بازگشت

احضار ابن زياد اهل بيت امام از زندان به مجلس خود و سخن گفتن با ايشان


شب دوازدهم محرم اهل بيت امام عليه السلام در زندان ابن زياد مخذول بسر بردند و پس از طلوع صبح دوازدهم و بسر آمدن آن شب غم بار و خون انگيز درب دارالاماره را گشودند و آب و جاروب كردند امراء و اعيان و وزراء و اركان روي ببارگاه آوردند ابن زياد بدبنياد با كمال تفرعن مانند نمرود و شداد آمد و بر تخت سلطنت پا نهاد ملحدين و كفار و منافقين و اشرار بر حوالي وي جمع آمدند و هر يك در مقام خود قرار گرفتند فراشان و قراولان در درب درالاماره با سپاه بيرون از شماره صف در صف زدند فامر اللعين في النشأتين باحضار راس الحسين في طشت من اللجين ابن زياد فرمان داد برويد سر سلطان شهيدان حسين ابن اميرمؤمنان را در طشت طلا بگذاريد و در حضورم حاضر كنيد فاحضره عنده و ساير الرؤس منصوبة علي الأخشاب بالباب پس سر سلطان مظلومان را آوردند و در حضور آن كافر گذاشتند و نيز ساير سرها را كه قريب دويست سر بود در دارالاماره نگاهداشتند اراذل و اوباش رنود و قلاش به تفرج و تماشا جمع شده بودند و آن سرهاي نوراني بر بالاي نيزه مانند شمع تابان و مشعل فروزان بود ثم


امر باحضار الأساري ذكورا و اناثا من السجن في المجلس حكم ديگر آنكه اسيران آل رسول و دختران فاطمه بتول را امر نمود از زندان بيرون و به مجلس حاضر نمايند اهل عناد بحكم ابن زياد روي بزندان آوردند و با كعب ني و تازيانه ذكور و اناث سلسله عليه نبويه را از زندان بيرون آوردند مانند حلقه هاي زنجير بهم پيوستند و با نهايت ذلت رو به قصر ابن زياد نهادند فادخلوهم عليه و الراس بين يديه و واقفوهم اجمع لديه با اين حالت اسيران را وارد كردند و در حضور ابن زياد ايستاده واداشتند مردان اسير همه سر بزير دختران صغير لرزان زنان مو پريشان پشت يكديگر پنهان و از نامحرمان گريزان فاطرق عنده رجالهم و استترت نسائهم بعضهن بالشعور المنشوره عصمت خدا خواهر و دختر سيد الشهداء در ميان اين همه نامحرم بي ستر و بي حجاب بي معجر و نقاب ايستاده بعضي صورت خود را بساعد و بند دست مي پوشيدند و بعضي به آستين ستر مي نمودند و بعضي با مقنعه كهنه و مندرس حجاب مي نمودند و بعضي موي پريشان بصورت افشان داشتند مثل ماه تابان در ابر گيسو پنهان بودند و بعضي خود را در پيش او مخفي مي نمودند و جلادها با شمشيرهاي برهنه در اطراف ايستاده دختران فاطمه از ترس و واهمه مانند بيد مي لرزيدند جمعيت عام در قصر ازدحام نموده بودند كه عبارت خبر اين است و اذن للناس اذنا عاما گفته بود هر كه مي خواهد تماشا بيايد بيايد حاجب چوب منع جلو احدي نگذارد بناء عليهذا مجلس مشحون باصناف خلايق و اختلاف طرايق بود امام بيمار چون با تن تب دار و با زنجير در حضور ابن زياد ايستاد فرمود سنقف و تقفون و نسئلن و تسئلون و انتم لا تعدون و لا ترون لرسول الله جوابا عنقريب ما و شما در حضور رسول خدا خواهيم ايستاد و شما جوابي براي آن حضرت نداريد.

به گفته ابومخنف در مقتل ابن زياد مخذول كلام آن حضرت را شنيد ولي جواب نداد.


و اما عليا مخدره زينب كبري:

اما عليا مكرمه معصومه زينب كبري دختر فاطمه زهرا چون مقنعه و نقاب درستي نداشت با آن زنان اسير در يكجا ايستاد از زنهاي اسير جدا شده خود را بگوشه ي مجلس رسانيد جمعي از كنيزان چادردار دور آن مخدره را گرفتند و آن ناموس خدا مانند شمس الضحي در ميان آن كنيزان پنهان گرديد و گيسوان پريشان حائل صورت نمود

مرحوم مفيد در ارشاد مي فرمايند:

فدخلت زينب اخت الحسين في جملتهم متنكرة و عليها ارذل ثيابها فمضت حتي جلست ناحية من القصر و حفت بها امائها عليا مكرمه متنكرة داخل مجلس شد يعني به نحوي وارد شد كه كسي او را نشناسد با لباسهاي كهنه مندرس كه همه پاره پاره بود در ميان جمعي از كنيزان بود رفت در گوشه قصر نشست كنيزان در گرد آن خاتون حلقه زدند ليكن ابن زياد فهميد كه در ميان كنيزان آن مخدره مجلله پنهانست و خود را متنكرة مي دارد مي خواهد كسي او را نشناسد پرسيد من هذه التي انحارت فجلست ناحية من القصر اين زن متكبره كه بود كه از زنها جدا شده و رفت در گوشه قصر نشست جواب او را كسي نداد.

مرتبه دوم پرسيد: باز جواب نيامد مرتبه سوم كه اين سؤال را نمود، يكي از كنيزان گفت:

هذه زينب بنت فاطمة عليها سلام الله

شعر



اينست كه كرده اي تو خوارش

انداخته اي ز اعتبارش



اين زينب خواهر حسين است

كز كف شده صبر و اختيارش



ابن زياد همينكه دانست آن مخدره نتيجه احمد مختار و بضعه حيدر كرار است مادر يتيمان و طفلان بي پدر است دختر زهراي بتولست خواهر حسين


مقتول ناموس خداي اكبر است عمه شاهزاده علي اكبر است بخاطرش گذشت سرسلامتي بدهد آن ستمديده را كه داغ شش برادر ديده و از مرگ هيجده جوان قدش خميده سرش در دروازه كوفه شكسته شب گذشته در ميانه زندان گرسنه و تشنه با اطفال بي پدر خون جگر بسر برده قال لها الحمد لله الذي فضحكم و قتلكم و كذب احدوثتكم ابن زياد خطاب به عليا مخدره نمود و گفت:

حمد مي كنم خدائي را كه شما را مفتضح نمود، مردان شما را كشت و دروغتان را ظاهر كرد.

دختر اميرالمؤمنين عليه السلام طاقت نياورده، فرمود:

الحمد لله الذي اكرمنا بنبيه محمد صلي الله عليه و آله و طهرنا من الرجس تطهيرا انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا يعني حمد مي كنم خداي را كه ما را گرامي به پيغمبر خود محمد مصطفي صلي الله عليه و آله كرد و پاك كرد ما را از هر رجس و گناه اي ظالم رسوا نمي شود مگر فاسق دروغ نمي گويد مگر فاسق و فاجر ما سلسله از فساق و فجار نيستيم آنها غير از ما مي باشند يعني توئي.

ابن زياد گفت:

اي دختر علي كيف رايت صنع الله باهل بيتك ديدي خدا با برادران و خويشاوندانت چه كرد و چگونه آنها را خوار و نگون نموده؟

عليا مخدره فرمود:

كتب الله عليهم القتل فبرزوا الي مضاجعهم اي پسر زياد سرنوشت برادرم با يارانش از روز اول قتل و كشته شدن بود و نيز شهادت را قبول كرده بودند و شهيد راه حق شدند اكنون بسوي مرتبه ي عاليه و خوابگاه متعاليه رفته اند سيجمع الله بينك و بينهم فيحاجون اليه و يختصمون عنده زود باشد كه خدا تو را با آنها در يكجا جمع كند و ايشان با تو در حضرت پروردگاري مخاصمت كنند و انتقام برادر مظلوم را از تو بازگيرند.


مرحوم سيد در لهوف فرموده:

سپس عليا مكرمه خطاب به آن پليد فرمودند:

فانظر لمن الفتح يومئذ ثكلتك امك يابن مرجانة نگاه كن در آن روز پرسوز از براي كدام رستگار و نجاتست مادرت بعزايت بنشيند اي پسر مرجانه كه خيلي جرأت كردي خاندان رسالت را ويران كردي و اهل بيت رسالت را از پاي درآوردي.

مرحوم مفيد در ارشاد فرمود:

فغضب ابن زياد فاستشاط ابن زياد از سخنان آن مخدره در غضب شد و بعضي حرفهاي سخت زد آنقدر كه عمرو بن حريث داروغه از جاي برخاست نزد تخت آمده و گفت:

ايها الامير انها امرأة و المرأة لا توأخذ بشي ء من منطقها اي امير با يك زن چه قد سر بسر مي گذاري وآنگهي چنين زن داغديده ستم كشيده كه هوش و حواس در سر ندارد.

سپس ابن زياد گفت:

خوب شد كه دل من از كشته شدن برادرت شفا يافت قد شفا الله نفسي من طاغيتك و العصاة من اهل بيتك.

از شماتت آن پليد دل عليا مخدره به درد آمد سر بزير برد و ناليد و فرمود:

لقد قتلت كهلي و ابرزت اهلي و قطعت فرعي و اجتثثت اصلي فان يشفك هذا فقد استفيت.

يعني اي پسر زياد هر آينه بزرگ مرا كشتي يعني نخل قامت برادرم حسين را كشته و بر خاك هلاك انداختي و دختران آل محمد صلي الله عليه و آله را كه همگي پرده نشينان سرادق عصمت و طهارت بودند بي حجاب گردانيدي يعني خيمه هاي ايشان را به آتش عدوان سوختي و ايشان را اسير دست اشرار نموده بر شتران سوار كرده و در


كوچه و بازار در وقت هجوم منافقين و اشرار گردانيدي و اينك در مجلس عام در حضور اين قوم نافرجام احضار نموده اي.

اي پسر زياد فروع مرا قطع نموده اي يعني نوجوانان هاشميه و سروقدان چمن احمديه را كه در عالم مثل و مانند نداشتند مانند برادرم حضرت عباس عليه السلام كه ماه بني هاشم بود و برادرزاده نودامادم حضرت قاسم كه مثل ماه تابان بود و مثل برادرزاده ديگرم علي اكبر كه شبيه ترين خلق بود به پيغمبر صلي الله عليه و آله و فرزندان خود و ميوه هاي قلبم همه را پاره پاره كرده اي، بلكه بر اطفال كوچك ما مثل برادرزاده ام عبدالله فرزند برادرم حضرت امام حسن عليه السلام بلكه بر شيرخواره مثل علي اصغر رحم نكرده اي.

اي پسر زياد هيچ مي داني كه چه كرده اي؟ والله ريشه مرا از اصل و فرع از بيخ كنده اي و بر باد داده اي.

اي پسر زياد اگر اين اعمال تو سينه ات را شفا داده است پس اي بي حياي شقي ديگر از جان من چه مي خواهي كه اراده قتل من داري؟

پس چون آن ملعون اين سخنان را شنيد روي نحس خود را به جانب حاضران گردانيد و گفت:

هذه شجاعة و لقد كان ابوها شجاعا شاعرا يعني اين زن عجيب فصيح و بليغ بوده و كلمات او با سجع و قافيه است، پدر او علي بن ابيطالب عليه السلام نيز فصيح و بليغ بود و سخنان با سجع و قافيه مي گفت و اشعار نيكو انشاء مي فرمود.

پس عليا مكرمه حضرت زينب خاتون سلام الله عليها در جواب او فرمود:

اي پسر زياد زنان را با سجع و قافيه چكار خصوصا من با اين همه گرفتاري و رنج و الم اعتنائي به سجع و قافيه ندارم مرا اين قدر غم و اندوه در سينه و اشگ در ديده هست كه مجال سجع و قافيه نيست.

بلي، قلب پر غمم و سينه پر المم مرا بر آن داشتند كه كمي از بسيار و اندكي از


بي شمار از احوال خود بيان كنم ولي اي پسر زياد بدانكه بسي تعجب مي كنم از كسي كه شفا مي دهد سينه خود را به كشتن امام خود و حال آنكه علم دارد كه در قيامت از او انتقام مي كشند.

پس چون ابن زياد ديد كه هر چه با جناب زينب خاتون سلام الله عليها تكلم مي كند جواب هاي كافي و شافي مي شنود بلكه باعث ظهور كفر و افتضاح او مي گردد صلاح خود را در اين ديد كه با آن مظلومه ديگر تكلم نكند تا مفتضح نشود، پس روي نحس خود را بطرف جناب عليا مخدره ام كلثوم سلام الله عليها كرده پرسيد: اين بانو كيست؟

گفتند: اين بانو ام كلثوم خواهر ديگر امام حسين عليه السلام است.

فقال: يا ام كلثوم، الحمد لله الذي قتل رجالكم، فكيف ترون ما فعل بكم يعني اي ام كلثوم حمد خداوند را كه كشت مردان شما را، پس چگونه ديديد آنچه را كه بر سر شما آمد؟

فقالت: يابن زياد لئن قرت عينك بقتل الحسين فطال ما قرت عين جده صلي الله عيله و آله به پس جناب ام كلثوم سلام الله عليها فرمود: اي پسر زياد اگر چشم تو به كشتن برادرم حسين عليه السلام روشن شد پس بدان كه طول كشيد زمانهائي كه روشن گرديده بود چشم جدش پيغمبر صلي الله عليه و آله به ديدن او.

و كان يقبله و يلثم شفتيه و يضعه علي عاتقه، اي پسر زياد لعنت خداوند بر تو باد رفتار تو با او اين بود كه وي را به قتل رسانيدي و بدن نازنينش را در اين هواي گرم در بيابان انداخته اي و سر مقدس او را بر نيزه كرده اي و به كوفه آورده اي ولي بدان كه رفتار و عادت جدش اين بود كه هر وقت او را مي ديد وي را در آغوش مرحمت خود جاي مي داد و او را مي بوسيد و به لب هاي او كه حال بر سر نيزه پژمرده شده است بوسه مي زد و مكرر بر دوش خود سوارش مي نمود.

فقالت: يابن زياد اعد لجده جوابا فانه خصمك غدا پس فرمود اي پسر زياد


براي جدش جوابي آماده كن چه آنكه او در روز حساب خصم تو خواهد بود.

پس آن مكار غدار چون ديد كه جناب ام كلثوم نيز مثل خواهرش عليا مخدره حضرت زينب خاتون سلام الله عليها فصاحت و بلاغت را از پدر بزرگوارش حضرت علوي صلوات الله عليه و سلامه عليه ارث برده و اگر با او سخن بگويد وي را مفتضح و رسوا مي نمايد روي خبيث خود را به جانب بيمار كربلا كرد و گفت: من هذا؟

يعني اين بيمار كيست؟

در جواب او گفتند: اين جوان علي بن الحسين عليهماالسلام است.

آن ملعون گفت: أليس قد قتل الله علي بن الحسين يعني مگر نه اين است كه خداوند علي بن الحسين را كشت؟

امام عليه السلام فرمود: اي شقي مرا برادري بود كه او را نيز علي بن الحسين مي خواندند و مردم او را كشتند پس آن مخذول گفت: بلكه خدا او را كشت.

آن حضرت در جواب او اين آيه را خواندند: الله يتوفي الانفس حين موتها.

پس آن بي حيا وقتي فهميد كه اگر با اين بزرگوار نيز هم سخن شود رسوا مي گردد در غضب شد و گفت:

لك جرئة علي جوابي يعني اي پسر تو را جرئت آن است كه با من مكابره كني و هر چه بگويم جواب بگوئي؟

اذهبوا به فاضربوا عنقه او را ببريد و گردن بزنيد.

چون عليا مخدره حضرت زينب اين كلام غم انگيز را استماع نمود قالت: يابن زياد انك لم تبق منا احدا فان عزمت علي قتله فاقتلني معه، آن مظلومه فرمود:

اي پسر زياد تو كه احدي از ما را باقي نگذاشتي و همه مردان و جوانان ما را به قتل رساندي از براي ما اسيران محرمي باقي نمانده است مگر اين نوجوان بيمار.

اي پسر زياد اگر اراده كشتن او داري مرا با او به قتل رسان.


ابن زياد مخذول گوش به التماس آن بانو نداد و فرياد زد اي جلاد، جلاد ازرق چشم داخل مجلس شد و بازوي امام عليه السلام را گرفت كه از مجلس بيرون ببرد تمام بانوان محترمه و دختران از جاي برخاسته به دور آن وجود مبارك حلقه ماتم زدند.

مرحوم مفيد در ارشاد و ابن نما عليه الرحمة روايت كرده اند كه حضرت زينب سلام الله عليها دست در گردن آن بيمار اسير كرده و فرمود:

اي پسر زياد، حسبك من دمائنا يعني بس است تو را همان خون هائي كه از ما ريخته اي و الله دست از گردن او برندارم تا آنكه اگر او را به قتل رساني مرا نيز با او بكشي.

در حديث است كه آن شقي ساعتي نظر به جانب ايشان انداخته، ساكت و متحير و متفكر بود، پس رو به حاضران نمود و گفت:

عجب دارم از رحم و محبت خويشي، بخدا قسم چنان گمان كردم كه زينب دوست مي دارد او را با فرزند برادرش به قتل رسانم، پس در مقام ترحم برآمده گفت: گ

او را واگذاريد همان بيماري وي را كفايت مي كند، پس جلاد دست از ايشان برداشت.

مرحوم سيد بن طاووس روايت كرده است كه در آن وقت جناب سيد الساجدين عليه السلام رو به عمه خود كرد و فرمود:

اي عمه جان شما ساكت شويد تا من با اين ملعون سخن بگويم، پس روي مبارك به جانب او كرده فرمود:

اي پسر زياد آيا به كشته شدن مرا مي ترساني، آيا نمي داني كه شهادت كرامت ما و قتل عادت شما است، پس آن ملعون بي حيا امر كرد غل آورده آن بيمار عليل را غل تازه كردند و با زنان و دختران به زندان بردند.


راوي كه يكي از ملازمين ابن زياد بود مي گويد: من از مجلس ابن زياد تا زندان به همراه اسيران بودم از هيچ كوچه اي نگذشتم مگر آنكه مملو از مرد و زن بود كه همه بر صورت خود مي زدند و گريه مي كردند تا آنكه ايشان را داخل زندان كردند و درب آن را بستند.

و در حديث ديگر است كه ايشان را به خانه خرابي بردند كه در جنب مسجد كوفه بود.

مرحوم سيد بن طاووس مي فرمايد:

حضرت عليا مخدره زينب سلام الله عليها فرمودند:

لا يدخلن علينا بحرة الا ام ولد او مملوكة فانهن سبين و نحن سبينا.

يعني چون ما را به زندان بردند هيچ زن آزادي بديدن ما نيامد بلكه كنيزان كه از كوفيان اولاد به هم رسانيده بودند يا نرسانيده بودند به ديدن ما آمدند زيرا كه ايشان اسيرشدگان بودند و ما نيز اسيران بوديم.

باري آن غريبان در آن زندان گريان و نالان مشغول گريه و زاري و تعزيه داري گرديدند