بازگشت

ميدان رفتن شاهزاده والاتبار علي اكبر


ميدان رفتن شاهزاده والاتبار علي اكبر پس از آنكه شاهزاده بانوان حرم را آرام كرد و تسلي داد ايشان را وداع نمود و روي به ميدان آورد

مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي نويسد:

علي اكبر جواني بود هيجده ساله با روي چون آفتاب و گيسوي چون مشگ ناب و از حيث خلق و خلق شبيه تر از وي به رسول خدا صلي الله عليه و آله كس نبود، چون به


ميدان رسيد ساحت آن معركه از شعاع رخسار وي منور شد لگشر عمر سعد در جمال وي متحير مانده از آن ناپاك پرسيدند اي كيست كه تو ما را به حرب وي آورده اي؟

شعر



اين كيست سواره كه بلاي دل و دينست

صد خانه برانداخته در خانه ي زينست



ماهيست درخشنده چون بر پشت سمندست

سرويست خرامنده چو بر روي زمينست



عمر سعد چون نگريست و شاهزاده را بر اسب عقاب سوار ديد گفت: اين پسر بزرگ حسين است كه در شكل و شمايل به حضرت رسالت صلي الله عليه و آله مي ماند. [1] .

و در روايتي آمده است كه هرگاه شوق لقاي سيد عالم صلي الله عليه و آله بر اهل مدينه غالب مي شد مي آمدند و در روي علي اكبر نظر مي كردند و چون شوق استماع كلام سيد انام عليه الصلوة والسلام بر ايشان غلبه مي كرد سخن شكر نثار شاهزاده را مي شنيدند.

اين جوان با قامتي چون سرو روان و طلعتي افروخته تر از گل ارغوان اسب را در عرصه ي ميدان به جولان درآورده و اين رجز را بخواند:



انا علي بن الحسين بن علي

نحن و بيت الله اولي بالنبي




و اين بيت از رجزي است كه شاهزاده مي خوانده و از عز حسب و شرف نسب خود خبر مي داده.

ابوالمؤيد خوارزمي آورده: علي اكبر به معركه ي مبارزت جلوه كنان درآمد، حلقه گيسوي مشگين بر روي رنگين افكنده و آن شاهزاده چهار گيسوي تافته بافته مجعد معنبر مسلسل معطر داشته دو از پيش و دو از پس مي انداخته و زبان روزگار در وصف آن شهسوار بدين ابيات نغمه مي پرداخته.



خسروا مشتري غلام تو باد

توسن چرخ در لگام تو باد



سبز خنك فلك مسخر تو است

ابلق روزگار رام تو باد



و شاهزاده رجزي در مناقب خود و اهل بيت مي خواند كه ترجمه بعضي از آن در مقتل نور الائمه خوارزمي چنين آمده:



منم علي حسين علي كه خسرو مهر

فراز تخت فلك كمترين غلام منست



من از نژاد شهيم كه قدر او مي گفت

كه خطبه شرف سرمدي بنام منست



عنان ز معركه ي خصم برنخواهم تافت

چرا كه توسن تند سپهر رام منست



راوي گويد: هر چند علي اكبر مبارز طلبيد كسي به مبارزتش نيامد شاهزاده خود را بر لشگر خصم زده شور در ميمنه و ميسره و قلب و جناح آن سپاه افكند و چندان مقاتله كرد كه آن گروه انبوه از حرب وي به ستوه آمدند، پس مراجعت نموده پيش پدر آمد و گفت:

يا ابتاه ذبحني العطش اي پدر بزرگوار تشنگي مرا مي كشد و هلاك مي گرداند

و اثقلني الحديد و گران مي سازد و در رنج مي افكند مرا آهن سلاح.

فهل الي شربة ماء من سبيل آيا به شربتي از آب هيچ راه توان برد و براي حصول مقداري از آن چاره توان كرد، حقا كه اگر قطره اي آب بحلق من مي رسيد دمار از اين قوم نابكار برمي آوردم؟

امام حسين عليه السلام او را پيش طلبيد و خاك از لب و دهان وي پاك كرد و انگشتري


حضرت رسول صلي الله عليه و آله در دهان وي نهاد تا بميكد و تشنگي او تسكين يافت، ديگر باره روي به ميدان نهاد و رجزي در صورت حال خود ادا كرد كه ابوالمفاخر در ترجمه ي آن آورده كه:



ساقي كوثر آب مي خواهد

مير مجلسي شراب مي خواهد



بچه شير در طريق خطر

راه آب از گلاب مي خواهد



كيست آن كو ز فرط بي نمكي

دل زهرا كباب مي خواهد



گيسوان سيه سفيد حسين

كيست كز خون خضاب مي خواهد



مؤمنان در بهشت و منكر ما

سوي دوزخ شتاب مي خواهد



در اين نوبت كه شاهزاده مبارز طلبيد عمر سعد طارق بن شبث را گفت برو و كار پسر حسين را بساز تا من حكومت رقه و موصل را از پسر زياد براي تو بستانم.

طارق گفت: مي ترسم كه فرزند رسول صلي الله عليه و آله را بكشم و تو بدين وعده وفا نكني.

عمر سعد سوگند خورد كه از اين قول برنگردم و اينك انگشتري من بگير و بستان.

طارق انگشتري عمر سعد را در انگشت كرد و به آرزوي حكومت رقه و موصل روي به حرب با علي اكبر آورد، با سلاح تمام به ميدان آمده نيزه حواله علي اكبر كرد، علي اكبر نيزه اش را رد نمود سپس با نيزه چنان بر سينه اش زد كه به مقدار دو وجب سنان از پشتش بيرون آمد، طارق از اسب سرنگون شد، علي اكبر مركب عقاب را بر او راند تا همه اعضاي او به سم مركب شكسته شد و پايمال گرديد:

پسر او عمر بن طارق بيرون آمد كه در همان گرمي و نرمي به پدر ملحق شد، پسر ديگرش طلحة بن طارق از غم پدر و برادر بسوخت و مركب برانگيخته چون شعله آتش خود را به علي اكبر رسانيد و في الحال گريبان شاهزاده را گرفت و بطرف خود كشيد تا از مركب در افكند كه دست قدرت فرزندزاده اسد الله الغالب


گردن آن ملعون را گرفت و چنان بهم پيچيد كه رگ و استخوان گردنش درهم خورد شد و از زينش كنده به زمينش زد كه غريو از لشگر برآمد و جملگي او را تحسين كردند، نزديك بود كه مردم از هول و هيبت و زور و شوكت شاهزاده متفرق گردند.

عمر سعد بترسيد و مصراع بن غالب را گفت برو و اين جوان هاشمي را دفع كن.

مصراع در برابر شاهزاده آمد گرماگرم بر او با نيزه حمله كرد، علي اكبر شجاعت را از جد و پدر خود به ارث برده بود نعره اي زد چنانچه همه سپاه از هول نعره او بترسيدند، مصراع از هول جان و هيبت آن صدا بند جگرش گسيخت سپس شاهزاده با تيغ نيزه اش را قلم نمود مصراع دست برد به شمشير و خواست با آن به شاهزاده بزند كه علي اكبر خدا را ياد نموده و بر رسول او صلوات فرستاد و تيغ را چنان بر سر مصراع زد كه تا به روي زين شكافت و او را به دو نيم نمود و مصراع دو پاره شد هر پاره اش به روي زمين افتاد خروش از سپاه دشمن برآمد، ابن سعد محكم بن طفيل را با ابن نوفل طلبيد و بهر يك هزار سوار داده و به حرب شاهزاده فرستاد آن دو سردار با دو هزار سوار رسيدند و بر آن دلاور حمله آوردند، شاهزاده حمله آنها را دفع كرد و سپس بر ايشان تاخت و به يك حمله آن دو هزار سوار را از پيش برداشت و يك تنه آن گروه انبوه را همچون گله روباه و خرگوش به عقب نشاند و فرار كردند آن شير بيشه شجاعت آنها را تعقيب نمود تا به قلب لشگر رسيد و مانند شير گرسنه كه در رمه افتد مي زد و مي كشت تا شور در لشگريان افتاد در ميان آن گيرودار صداي علي اكبر به گوش امام عليه السلام مي رسيد و حضرت هي بر ميخاست و هي مي نشست و مي فرمود پدر بقربان زور و بازويت لشگر مثل مور و ملخ بر شاهزاده حمله مي كردند و گاهي از صولت آن شير بچه عالم امكان مانند روباه فرار مي كردند تا آنكه به روايت مناقب صد و هشتاد نفر از


آن گروه روباهان را به جهنم فرستاد فاصابته جراحات كثيرة زخم و جراحت بسيار بر بدن آن دلاور رسيد و از كثرت زخم كاري تاب و توانائي از دست آن شير شكاري رفت، رو از معركه برتافت و بسوي پدر شتافت و از تشنگي شكايت كرد و عرضه داشت:

يا ابه العطش قد قتلني فهل الي شربة من الماء سبيل، بابا جان تشنگي مرا كشت آيا راه به آب داري كه مرا شربتي بچشاني تا قوت گرفته و با دشمنانت جنگ كنم؟

امام عليه السلام از روي جوانش خجالت كشيد جواب نگفت همينقدر پسر را در برگرفت و چهره عرق آلود وي را بوسيد و فرمود: حبيبي اصبر قليلا حتي يسقيك رسول الله بكأسه اي ميوه دل و آرام قلبم اندكي صبر كن جدت رسول خدا از جام خود تو را سيراب خواهد نمود.

شاهزاده بدين مژده دلشاد گشته دوباره به ميدان بازگشت، به يكبار لشگر اشرار از يمين و يسار بر او حمله كرده زخم بسيار بر وي واقع شد و در آن گيرودار گروه زيادي را روانه جهنم ساخت باز از شدت عطش به سوي پدر آمد شكايت از تشنگي نمود.

حضرت او را تسلي مي داد، علي اكبر از شدت تشنگي رو به مدينه كرد عرض نمود: يا جداه العطش

پس رو كرد به نجف اشرف و جد خود را خواند كه يا علي العطش امام غريب تشنگي پسر را كه به نهايت ديد فرمود:

بني يعز علي جدك محمد صلي الله عليه و آله و علي علي ان تدعوهم فلا يجيبوك و تستغيث بهم فلا يغيثون، نور ديده علي چه قدر بر جد و پدرت گرانست كه ايشان را بخواني و نتوانند جواب تو را بدهند و استغاثه كني بفرياد تو نرسند، نور ديده زبان خود را از دهان بيرون بياور، علي اكبر زبان خشگيده مثل كباب نيم سوخته را از دهان بيرون آورد حضرت زبانش را در دهان خود گذارد كه شايد رفع عطش بشود


ولي نشد، حضرت انگشتر در دهانش گذاشت شايد رفع تشنگي بشود ولي نشد آخرالامر فرمود: نور ديده تو از آب دنيا قسمت نداري برو شب نشده از دست جدت سيراب خواهي شد علي اكبر مأيوس گرديد رو به معركه كارزار آورد ديگر از ميدان برنگشت مگر آنكه امام عليه السلام به ميدان رفت و نعش پسر را بدر خيام آورد كه چگونگي آن بعدا بيان مي شود.


پاورقي

[1] مرحوم تنکابني در کتاب اکليل المصائب مي‏گويد:

ابن‏ادريس که از مشاهير علماء شيعه است علي شهيد را علي اکبر مي‏داند و علي اوسط را امام زين العابدين دانسته است و در اين باب اصراري دارد و به بسياري از کلام اهل تواريخ و غير آن استشهاد کرده.

و شهيد اول نيز در مزار دروس همين را اختيار کرده ليکن مشهور از علماء بر آن رفته‏اند که علي اکبر امام زين العابدين عليه‏السلام است و علي اوسط علي مقتول و قول مشهور را اقوي و منصور مي‏دانيم چنانکه شيخ مفيد و اکثري از ارباب مقاتل به قول مشهور مايلند.