بازگشت

واقعه دير راهب


در كتاب فوادج الحسينه از حسين بن محمد بن احمد رازي و او از شيخ ابوسعيد شامي نقل مي كند و معين الدين هم در روضة الشهداء از ابي سعيد دمشقي روايت مي كند كه گفت من همراه آن جماعت بودم كه سر امام عليه السلام و عيالات را به شام مي بردند چون نزديك دمشق رسيدند خبر در ميان مردم افتاد كه قعقاع خزاعي جند جندا و هيأ جيشا لشگري جمع آورده و مي خواهد بر لشگر ابن زياد شبيخون زند و سرها را با اسرا بستاند سرداران لشگر مضطرب شده و به احتياط تمام مي رفتند شبانگاه به منزلي رسيدند كه در آنجا دير محكمي بود كه نصرانيها در آنجا مسكن داشتند رأي لشگر بر آن قرار گرفت كه آن دير را پناهگاه خود سازند تا اگر كسي شبيخون آرد كاري نتواند كند پس شمر ملعون به در دير آمد و بزرگ دير را طلبيد فطلع شيخ من سطح الحصار فالتفت الي اليمين و اليسار پير دير از بام حصار نظري بر يمين و يسار كرد ديد بيابان را لشگري بي پايان گرفته پرسيد چه مي گوئيد و چه مي خواهيد شمر گفت ما لشگر عبيدالله زياديم از كوفه به دمشق مي رويم پرسيد به چه كار متوجه شام شده ايد شمر گفت شخصي در عراق بر يزيد ياغي شده بود و ما به حرب او رفتيم او را با كسان او كشتيم اكنون سرهاي ايشان را بر سر نيزه كرده ايم و عيال و اهل بيت او را اسير كرده ايم و از براي اميرالمؤمنين يزيد مي بريم آن مرد نصراني نگاه بسوي سرها كرد فراي رؤسا مشرقة طالعة علي الفضاء من افاق الاسنة و الرماج كان كلا منها نجم من السمآء لاح شيخ نصراني نگاهي به آن سرهاي نوراني كرد ديد هر يك مانند ستاره ي درخشان از آسمان نيزه و سنان طلوع كرد و تمام صحرا را روشن نموده نصراني پرسيد سر بزرگ اينها كدامست اشاره به سر مبارك امام عليه السلام كرد و رأس مبارك را نشان داد پير نصراني از روي تأمل نگاهي به آن سر مطهر نمود حالش منقلب و دگرگون گشت و هيبت و جلال آن حضرت نصراني را مات نمود سستي در اعضاء و جوارح او


افتاد گرد حزن و ملال در دلش نشست



سري پر خون كه سي جا خورده شمشير

دهان و جبهه خورده ناوك تير



سري پر خون دو چشمش بود گريان

نظر مي كرد بر طفلان ويلان



پيرمرد نصراني پرسيد كه از دير من چه مي خواهيد شمر ملعون گفت شنيده ايم جمعي از دوستان و هواداران اين سر خبر شده و جمعيت كرده متفق شده اند كه بما شبيخون آرند اين سرها و اسرا از ما باز ستانند امشب مي خواهيم در دير مستحصن شويم و فردا كوچ كنيم پيرمرد گفت لشگر شما بيشمار است و دير من گنجايش اين جيش را ندارد ولي از براي دفع دشمن و رفع ضرر سرها و اسرا را به دير بياوريد و خود گرداگرد دير باشيد شب را آتش بيفروزيد و هشيار بمانيد تا از شبيخون ايمن باشيد شمر گفت نيكو مي گوئي فوضعوا الكريم في صندوق شديد و قفلوه بقفل حديد پس سر امام را در صندوق محكم نهادند و قفل بر آن زدند هر كه از لشگريان را گفتند همراه صندوق به دير درآئيد و شب پاسباني كنيد از واقعه ي ابوالحنوق ترسيده بودند اقدام نكردند اما همين قدر صندوق را آوردند در ميان دير در اطاق نهادند و قفل بر در آن خانه زدند و برفتند امام زين العابدين عليه السلام را با ساير اسيران در آنجا منزل دادند فلما مضي شطر من الليل چون پاره اي از شب گذشت راهب نصراني بيرون آمد دور آن اطاق كه سر بريده ي امام آفاق بود طواف مي كرد ناگاه ديد آن خانه بي شمع و چراغ چنان روشن و منور است كه گويا صد هزار شمع و چراغ در آن افروخته اند فرأه انه يظهر كانه فيه الف شمع معنبر پير راهب از آن عجائب تعجب كرد با خود گفت اين روشني از كجا باشد در اين خانه كه روشني نبود اين هذا النور و الضياء و لم يطلع قمر و لا بيضاء هنوز كه روز طالع نشده و آفتاب و ماه كه سر نزده است يا رب اين خورشيد درخشان از كدامين كشور


است قضا را در پهلوي آن خانه خانه اي بود كه روزنه اي داشت پير در آن خانه درآمد و از آن روزنه نگاه كرد ديد اين روشني از آن صندوق ساطع است و هر دم زياد مي شود كم كم روشنائي افزون مي گرديد تا بجائي رسيد كه هيچ ديده تاب مشاهده ي آن نور نداشت

شعر



دردا كه هيچ ديده ندارد در اين جهان

تاب اشعه ي لمعات جمال او



آنجا كه كرد بارقه نور او ظهور

گو عقل دم مزن كه ندارد مجال او



الحاصل بعد از غلبه ي آن نور سقف خانه بشكافت و هبط من السمآء هودج و طلعت منه خاتون و ضيئة و احتفت حوار بديع و الجمال هودجي از نور بزمين آمد در ميان آن هودج خاتوني نوراني بود كه مثل قرص خورشيد از ميان عماري بيرون آمد كنيزان بسياري كه به جواري دنيا نمي ماندند در اطراف وي حلقه زده بودند و چند كنيزي پاكيزه روي فرياد طرقوا طرقوا بر مي كشيدند كه راه دهيد راه دهيد مادر همه ي آدميان حوا و صفيه مي آيد بعد از او هودجي ديگر با حوريان پري پيكر آمدند و طرقوا مي گفتند راه بدهيد كه حرم خليل ساره خاتون مي آيد ثم نزل هودج آخر پس هودجي ديگر با حوريان قمرمنظر آمدند كه راه بدهيد هاجر مادر اسمعيل ذبيح مي آيد هودج ديگر با حوري خورشيد صورت آمدند طرقوا گفتند مادر يوسف صديق راحيل آمدند هودج ديگر آمد كه كلثوم خواهر موسي كليم آمد هودج ديگر آسيه خاتون زوجه فرعون آمد محمل ديگر با جمعي ديگر آمدند كه مادر عيسي عليه السلام مريم بنت عمران مي آيد هودج ديگر با خروش عظيم و غوغا پيدا شد كه اينك خديجه خاتون حرم سيد انبياء مي آيد فاقبلن جميعا الي الصندوق تمام اين مخدرات و حواري با گريه و زاري دور صندوق جمع شدند


دست آوردند در صندوق را گشودند سر پر خون امام مظلوم را بيرون آورده دست بدست دادند و زيارت مي كردند و صلوات مي فرستادند فاذا بصرخة عالية صار البيت منها صجة واحدة راهب نصراني گويد ناگاه ديدم ناله و زاري عظيم برپا شده كه گويا خانه از جا كنده شد و حبطت هودجة تضي ء كعين البيضاء هودجي مثل چشمه خورشيد در كمال ضياء بزير آمد كنيزاني چند با گريبانهاي دريده پيراهنهاي مندرس و حرير و استبرق بر تن پاره كرده با موهاي افشان و گيسوان پريشان حسين حسين گويان آمدند آن هودج را كنار صندوق بر زمين نهادند ناگاه بانگي بر آن راهب ترسا زدند كه اي شيخ نصراني نگاه مكن فان فاطمة سيدة النسآءها بطة من السمآء زيرا فاطمه ي زهراء سيده نساء العالمين با موي پريشان از آسمان بزير آمده مي خواهد سر پسرش را زيارت كند پير راهب گفت من از آن صيحه بيهوش افتادم چون بهوش آمدم حجابي پيش چشم خود ديدم كه ديگر اطاق و كسان در آن را نمي ديدم ولي صداي نوحه و ندبه ايشان را مي شنيدم كه همه ناله و زاري و بيقراري داشتند ليكن در ميان آنهمه ناله و زاري صداي يك زني به گوش من مي آمد مثل مادري كه بر پسرش نوحه كند راهب گفت ديدم آن مخدره كه از همه بيشتر افغان داشت مي فرمود:

السلام عليك ايها المظلوم الحريب السلام عليك ايها الشهيد الغريب السلام عليك يا ضياء العين و مهجة قلب الام يا حسين قتلوك و من شرب الما منعوك اي مظلوم مادر و اي شهيد مادر اي غريب مادر حسين جان و اي نور ديده عطشان آخر تو را لب تشنه كشتند نور ديده غمگين مباش كه من داد تو را از خصم مي ستانم

پير راهب از استماع ناله و افغان سيده زنان مدهوش افتاد چون به هوش باز آمد از آن عماري و اهالي نشاني نديد برخاست از آن خانه بيرون آمد قفلي كه آن مدبران بر در آن خانه زده بودند شكست وارد اطاق شد رفت به سر صندوق كه سر مطهر در او بود او را برگشوده ديد نور از آن سر ساطع و لامع بود در پاي آن


صندوق بخاك غلطيد و بسيار گريست پس سر را از صندوق بيرون آورده و با مشگ و گلاب بشست و سجاده نفيسه ظريفه گسترد و اوقد عنده شمعا معنبرا كافوريا ثم جلس علي ركبتيه و جعل ينظر اليه و يبكي عليه بدم منسجم و تأوه مضطرم شمع كافوري در اطراف سجاده روشن كرد پس از روي حيرت نگاه بدان سر نوراني مي كرد و اشگ مي باريد و آه سوزان از دل مي كشيد پس بزانوي ادب درآمد و رو به آن سر كرد با گريه و زاري گفت اي سر سروران عالم و اي مهتر بهتر اولادان آدم يقين كردم كه تو از آن جماعتي كه صفات ايشان را در تورية موسي و انجيل عيسي خوانده ام هستي بحق آن خدائي كه تو را اين جاه و منزلت داده كه تمام محترمات سرادقات عصمت و جلال و خواتين خيام عزت و اجلال بديدن تو آمدند و از براي تو گريه و ناله و نوحه كردند مرا بگو كيستي و چه كسي فاجابه الكريم بعناية العليم الحكيم في الحال بفرمان حضرت ذوالجلال سر مطهر امام حسين عليه السلام به سخن درآمد گويا فرمود اي راهب من ستم رسيده دوران و محنت زده ي جهانم من كشته تيغ كوفيانم آغشته بخون ز شاميانم آواره ي شهر و خاندانم فرزند پيمبر زمانم.

راهب عرض كرد: فدايت شوم از اين آشكارتر بفرما.

امام عليه السلام فرمود اي راهب از حسب و نسب مي پرسي يا از تشنگي سؤال مي كني اگر از نسب مي پرسي من فرزند پيغمبر برگزيده ام من پسر والي پسنديده ام.

شعر



من نور دو چشم مصطفايم

فرزند علي مرتضايم



ني ني كه غريب مستمندم

مهموم شهيد كربلايم



سر دفتر خاندان خويشم

قرباني حضرت خدايم



آن سرور تمام مصائب خود را كه در عراق از كوفي پرنفاق ديده بود براي راهب بيان كرد و آن پير تا صبح به آه و ناله بسر برد يتاوه و يتلهف و يبكي و


يتاسف پس از دير خود به درآمد تمام جمعيت خود را كه در حصار بودند جمع كرد آنچه ديده و شنيده بود همه را راهب ترسا براي نصاري نقل كرد و اشگ ريخت همه را به گريه درآورد به نحوي كه همه گريبانها چاك زدند و خاك بر سر ريختند همه به آن حالت نزد حضرت امام زين العابدين عليه السلام آمدند و هو في قيد الاسر و الذلة و حوله من اليتامي و الثواكل في مجلس عديم السقف چون چشم نصاري بر آن سرور افتاد ديدند يك مشت زن اسير در قيد و زنجير به ريسمان بسته اطفال پريشان حال بروي خاك خوابيده در منزل ويرانه قرار دارند صاحوا و بكوا تمام صيحه از دل برآوردند گريستند زنارها دريدند در قدمهاي امام سجاد عليه السلام افتادند كلمه شهادت بر زبان جاري نموده مسلمان شدند و آن پير نصراني تمام واقعات را كه در عالم خلصه ديده بود از براي امام عليه السلام بيمار نقل نموده و عرض كرد فدايت شوم ما را اذن ده تا از اين دير بيرون رويم بر سر اين طايفه شبيخون آريم و دل خود را از ظلم اين ظالمان خالي كنيم اگر كشته شديم جانهاي ما فداي شما باد امام عليه السلام در حق ايشان دعاي خير فرمود اسلام ايشان را قبول كرده فرمود اين طايفه را بخود واگذاريد زود است كه جزاي خود را ببينند و به سزاي خويش برسند.

و لا تحسبن الذين غافلا عما يعمل الظالمون.

و ما را جز تسليم و رضا چاره اي نيست.