بازگشت

زينب قهرمان كربلا


هنگامي كه دختران اميرالمومنين (ع) را وارد كوفه كردند، مردم جمع شده آنان را تماشا مي كردند. ام كلثوم فرياد زد: «اي مردم ! آيا شرم نمي كنيد و از خدا و رسول خدا حيا نداريد كه به دختران و زنان پيغمبر نگاه مي كنيد».

يكي از زنان اهل كوفه سر خود را از غرفه اي بيرون كرد و آنان را در آن حال مشاهده كرد و گفت : شما از كدام اسيران هستيد؟ گفتند: ما اسيران آل محمد (ص) هستيم .در اين هنگام مردم براي آنان نان و خرما مي آوردند. ام كلثوم فرياد زد:«اي مردم كوفه !صدقه بر ما حرام است » و نان و خرما را از بچه ها گرفت و به زمين انداخت .

مردم كوفه وقتي اسيران را ديدند، گريه و زاري كردند. زينب تا اين منظره را ديد نتوانست تاب بياورد. زينب تاب نياورد كه ببيند اهل كوفه گريه مي كنند و هم آنان بودند كه به پدرش علي (ع) و برادرش حسن (ع) خيانت كردند و پسر عمويش را به دست دشمن دادند و برادرش حسين را به سوي خود خواندند و وعده ياري دادند، ولي وقتي كه به سويشان آمد، شمشيرهاي خود را به يزيد فروختند.

زينب نتوانست ببيند كه كوفيان بر حسين و جوانانش مي گريند. با آن كه همگي به دست آنها قرباني شدند. آنان براي اسيري دختران رسول خدا زاري مي كردند و كسي جز كوفيان هتك حرمت آن خاندان را نكرده است .

سخنان پدرش علي (ع) يادش آمد كه از اهل كوفه نكوهش مي كرد، ديده گان خود را به سوي نقطه دوري متوجه گردانيد؛ جايي كه پيكرهاي عزيزانش در بيابان افتاده بودند. سپس چشمانش به سوي گريه كنندگان بازگشت و اشارت كرد كه خاموش شويد.همه سرها را از خواري و پشيماني ، به زير انداختند و تا زينب سخن مي گفت ، چنين بودند:

«اي اهل كوفه ! گريه مي كنيد، هرگز اشكهاي شما نايستد و شيونتان آرام نگيرد.مثل شما مثل زني است كه هر چه رشته است ، پنبه كند. شما ايمان خود را بازيچه فساد قرار داديد و بدانيد كه باري شوم بر دوش كشيديد. آري ، به خدا چنين است ، بايد بيشتر بگرييد و كمتر بخنديد.

شما چنان خود را ننگين كرديد كه شستن نتوانيد؛ ننگ كشتن نواده خاتم پيامبران و سالار فرستادگان را چگونه مي توانيد بشوييد!

نفس پليد شما، جنايتكاري را نزد شما خوب جلوه داد تا خشم خداي را براي شما بياورد و در عذاب الهي براي هميشه گرفتار باشيد. آيا مي دانيد چه جگري پاره پاره كرديد و چه خوني ريختيد و چه پرده نشيني را پرده دريديد؟ جنايتي بزرگ مرتكب شديد كه از عظمتش نزديك است آسمانها بشكافد و زمين از هم بپاشد و كوه ها خوده شود».

در اين هنگام كسي خطبه زينب را شنيد و گفت من بانويي سخنورتر از او نديدم .زينب هنوز سخنانش تمام نشده بود كه مردم شروع به گريه كردند، وقتي به دارالاماره ، رسيد در خود سوزشي احساس كرد. او همه جاي اين خانه را مي شناخت ، آنجا روزي خانه زينب بود، بغض گلويش را گرفته بود. دست راستش را به روي باقي مانده قلبش گذاشت ، مبادا از هم بپاشد و اينكه (مبادا) ابن زياد ملعون گريه او را ببيند.

زماني كه ديد زينب با عظمت و شكوه مقابلش ايستاده پرسيد تو كيستي ؟ زينب جواب ملعون را نداد. بعد از چند بار تكرار، وقتي ديد زينب جوابش را نداد، گفت : شكر خدا را كه شماها را رسوا كرد و بكشت و دروغتان آشكار شد.

در اينجا بود كه زينب شجاعت از خود نشان داد و فرمود: «سپاس خدا را كه به واسطه پيامبرش ما را عزيز و شما را خوار كرد، فقط گنهكار رسوا مي شود و تنها فاجر دروغ مي گويد و او بحمدالله غير از ماست ».

ابن زياد پرسيد: كار خدا را با خويشانت چطور ديدي ؟ زينب كه همچنان عظمتش استوار بود، گفت : سرنوشت آنها كشته شدن و فداكاري بود، همه رفتند و در بسترهاي خود آرميدند و به همين زودي خدا آنها را با تو جمع خواهد كرد و در پيش او محاكمه مي شوي .و من جز زيبايي چيزي نديدم . پس تو نگران باش كه در آن روز پيروزمند چه كسي خواهد بود، اي پسر مرجانه ! مادر به عزايت بنشيند!».