بازگشت

عقد نمودن امام دختر خود را براي شاهزاده حضرت قاسم در روز عاشوراء


پس از آنكه شاهزاده قاسم وصيت نامه پدر را به عموي مهربان نشان داد و امام عليه السلام متأثر گرديد حضرت با چشم اشگبار فرمود: اي نور ديده اين وصيتي بود كه پدر به تو فرموده، يك وصيت نيز به من نموده كه بايد آن را عمل كنم.

مرحوم طريحي در منتخب مي نويسد: فاخذ بيد القاسم و ادخل الخيمة و طلب


عونا و عباسا

حضرت دست قاسم را گرفت و داخل خيمه شد، عباس بن اميرالمؤمنين و عون را طلبيد و مادر قاسم را نيز طلب كرد و فرمود: يا ام ولد، أليس للقاسم تباب جدد؟ قالت: لا.

يعني امام عليه السلام از مادر قاسم پرسيدند: آيا قاسم لباس نو دارد؟

مادرش عرض كرد: خير.

امام عليه السلام خواهرش عليا مخدره زينب سلام الله عليها را خواست فرمود:

اي خواهر صندوق رخوت برادرم حسن را حاضر كن.

في الحال آورد و گشودند قبا و عمامه حضرت مجتبي را بيرون آوردند، قبا را در بر و عمامه را نيز بر سر قاسم نهادند

سپس امام فرمودند: دخترم فاطمه را كه نامزد قاسم است حاضر كنيد.

مخدرات حرم فاطمه را با چشم گريان و دلي بريان به حضور حضرت آوردند، فاطمه در پيش و زنان در عقب سر

شعر



به گردش همه بانوان پر ز آه

ستادند چون هاله بر گرد ماه



همه ديده پر خون و دل سوگوار

همه اشگ ريزان بسان بهار



حضرت به يك دست، دست فاطمه را گرفت و به دست ديگر دست قاسم را در حضور زنها بشهادت عون و عباس شروع كرد خطبه عقد خواندن و اشگ ريختن فعقد له عليها.



بياراست مجلس خداي جليل

نواخوان آن بزم شد جبرئيل



در آن دشت خون خوار چون عقد بست

درآمد به عقد دو گيتي شكست






تو اي ديده بربند زين ماجرا

در اين قصه چون و چرا



بعد از عقد بستن دست فاطمه را بدست قاسم نهاد و فرمود نور ديده اين امانت تو است بگير.

سپس حضرت با برادران از خيمه بيرون آمدند و به عليا مخدره زينب كبري فرمود خيمه ايشان را خلوت كنيد.

مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي نويسد: قاسم از يكجانب دست عروس را گرفته در وي مي نگريست و سر در پيش مي انداخت كه ناگاه از لشگر عمر سعد آواز آمد كه هيچ مبارز ديگر مانده است؟

و در كتاب حدائق الانس نيز نوشته: قاسم و عروس در ميان آواز كوس و نقاره صداي هل من مبارز مي شنيدند و بر حال زار امام غريب مي گريستند، قاسم را طاقت شنيدن سخنان كوفيان طاق شد و ماه صبرش در محاق آمد سپندآسا از جاي برخاست و دست دختر عمو را از دست بداد.

عروس گفت: يابن العم اين تريد؟ چه اراده داري؟

قاسم گفت: خيال سر باختن در پاي عمو دارم

فجذبت ذيله و ما نعته عن الخروج، عروس مأيوس دامان داماد را گرفت و با چشم گريان و دل بريان وي را از رفتن به ميدان ممانعت مي نمود، قاسم با اشگ گرم و زبان نرم فرمود:

يا بنت العم خلي ذيلي، فان عرسنا اخرناه الي الآخرة، اي دختر عمو دست از دامنم بردار كه عروسي ما به قيامت افتاد.

عروس زار زار گريست و ناله نمود و گفت: مي فرمائي كه عروسي ما به قيامت افتاد، فرداي قيامت تو را كجا جويم و به چه نشان بشناسم؟

گفت: مرا بنزديك پدر و جد طلب كن و بدين آستين دريده بشناس، پس دست آورد و سر آستين بدريد و غريو از اهل بيت برآمد.