بازگشت

سخنراني معاويه براي مردم مبني بر بيعت امام حسين با يزيد


آن گاه معاويه همراه ايشان بيرون آمد و بر منبر رفت و نخست حمد و نيايش خدارا به جا آورد، سپس گفت : اين گروه (اشاره به آن چهار تن ) سران و برگزيدگان مسلمانانند و نبايد هيچ كاري بدون حضور و مشورت آنان صورت گيرد و ايشان با خشنودي با يزيد بيعت كردند و شما هم به نام خدا با او بيعت كنيد. مردم كه منتظر بيعت ايشان بودند، پس از اين سخن با يزيد بيعت كردند، آن گاه معاويه بر مركب سوار شد و به مدينه بازگشت ، مردم آن چهار تن را ديدند و گفتند: شما كه مدعي بوديد بيعت نمي كنيد، ولي همين كه شما را راضي كردند و عطاهايي دادند، بيعت كرديد!! گفتند: به خدا سوگند چنين نكرده ايم ! مردم گفتند: پس چه چيز مانع آن شد كه جواب معاويه را بدهيد و اين تهمت را رد كنيد، گفتند: او بر ما كيد و مكر كرد و از كشته شدن ترسيديم . مردم مدينه هم با يزيد بيعت كردند و معاويه به شام برگشت و نسبت به بني هاشم كم مهري و ستم روا مي داشت .

در رابطه با ورود معاويه به مدينه و مكه و مواجهه او با امام حسين (ع) ، ابن اعثم كوفي مطالب مفصل تري ارائه مي دهد. او مي گويد: چون معاويه به نزديك مدينه رسيد، جمله مردمان او را استقبال كردند، چون معاويه ايشان را بديد، روي ترش كرده ، گفت : من شما را به حسد و عداوت نيكو شناسم . حسين بن علي (ع) فرمود: آهسته باش اي معاويه كه ما اهل اين سخن نيستيم . معاويه گفت : اهل اين سخنيد، بلكه بدتر از اين . در سخن هم درشتي نمود و گفت : شما كاري مي خواستيد و خداي تعالي غير آن را مي خواست ، لاجرم چنان شد كه خداي مي خواست چون در مدينه فرود آمد، مردمان به رسم سلام نزد او مي شدند. ابن زبير، عبدالرحمان ، و حسين (ع) هم برفتند. چون به در سراي معاويه رسيدند، دستوري خواستند. ايشان را رخصت دخول نداد تا رنجيده خاطر باز گشتند و ازمدينه بيرون آمده ، به جانب مكه روان شدند.

اما در رابطه با ورود معاويه به مكه چنين نقل مي كند: «چون معاويه به مكه رسيد، بزرگان و مشايخ و معارف و خواجگان و عوام الناس او را استقبال كردند و حسين بن علي (ع) ، عبدالرحمن ، عبداللّه زبير، و عبداللّه عمر نيز او را استقبال كردند. چون معاويه در ايشان نگريست ، گفت : مرحباً و اهلاً. پس در حسين (ع) بن علي نگريست و گفت : مرحباً يا ابا عبداللّه و اي سيد جوانان بهشت . در عبدالرحمن نگريست و گفت : مرحباً اي پسر صديق و خواجه قريش ... پس فرمود چهار جبينت آوردند و ايشان را بر نشانده ، با ايشان مي راند و سخن مي گفت و در روي ايشان مي خنديد تا وارد مكه شد و فرود آمد. هريك را جايزه بزرگ و حلّه سني فرستاد و بر صله حسين (ع) بيفزوده ، او را كيشوتي سخت نيكو فرستاد. آن سه عطاي خويش قبول كردند و امير المؤمنين حسين (ع) قبول نكرد. معاويه روزها در مكه مقام كرده ، هيچ سخن يزيد و بيعت او نگفت . پس روزي كس فرستاد و اميرالمؤمنين (ع) ، حسين (ع) را بخواند. چون در آمد، نيكو بنشاند و مراعات كرد و تلطف بسيار نمود. پس گفت : كلمه اي بر رأي تو عرضه خواهم داشت و توقع چنان دارم كه اين سخن بر من رد نكني و جواب نيكو دهي . بدان كه چيزي بنوشتم به جمله شهرها و معارف و مشايخ . هر شهري را به نزد خويش بخواندم تا جهت يزيد از ايشان بيعت بستدم . كار مدينه را باز پس مي داشتم و مي گفتم كار مدينه سهل است كه مدينه خانه يزيد است و مردمان مدينه بيشتر اهل و عشيرت اويند. بعدها چيزي نوشتم و از اهل مدينه التماس نمودم تا با او بيعت كنند، جماعتي انكار نمودند و ابا كردند كه از ايشان حساب نداشتم . اگر من كس ديگر را لايق خلافت بهتر از يزيد مي ديدم ، او را به اين كار نصب نمودمي . حسين (ع) فرمود: آهسته باش اي معاويه و در اين كار بهتر از اين بينديش كه تمشيت مهم خلافت را كس هست كه او از يزيد، هم به ذات خويش هم به پدر و هم به مادر بهتر است . معاويه گفت : مگر از اين كس خويشتن را مي خواهي ؟ حسين (ع) گفت : اگر خويشتن را خواهم ، دور نخواهد بود. معاويه گفت : بشنو اي اباعبداللّه تا بگويم ، در آنچه مادر تو بهتر از مادر يزيد است ؛ شبهتي نيست و نيز پدر تو را فضيلتي ، سابقتي ، هجرتي ، قربتي و قرابتي كه با مصطفي (ص) است ، هيچ را آن نيست . اما تو و او، واللّه كه او امت محمد (ص) را و اقامت لوازم خلافت را بهتر از تو هست . اميرالمؤمنين حسين (ع) گفت : سخن به انصاف گوي اي معاويه ، آن كيست كه امت جد مرا بهتر از من است ؟ يزيد خمّار فاسق فاجر را بهتر از من مي گويي ؟ معاويه گفت : اي حسين (ع) آهسته باش و سخن دور مينداز و يزيد را از اين جنس سخن مگوي كه ترا اگر به نزديك او ياد كنند، او در حق تو جز نيكويي نگويد.

حسين (ع) گفت : آنچه من از او مي دانم ، اگر او از من بداند، ببايد گفت و چيزي پوشيده نبايد داشت معاويه گفت : معلوم شد يا اباعبداللّه برخيز و به سعادت باز گرد و برجان خود بترس و از اهل شام نيك بر حذر باش تا آنچه من از تو در حق يزيد شنيدم ، ايشان نشنوند كه ايشان دشمن تو ودشمن پدر تويند.

حسين (ع) برخاست و باز گشت .

در ادامه توقف معاويه در مكه سخن از دادن عطايا و بخشش هاي معاويه است كه هم چنان كه از بعضي از منابع فهميده مي شود، امام حسين (ع) از پذيرفتن عطاياي معاويه سر باز زد. چنان كه ابن اعثم نيز همين را مي گويد. او در ادامه مي گويد: «بعد از آن معاويه روزها در مكه مقام كرد و قريشيان را عطا ها فرمود. ليكن در حق بني هاشم هيچ احساني نكرد، چه صحبت او با بني هاشم نيك نه بر آمد. عبداللّه عباس از او باز خواست كرد كه بني هاشم را نيز محروم نگذارد و گفت : اي معاويه ، از كمال كرم و محاسن شيم تو اين معني غريب است كه بني هاشم را از عطاياي خويش محروم گرداني .

معاويه جواب داد: از حسين (ع) رنجيده ام كه با پسر من بيعت نمي كند و او را به اهانت ها منسوب مي دارد. از آن جهت از خويش باز نمي يابم كه در حق بني هاشم انعا مي فرمايم .

عبداللّه عباس گفت : غير حسين (ع) را هم كه با يزيد بيعت نكردند، مرحمت ها فرمودي و مال بسيار فرستادي . در حق ايشان شفقت فرمودي و حرمان ايشان از احسان خويش روا نداشتي ، حال آن كه ايشان آن منزلت ندارند كه حسين (ع) دارد. پس عبداللّه در مطايبه گفت : اي معاويه اگر بني هاشم را نيكو نداري و ايشان را از مواهب خويش محروم گذاري ، من در آن خاموش نباشم و در حق تو گويم ، آن چه بايد گفت و دل مردمان را از دوستي و متابعت تو بگردانم . معاويه گفت : چنان كنم و در اكرام بني هاشم بيفزايم ، پس بني هاشم را هر يك جوايز سنيّه و عطاهاي منيه فرمود و هر يك را بر اندازه منصب او زر و خلعت فرستاد و حسين بن علي (ع) را در جايزه بر ديگران تفضيل داد. جمله عطاهاي معاويه قبول كردند، مگر حسين بن علي (ع) كه قبول نكردند و غباري از آن گران تر بر دل معاويه بر نشست .»

ابن اعثم كوفي در ادامه سخنراني معاويه را براي مردم مي گويد و اين كه معاويه به مردم گفت : كه اين چهار تن (امام حسين (ع) به اضافه سه نفر ديگر) با يزيد بيعت كرده اند و آنها هم سكوت كردند. ابن اعثم مي گويد: «ديگر روز معاويه به مسجد آمد. منادي كردند و مردمان را بخواندند. چون حاضر گشتند و حسين بن علي (ع) وعبدالرحمان بن ابي بكر، عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبير هم بيامدند و بنشستند معاويه بر منبر شد و خطبه اي بگفت و خداي تعالي را حمد و ثنايي گفت و درود بر محمد مصطفي (ص) فرستاد. بعد از آن به تدريج زمام سخن به سوي مقصود كشيد و گفت : از مردمان ، من هر نوع سخن ها مي شنوم ، اما آن را معتبر نمي دارم . ديروز چنان شنيدم كه جماعتي از مردم مكه با يكديگر مي گفتند كه اين چهار بزرگوار از يزيد راضي نيستند و با او بيعت نكردند. از سخن ايشان تعجب نمودم . اين چهار بزرگ و بزرگ زادگان عربند وسادات و اخيار مسلمانان . من ايشان را به نزديك خويش خواندم و سخن بيعت يزيد با ايشان گفتم ، لطف ها فرمودند و با پسر من به طوع و رغبت تمام بيعت نمودند. اين سخن در حضور و مشاهده ايشان بدان جهت گويم تا اگر كسي را در اين باب شكي و شبهتي هست ، برخيزد و از ايشان تحقيق كند كه با يزيد بيعت كردند يا نه . يقين بدانيد كه اين بزرگ زادگان با يزيد بيعت كرده اند و موافقت نموده اند. پس به سوي امرا و معارف شام كه در آن جمع حاضر بودند، اشارت كرد تا ايشان برخاسته و شمشيرها از نيام بركشيدند و برسر اين جمع اكابر ايستاده ، گفتند اي امير، تا كي اين چهارگانه را مي ستايي و ايشان را عظمت مي نهي ؟ كار ايشان چندان عظمت ندارد كه از ايشان انديشه كني . دستور ده تاهمين لحظه هر چهار كس را گردن بزنيم و تو را از اين دغدغه فارغ البال گردانيم . اگر برسر جمع با يزيد بيعت مي كنند، نيكو و الا ما بيعت خفيّه را نمي خواهيم . مع ذلك در كار يزيد و استيلاي او كه به حمد اللّه بر اين چهار شخص چه حاجت خواهد بود؟ دستوري ده تا هر چهار را بكشيم . معاويه گفت : ساكت باشيد اي اهل شام ... و به نوعي ايشان را تسكين فرمود.

حسين بن علي (ع) و آن سه عزيز ديگر حيران بماندند و ندانستند كه چه گويند وكجا شوند. با خويشتن انديشيدند كه اگر گوييم كه بيعت نكرديم ، در حال ما را بكشند وفتنه اي عظيم پديد آيد. البته خاموش بودند و هيچ نگفتند و مردمان گمان كردند كه آنها با يزيد بيعت كرده اند كه سخني نگفته و انكار نكرده اند. پس معاويه از منبر فرود آمد و به عزم بازگشت ، بر نشست .

چون مجلس از مردم بيگانه خالي گشت ، اهل مكه روي به هر چهار آورده و آنها راملامت كردند و گفتند: روز اول كه معاويه شما را بخواند و از شما بيعت خواست ، رضا نداديد. بعد از آن برفتيد و در خفيه بيعت كرديد. ما را از اين حالت شما عظيم تعجب مي آيد.

حسين بن علي (ع) فرمود: واللّه كه ما يزيد را در سر و علانيه بيعت نكرده ايم . ليكن معاويه ما را بفريفت و كلمه اي چند نوع كه شنيديد و ديديد گفت و امراي شام را فرمود تا چنان غلو كردند و شمشيرها بكشيدند كه ما بترسيديم . و البته خاموش بوديم وچيزي نتوانستيم گفت . صدق حال اينست . مردمان از مكر و خديعت معاويه تعجب كردند.

اما مطالعه و دقت در مطالب طبري درباره بيعت گرفتن معاويه براي يزيد نيز خالي از لطف نيست . طبري قضاياي بيعت گرفتن معاويه براي يزيد را پس از مرگ زياد طرح مي كند. او مي گويد: علي بن محمد گويد: وقتي زياد بمرد، معاويه نامه اي را خواست و بر مردم فروخواند كه اگر بميرد، يزيد جانشين اوست . يزيد وليعهد شد و از همه مردم براي او بيعت گرفت ، مگر پنج كس . ابن عون گويد: همه مردم با يزيد بن معاويه بيعت كردند، مگر حسين بن علي (ع) و عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبير و عبدالرحمن بن ابي بكر وعبداللّه بن عباس ، و چون معاويه به مدينه آمد حسين بن علي (ع) را خواست و گفت : برادرزاده ام ، مردم همه به اين كار گردن نهاده اند، مگر پنج كس از قريش كه تو راهشان مي بري . برادرزاده ام تو را به مخالفت من چه حاجت ؟ گفت : من راهشان مي برم ؟ گفت : بله ، تو راهشان مي بردي . گفت : آنها را بخواه ، اگر بيعت كردند من نيز يكي از آنان هستم وگرنه درباره من با شتاب كاري نكرده اي . گفت : آن وقت بيعت مي كني ؟ گفت : آري . گفت : از او قول خواست كه گفت و گويشان را به هيچ كس خبر ندهد. گويد: «نخست طفره رفت و عاقبت قول داد و بيرون رفت . ابن زبير يكي را در راه وي نشانيده بود كه گفت : برادرت ابن زبير مي گويد چه شد؟ و چندان اصرار كرد كه چيزي از او در آورد. گويد: معاويه پس ازحسين (ع) ، ابن زبير را خواست و گفت : همة مردم بر اين كار گردن نهاده اند مگر پنج كس از قريش كه تو راهشان مي بري ، اي برادرزاده ترا به مخالفت چه حاجت ؟» گفت : من راهشان مي برم ؟ گفت : بله ، تو راهشان مي بري . گفت : آنها را بخواه ، اگر بيعت كردند من نيز يكي از آنها هستم و گرنه درباره من با شتاب كاري نكرده اي . گفت : آن وقت بيعت مي كني ؟ گفت : آري . گويد: خواست از او قول بگيرد كه گفت و گويشان را به هيچ كس خبرندهد. اما ابن زبير گفت : اي اميرمومنان ما در حرم خدا عزوجل هستيم و پيمان با خدا سنگين است و قول نداد و برون شد.

گويد: پس از آن عبداللّه بن عمر را خواست و با وي نرمتر از ابن زبير سخن كرد، وگفت :

نمي خواهم امت محمد (ص) را از پس خوش چون گله بي چوپان رها كنم ، همه مردم به اين كار گردن نهاده اند، مگر پنج كس از قريش كه تو راهشان مي بري ؟ تو را به مخالفت چه كار؟ گفت : مي خواهي كاري كني كه مذموم نباشد و خون ها را محفوظ دارد وبه وسيله آن منظور تو انجام شود؟ گفت : بله مي خواهم . گفت : به مجلس مي نشيني و من مي آيم و با تو بيعت مي كنم كه از پس تو بر هر چه امت اتفاق كرد من نيز از آن پيروي كنم ، به خدا اگر پس از تو امت بر يك بنده حبشي اتفاق كند من نيز از اتفاق امت تبعيت مي كنم . گفت : بيعت مي كني ؟ گفت : آري .

گويد: پس بيرون رفت و به خانه خويش در شد و در ببست . كسان سوي وي مي آمدند و اجازه مي خواستند كه نمي داد. گويد: آن گاه عبدالرحمن ابن ابي بكر را خواست و گفت : اي پسر ابي بكر با كدام دست و كدام پا نافرماني مي كني ؟ گفت : اميدوارم خير باشد. گفت : به خدا آهنگ آن را داشتم كه تو را بكشم گفت : اگر چنين كرده بودي خدا تو رادر دنيا لعنت مي كرد و در آخرت به جهنم مي برد گويد: و از ابن عباس يادي نكرد.

نكتة قابل توجه در نقل طبري ، تك تك طلبيدن اين پنج نفر است كه بقيه مورخان بدين صورت نقل نكرده اند، اما آخرين مطلب در اين دوره كه در واقع مقارن بامرگ معاويه مي باشد، مطالبي است كه معاويه در قالب وصايايي به يزيد دارد و در آن سفارش امام حسين (ع) و ويژگي هاي اين افراد را ذكر مي كند كه ما ابتدا متن عربي را از اخبار الطوال و سپس متن فارسي را از طبري نقل مي كنيم :

«... و اعلماه اني لست اخاف عليه الا اربعة رجال ، الحسين بن علي (ع) و عبداللّه بن عمر و عبدالرحمن بن ابي بكر و عبداللّه بن زبير، فاما الحسين (ع) بن علي فأحسب اهل العراق غير تاركيه حتي يخرجوه فان فعل فظفرت به فاصفح عنه و اما عبداللّه بن عمر فانه رجل قد وقذته العباده ... و اما الذي يجثم لك جثوم الاسد و يراوغك روغان الثعلب فان امكنته فرصه و ثب فذالك عبداللّه بن زبير فان فعل فظفرت به فقطعه ارباً ارباً الا ان يلتمس منك صلحاً فان فعل فاقبل منه ...»

و طبري هم چنين مي گويد: «پسركم ، سفر و رفت و آمد را از پيش تو برداشتم وكارها را هموار كردم و... درباره اين كار كه بر تو استوار شده بيمناك نيستم ، مگر از چهار كس از قريش . حسين بن علي (ع) و عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبير و عبدالرحمن بن ابي بكر. عبداللّه بن عمر مردي است كه عبادت او را از پاي در آورده و اگر كسي جز او نماند، با تو بيعت مي كند. اما حسين بن علي (ع) را مردم عراق رها نمي كنند تا به قيام وادارش كنند، اگر بر ضد تو قيام كرد و بر او ظفر يافتي گذشت كن كه خويشاوندي نزديك دارد و حق بزرگ اما عبدالرحمن بن ابي بكر... و همه دلبستگي او زنست و سرگرمي ، كسي كه چون شير آماده جستن است و چون روباه مكاري مي كند و اگر فرصتي به دست آورد جستن مي كند ابن زبير است . اگر چنين كرد و به او دست يافتي پاره پاره اش كن ».

از وصاياي معاويه به يزيد مي توان فهميد كه امام حسين (ع) حتماً وفادار به مراعات عهد و پيمان صلح بوده اند؛ زيرا معاويه در همه جا وقتي نام امام حسين (ع) رامي برد به يزيد سفارش مي كند كه مراعات حال امام حسين (ع) را بنمايد. چنانچه همين مطلب را ابن اعثم كوفي هم نقل مي كند: «اما حسين بن علي (ع) ، آه ، آه اي يزيد، چه گويم در حق او؟ زينهار او را نرنجاني و بگذاري كه هر جا دل او مي خواهد برود. او را مرنجان لكن گهگاه تهديدي مي كن ، زينهار در روي او شمشير نكشي و به طعن و ضرب البته با او ديدار نيابي چنانكه تواني او را حرمت دار و اگر كسي از اهل بيت او نزديك تو آيد، مال بسيار بدو ده و او را راضي و خوشدل بازگردان ، ايشان اهل بيتند كه جز در حرمت و منزلت رفيع زندگاني نتوانند كرد. زينهار اي پسر! چنان مباش كه به حضرت ربّاني رسي و خون حسين (ع) در گردن داشته باشي كه هلاك از تو بر آيد. زينهار و الف زينهار كه حسين (ع) را نرنجاني و به هيچ نوع اعتراض و اذيت او نكني كه او فرزند رسول الله (ص) است . حق رسول خدا (ص) را بدار اي پسر، والله تو ديده اي وشنيده اي كه من هر سخن كه حسين (ع) در روي من گفتي چگونه تحمل كردمي به حكم آن كه فرزند مصطفي (ص) است . آنچه در اين معني واجب بود گفتم و بر تو حجت گرفتم و تو را ترسانيدم «قد اعذر من انذر»، پس روي به ضحاك كرد و گفت : شما هر دو بر سخني كه من يزيد را گفتم گواه باشيد. به خداي تعالي سوگند مي خورم كه اگر حسين (ع) هر چه در دنيا از آن بهتر نباشد، از من بگيرد و هر چه از آن بتر نباشد با من بكند از او تحمل كنم . من آن كس نباشم كه خون او در گردن به حضرت ربّاني روم .

به هر حال بر اثر اصرار اهالي شام كه خواهان ولايتعهدي يزيد بودند در آخرين روزهاي حيات معاويه بر او فشار آوردند تا رسماً يزيد را به عنوان جانشين خود معرفي كرد. و در رجب سال 60 هجري مرد و در تمام اين مدت امام حسين (ع) با اين منكرات گاهي به نرمي و گاهي با شدت برخورد مي كردند، ضمن اين كه در تمام صحنه ها تا هنگام مرگ معاويه به طور كامل به صلح امام حسن (ع) و عهدنامه آن حضرت وفادارماندند و اين وفاداري و موقعيت شناسي امام حسين (ع) و پايبندي آن حضرت به صلح سبب به ثمر نشستن قيام آن حضرت شد، چه بسا قيام هايي كه پس از سركوبي ظاهري اثري از آن باقي نماند، اما قيام امام حسين (ع) با اين كه سرهاي ياران ابا عبداللّه (ع) وخود حضرت بر نيزه ها قرار گرفت ولي ماندگار جاودانه شد و اين نبود جز تدبير امام حسين (ع) در پذيرش صلح و تداوم اين مسير.

در نهايت به ذكر ماجرايي از ايشان مي پردازيم كه ابن عساكر در تاريخ دمشق مي نويسد:

«نافع ابن ازرق از رؤساي خوارج از امام حسين بن علي (ع) تقاضا كرد كه خدايش را براي او توصيف كند. امام (ع) فرمودند: اي نافع ، هر كس دين خود را بر مبناي قياس قرار دهد، همواره دچار اشتباه خواهد بود و از راه روشن منحرف خواهد شد و در حركت خود سرگردان خواهد بود و هدف را گم خواهد نمود و سخنان ناصواب خواهد گفت .

اي نافع من خدا را براي تو آن گونه كه خويشتن را توصيف كرده ، وصف مي نمايم . خداي يگانه با حواس بشري درك نمي شود، با مردم دنيا قابل مقايسه نيست ، به مخلوقات نزديك است اما نه پيوسته ، از آنها دور است اما نه غير قابل دسترسي ، يكي است و قابل تجزيه نمي باشد، با نشانه ها شناخته مي گردد و با علامت ها وصف مي شود، هيچ خدايي جز قادر كبير متعال وجود ندارد. نافع ابن ازرق با شنيدن اين بيانات گريست وعرض كرد: چه سخنان نيكويي ! امام (ع) به او فرمودند: به من خبر رسيده كه تو به پدر وبرادر من نسبت كفر داده اي و مرا نيز كافر خوانده اي !! او در پاسخ گفت : به خدا سوگند، اگر اعتقاد شما آن باشد كه بيان فرموديد، بدون ترديد شما چراغ هاي روشن اسلام و ستارگان درخشان احكام الهي هستند.

آن گاه امام به او فرمودند: من از تو يك سؤال دارم و آن اين است كه درباره آيه «وامّا الجدار فكان لغلامين يتيمين في المدينه » چه مي گويي ؟ چه كسي براي آن دو پسر يتيم ، گنجي را كنار گذاشته بود. ازرق در جواب گفت : پدر آن دو پسر. امام (ع) فرمودند: آيا پدر آن دو پسر ارجمندتر است يا رسول الله (ص) (مراد امام اين است كه چرا به سفارشات پيامبر (ص) درباره ما عمل نمي كنيد) ابن ازرق كه جوابي نداشت ، براي فراز از حق ، گستاخانه گفت : خداي تعالي در قرآن به ما خبر داده كه قوم قريش افرادي كينه توز هستند [عني چون شما از قريش هستيد ما با شما مخالفت مي ورزيم ]