بازگشت

كفر آشكار


پس از مرگ معاويه ، يزيد خود را ولي ّ امر مسلمانان دانست .

حكومت يزيد با معاويه يك تفاوت اساسي داشت ، اگر چه هيچ كدام اعتقادي به اسلام و دين پيامبر نداشتند، امّا ـ همان گونه كه بيان شدـ معاويه به اسلام تظاهر مي نمود و نقاب دين بر چهره داشت و باحربه دين به جنگ با دين رفت ، ولي يزيد جواني بود عيّاش ، آلوده به گناه ، قمارباز، شراب خوار، سگ باز و علناً دستورات اسلامي را زير پاي مي گذاشت . فساد و انحراف او در كتاب هاي شيعه و سنّي ذكر شده ، افكار و عقايد او كاملاًتحت تأثير آداب و رسوم بيگانگان بود.

رقّاصي ، لهو و لعب ، مي گساري ، و سگ بازي ، از عادات مسيحيان بود، كه در زندگي يزيد رسوخ كرده و بدون هيچ هراسي مرتكب اين خلاف ها مي شد.

وي در كارهاي خود با مسيحيان و بيگانگان مشورت مي كرد، هم چون «سرجون رومي »، و رأي آنان را به كار مي بست و با مشورت با او بود كه عبيدالله بن زياد را به استانداري كوفه منصوب كرد.

مسعودي در مروج الذهب مي نويسد:

يزيد صاحب طرب ، بازها، سگ هاي شكاري ، و بوزينه ها و مجالس شراب بود. بعد از شهادت امام حسين (ع) بر سر سفره اي از شراب نشسته بود ـ در حالي كه عبيدالله بن زياد در طرف راست او بود ـ و اشعاري مي خواند: اي ساقي ! به من شرابي بنوشان كه قلب مرا سيراب كند و سپس جام شراب پركن و مانند همان را به پسر زياد بده ، همان كس كه رازدار من و امين من است ، آن كسي كه كار خلافت من به دست او محكم شد. اين پسرزياد كشنده حسين ، آن مرد خارجي است و كسي است كه وحشت در دل دشمنان و حسدورزان من انداخت .

وي اضافه مي كند، كه در دوران يزيد مردم به طور رسمي شراب مي خوردند، و لهو و لعب در مكه و مدينه هم شيوع پيدا كرده بود، برخلاف معاويه كه تظاهر به دينداري مي كرد. امّا با اين همه ، آن چه يزيد به كار مي برد از جهل و بي خبري مردم بود. او مي دانست كه قتل امام حسين (ع) و شكست ظاهري انقلاب وي آسان نيست . زيرا كه امام (ع) در ميان مردم مسلمان از موقعيّت سياسي و اجتماعي خاصّي برخوردار بود. مردم از پيامبر شنيده بودند كه «حسن و حسين (ع) سرور جوانان بهشتند» و هم چنين رسول اكرم فرمودند: «حسين منّي و أنا منه ».

و بني اميّه نيز شخصيت آن حضرت را مي شناختند تا جايي كه معاويه درباره امام حسين (ع) گفت :

«فوالله ما أري فيه موضعاً للعيب ؛ به خدا سوگند هيچ عيبي در حسين نمي بينم .»

هم چنين وليد فرماندار مدينه درباره حضرت مي گويد:

«اگر ثروت و سلطنت دنيا را به من بدهيد، حسين (ع) را نمي كشم .»

اكنون مي بينيم كه به خاطر جايگاه و مقام والاي امام (ع) در ميان مسلمانان است كه دشمن به منظور تثبيت حكومت خويش و قانوني جلوه دادن آن خواهان بيعت با امام بود، زيرا با بيعت امام احتمال قيام منتفي شده و حكومت جابرانه يزيد مشروعيّت مي يافت ، چرا كه در حقيقت بيعت امام (ع) بيعت همه مسلمانان بود و حساس بودن حكومت در خصوص بيعت امام ، به دليل همين موقعيت سياسي و اجتماعي و ابعادشخصيت آن حضرت بود.

چون دشمن از رسيدن به مقصود خود عاجز ماند، ناچار به شيوه هاي تبليغاتي عليه آن حضرت روآورد و امام را اخلال گر و مخل ّ امنيّت نشان داد و تفرقه انگيز دانسته و خود را ولي امر مسلمين معرفي كرد و عمل امام را خروج عليه وي مي دانست . زيرا كه معاويه بامعرفي يزيد به عنوان جانشين ، رهبري او را از مقدّرات الهي خوانده بود و مي گفت مردم را در مقدّرات الهي اختياري نيست .

علت عدم بيعت امام حسين (ع) با بني اميّه

دستگاه يزيد با اين شيوه عمل ، تبليغات زهرآگين خود عليه امام حسين (ع) را دربين مردم رواج داد و او را متهم ساخت كه برخلاف قضا و قدر الهي عمل مي كند و جنگ با او واجب است .

پس از معاويه ، يزيد با فرستادن نامه هايي به بلاد مختلف ، از فرمانداران آن شهرها خواست كه براي خود از مردم بيعت بگيرند.

از جمله ، نامه اي به وليد بن عتبه حاكم مدينه خواست كه از مردم مدينه بيعت بگيرد! و طي نامه اي جداگانه خواست كه از چهار نفر بيعت خصوصي بگيرد كه آن چهار نفر عبارت بودند از:

«عبد الرحمن بن ابي بكر، عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبير، و به خصوص حسين بن علي (ع)، و از وليد خواست كه نامه مرا جداگانه به هر كدام بده و هر كدام بيعت نكردند،سرش را با جواب نامه بفرست .»

وليد نيز پيكي را سراغ اين چهار نفر فرستاد، و آنان را به نزد خود فراخواند. آنان در جواب گفتند: برگرد.

آن گاه رو به امام (ع) كردند و گفتند: اي پسر پيامبر! آيا مي داني وليد ما را براي چه كاري خواسته ؟ امام (ع) در جواب آنان فرمودند: آري ، به سراغ شما فرستاده تا براي يزيد بيعت بگيرد، شما چه مي كنيد؟ هر كدام چيزي گفتند و گوشه نشيني اختيار كردند.

امام فرمودند: من جوانان خود را جمع كرده و نزد وليد مي روم و با يك ديگر مناظره و گفت و گو كرده و حقّم را طلب مي كنم . سپس فرزندان خود را جمع كرد و نزد وليد رفت و به آنان فرمود: من نزد اين مرد مي روم ، هرگاه شنيديد صدايم بلند شد، حمله كنيد و گرنه از جايتان حركت نكنيد تا به نزد شما برگردم .

امام (ع) نزد وليد رفت و مروان نيز در كنارش نشسته بود، وليد خبر مرگ معاويه را به او داد و نامه يزيد را براي آن حضرت خواند و از ايشان خواست كه با او بيعت كنند. امام در جواب فرمودند: كه ما با اين مصيبت وقت بيعت نداريم ، وليد گفت : چاره اي جز بيعت نيست .

امام (ع) فرمود: فردي مثل من پنهاني بيعت نمي كند و گمان نمي كنم كه به چنين بيعتي راضي باشي ، فردا كه بيرون مي آيي و مردم را به بيعت فرا مي خواني ، مرا هم همراه آنان دعوت كن .

وليد مردي عاقبت انديش بود و به امام گفت : اي اباعبدالله! برگرد و فردا همراه مردم نزد ما بيا. مروان گفت : اگر از دستت برود، ديگر او را نخواهي ديد. يا از او اكنون بيعت بگير و يا او را بكش .

امام با شنيدن سخن او به پا خاست و فرمود: اي پسر خارجي دستور كشتن مرا مي دهي ! دروغ مي گويي ، اي فرزند مرد پليد، قسم به خدا!؟ از من بر تو و رفيقت جنگي طولاني به پا خواست . پس حضرت از نزد آنان برخاسته و به منزلشان برگشتند.

از طرفي هم بعد از مرگ معاويه ، شيعيان كوفه در خانه سليمان بن صُرَد خزاعي جمع شدند و براي امام حسين (ع) نامه نوشتند و از او دعوت كرده كه براي زمامداري به سوي آنان حركت كند.

نوشتن اين نامه نشان مي داد، كه مردم كوفه از دست معاويه و فرمانداران او به تنگ آمده اند.

امام پس از بازگشت از نزد وليد، به خانه آمد. چون روز به پايان رسيد، وليد مرداني چند نزد امام حسين (ع) فرستاد تا او را حاضر كنند و بيعت كند، امام حسين (ع) فرمود: تا صبح شود ببينم و ببينيد كه چه خواهد شد، آن شب فرستادگان وليد دست نگه داشتند و اصرار نكردند. آن حضرت همان شب قصد حركت از مدينه به سوي مكه كرد. آن شب 28 رجب بود. فرزندان و برادران و برادرزادگان و بيشتر خاندان را جز محمد بن حنفيه به همراه برد.

محمد بن حنفيه كه از حركت امام ، به سوي مكه آگاه گشت ، نزد امام آمد و او را نصيحت كرد: كه تو نزد من از همه عزيزتر و محبوب تري و تو آميخته با من و جان و روح من هستي ، نصيحت را از هيچ كس ، دريغ ندارم تا چه رسد به تو، اي برادر! به مكه مي روي ، اگر آرام تواني گرفت در آن جا منزل كن ، و گرنه سوي بلاد يمن برو، چون آنان ياران جدّ تو و پدر تو بودند و اگر نتوانستي ، از جايي به جايي رو تا خدا ميان ما و اين گروه فاسق حكم فرمايد. امام حسين (ع) فرمود: اي برادر سوگند به خدا! اگر در دنيا هيچ جايي و پناهي هم نباشد، با يزيد بن معاويه بيعت نخواهم كرد، چه خوب مرا نصيحت كردي ،خدا تو را جزاي خير دهد، پس محمد بن حنفيه گريست و امام (ع) نيز ساعتي با او گريست و خداحافظي كردند. و از او خواست كه قلم و كاغذي آماده كند، تا وصيت خويش را براي او بنويسد.

امام (ع) وصيت نامه خويش را به محمد بن حنفيه داد و با او وداع كرد و در تاريكي شب از مدينه خارج شد.

امام (ع) هنگام خارج شدن از مدينه با پيامبر (ص) جدّ بزرگوار خويش و برادر و مادر بزرگوار خود فاطمه زهرا (س) خداحافظي كرده و با آنان وداع مي كند. امام خود مي داند كه اين سفر را بازگشتي نيست و خود و دوستان و اصحابش همه به شهادت خواهند رسيد و فرزندان ، اهلبيت ، خواهران و همسرانش به اسارت خواهند رفت كه خود در پاسخ محمد بن حنفيه كه از او مي خواهد همسران و زنان و كودكان خويش را به همراه نبرد، مي فرمايد:خدا خواهد كه اهل بيت مرا به اسارت ببيند.