بازگشت

به منبر رفتن ابن زياد پليد در مسجد


چون ابن زياد شقاوت نهاد اسيران آل محمد را با كمال توبيخ و سرزنش از مجلس بزندان فرستاد و آن اسيران از جان سير با غل و زنجير و با چشم پر آب وارد آن خانه خراب كه در جنب مسجد بود شدند و فرداي آن روز سر مطهر حضرت را در كوچه و بازار گردانيد و خود با كمال ابهت و جلال روي به مسجد آورد و سار ابن زياد الي المسجد في ابهة عظيمة و نخوة مزيدة رجال و اعيان دولت همگي از عقب سر وي به مسجد آمدند برو فاجر مالامال تمام مسجد را فرو گرفتند آن شقي بن شقي دعي بن دعي عبيدالله اموي با كبر و منيت و غرور و نخوت برجست چون بوزينه بر منبر نشست چنانچه شيخ مفيد در ارشاد ذكر مي نمايد كه آن پليد بعد از استقرار در منبر لب به خطبه گشود و قال الحمد لله الذي


اظهر الحق و نصر اميرالمؤمنين يزيد و حزبه و قتل الكذاب بن الكذاب و شيعته يعني حمد و شكر خدائي را سزا است كه حق را آشكار كرد و پادشاه مؤمنان يزيد و لشگر او را نصرت داد دروغگو پسر كذاب را كشت و لشگرش را هم كشت تا اين مزخرفات از زبان آن شقي بيرون آمد يكي از شيعيان خالص احمدي و امتان مخلص محمدي صلي الله عليه و آله شير بيشه ي مردي عبدالله بن عفيف ازدي از جا برخاست.

سيد بن طاووس عليه الرحمه مي فرمايد:

انه كان من خيار الشيعة و زهادها اين عبدالله از اخيار و ابرار شيعيان بود و از جمله عباد و زهاد شمرده مي شد و نيز از جمله تابعان اميرمؤمنان بود و يك چشم وي در جنگ صفين در ركاب اميرالمؤمنين عليه السلام از دست رفته بود و چشم ديگرش در جنگ جمل كور شده بود با آن كوري و نابينائي اغلب ملازم مسجد اعظم بود و شب و روز به عبادت مشغول بود چون از عبيد عنيد اين مزخرفات را شنيد تاب نياورده فرياد كرد اي ولد الزنا ان الكذاب بن الكذاب انت و ابوك دروغگو و پسر دروغگو توئي و پدر تو و كسي كه تو را امير اين شهر ساخته و آتش بجان اهل ايمان انداخته اي بي دين اولاد پيغمبر را مي كشي و بر منبر مؤمنان برمي آئي و ناسزا به شوهر زهرا مي گوئي اي بي حيا از منبر بزير آي ابن زياد سخت غضبناك شده پرسيد اين كور دور از رحمت خدا كيست كه با من اينگونه درشتي كرد عبدالله گفت انا المتكلم من بودم كه گفتم اي دشمن خدا ذريه طاهره نبويه محمد صلي الله عليه و آله را مي كشي كه خداوند ايشان را پاك و پاكيزه خلق كرده با اين حالت دعوي مسلماني كني

شعر



كجا از تو اسلام دارد خبر

تفو بر تو و دينت اي بي پدر






حسين عليه السلام نور چشم رسول خدا است

فروزنده ي محفل مصطفي (ص) است



واغوثاه و اين اولاد المهاجرين و الانصار

كجايند اولاد انصار دين



برآرند شمشير كين از يمين



هماره بر اين خيره جنگ آورند

جهانرا بر او تار و تنگ آورند



به روايت ابي مخنف عبدالله عفيف گفت فض الله فاك و لعن الله اباك و عذبك و اخزأك خدا دهانت را بشكند و تو را خوار نمايد و پدرت را نگونسار در آتش افكند، اي ولدالزنا اما كفاك قتل الحسين عليه السلام عن سبه علي المنابر بس نبود تو را كشتن پسر فاطمه عليهاالسلام، اكنون منبر مي روي و ناسزا بر وي مي گوئي.

مرحوم سيد در لهوف مي فرمايد:

راوي گفت غضب ابن زياد شديدتر شد رگهاي گردنش پر از خون شده گفت اين كور بدبخت را نزد من بياوريد فراشان و غلامان از هر طرف ريختند تا عبدالله را بگيرند و بنزد عبيدالله ببرند اقوام و بني اعمام از اشراف و غيره از اطراف ازدحام كردند و به حمايت برآمدند نگذاشتند عبدالله را فراشان بكشند و ببرند عبدالله عفيف را در آن هنگام طايفه وي ربودند و بمنزل وي رسانيدند ابن زياد با غضب زياد از منبر بزير آمد و روانه دارالاماره شد و گفت بايد حكما اين كور بدبخت را بگيرند نزد من بياورند.

در روضة الصفاء مي نويسد:

چون ابن زياد به قصر دارالاماره نشست اركان و اعيان آمدند ابن زياد از كمال جرأت و جسارت عبدالله عفيف بايشان شكايت نمود كه اين كور امروز صولت ما را درهم شكست و خفت داد گفتند بلي چنين است و حق با شما است از اين غصه و غم زيادتر از براي ما آنستكه سادات و اشراف قبيله ازد بر ما چيره شدند و عبدالله را از دست ما بردند اين خيلي بر ما گران آمده ابن زياد از تحريك ايشان


غضبناك شده امر كرد برويد بخانه اشراف و سادات بغتة و فجاة ايشان را با خويشان بگيريد و بياوريد جلاوزه و جنديه و فراشان ريختند به خانه هاي ايشان جملگي را گرفتند و دست و ساعد و بازو بستند و آوردند حبس كردند از جمله عبدالرحمن محب ازدي بود كه رئيس بر قبيله ازد بود پس ابن زياد ناكس محمد بن اشعث و عمرو بن حجاج و شبث را طلبيد و گفت برويد اين كور ظاهر و باطن را بياوريد اين سه سردار خونخوار با غلامان و فراشان خود روي بخانه عبدالله عفيف آوردند خبر بطايفه ازد رسيد از ديون از مرد و زن جمعيت كردند و به در خانه عبدالله آمدند چون ممانعت كردند جنگ در پيوست و هنگامه بر سر پا شد طايفه ازد كه هجوم عام كرده بودند بر اصحاب ابن زياد غالب شدند جمعي را كشتند و جمعي را مجروح و زخمي كردند خبر به ابن زياد دادند آن ولدالزنا قبيله مضر را به كمك فرستاد در ميان ايشان قتال عظيم شد خلقي كثير از طرفين كشته شدند اين دفعه لشگر ابن زياد غلبه كردند هجوم به در خانه عبدالله عفيف آوردند در خانه اش را شكستند عبدالله دختري داشت كه پرستاري پدر مي كرد، فرياد برآورد پدر در خانه را شكستند و الآن است كه مي ريزند و تو را مي برند و مرا بي پدر مي كنند، اين بگفت و شروع كرد به شيون نمودن.

عبدالله گفت نور ديده مترس و دل مرا مشكن و شمشير مرا بياور در پهلوي من بايست ببين از هر طرف مي آيند مرا خبر كن تا دمار از روزگارشان برآورم آن دختر شمشير پدر را از غلاف كشيده بدست وي داد و خود در پهلوي پدر ايستاد كه ناگاه سپاهيان با قعقعه سلاح و شعشعه تيغ و رماح با عربده و هلهله بخانه درآمدند.

پير ضعيف نحيف دريادل در جاي تنگي ايستاد شمشير خود را مثل شعله جواله بدور خود چرخ داده و اين رجز را مي خواند.


عربيه



والله لو يكشف لي عن بصري

ضاق عليكم موردي و مصدري



و كنت معكم قد شفيت غلتي

ان لم يكن ذااليوم قومي تحقري



عبدالله عفيف غصه مي خورد كه ايكاش چشم مي داشتم و سزاي اين نامردها را در كف دستشان مي گذاشتم، باري آن گروه اطراف عبدالله را گرفتند از هر طرف مي آمدند دختر فرياد مي كرد بابا جان از يمين آمدند از يسار آمدند ليكن مثل بيد بر خود مي لرزيد آن شجاع مظفر شمشير مي زد مرد مي انداخت تا آنكه بقول ابي مخنف بيست و سه نفر را به خاك انداخته تا آنكه خسته شد و درمانده شد دخترش ديد بابايش بي تاب شده و نزديكست گرفتار شود فرياد از دل بركشيد كه آه يحاط بابي و ليس له ناصر از بي كسي كه پدرم را در ميان گرفتند يكنفر يار و هوادار ندارد پيوسته دختر عبدالله فرياد مي زد و با صداي بلند مي گفت پدرجان دلم براي غريبي مي سوزد ليتني كنت رجلا حتي اخاصم بين يديك اي كاش من مرد بودم و در پيش روي تو شمشير مي زدم و حمايت از تو مي كردم آخرالامر آن پيرمرد خسته را در ميان گرفتند و از پاي درآوردند و بازويش را بستند كشان كشان بنزد ابن زياد كافر بردند در اين اثنا صداي گريه دختر بگوش عبدالله رسيد از غيرت دل در برش طپيد گفت يابن مرجانه عجل بقتلي چون خيال كشتن مرا داري زودتر مرا راحت كن زيرا طاقت ندارم دخترم را ميان نامحرمان گريان و نالان ببينم پس عبيدالله حكم كرد گردنش را بزنيد و تنش را بدار بياويزيد ريش سفيد آن عابد شب زنده دار را گرفتند سرش را بريدند و بدار آويختند شب طائفه ازد به دور هم جمع شدند و گفتند اين ننگست كه بدني از قبيله ما به دار آويخته باشد و ما در رختخواب بخوابيم جمعيت كردند همانشب رفتند بدن عبدالله را از دار بزير آوردند بعد از كفن و نماز بخاك سپردند.