بازگشت

شجاعت و شهامت امام حسين در دفاع از مال خويش و مسلمانان


الف ـ در روزگاراني كه وليد بن عتبه شراب خوار و حد خورده ، فرماندار مدينه بود،مي خواست اموالي را كه به حضرت اباعبدالله تعلق داشت ، به زور و فشار تصاحب كند،چون خود را حاكم مدينه مي دانست . امام حسين (ع) با شهامت و قاطعانه پيام داد:

«به خدا سوگند! يا حق مرا مي دهي و يا شمشير خود را برداشته در مسجد رسول خدا (ص) بپا مي خيزم و آناني را كه بامن هم سوگند و هم پيمان هستند، به قيام دعوت مي كنم ».

وقتي ديگر بزرگان و شجاعان مدينه پيام امام حسين (ع) را شنيدند آنان نيزگفتند: يا اموال امام حسين (ع) را به او برگردانند و يا ما هم شمشيرها را برداشته ، به جنگ مسلحانه روي مي آوريم . فرماندار مدينه وقتي از شجاعت امام و ياران همراه او با خبر شد،اموال امام (ع) را پس داد.

ب ـ زميني در شهر مدينه به امام حسين (ع) تعلق داشت و چون زمين مرغوبي بود معاويه در آن طمع كرد و دستور داد عوامل او در مدينه آن را تصاحب كنند. حضرت اباعبدالله (ع) با معاويه ملاقات كرد و قاطعانه به او گفت :

«معاويه يكي از سه راه حل را انتخاب كن : يا زمين را از من خريداري كن و قيمت عادلانه آن را به من برگردان ، يا زمين را به من برگردان ، يا ابن زبير و ابن عمر را دستور ده كه قضاوت كنند و گرنه هم پيمان هاي خود را فرا مي خوانم و با شمشير زمين را از تو خواهم گرفت ».

ج ـ حضرت مسلم بن عقيل زميني در مدينه داشت كه معاويه در آن طمع كرد و دريك گفتگوي حضوري ، مبلغ ناچيزي به مسلم داد و خواست زمين را تصاحب كند. به فرماندار مدينه نوشت زمين مورد نظر را تحويل بگيرد. وقتي اين خبر به امام حسين (ع) رسيد، نامه تندي به معاويه نوشت و اظهار داشت : «پس از ستايش پروردگار، معاويه ! تو جواني از بني هاشم را فريب دادي و زمين او را خريدي كه در اختيار او نيست . پول خود را از اين جوان (مسلم ) پس بگير و زمين ما را به ما برگردان ».

معاويه دانست كه نمي تواند زمين را تصاحب كند كسي را، نزد مسلم فرستاد كه پول ما را برگردان . مسلم به عقيل به او پيام داد كه پول را پس نمي دهم . اگر اصرار كني گردنت را مي زنم . معاويه وقتي پيام مسلم را شنيد، ياد سخن پدرش عقيل افتاد و خنديد،زيرا عقيل به معاويه گفته بود: چهل هزار درهم بده مي خواهم با زني ازدواج كنم كه مهريه او چهل هزار درهم است . معاويه گفت : تو كه چشمانت نمي بيند، چرا با زني با اين مهريه سنگين ازدواج مي كني ؟ عقيل گفت : مي خواهم فرزنداني براي من بياورد كه اگر آنها را عصباني كردي ، گردنت را بزنند. و عقيل از آن پس با مادر مسلم ازدواج كرد.