بازگشت

رأي واقدي و نقل عبارت تبر مذاب


صاحب تبر مذاب از واقدي نقل مي كند كه حامل سر مبارك امام عليه السلام از كربلاء به كوفه و به نظر پسر زياد ملعون رسانيدن شمر بن ذي الجوشن بوده، وي شرح اين قضيه را اين طور نوشته:

چون شمر ملعون سر فرزند پيغمبر صلي الله عليه و آله را به خانه آورد براي آنكه وقت گذشته بود ممكن نشد كه به حضور پسر مرجانه ببرد، سر را به خانه آورد و به روي خاك گذاشت و جعل عليه اجانة تغاري بر روي آن سر مانند سرپوش نهاده رفت خوابيد، زوجه شمر شب بيرون آمد فرأت نورا ساطعا الي السماء ديد نوري از اطراف آن تغار به آسمان تتق كشيده پيش آمد صداي ناله از زير تغار شنيد به نزد شمر آمد و گفت: اي مرد بيرون رفتم چنين و چنان ديدم در زير تغار چيست؟

گفت: اين سر يك خارجي است كه خروج كرده بود، سر او را مي خواهم براي يزيد بفرستم و عطاي فراوان بگيرم.

آن زن گفت: نام آن خارجي را بگو كيست كه نور از او ظهور مي كند و سر بريده


او حرف مي زند؟

شمر گفت: نامش حسين بن علي است.

زن يك صيحه كشيد افتاد و غش كرد وقتي بهوش آمد گفت: يا شمر المجوس اي بدتر از گبر آيا از خداوند بزرگ نترسيدي كه پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله را كشتي و اكنون سر او را بدين خفت و خواري زير تغار رخت شوئي نهاده اي، پس ضعيفه گريان و نالان آمد تغار را بلند كرده سر را برداشت و آنرا بوسيد و در روي دامنش نهاد و سپس ساير زنان خانه را خبر نموده و گفت: بيائيد بر اين غريب بگرييد اگر مادر داشت او را بي گريه نمي گذاشت، زن ها آمدند در گريه با او كمك كردند حاصل در آخر شب كه ضعيفه به خواب مي رود در عالم واقعه مي بيند خانه اش وسيع شده و ملائكه به صورت مرغان سفيد پر شدند و دو زن مجلله كه يكي جناب فاطمه عليهاالسلام و ديگري مريم مادر عيسي علي نبينا و آله عليه و عليهم السلام بود آمدند آن سر غرقه به خون را برداشته بناي گريه و زاري گذاشتند و ديد مردهاي بسيار با ديده هاي خونبار آمدند و ميان ايشان پيغمبر آخرالزمان مثل ماه شب چهارده آن سر را گرفته بوسيدند و دست به دست مي دادند و گريه مي كردند، پس ديدم خديجه خاتون با فاطمه زهراء سلام الله عليها به نزد من آمدند و فرمودند:

آنچه مي خواهي از ما بخواه و هر حاجت داري بطلب فان لك عندنا منة زيرا تو بگردن ما منتي داري كه سر پسر ما را گرامي داشتي اگر مي خواهي با ما در بهشت رفيق باشي برخيز كارهاي خود را اصلاح كن و خود را به ما رسان، زن شمر از خواب بيدار شد ديد همان نحو سر به روي زانوي او است باز بنا كرد نوحه گري كردن بيش تر از پيش تر گريه كرد.

شمر ديد قرار و آرام ندارد آمد سر را از زن بگيرد، زن سر را نداد و گفت: طلقني فانك يهودي اي ولدالزنا بايد حكما مرا طلاق بدهي كه مثل تو يهودي شوهر نمي خواهم و هرگز با تو بسر نخواهم برد.


شمر طلاق داد و گفت سر را به من بده و از خانه من بيرون برو.

زن گفت: بيرون مي روم اما سر را به تو نمي دهم هر چه اصرار و اذيت و آزار كرد سر را نداد تا آنكه آن قدر تازيانه و لگد به آن ضعيفه زد كه در زير لگد از دار دنيا رفت و با فاطمه زهرا عليهاالسلام محشور شد.