بازگشت

وقايعي كه در راه شام اتفاق افتاد ولي مكان آنها معلوم نشده


از جمله واقعه اي است كه ابن شهرآشوب و سيد جزائري در مناقب به اندك اختلافي در عبارت روايت مي كنند كه ابولهيفه شبي گفت وقتي مشغول طواف بيت الله بودم ديدم مردي به پرده ي كعبه آويخته مناجات مي كند و مي گويد اللهم اغفرلي و ما اراك فاعلا اي خداي يگانه و اي صاحب خانه گناه مرا ببخش و مرا بيامرز هر چند كه مي دانم نخواهي آمرزيد با وي عتاب كردم و گفتم اي بنده ي خدا از خدا شرم كن و اين چنين مگو زيرا اگر گناهان تو بقدر برگ درختان و عدد قطرات باران باشد همينكه توبه كني و طلب مغفرت بنمائي هر آينه خدا تو را مي آمرزد فانه غفور رحيم.

در جواب گفت: من از رحمت خدا نااميدم بجهت آن جفائي كه از من سرزده.

گفتم چيست؟

گفت بيا در كناري تا بگويم: اعلم انا كنا خمسين نفرا ممن سار مع رأس الحسين الي الشام اي مرد بدانكه من از جمله پنجاه نفري بودم كه سر مطهر منور فرزند خيرالبشر را بسوي شام مي برديم روز راه مي رفتيم سر بر نيزه بود شب كه ميشد سر عزيز زهرا را در تابوتي مي نهاديم و در حوالي آن مشغول خوردن شراب مي شديم يكي از شبها بعداز شراب و مستي كه من در آنشب با رفقا هم رنگ و همراه نبودم و شراب نخوردم در نيمه شب كه هوا تيره و تار بود ناگاه ديدم رعد و برقي آشكارا گشت و درهاي آسمان گشوده گشت آدم صفي الله و نوح نجي الله ابراهيم خليل الله اسمعيل ذبيح الله موسي كليم الله عيسي روح الله با


محمد صلي الله عليه و آله رسول الله از آسمان فرود آمدند جبرئيل با فوجي از ملائكه همراه آنها بود آمدند تا به نزديك تابوت رسيدند جبرئيل پيش آمد سر تابوت را گشود و سر مطهر پسر فاطمه عليهاالسلام را بيرون آورد به سينه چسبانيد و لبهاي وي را بوسيده داد بدست پيغمبران همه آن سر را گرفتند و با كمال مهرباني بسينه نهاده و لبهاي نازنين او را بوسيدند تا اينكه نوبت به پيغمبر صلي الله عليه و آله رسيد رسولخدا آن سر مطهر را خيلي بوسيد و بسيار اشگ ريخت مثل اينكه پدر بر پسر نوحه خوان باشد پيغمبر صلي الله عليه و آله نوحه گري مي كرد و انبياء او را تسليت مي دادند و آن سرور آرام نمي گرفت پس ديدم جبرئيل عرض كرد يا رسول الله خدا مرا فرمان داده كه بفرمان تو باشم اگر امر فرمائي رشته زمين را بكشم و زلزله در زمين اندازم عاليها سافلها بنمايم كما آنكه شهر لوط را سرنگون كردم پيغمبر فرمودند اي جبرئيل آخر قيامتي هست صبر مي كنم تا آنروز با ايشان مخاصمه كنم باز رسولخدا گريه آغاز كرد ملائكه از گريه رسول خدا ملول شدند آمدند پاسبانان سر را بگيرند و بقتل برسانند چون بمن رسيدند فرياد كردم يا رسول الله الأمان الأمان بخدا من در قتل فرزندت حسين عليه السلام همراهي نكردم و راضي هم نبودم بفعال اين قوم مرا ببخش فرمود واي بر تو آيا همراه اين قوم نيستي و نظر بر بيچارگي و مظلومي اهل بيت من نمي كني؟

عرض كردم چرا.

فرمود لا غفر الله لك خدا تو را نيامرزد پس پيغمبر رو كرد به ملك موت فرمود دست از وي بدار كه او خود خواهد مرد من از آن وحشت از جا جستم و في المناقب اصبحت رأيت اصحابي كلهم جاثمين رمادا صبح بود ديدم تمام رفقا يك به يك خاكستر شده اند صاحب روضة الشهداء هم واقعه را به اختلاف جزئي نقل مي كند مي گويد آن شخص نامش ابوالحنوق بود و گفت پس از آنكه پيغمبر خدا فرمود بيدار شدم ديدم نيمه ي صورتم سياه شده است و هنوز مي سوزد