بازگشت

واقعه شهر حمص


چون به نزديك شهر حمص رسيدند نامه به والي آن شهر نوشتند كه ما


گماشتگان اميرالمؤمنين يزيديم و از كوفه به شام مي رويم و ان معنا رأس الحسين عليه السلام سر بريده حسين عليه السلام را همراه داريم و اولاد و عترت پيغمبر صلي الله عليه و آله را اسير نموده و به ديار شام مي بريم استقبال كن تدارك لشگر ببين و شهر را آئين ببنديد امير شهر حمص برادر خالد بن نشيط بود كه در شهر جهنيه حكومت داشت يك برادر آنجا والي بود چنانچه عرضه داشتيم و نيز برادر ديگر در حمص رياست داشت چون از مضمون نامه لشگر مطلع شد امر بالاعلام فنشرت و المدينة فزينت علمهاي سرخ و زرد و كبود و بنفش به جلوه درآوردند و شهر را زينت كردند مردم به تماشا برآمدند سه ميل از شهر دور شدند تا آنكه لشگر ابن زياد رسيدند و آن كافركيشان هم سرها از صندوقها بدر آوردند و بر نيزه ها زدند و پرده گيان حرم امامت را با كمال ذلت رو به شهر آوردند اهل حمص بعد از تحقيق كه اينها اولاد حيدر و فرزندان پيغمبرند به غيرت درآمدند بسكه افغان طفلان و شيون زنان ويلان را شنيدند به جوش و خروش اندر شدند به همين حالت بودند تا آنكه اهل رسالت را از دروازه وارد كردند زنان شهر حمص كه حرم پيغمبر صلي الله عليه و آله را به آن خواري و زاري ديدند دست به شيون گذاشتند فازدحمت الناس فرموهم بالحجارة مردم شهر ديگر طاقت نياوردند بنا كردند سپاه ابن زياد را سنگباران كردن كه از ضربت سنگهاي گران بيست و شش نفر از فرسان كوفه و شام را به جهنم واصل كردند و دروازه ها را بستند و گفتند يا قوم لا كفر بعد الأيمان نمي گذاريم يكنفر از شما از اين بلد جان بدر بريد تا آنكه خولي بن يزيد حرامزاده را بكشيم و سر امام عليه السلام را از او بگيريم تا روز قيامت اين افتخار در شهر ما بماند و به اين نيت قسم ياد كردند و ازدحام جمعيت نزديك كنيسه قسيسي كه در جنب خالد بن نشيط بود اجتماع داشتند لشگر ابن زياد با آن جماعت در جنگ و جدل برآمدند و سر مردم را گرم كردند و از دروازه ي ديگر سرها و اسيران را برداشتند و فرار كردند از حمص آمدند به سوق الطعام و در آنجا هم جاي نيافتند از طرف


بحيره رفتند به كيرزا از آنجا نامه به والي بعلبك نوشتند و وي را از قدوم خود اخبار دادند