بازگشت

واقعه عسقلان


عسقلان جوهري در صحاح اللغه مي گويد، عسقلان شهري است در شام و به عروس شام معروف است

و فيروز آبادي مي نويسد: عسقلان شهري است در ساحل و كنار شام

در روضة الشهداء مسطور است كه لشگر پسر زياد آل الله و آل رسول را آوردند تا به شهر عسقلان رسانيدند والي شهر عسقلان يعقوب عسقلاني بود كه از امراء شام شمره مي شد و در كربلا به حرب حضرت امام حسين عليه السلام حاضر بود باتفاق عسگر مراجعت كرده بود چون به نزديك شهر خود رسيد حكم كرد شهر را آئين بستند و اهل شهر لباسهاي فاخر دربر كنند اظهار فرح و سرور براي فتح يزيد بنمايند فزينوا الأسواق و الشوارع و الأبواب و احضروا المطربين و اخذوا في اللهو و اللعب و اظهروا الفرح السرور و ادمنوا شرب الأبنذة و الخمور و جلسوا في الغرف و الرواشن و الاعالي من الداني و العالي كوچه ها و بازارها را زينت كردند دروازه ها را آيين بندي نمودند در سر چهارراه ها مطرب نشاندند رقاصان مشغول طرب مردمان به لهو و لعب اجامره و اوباش لباسهاي رنگارنگ دربر كردند از اعلي و ادني بر غرفه ها و منظره ها نشسته و مجالس خمر آراسته به شادي


و طرب مشغول شدند تا وقتيكه اسيران حجاز را با سوز و گداز و با ساز و آواز وارد كردند از يكطرف صداي چنگ و رباب از يكطرف ناله يتيمان از وطن آواره از طرف ديگر ناله رباب از يكطرف سكينه بسر مي زد و از يكطرف طبل بسينه مي كوبيد از يكطرف آواز طرب از يكطرف افغان زينب از يكطرف آواز تار از يكطرف ضجه بيمار و الرؤس مشاهير و المخدرات مذاعير



يكطرف آمد صداي هاي هوي

يكطرف افغان و سوز هاي هوي



يكطرف ساز رباب و ني و ناي

يكطرف آواز شور واي واي



جواني پاكزاد شيعه و شيعه زاده غريب به آن شهر افتاد از طايفه خزاعه در سلك تجار به آن ديار آمده نام وي ضرير خزائي بود غوغاي بلد به گوش وي رسيد از منزل بيرون دويد و راي الخلايق يستبشرون و يتضاحكون و يمرون فوجا فوجا مردم را ديد مسرور و خندان مبتهج و شادان فوج فوج در كوچه و بازار مي روند اهل طرب ساز مي زنند از هر طرف آواز مباركباد مي گويند از كسي پرسيد كه آراستن شهر را سبب چيست و اينهمه مسرت و فرح از براي كيست؟

آن كس گفت: مگر در اين شهر غريبي؟

گفت: آري امروز باين شهر وارد شده ام.

آن شخص گفت: جماعتي از مخالفان حجاز در عراق قيام كرده و بر يزيد خروج كردند، بدست امراي شام و ابطال كوفه به قتل رسيدند سپس سرهاي ايشان را بريده و زنان و كودكان آنها را اسير كرده اند و به شام مي برند و امروز به اين شهر وارد مي شوند و اين شادي و سرور براي فتح يزيد است.

ضرير پرسيد: اينها مسلمان بوده اند يا مشرك؟

آن كس گفت: نه مسلمان بوده اند ونه مشرك بلكه اهل بغي بوده اند و بر امام زمان خروج كردند، آن خارجي مي گفت من از امام زمان يزيد بهترم و يزيد مي گفت من از او اولي هستم او مي گفت: جد من پيغمبر بود، پدرم امام بود، مادرم


فاطمه دختر پيغمبر است و سلطنت و خلافت حق ما است و يزيد مي گفت:

برادرت حسن سلطنت را با ما صلح كرد تو ديگر حقي نداري.

وي مي گفت: برادرم حق خود را مصالحه نمود من كه صلح نكرده ام عاقبت او را با خواري كشتند و سرش را اكنون به شام مي برند.

ضرير گفت: جگرم آب شد بگو نام او چه بود؟

گفت: حسين بن علي بن ابيطالب عليهماالسلام.

ضرير چون نام حسين بن علي عليهماالسلام را شنيد دنيا در نظرش سياه شد گريه راه گلويش را گرفت دويد بسوي دروازه كه اسرا را مي آوردند ديد ازدحام خلق از حد احصا گذشته ناگاه ديد اذا قبلت الرايات و ارتفعت الأصوات و جآؤا بالرؤس و السبايا علي و كاف البغال و اقطاب المطايا علمهاي افراشته پيش آمد پشت سر سرهاي شهيدان از پير و جوان ششماهه الي نود ساله مانند ماه بي هاله خورشيد و مشگين كلاله آمدند پشت سر آنها اسيران خسته مانند مرغان پر شكسته بر قاطرهاي بي پالان و ناقه هاي عريان نشسته يقدمهم علي بن الحسين علي بعير مغلول اليدين و الرجلين پيشاپيش آن زنان دل غمين امام زين العابدين عليه السلام مغلول اليدين پاها زير شكم شتر بسته با تن خسته سر بزير افكنده مي آيد ضرير پيش رفت عرض كرد آقا سلام عليك اين بگفت و مانند سيل اشگ از ديده فرو ريخت حضرت هم با چشم گريه آلوده جواب سلام داده و فرمود:

اي جوان كيستي كه بر من غريب سلام كردي تو چرا مانند ديگران خندان نيستي؟

عرض كرد: قربانت شوم من شما را نمي شناسم زيرا غريب اين بلدم اي كاش مرده بودم و نمي آمدم و شما را به اين روز و دختران فاطمه را باين حالت مشاهده نمي كردم يا ليت ياران و خويشان شهر و ديار من اينجا بودند لناديت بشعاركم و اخذت بثاركم اما چه كنم غريب و تنهايم چه كنم چه چاره سازم كه غريب و


دردمندم



بكجا روم چه گويم كه اسير و مستمندم

سر گريه دارم اكنون لب خنده گشته عريان



به هزار غم بگريم نه به جوش دلي بخندم فعند ذلك بكي الامام السجاد عليه السلام و قال اني شمت منك رائحة المحبة و انست فيك سيناء من نار المحبة اي جوان من امروز ميان اين همه مردم از تو بوي آشنائي مي شنوم و نار محبت در سينا و سينه تو مي يابم.

ضرير عرض كرد فدايت شوم خواهش دارم خدمتي بمن رجوع فرمائي كه از عهده ي آن برآيم.

حضرت فرمودند برو در نزد آنكس كه موكلست بر سرها التماس كن و او را راضي كن كه سرهاي شهيدان را از جلو شتران زنان و دختران دورتر برند تا مردم به نظاره سرها مشغول شوند و اين دخترها و زنان بي چادر آسوده بمانند اينقدر نظاره ي بنات رسول نكرده دور فتيات فاطمه ي بتول جمع نشوند فقد اخزوهن و ايانا ايجوان اين قوم ما و حرم ما را رسوا كردند خدا لعنتشان كند.

ضرير عرض كرد سمعا و طاعة آمد بنزد رئيس موكلان پنجاه دينار زر داد و گفت خواهش مي كنم اين زرها را بگيري و سرها را دورتر از اسيران ببري كه مردم اراذل كمتر بدختران فاطمه نظاره كنند قبول كردند ضرير برگشت خدمت امام سجاد عليه السلام آمده عرض كرد فدايت شوم ديگر فرمايشي هست رجوع فرما

فرمود: اي جوان اگر بتواني چادر و ساتري از براي اين مخدرات بي حجاب بياوري خداوند تو را از حله هاي بهشت عطا كند

ضرير فورا رفت از براي هر يك از مخدرات دو جامه بياورد و نيز از براي حضرت امام زين العابدين هم جبه و عمامه بياورد و در اين اثنا خروش و فرياد از بازار برآمد ضرير نظر كرد شمر ذي الجوشن را ديد با جمعي مست شراب با


حالت خراب نعره زنان شادي كنان در رسيدند و هو سكران و من الخمور ملأن ضرير از شمر شرير بعضي ناسزاها نسبت به امام عليه السلام شنيد طاقت نياورده غيرت مسلماني بر وي غالب آمده پيش رفت عنان اسب شمر را گرفت و گفت اي لعين بي دين يا عدو الله رأس من نصبته علي السنان و بنات من سبيتها بالظلم و العدوان الي آخر اي دشمن خدا اين سر كيست كه بر نيزه كرده و اين عيال كيست كه بر شتر نشانده خدا دست هايت را قطع و چشمهايت را كور كند

شعر



شما را ديده ها بي نور بادا

دل از ديدار حق مهجور بادا



شما را جاي جز سجين مبادا

ز حق جز لعنت و نفرين مبادا



همينكه شمر ملعون اين سخنان از ضرير شنيد آن بدمست شيطان پرست رو به ملازمان و غلامان خود كرد كه سزاي اين بي ادب را بدهيد كه به يكبار آن اشرار بر ضرير حمله آوردند مردم شهر نيز بر وي سنگ و چوب و خشت زدند و الفتي كان شديد المهراس ثابت الأساس فشد عليهم جوان از جمله شجاعان بلكه سرآمد زمان بود در شجاعت جست و شمشيري درربود حمله بر آن كفركيشان كرد غوغا و ولوله و بانگ هياهو و هلهله از مردم برآمد



چه گويم كه آن يكتن پرهنر

چه سازد به يكدشت پر گورخر



زدندش ز اطراف بس چوب و سنگ

جهان شد به ديدار وي تار و تنگ



سر و پيكر آن جوان دلير

شد از ضربت چوب همچون خمير



بيفتاد از پا ضرير جوان

تنش زير خشت و حجر شد نهان



مردم يقين بر هلاكت وي كردند از او درگذشتند به همان حالت افتاده در غش بود تا شطري از شب رفت بهوش آمد خود را مثل مرغ پركنده ديد افتان و خيزان برخاست روان شد در آن نزديكي مقبره ي جمعي از پيغمبران بود كه مردم زيارتگاه كرده بودند خود را بدانجا رسانيد ديد جماعتي با سرهاي برهنه و گريبانهاي پاره


دور هم حلقه ماتم زده و آب از ديده ها مي بارند و آتش از سينه ها مي افروزند ضرير پيش آمد از آن قوم پرسيد شما را چه مي شود مردم اين همه در عشرت و سرورند شما در غصه و اندوه.

گفتند: وقت شادي خارجيانست و ما از دوستان اهل بيت رسالتيم اگر تو از دشمناني به ميان دشمنان رو اگر از محباني بيا با ما در غم و اندوه موافق شو اگر دردمندي دردمندان را بنواز و اگر سوخته اي بنشين با سوختگان بساز



اي شمع بيا تا من و تو زار بگرئيم

كاحوال دل سوخته دلسوخته داند



ضرير گفت چگونه از مخالفان باشم و حال آنكه به صد حيله خود را از دست ايشان خلاص كرده ام تمامي ماجراي خود را نقل كرد پس با هم ذكر مصيبت اهل بيت نموده و به گريه درآمدند.

شعر



آن يكي گفت فغان از سر پر خون حسين

واندگر گفت فغان از دل پر خون حسين



هر كدام وقايع آن روز را مي گفتند و مي گريستند