بازگشت

مبارزت عبدالله بن الحسن و شهادت آن جوان با سه تن از غلامان


مرحوم ملا حسين كاشفي مي نويسد:

عبدالله بن الحسن جواني نوخاسته و همچون ماه ناكاسته و سرو آراسته بود، وي محضر عم بزرگوار خود آمد و عرضه داشت:

اي عم بزرگوار مرا اجازت ده كه بيش از اين طاقت فراق خويشان را ندارم.

امام حسين عليه السلام فرمود: تو را چگونه اجازت حرب دهم كه يادگار برادرم هستي و نزد من با جان شيرين برابر مي باشي.

عبدالله امام را قسم داد و در گرفتن اذن اصرار زياد نمود تا بالاخره اجازه حرب گرفت و روي به ميدان نهاد و اين رجز را خواند.



ان تنكروني فانا فرع الحسن

سبط النبي المصطفي و المؤتمن



و ابيات ابوالمفاخر در ترجمه رجز او اينست:



خواجه هر دو جهان جد من است

جد ديگر ولي ذوالمنن است



پدر محترم محتشمم

نور بينائي زهراء حسن است



وين شهنشاه گرانمايه حسين

هادي راه حق و عم من است



نائب ذوالمنن است اندر دين

آنكه امروز امام زمن است



طاير قدسم و عم و پدرم

شهره طيار مرصع بدن است






تو چه مرغي و تو را خارجيان

روش و پرورش اندر چه فن است



حاصل عمر شما اهل نفاق

طاعت و پيروي اهرمن است



روز رفتن به سقر كار شماست

جان ربودن ز بدن كار من است



باري چون عبدالله براي مبارزت به ميدان آمد اصلا توقف و درنگ ننمود بلكه از گرد راه كه رسيد روي به قلب لشگر عمر سعد نهاد و صفوف را همچنان شكافت تا به نزديك آن ناپاك رسيد، عمر سعد از بيم تيغ شاهزاده عنان مركب كشيد و در ميان سواران گريخت، عبدالله بميدان بازگشت و زماني استراحت نمود و خستگي گرفت آنگاه مبارز طلبيد چون عمر سعد ديد عبدالله روي به عرصه گاه ميدان آورد خود را به پيش صف لشگر رساند و مردان را به حرب با او تحريص و ترغيب نموده و وعده زر و خلعت و غلام و مركب داد، بختري بن عمرو شامي پيش وي آمد و گفت اي پسر سعد دعوي سپهسالاري لشگر مي كني و داعيه سالاري و سرداري سپاه داري ولي نيك مي گريزي و از بيم تيغ اين جوان هاشمي فرار مي كني.

عمر سعد خجل شد و گفت: اي بختري جان عزيز است و عمر بي عوض اگر نمي گريختم جان از كف او نبرده و عمر عزيز را وداع كرده بودم و اگر صدق گفتار مرا بخواهي بداني اكنون اين پسر در ميدان ايستاده و مبارز مي طلبد برو تا دستبرد هاشميان را ملاحظه نمائي و از درخت كارزار و نهال حرب و پيكار ايشان ميوه ناكامي و بي فرجامي بچيني.

بختري از سخن عمر سعد منفعل شده و آتش غضبش مشتعل گشته با پانصد سوار كه تحت فرمانش بودند روي به عبدالله آوردند و از صف سپاه امام حسين محمد بن انس و اسد بن ابي دجانه و پيروزان غلام امام حسن عليه السلام به مدد شاهزاده آمدند و پيروزان خود را در پيش افكنده در برابر بختري درآمد، بختري از غايت خشم بر پيروزان حمله كرد، پيروزان نيز با او درآويخت عبدالله بر غلام


خود بترسيد نيزه درربوده روي بدان سواران نهاد و اسد و محمد بن انس در عقب وي حمله كردند پيروزان چون ديد شاهزاده حمله كرد او نيز از بختري برگشته با ايشان متفق شد به يك حمله آن پانصد سوار را برداشته مي دوانيدند تا به قلبگاه لشگر رسانيدند، شبث بن ربعي با پانصد سوار از صف لشگر جنبيده بانگ بر بختري زد كه شرم نداري كه با اين همه مردان كاري از پيش چهار تن روي به گريز مي آري، پس او را با لشگر او بازگردانيد و خود نيز با پانصد سوار حمله كرده گرداگرد آن چهار مبارز را فروگرفتند، عبدالله روي به شبث آورد و محمد و اسد با وي بودند اما پيروزان ديگر باره بر بختري حمله آورد و لشگر او را زير و زبر كرد.

از عمر بن سعد ملعون نقل شده كه گفت: من در آن روز حرب پيروزان را تفرج مي كردم و سوگند به خدايكه اگر يك شربت آب مي يافت همه لشگر ما را كفايت مي كرد از غايت شجاعتي كه داشت و من مي شمردم كه صد و سي كس را با نيزه و بيست كس را با شمشير هلاك گردانيد.

راوي گويد: پيروزان از بسياري حرب كوفته شد برگشت تا به ملازمت امام عليه السلام رود كه عثمان موصلي از قفاي او درآمد و بي خبر نيزه اي بر كمر وي زد كه از پشت اسب درافتاد و اسب رم كرده روي به صحرا نهاد پيروزان چون پياده بماند نيزه بيفكند و سپر در سر كشيده تيغ از نيام برآورد و با آن نامردان درآويخت.

اما اسد بن ابودجانه چون پيروزان را پياده ديد بانگ بر مركب خود زده حمله كرد و از حلقه اي كه گرد پيروزان زده بودند چهارده كس را به قتل آورد و باقي فرار كردند و اسد نزديك پيروزان آمد و گفت اي برادر جهد كن و بر اسب من بنشين، پيروزان خواست كه سوار شود ناگاه مخالفان از چهار سوي ايشان درآمده آغاز حرب كردند، اسد پيروزان را گذاشت و پيش ايشان قرار گرفت و بحرب با آنها مشغول گشت، در اثناي محاربه بختري از دست راست اسد درآمد و نيزه اي بر


پهلوي وي زد كه سر سنان از پهلوي ديگر بيرون شد و نيزه از دست اسد بيفتاد، خواست كه تيغ بكشد دستش كار نكرد ازرق بن هاشم درآمد و به يك ضربت كار اسد را تمام كرد.

اما شاهزاده با شبث بن ربعي درآويخته بود و در اثناي گيرودار هفده زخم بر وي زده بودند عاقبت بكوشيد تا آن قوم از وي گريزان شدند و چون ديد كه آن لشگر نحوست اثر گرد پيروزان و اسد را فرو گرفته اند به جانب ايشان تاخت و در محلي رسيد كه اسد شهيد شده بود عبدالله درآمد و قاتل اسد را با يك طعن نيزه هلاك كرد و بختري را مجروح نمود، لشگر از وي فرار كردند و او پيش آمد پيروزان را ديد افتاده دست دراز كرد او را از زمين درربود و در پيش زين گرفته و روان شد، اسب عبدالله چون چند قدمي برفت فرو ماند زيرا بيش از صد چوبه تير به آن حيوان زده بودند و در عين حال تشنه و گرسنه و خسته نيز بود و وقتي سواران بر آن دو تن شدند طاقت نياورد و از رفتار باز ايستاد عبدالله پياده شد و پيروزان را از اسب فرو گرفت عمش عون بن علي چون وي را پياده ديد مركب بتاخت و اسب يدكي آورد تا عبدالله سوار شد و بازوي پيروزان را گرفت و بدست عون داد، عون خواست كه راه بيفتد پيروزان به روي زمين پرت شد و جان بحق تسليم كرد رضوان الله عليه.

عبدالله بگريه درآمد و عون نيز گريان گرديده و بر فوت او افسوس و دريغ مي خوردند.

شعر



از غم و حسرت ياران وفادار دريغ

ترك احباب گرفتند به يكبار دريغ



با لب تشنه به خون غرقه برفتند افسوس

ما بمانديم به صد حسرت و تيمار دريغ




ديگر باره شاهزاده والاتبار روي به لشگر مخالف آورده مبارز طلبيد، هيچ كس را داعيه حرب او نشد و هر چند عمر سعد مبالغه مي كرد كسي سخن او را نمي شنيد، پسر سعد در غضب شده لشگر خود را دشنام مي داد و نفرين مي كرد، يوسف بن احجار اسب پيش راند و گفت: اي پسر سعد منشور ملك ري را تو گرفته اي و علم سپهسالاري را تو برافراشته اي چرا خودت پيش نمي روي و ما را نكوهش مي كني؟

عمر سعد جواب داد: امير مرا امر نكرده كه خود به حرب بروم بلكه اين لشگر را در فرمان من كرده تا ايشان را به حرب بفرستم، پس تو بايد فرمان من ببري نه آنكه به من فرمان دهي، برو با اين پسر حرب كن و الا از تو پيش پسر زياد شكايت كنم.

يوسف بن احجار ترسيد و مركب برانگيخته به مصاف عبدالله آمد و از گرد راه كه رسيد نيزه را حواله سينه عبدالله كرد شاهزاده طعنه او را رد كرد نيزه اي بر حلقومش زد كه سر سنان از قفايش آشكار شد و آن شقي نگونسار از مركب درافتاد و جان به مالك دوزخ سپرد، پسرش طارق بن يوسف چون حال پدر بدينگونه ديد روي به مصاف عبدالله آورد و زبان به بيهوده گوئي گشاده و رسم حيا و ادب بر يك طرف نهاده، دشنام مي داد و سخنان ناسزا مي گفت.

عبدالله را طاقت طاق شده با نيزه بر طارق حمله كرد، طارق با چابكي تمام تيغ كشيد و نيزه عبدالله را به دو نيم كرد و خواست كه همان تيغ را بر عبدالله فرود آورد كه عبدالله مركب تاخت و سر دست او را با تيغ در هوا بگرفت و چنان دستش را پيچاند كه استخوان ساعدش درهم شكست و تيغش بيفتاد، عبدالله بدست ديگر كمرش بگرفت و بهر دو دست او را از خانه زين ربود و چنان بر زمين زد كه همه استخوانهايش خورد شد.

طارق عموئي داشت كه نامش مدرك بن سهل بود، وي از كشته شدن پسر عم


خود غبار الم و غم بر دلش نشسته به ميدان آمد و فحش بسيار نسبت به حيدر كرار و فرزندان نامدار آن حضرت داد.

عبدالله را تحمل نمانده در همان گرمي اسب بتاخت و تيغي محرف بر او فرو آورد كه سر و هر دو دست و يك نيمه از تنش بر زمين افتاد و نيم ديگرش بر روي زين ماند، شاهزاده پايش را گرفت از اسب دور انداخت و از مركب به زير آمد و بر مركب گرانمايه و تازي او سوار شد و مبارز طلبيد.

لشگريان از ضرب تيغ او هراسان شده سر در پيش انداختند و هول و هيبتي از وي در دل دشمنان افتاد عبدالله چون ديد كه هيچ مبارزي به ميدان او نمي آيد دلتنگ شده خواست خود را بر سپاه دشمنان زند ناگاه ديد نيزه اي قوي در آن صحرا افتاده في الحال آن را ربود و گرد سر گرداند و روي به ميمنه لشگر نهاد و صف ايشان را از جاي بركند و دوازده كس را به طعن نيزه بيفكند و برگشته نزد امام عليه السلام آمد و عرض كرد:

يا عماه العطش!!

حضرت امام عليه السلام فرمودند: اي روشنائي ديده عم و اي بهجت افزاي سينه پر غم الحال جد و پدرت تو را آب خواهند داد و مرحم راحت بر جراحتهاي دل تو خواهند نهاد.

پس عبدالله بدين بشارت مسرور گشته روي به ميدان نهاد، قرب پنج هزار مرد به يكبار بر او حمله كردند و با تير و تيغ و نيزه و سنان و ناوك و زوبين و خنجر زخم بر وي مي زدند تا از كار بازماند و حمله كرده خواست كه به يك طرف بيرون رود نگذاشتند.

عباس بن علي عليه السلام كه علمدار لشگر امام عليه السلام بود خود با برادرش عون بن علي عليه السلام به مدد عبدالله آمده او را از ميان لشگر بيرون آوردند و عبدالله زخم بسيار خورده بود و آهسته مي راند ناگاه بنهان بن زهير از عقب وي درآمد و


ضربتي ميان دو كتف وي زد چنانچه شاهزاده از مركب به زمين افتاد و بعالم قدس قدم نهاد.

عباس باز نگريست و آن حال را مشاهده نمود اسب تاخت و خود را به بنهان رساند و با يك ضربت سر نحس او را ده گام دور انداخت، پسرش حمزة بن بنهان خواست كه نيزه بر عباس زند كه عون بن علي عليه السلام پيشدستي كرد با تيغ دست و نيزه حمزه را بيانداخت و عباس با تيغ ديگر كارش را ساخت و عبدالله را برداشته پيش خيمه امام حسين عليه السلام آورد.