بازگشت

واقعه ديگر در بين راه كوفه و شام


قطب راوندي از ابوالفرج از سعيد بن ابي رجا از سليمان بن اعمش روايت مي كند كه روزي مشغول طواف خانه ي خدا بودم كسي را ديدم كه مناجات مي كند و مي گويد اللهم اغفرلي و انا اعلم انك لا تغفر يعني خدايا مرا بيامرز هر چند مي دانم نخواهي آمرزيد از اين سخن لرزه بر تن من افتاد پيش رفته باو گفتم اي نامرد اين چه سخن است كه مي گوئي در حرم خدا و رسول خدا در ماه حرام و ايام حرام چگونه


از مغفرت خدا مأيوس گشته گفت به جهت آنكه گناهي عظيم از من صادر شده باو گفتم آيا گناه تو بزرگتر است يا كوه تهامه گفت گناه من گفتم گناه تو بزرگتر است يا كوههاي رواسي گفت گناه من هرگاه بخواهي گناه خود را بتو بازگويم گفتم بگو گفت از حرم بيرون بيا تا بگويم چون بيرون آمديم در گوشه نشست گفت اي برادر من يكي از لشگريان مشئوم پسر سعد بودم و از جمله آن چهل نفري بودم كه با آنها سر مطهر فرزند پيغمبر صلي الله عليه و آله را از كوفه به شام برديم در بين راه بر يك مرد نصراني برخورديم و كان الرأس معنا مزكورا علي رمح و معه الأحراس سر مقدس امام عليه السلام را بر سر نيزه زده و در پاي آن مشغول غذا خوردن بوديم در اين اثناء ديديم دستي از غيب ظاهر شد و بر ديوار دير نوشت



اترجوا امة قتلت حسينا

شفاعة جده يوم الحساب



ما جماعت از آن حكايت به جزع و واهمه برآمديم يكي از ما خواست آن دست را بگيرد غائب شد ما مشغول غذا خوردن شديم باز ديديم همان دست پيدا شد و نوشت



فلا و الله ليس لهم شفيع

و هم يوم القيمة في العذاب



ترس ما زياده شد و شقاوت بعضي زيادتر خواستند آن كف را بگيرند پنهان گرديد باز مشغول خوردن طعام شديم دوباره دست ظاهر شده و بر ديوار نوشت



و قد قتلوا الحسين بحكم جور

و خالف حكمهم حكم الكتاب



ما دست از طعام باز داشتيم زهر مار شد بر ما در اين اثناء راهبي كه بر دير منزل داشت بر بام برآمد نگاهي به سر مطهر امام عليه السلام كرد فراي نورا ساطعا من فوق الرأس چشم آن راهب كه بر سر نوراني امام عليه السلام افتاد ديد مثل شب چهارده مي درخشيد از بالاي دير بزير آمد پرسيد شما لشگر از كجا مي آئيد و اين سر پر نور كه ضياء او عالم را منور و عطر او جهاني را معطر نموده سر كيست؟

گفتند: ما از اهل عراقيم و اين سر امام آفاق حسين بن علي بن ابيطالب عليهماالسلام


است.

راهب گفت: آن حسيني كه پسر فاطمه است و پسر پسر عم پيغمبر خدا محمد است؟

گفتند: آري.

گفت: تبالكم و الله لو كان لعيسي بن مريم ابن لحملناه علي احداقنا واي بر شما و آئين شما به ذات خدا اگر عيسي مسيح را يك پسر مي بود هر آينه ما طايفه نصاري فرزند عيسي عليه السلام را بر حدقه چشمهاي خود جاي مي داديم اي بي مروت لشگر شما پسر پيغمبر خود را كشته ايد و از كشتن او اظهار فرح و خوشحالي مي كنيد اكنون من از شما حاجتي مي خواهم

گفتند: آن چيست؟

گفت: ده هزار درهم مرا از آباء و اجداد خود ارث رسيده اين دراهم را از من بگيريد اين سر را تا زمان رفتن به من بدهيد تا مهمان من باشد.

ايشان قبول كردند راهب دو هميان آورد كه در هر يك پنجهزار و پانصد درهم بود عمر سعد محك خواست پولها را وزن كرد و صرافي نموده محك زد و به خازن خود سپرد و بعد گفت سر را به راهب بسپاريد راهب نيز آن سر را مثل جان دربر گرفت فغسله و نظفه و حشاه بمسك و كافور سر را به مشگ و گلاب شست كافور بر آن سر پر نور پاشيد و در ميان حريري پيچيد و وضعه في حجره سر مطهر آقا را روي زانوي خود نهاد و نوحه و گريه بسيار نمود در همين هنگام صدائي شنيد كه مي گفت:

طوبي لك و طوبي لمن عرف حرمته اي راهب خوشا بر احوال تو كه قدر اين سر و احترام وي را نگاهداشتي پس راهب سر را به روي دست بلند نموده عرض كرد يا رب بحق عيسي تأمر هذا الرأس بالتكلم مني اي خدا تو را بحق عيسي بن مريم كه اين سر با من حرف بزند كه ناگاه لبهاي مبارك حضرت مثل غنچه گل


گشوده شد فرمود:

اي راهب اي شي تريد؟ چه مي خواهي؟

عرض كرد: مي خواهم بدانم شما كيستي؟

فرمود: انا بن محمد المصطفي صلي الله عليه و آله انا ابن علي المرتضي عليه السلام انا ابن فاطمة الزهراء عليهاالسلام انا المقتول بكربلا انا العطشان بعد ساكت شد، راهب سر را زمين نهاد و صورت به صورت امام نهاد عرض كرد:

يابن رسول الله، به خدا سوگند صورت از صورتت بر نمي دارم تا از زبان تو بشنوم كه مرا روز قيامت شفاعت كني.

سر بريده فرمود: به دين جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله بيا.

راهب شهادتين بر زبان جاري كرد و مسلمان شد حضرت لب گشود و فرمود يا راهب انا شفيعك يوم القيامة، راهب خوشحال شد.

و اما به روايت راوندي راهب با آن سر مشغول گريه و صحبت بود تا آنكه لشگر آمدند و مطالبه ي سر مطهر را كردند راهب گفت اي سر سروران عالم فدايت شوم من مالك هيچ چيز بغير از جان خود نيستم گواه باش كه من از بركت سر بريده ي تو مسلمان شدم اشهد ان لا اله الا الله و ان جدك محمد رسول الله آقا جان و انا مولاك و من بعد از اين غلام تو شدم و تا جان دارم براي شما اشگ مي بارم پس آن راهب سر را آورده گفت رئيس لشگر كيست تا با او سخني بگويم عمر سعد را نشان دادند راهب بنزد عمر سعد آمد و با كمال عجز و لابه گفت يا عمر سئلتك بالله و بحق محمد صلي الله عليه و آله ان لا تعود الي ما كنت تفعله بهذا الرأس از تو خواهش دارم و تو را به ذات اقدس الهي و به روح رسالت پناهي قسم مي دهم كه ديگر به اين سر بي احترامي مكن يعني بالاي نيزه مزن و در ميان مردم در آفتاب مگردان و در حضور خواهران و دختر و پسرش جلوه مده و از صندوق بيرون مياور كه اين سر در نزد حضرت داور قرب و منزلت دارد عمر سعد قبول كرده سر را گرفت ففعل


بالرأس مثل ما كان يفعل في الأول همينكه از دير سرازير شد دوباره آن ملعون حكم كرد سر آقاي ما را بر نيزه زدند و در مقابل زنان آورده به نزد اطفال پدر كشته جلوه دادند و اما راهب بعد از اسلام آوردن از دير بزير آمد رفت در كوفه و در آنجا مدت العمر بر آقاي غريب ما گريه مي كرد اما عمر سعد نزديك شام از خزانه ي دار جرامين دراهم را طلبيد ديد سر به مهر است همينكه گشود ديد سفالست سكه آنها منقلب شده در يك رو نوشته و لا تحسبن الذين غافلا عما يعمل الظالمون در روي ديگر نوشته و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون عمر سعد خيره ماند گفت خسرت الدنيا و الاخرة بيائيد اينها را در نهر بريزيد فاطرحوها في النهر.