر ايوب ضرب المثل است و قرآن مجيد هم اشاره فرموده است: سوره ي انبياء آيه 83 و ايوب اذ نادي ربه. رب اني مسني الضر و انت ارحم الراحمين فاستجبنا له و كشفنا ما به من ضر و اتيناه اهله و مثلهم معهم رحمة من عندنا و ذكري للعابدين.

و حضرت ايوب زماني كه پروردگار خود را خواند كه پروردگارا به من ضرري رسيده و تو ارحم الراحمين اي پس ما اجابت كرديم و برطرف نموديم آنچه از ضررها كه با او بود و به او اهلش و همانندشان را از جانب ما رحمت داديم و يادآوري است مر عبادت كنندگان را.

داستان حضرت ايوب مفصل است كه خداوند او را به خلعت نبوت آراست و همه گونه نعمت هاي خود را بر او ارزاني داشت. صحت بدن، كثرت مال و اولاد و غيره و پيوسته به عبادت خداوند متعال مشغول بود و آني سستي نمي نمود، شيطان حسد برد و به پيشگاه پروردگار عرضه داشت خدايا اين كوشش ايوب در عبادت براي نعمتهائي است كه به او داده اي و اگر از او گرفته شود چنين نخواهد ماند خداوند عالم براي اثبات مقام و منزلت حضرت ايوب و ترفيع درجه ي آن حضرت همه ي آن نعمت ها را از او گرفت و انواع بلاها را بر او گماشت ولي كوچكترين فتور و سستي در او و عبادتش


رخ نداد. البته نه به آن صورت كه در بعض اخبار ضعاف دارد از كرم افتادن بدن ايوب و او را در كناري قرار دادن و اظهار تنفر كردن از او كه تمام اينها منافات با مقام نبوت دارد.

بالجمله در تمام مراحل بخوبي از امتحان بيرون آمد و صبر كرد مانند حضرت ابراهيم خليل الرحمن و پس از طي مراحل صبر و دعا خداوند تمام نعمت هاي او را به او برگردانيد.

اكنون توجهي به مقام صبر حضرت مهدي صلوات الله عليه و علي آبائه الطاهرين كنيم، گاهي تكليف چنين ايجاب مي كند كه انساني از قدرتي كه دارد نتواند استفاده نمايد. چنانچه اميرالمؤمنين علي عليه السلام در خطبه ي شقشقيه فرمود كه من در دو كار انديشيدم كه آيا با دست بريده (نداشتن ياور و ناصر) بر اين قوم بتازم و كار خود بسازم و مطالبه ي حق خويش نمايم يا آن كه صبر كنم بر تاريكي و ظلمت ظلمي كه سختي آن سالخوردگان را فرسوده كند و خردسالان را پير و پژمرده سازد و مومن براي دفع فساد آن رنج مي برد تا به خدا برسد، ديدم صبر كردن بر اين ستم سزاوارتر است، پس صبر كردم در حالتي كه گويا از شدت اندوه خار در ديده ام خليده و استخوان گلويم را گرفته. ميراث خويش را تاراج شده يافتم.

امام زمان ما حضرت حجة بن الحسن عليه آلاف التحية و الثناء و ارواحنا فداه قريب هزار و دويست سال است در چنين حالت به همين علت بسر مي برد و از روي حكمت در پس پرده ي غيبت از ظهور و اعمال قدرت ممنوع است. علاوه مصيباتي كه در طول اين مدت بر اسلام و مسلمين وارد شده


و مي شود كه شمه اي از آن را در صفحات بعد مي خوانيم خاطر حضرتش را آزرده دارد چنانچه قبلا گريه ي شديد حضرت صادق عليه السلام را از ملاحظه ي آن حوادث ذكر نموديم اضافه بر تصور مصائب و آلام وارده بر اجداد طاهرين چنانچه از حضرت صادق و حضرت جواد عليهماالسلام در تصور مصائب حضرت زهراء سلام الله عليها ظاهر گرديد و عبارات زيارت ناحيه منسوبه به حضرت حجت صلوات الله عليه در مصائب حضرت سيدالشهداء عليه الصلوة و السلام ظاهر مي گردد. صبر در برابر اين همه مصائب از حيطه ي تصور مردم عادي خارج است.

متن: فيذل اوليآئي في زمانه و تتهادي رؤسهم كما تتهادي رؤس الترك و الديلم فيقتلون و يحرقون و يكونون خائفين مرعوبين و جلين تصبغ الارض بدمآئهم و يفشوا الويل و الرنة في نسائهم اولئك اوليائي حقا بهم ادفع كل فتنة عمياء حندس و بهم اكشف الزلازل و ادفع الاصار و الاغلال اولئك علي هدي من ربهم و اولئك هم المهتدون.

پس خوار گردند دوستان من در زمان (غيبت آن حضرت) و سرهاي آنها به هديه فرستاده شود همچنان كه سرهاي ترك و ديلم را به هديه مي بردند، پس كشته و سوزانده شوند و آنها ترسناك و بيمناك و هراسان باشند. زمين از خون ايشان رنگين شود و صداي ناله و واويلاه در زنهايشان آشكار گردد آنها دوستان منند بحق و راستي، به سبب آن كه دفع مي كنم هر فتنه ي تاريك و ظلماني را و به سبب اينان تزلزلها را برطرف كنم و زنجيرها (اسارت و استعمار) را از گردن آنها باز كنم. آنها بر هدايت پروردگارشان


هستند و آنها راه يافتگان سعادت هستند. اگر در جملات اخير اين حديث دقت كنيم و نظري به تاريخ زمان غيبت حضرت مهدي مراجعه نمائيم مي بينيم مصاديق زيادي در قرون مختلفه از حملات و كشتار دسته جمعي و فردي مكرر بوقوع پيوسته از جماعت مؤمنين و دوستان خدا كه همان دوستداران ائمه طاهرين بودند و اذلال و خواري كه از معاندين نسبت به آنها انجام گفت و اين كه اين امور و حوادث را در زمان غيبت آن حضرت مي دانيم براي آن است كه زمان ظهور آن بزرگوار زمان عزت و شوكت و غلبه اسلام و مسلمين است بر ساير اديان و مردمان چنانچه در آيه ي ليظهره علي الدين كله گذشت و تفسير به زمان ظهور حضرت مهدي عليه السلام گرديد و در دعاء ندبه است اين معز الاولياء و مذل الأعداء و ساير عبارات در دعاهاي ديگر و روايات و اخبار دارد كه اين اطلاق في زمانه را قطعا مقيد مي سازد بر زمان غيبت آن بزرگوار.

اكنون به برخي از ملاحم و حوادث و اذلالي كه از طرف بي دينان به اولياء و مسلمانان در زمان گذشته و در زمان ما واقع گرديد براي نمونه اشاره مي شود.

اول فتنه چنگيزخان مغول كه در ملاحم آخر الزمان در نهج البلاغه و غيره به آن اشاره شده معروف است وقتي يك انسان از مسير انسانيت منحرف مي شود تا چه حدي خود درندگي و سبعيت در او رشد مي كند كه از هيچ جنايتي خودداري ننموده و هيچ مانعي جز هلاكت و نابودي نمي تواند سد ره او گردد به طوري كه در تاريخ رقم رفته چنگيز يكي از خونخوارترين و بي رحم ترين اين قماش و افراد بوده كه نظيرش در تاريخ كم است


به دستور او آن قدر خون ريخته و آباديها ويران شده كه در عهده ي هيچ جنايتكاري نبوده. براي قتل عام يك شهر و نابودي چند ميليون زن و مرد و بچه و بزرگ به يك اشاره براي او سهل و آسان بود. چنگيز در كشتارهاي دسته جمعي و قتل عام مثل يك مير غضب مأمور اجراي حكم رفتار مي كرد و فرق ميانه زن و مرد و فقير و غني و كوچك و بزرگ و مسلمان و غير مسلمان نمي گذاشت و از كشتن آنها لذت مي برد بعضي از مورخين هجوم لشكر چنگيز را به طوفان و سيلي تشبيه نموده اند كه همه جا و همه چيز را نابود و ويران مي كند. حرف او در دل لشكر بي رحمش بي نهايت نفوذ داشت و حكم او مانند حكمي آسماني تلقي مي شد و چنين مي پنداشتند كه جز او در روي زمين نبايد حكمراني كند چون به عقيده ي مغول فرمان او را مانند پندار غلط (چه فرمان يزدان چه فرمان شاه) لازم الأطاعة و مخالفت او را گناهي بزرگ مي دانستند او به هيچ دين و ملتي ايمان نياورد ولي علما و زهاد هر طايفه را به نفع خود احترام مي نمود و از مطلعين و راهداران و ارباب اطلاع استفاده مي كرد و همه وقت در راه و روش اين جماعت بودند.

مخصوصا تجار و كاروانيان مسلمان كه از ممالك دور دست مي رسيدند و بواسطه مسافرت زياد از ساير بلاد معلوماتي داشتند در اختيار او مي گذاشتند ياسا نامه ي چنگيزي (مجموعه ي قوانين و دستورات او كه در حكم آداب و احكام رسمي بود) در ميان مغول فوق العاده محترم بود و هيچكس جرأت تخطي از مضامين آن را نداشت.

براي آشنائي بيشتر به چگونگي جنايات و كشور گشائي چنگيز لازم است به قوميت و نژاد او اشاره


شود تا به مفاد آيه ي كريمه ان الانسان ليطغي، ان راه استغني بهتر آشنا شويم.

زرد پوستاني كه بين مسلمين به اسامي (تاتار) يا (تتر) خوانده مي شدند قومي بودند بدوي ساكن دره هاي جبال (ختن گان)

در ناحيه ي كوهستاني واقع مابين چين و منچوري و سيبري سرزميني كه امروز آن را مغولستان مي گويند. از اين قوم تا اوان ظهور چنگيزخان در تاريخ نام و نشاني نيست زيرا كه پيش از فتوحات او تاتار به قبائل كوچك منقسم بودند و در نهايت فقر و ضعف زندگي مي كردند. در حقيقت چنگيزخان است كه ايشان را تحت يك لوا درآورد و به وسيله ي فتوحات و خرابيهائي كه به دست آن قوم كرده آنها را مشهور عالم نموده است. حدود هشت قبيله ي متفرق بودند كه هر كدام تحت نفوذ و سلطه ي امپراطوران چين شمالي و غيره بود و به آنها باج مي دادند. اقتدار بهم رساندن چنگيز و پدرش بود كه آنها را از رقيت امپراطوران بيرون آورد و تحت لواي خويش درآورد و بوسيله آنان به ممالك شرق و غرب و مغولستان حمله برد.

چنگيزخان كه اسم اصلي او (تموچين) بود در حدود سال 549 هجري در مغولستان توليد يافت پدرش (ميوكاي بهادر) رئيس قبيله ي (قيات) از قبايل مغول است. وي چون به رياست قبائل قيات رسيد مغولان مجاور طايفه خود را مطيع خويش ساخت و تا آنجا قدرت و اهميت پيدا كرد كه امپراطور چين شمالي از قدرت او به وحشت افتاد و كساني را كه به جلوگيري از او فرستاد ولي سبوكاي غالب آمد و به زودي قبيله ي قيات را از باج دادن به چين خلاص نمود.


تموچين (چنگيز) سيزده ساله بود كه پدرش را از دست داد و چون جماعتي از مغول اطاعت او را گردن ننهادند تموچين به زحمت افتاد و ناچار پيش خان قبيله رفت و خان نظر به سوابق دوستي كه با پدر او داشت او را به احترام پذيرفت و مدتي بين طرفين دوستي برقرار بود اما چون اقتدار تموچين افزايش يافت خان قبيله در صدد برآمد او را از بين ببرد. تموچين از قصد او آگاه شد و با كسان خود از ميان آن طايفه هجرت كرد. خان به تعقيب او شتافت و در زد و خورد با او كشته شد و اعتبار تموچين بالا گرفت و بسياري از قبائل مغول حكم او پذيرفتند و از اين تاريخ او را چنگيزخان لقب دادند.

در سال 600 چنگيزخان در حدود جبال التائي بر خان قبيله غلبه كرد و او را كشت، كم كم در اثر اين غلبه و فتوحاتي كه به دست مي آورد به ممالكي كه تحت سلطه ي سلطان محمد خوارزمشاه نزديك و همجوار گرديد و با او سر ستيز و نبرد آغاز نمود كه تفصيل آن در تاريخ مسطور است و محل مشاهد ما نيست در سال 606 چنگيز سپاهي تهيه نمود كه تعداد آن را محققين از 200/000 تا 700/000 دانسته اند و به هجوم ممالك خوارزمشاهي مشغول شد. درباريان و امرا خوارزمشاه مخفيانه با چنگيز همدست شدند و محرمانه خيالات خوارزمشاه را به او خبر مي دادند و خود چنگيز هم پيوسته توسط بازرگانان و جاسوسان از وضع دربار و مملكت خوارزمي آگاهي پيدا مي كرد و راه فتح آن بلاد را بخوبي مي جست.

لشگريان چنگيز در ماه رجب 616 در مقابل حصار (ازار) كه از طرف مشرق اول خاك خوارزمشاه بود حاضر شدند و در اين محل لشگر خود را به چهار قسمت منقسم نمود.


1 - هفتاد هزار تن ايشان را بسركردگي دو پسر خود به فتح (اتراد) مأمور كرد.

2 - دسته ديگر را به پسر ديگر خود سپرد و فتح بلاد كنار مسجون را به عهده ي او گذاشت.

3 - پنج هزار نفر ديگر مأمور شدند شهرهاي حجند و ماوراء النهر را بگيرند.

4 - قسمت اعظم سپاه مغول بسركردگي چنگيز كه با پسر چهارم او همراه بود راه (بخارا) را در پيش گفتند تا رابطه ي سپاهيان خوارزمشاهي را با ماوراء النهر با خوارزم قطع كنند. چنگيز آنها را امان داد ابتداء به شهر (زونوق) از حصارهاي شهر بخارا رسيد. مردم آن شهر كه تاب مقاومت نداشتند تسليم شدند. چنگيز آنها را امان داد جوانانشان را به عنوان (حشر) با خود برد و غرض از حشر در آن ايام لشكريان غير منظم بود كه از ايشان در كارهاي غير نظامي مثل پركردن خندق و آوردن سنگ و چوب و خرابي حصار و بناها استفاده مي شد.

پس از گرفتن زرنوق و قلعه به نزديكي دروازه ي بخارا رسيدند و شهر را كه در آنجا از سپاهيان خوارزمشاهي اردوي بزرگي مقيم بود در محاصره گرفتند و بعد از سه روز محاصره و زد و خورد خوارزميان مغلوب و اهل بخارا جز تسليم چاره اي نديدند و چنگيز دستور داد تا در بخارا آتش زدند و چون بناهاي شهر از چوب بود به استثناي بعضي سراها و مسجد جامع كه از آجر بود بقيه شهر طعمه آتش شد و مغولها مردم را به خارج شهر بردند و جوانان را به عنوان (حشر) گرفتند و جماعتي از ايشان كه توانستند فرار كردند. از يكي از فراريان بخارا حال شهر را پس از استيلاي مغول پرسيدند گفت آمدند و كندند و سوختند و بردند و رفتند. پس از ويراني بخارا چنگيز به سمت سمرقند حركت كرد و از مردم بخارا به خواري تمام عده ي زيادي


را با خود همراه ساخت تا اهل سمرقند خيال كنند همه ي آنها سپاهيان مغول هستند و از كثرت جمعيت به وحشت افتند و اين شيطنت بسيار مؤثر واقع شد و با وجود لشكر خوارزمشاه كه در آنجا مقيم بودند و تا يكصد و ده هزار تعدادشان را گفته اند رأي مردم سست شد و مخصوصا لشكريان خوارزم از روبرو شدن با مغولها دوري جستند و اهالي سمرقند تا سه روز مقاومت كردند و سرانجام از شهر خارج شدند و به لشكر مغول حمله بردند. چنگيزيان ابتدا عقب نشيني كردند، همين كه مسلمانها به كمينگاه مغول نزديك شدند بر ايشان تاختند و اكثر آنان را كشتند و پس از خراب كردن شهر امر به قتل و غارت كرد و با سمرقند همان معامله رفت كه به بآنجا را رفته بود. بقيه بلاد ماوراء النهر را به همين منوال به تصرف خويش درآورد و سپس لشكريان خود را به چند دسته تقسيم نمود و هر قسمتي را براي تسخير باقي شهرها فرستاد.

يك دسته را به طرف خراسان براي دستگيري خوارزمشاه مأمور ساخت. خوارزمشاه پيوسته از اين شهر به شهر ديگري گريخت تا سرانجام در يكي از جزائر دهانه نهر گرگان در بحر خزر به مرضي مبتلا شد و جان سپرد و لشكريان چنگيز به هر كجا مي رسيدند به قتل و غارت مي پرداختند و بسياري از خاندان خوارزمي را كشته و اسير نمودند.

چنگيز براي اين كه به طرف شهر خوارزم روانه شود از چند طرف قشون خود را مأموريت داد از جمله از طرف جنوب شرقي يعني از جانب بخارا لشكري در حدود يكصد هزار نفر به طرف جرجانيه حركت داد موقعي كه مقدمه لشكر چنگيز به دروازه هاي شهر جرجانيه رسيد مردم به خيال اين كه تمام لشكر مغول همين


است به تعقيب ايشان پرداختند مغولها عقب نشيني كردند مردم خوارزم را به دنبال خود كشيدند. همين كه آنها را به يك فرسخي شهر بردند آنها را محاصره كرده در فاصله ي كوتاهي بسياري از ايشان را كشتند، بقيه به شهر برگشتند روز بعد لشكر مغول شهر را محاصره كردند و از اينان خواستند كه پيرو چنگيز شوند چون خواسته ايشان اجابت نشد منجنيقي ترتيب داده و بر سر مردم سنگ و چوب ريختند و ديوارهاي شهر را خراب كردند چون مردم مقاومت كردند در تمام كوچه ها و محله هاي شهر دنبال مردم رفته آنها را كشتند و يا شيشه هاي نفت شهر را به آتش كشيدند چون اين عمل فجيع چند روز طول كشيد و مردم تسليم نمي شدند دستور داد سد جيحون را شكسته و آب داخل شهر انداختند بالاخره مغول تمام شهر را به جز سه محله با خاك يكسان نمود و مردم را از شهر بيرون راندند و صاحبان حرف و صنايع را كه بالغ بر يكصد هزار نفر بودند به ممالك شرقي فرستاد و زنان و اطفال را اسير و بقيه مردم را از دم شمشير گذراندند بعد از خاتمه ي كار به غارت شهر پرداخته و آنچه كه قبلا منهدم نشده بود ويران ساخت (شهري كه در آن زمان از حيث آبادي نظير نداشت) محاصره ي جرجانيه قريب چهار ماه طول كشيد. در ذيقعده ي سال ششصد و هفده تا ماه صفر ششصد و هيجده و از اهالي شهر احدي زنده نماند و كثرت كشتگان به اندازه اي بود كه مورخين از ضبط آن خودداري كرده و باور نداشتند و از جمله كساني كه در اين واقعه به قتل رسيد شيخ نجم الدين كبري عالم و عارف معروف بوده كه شرح حال او در تواريخ مسطور است.

سرانجام تركان خاتون مادر محمد خوارزمشاه:


تركان خاتون با حرم و فرزندان خردسال خوارزمشاه و نظام الملك وزير به خراسان وارد و از آنجا به مازندران آمد و در قلعه ايلال از قلاع ولايت لاريجان متحصن گرديد. مغول اين قلعه را در اوائل سال 617 محاصره كردند و چهار ماه آن را در حصار داشتند عاقبت بواسطه بي آبي تركان خاتون و نظام الملك خود را تسليم لشگريان چنگيزي نموده و لشكر مغول آنان را با حرم و فرزندان خردسال خوارزمشاه پيش چنگيز كه در حوالي طالقان بود فرستاد و او نظام الملك و پسران خردسال خوارزمشاه را در سال 618 به قتل رسانيد و دختران و زنان و خواهران خوارزمشاه را به اسارت گرفت و همچنان به قتل و غارت و خرابيها و پيشروي خود ادامه مي داد. در شهر بلخ كه از بزرگترين بلاد خراسان بود با وجودي كه مردمش از در تسليم پيش آمدند مع الوصف به آنها اعتماد نكرد و دستور داد تمام آنها را به خارج شهر كوچ دادند و يكسره همه را كشت سپس فرزند خود تولي را به خراسان مأمور نمود و او در دو سه ماه تمام بلاد خراسان را يكي پس از ديگري تسخير نمود و سراسر آن كشور پرجمعيت و آباد را به روزگار ماورا النهر نشاند.

مرو پايتخت سلطان سنجر بود و در عهد حكومت او دارالملك (پايتخت) خراسان و از معتبرترين بلاد به شمار مي رفت آبادي و اعتبار آن تا آنجا بود كه گويند ملاكان و دهقانان آن از جهت توانگري با امراء و ملوك اطراف دم از همسري مي زدند و مثل جرجانيه اهل علم و فضل در آنجا مجتمع بودند و در مدارس و كتابخانه هاي عمومي و خصوصي آن ايام را به افاضه و استفاضه مي گذراندند. تولي پسر چنگيز


با لشگريانش شهر مرو را محاصره نمودند و مردم شهر پس از پنج روز مقاومت ناچار به تسليم شدند. دستور داد تا مردم شهر را با اهل و عيال به خارج آوردند به قسمي كه ديگر كسي در شهر نماند و بر كرسي زرين نشست و امر كرد تمام رؤساي لشگر خوارزمشاهي را كه در اسارت او بودند گردن زدند و عامه را نيز بين لشگريان خود تقسيم نمود و مغول آنان را با عيال و اطفال از دم تيغ گذراندند بعد مرو را بسوخت و مرقد سلطان سنجر را آتش زد و به طمع مال قبرها را نبش كرد و گفت از مردم مرو كه بر ما عصيان ورزيده اند هيچكس را باقي نگذاريد. مغو نيز چنين كردند و بيش از هفتصد هزار تن از مردم بي گناه در اين واقعه هلاك گرديدند. همين پسر خبيث چنگيز بود بعد از آن كه از مرو فارغ شد به طرف شهر نيشابور حركت كرد و در آنجا هم مردان را كشت و زنان را به اسيري گفت و از ترس آن كه مبادا در ميان كشتگان مردمي نيمه جان باشند دستور داد تا سر همه ي مقتولين را بريدند و شهر را با خاك يكسان كرد.

مي نويسند دختر چنگيز به نيشابور آمد و حكم داد نيشابور را چنان ويران كنند كه بتوان در آنجا زراعت شود. حتي بر سگ و گربه ي اين شهر رحم نكردند مغول نيز چنين كردند و هفت شبانه روز بر نيشابور ويران آب بستند و در سراسر آن كه هموار شده بود جو كاشتند. عدد مقتولين نيشابور را تا مرز به يك ميليون و هفتصد و پنجاه هزار نوشته اند.

طوس و شهر مشهد فعلي هم در همين ضمن در زير سم اسبان و سواران چنگيز ويران گرديد و چون مغول از اين سو راحت شدند راه هرات را كه آخرين شهر فتح نشده ي خراسان بود پيش


گرفتند. در شهر هرات پس از آن كه حكمران ملك شمس الدين جوزجاني مدت هشت روز از حوزه ي دفاعي و حكومتي خود دفاع كرد سرانجام به دست لشگريان مغول كشته شد. پسر چنگيز دستور داد تا حدود دوازده هزار نفر از اتباع سلطان جلال الدين را كشته و ديگر اقدام به كشتن كسي نكردند پس از آن به سمت طالقان در ولايت جوزجان رفت كه خود چنگيز در آنجا بود و ساير پسرهاي چنگيز نيز به آنها ملحق شده و چون نتوانسته بودند با وجود اقامت و محاصره به يكي از قلاع طالقان دست يابند دستور داد تا از سنگ و چوب به ارتفاع ديوار ساخته و بر قلعه راه يافتند. سواران مدافع آن قلعه قرار كردند ولي پياده گان همه گرفتار و كشته شدند. بعد از فتح جوزجان و طالقان چنگيز به غرنه شتافت و چون در محاصره ي (باميان) يكي از پسرهاي چنگيز كه مورد علاقه ي او بود كشته شد چنگيز دستور داد بعد از گشودن آنجا علاوه بر مردم جانوران آن شهر را نيز كشتند حتي بچه ي در شكم مادر نگذاردند تا ديگر كسي آنجا سكونت ننمايد.

پس از چندي مردم خراسان و جنوب ماوراء النهر و مردم مرو به ياري يكي از رؤساي لشگري سلطان جلال الدين حكام خود را كشته و علنا بر مغول عاصي شدند. در اين موقع يكي از سرداران مغول به سرخس آمد و در دنبال او سرداران چنگيزي نيز با لشگريان بسيار رسيدند و بازماندگان مردم مرو را بار ديگر طعمه شمشير كرده و از مساجد و عمارات هر چه باقي بود ويران نمودند و چون باز گمان به زنده بودن بعضي و پنهان شدن آنها داشتند دستور دادند تا مؤذني بانك نماز كند و با اين سياست


شيطاني جماعتي را از سوراخها بيرون كشيدند و چهل و يك روز به قتل اهالي و ويراني آن آباديها مشغول بودند در هرات نيز مردم شوريده حاكم مغولي را كشتند و شخصي را بر خود حاكم كردند. چون اين خبر به چنگيز رسيد پسر خود تولي را مخاطب ساخته و گفت اگر تو مردم هرات را جمعا مي كشتي اين فتنه بروز نمي كرد. سپس فرماندهي را با هشتاد هزار نفر به هرات روانه كرد و دستور داد كه از مردم شهر احدي را باقي نگذارند و امر كرد كه از خراسان نيز سپاهياني به مدد او بروند، لشكريان مغول در چهار ستون به هرات حمله بردند و بعد از ششماه و هفده روز آن شهر را در جمادي الأخر سال 619 گرفتند و سراسر آن را ويران و هركس را زنده يافتند به ديار عدم فرستادند. در سال 625 لشكريان مغول نزديك اصفهان رسيدند چون شنيده بودند كه سلطان جلال الدين در اصفهان است ولي لشگر جلال الدين آنها را در تنگناها و گذرگاههاي جبال محصور كرده و قريب چهارصد نفر آنها را اسير كرده و به شهر آوردند جلال الدين عده اي از ايشان را به قاضي و رئيس شهر داد قاضي و رئيس شهر آن جماعت را كشته و اجساد آنها را طعمه ي سگ و كركس.

در روز 22 ماه رمضان ششصد و بيست و پنج جلال الدين براي جنگ با مغول صف آرائي كرد و در اين جنگ قسمتي از لشگر مغول شكست خورده و آنان را تا كاشان عقب راند. اما قسمت ديگر لشگر مغول به لشگر جلال الدين حمله برده و چون بعضي از سران لشگر و برادر جلال الدين و تعدادي از افراد سپاه فرار كرده مغولها توانستند شكستي به آنها وارد نمايند كه منجر به فرار جلال الدين


نيز گرديد ولي لشگريان مغول چون اين بار تلفات زيادي داده بودند ديگر متعرض شهر اصفهان نشدند و با عجله و شتاب بسوي ري و خراسان مراجعت و از آنجا از شط جيحون گذشته و به اردوگاه خود بازگشتند و اصفهان از آسيب آنها محفوظ ماند.

اين بود مختصري از جنايات چنگيزخان مغول و لشگريانش كه اكنون هيچ اثري از حكومت و سلطه ي آنها باقي نيست و براي چند روز رياست مادي و دنيوي چه كردند و كجا رفتند و اين چنين است سرنوشت قدرتمندان جهان مادي كه حاضر نيستند از گذشتگان عبرت بگيرند. فاعتبروا يا اولي الأبصار (برداشت و تلخيص مطالب از تاريخ مفصل ايران تأليف عباس اقبال آشتياني).

و چنگيز زمان ما صدام نيز مشابه به آن انجام داد.