بازگشت

فرار نمودن پسران جعفر طيار از اردوي كفرآئين عمر بن سعد


ديگر از وقايع شب يازدهم گريختن پسران جناب جعفر طيار است از اردوي كفرآئين عمر بن سعد ملعون، مرحوم عليين و ساده علامه مجلسي در كتاب بحار از مناقب ابن شهرآشوب نقل مي كند كه محمد بن يحيي دهلي گفت:

پس از آنكه در زمين كربلاء سلطان دين را شهيد نمودند و عيال و اطفال او را اسير كردند غير از امام سجاد عليه السلام تنها دو پسر قمرمنظر از فرزندان جناب طيار در اردوي كيوان شكوه امام همام عليه السلام باقي ماندند كه در زمره اهل بيت ايشان نيز اسير شدند و در آن هنگامه و غوغا كه لشگر دون صفت و فرومايه عمر سعد ملعون در فكر غارت خيام و تاراج لباس بانوان با احترام بودند و هر كسي به بلاء و محنتي مبتلاء بود اين دو طفل به نام هاي ابراهيم و محمد كه در سن هفت و هشت بودند چاره اي غير از فرار كردن نديده لذا باتفاق هم روي به بيابان نهاده از قضا روي به كوفه آوردند و پس از طي مسافتي به كنار آبي رسيدند، در سر آب زني آب بر مي داشت، زن چشمش به رخسار دل آراي دو طفل افتاد مات و مبهوت ايشان شد و ساعتي به آنها نگريست سپس پرسيد: شما سرو بوستان كيستيد و چرا مي لرزيد و چشمهايتان اشگبار است؟ مشگل خود را به من بگوئيد شايد بتوانم شما را كمك كنم.

آن دو طفل با صدائي لرزان و حزين گفتند: اي مادر ما از اولاد جناب جعفر طيار بوده كه همراه سلطان حجاز حضرت حسين بن علي عليهماالسلام به كربلاء آمديم و تا ديشب در كربلاء بوديم و از ميان لشگر فرار كرديم و اكنون به اينجا رسيده ايم.

آن زن گفت: افسوس كه شوهرم از دشمنان اهل بيت پيغمبر صلي الله عليه و آله است و به جنگ حسين بن علي عليهماالسلام رفته اگر خوف آمدنش را نمي داشتم حتما شما را به منزل مي بردم و پذيرائي مي كردم اما مي ترسم كه آن ناپاك بيايد و شما را ببيند و


آزار برساند.

آن طفلان دل شكسته و پريشان خاطر گفتند: مادر بسيار درمانده شده ايم خوف داريم كه گرفتار بي رحمان شويم و بر كوچكي ما رحم نكرده و هلاكمان كنند بيا تو امشب ما طفلان رنج ديده را به خانه ات ببر و در پناه خود بدار اميدواريم امشب شوهرت نيايد علي الصباح از پيش تو خواهيم رفت.

آن زن دلش بر احوال ايشان سوخت، گفت بيائيد تا بخانه رويم، آن دو نونهال مسرور شده و همراه آن زن به خانه اش رفتند، زن آن دو را وارد منزل نمود ابتداء دست و روي ايشان را شست و در اطاقي نيكو نشاند، طعام برايشان آورد آن دو غريب فرمودند:

مادر حاجتي به طعام نيست فقط سجاده اي بياور تا روي آن نماز كنيم.

زن رفت و سجاده آورد و آن دو نونهال پهلوي هم ايستاده و نمازهاي قضاي خود را بجا آورده و شكر الهي نمودند.

سپس آن زن بستر آورد و گشود و ايشان را تكليف به خواب نمود و رفت.

محمد كه برادر كوچكتر بود به ابراهيم كه بزرگتر بود گفت: برادر جان مرا در بغل بگير و ببوي گمان مي برم كه امشب، شب آخر عمر من باشد و صبح را نخواهم ديد

شعر



دلم افتاده يك شوري كه گويا از جهان سيرم

اجل كرده خير امشب مرا فردا كه مي ميرم



مرا گر دوست مي داري ز رويم توشه بردار

تو خرم باش در دنيا كه من از عمر دلگيرم