بازگشت

اذن جهاد خواستن حضرت علي اكبر از پدر بزرگوارش






چو نوبت به آل پيمبر رسيد

جهان جامه ي صبر در بردريد



نخستين علي اكبر مه لقا

نمودي شه تشنه را جان فدا



پس از شهادت همه انصار و اصحاب با وفاي امام عليه السلام نوبت به جوانان بني هاشم رسيد كه تعدادشان سي نفر بود، پيش از آنكه ايشان آماده كارزار شوند خامس آل عبا خود مهياي نبرد گرديدند به يكبار تمام جوانان اهل بيت دور امام عليه السلام را گرفته خود را به روي دست و پاي آن حضرت انداختند و عرضه داشتند:

فداي خاك پايت گرديم تا يك تن از ما زنده است نخواهيم گذارد كه به ميدان تشريف ببريد و در ميان تمام اين عزيزان جوان رشيد و دلير و فرزند دلبند خود حضرت يعني جناب علي اكبر سلام الله عليه از همه بيشتر براي غربت امام عليه السلام مي سوخت، آن سرو باغ ولايت خود را بقدم سلطان دين انداخت و عرض كرد: يا ابه لا ابقاني الله بعدك طرفة عين

پدر جان بعد از تو يك لحظه و يك چشم بر هم زدن خدا من را زنده نگه ندارد ساعتي صبر نما و حرب خود را متوقف كن تا من جانم را قربانت كنم پس از آن خود داني

فرد



به خلد بي علي اكبر مرو نه شرط وفاست

بده اجازه كه تا گفته بر او دير است



امام حسين عليه السلام از استماع اين كلمات رنگش متغير شد و حالش دگرگون گرديد سر علي اكبر را از خاك برداشت و به سينه مبارك چسبانيد، صورت نازنينش را بوسيد و فرمود:


علي جان چه خيال كرده و چه در نظر داري؟

علي اكبر عرضه داشت: بابا اين زندگي بر من حرام است، الآن وارد خيمه شدم تا اطفال را تسلي داده و بانوان را آرام كنم

شعر



رقيه آمده خود را به دامنم افكند

به گريه گفت كه اي اكبر سعادتمند



كباب شد جگرم از عطش برادر جان

رسيد جان به لبم از عطش برادر جان



هزار مرتبه مردن ز زندگي بهتر

مرا شهادت از اين سرافكندگي بهتر



اين بگفت و شروع كرد به گريستن.

فرد



از جزع بست دجله سيماب بر سمن

وز اشگ ريخت سوده الماس بر كنار



پس امام عليه السلام علي را در بركشيد و صورتش را بوسيد.

شعر



چو شاه تشنه جگر ديد بيقراري او

كه جان گرفته به كف از براي ياري او



كشيد دست به رخساره ي علي اكبر

كه بگذر از سر اين خواهش اي عزيز پدر



فتادن قد سرو تو بر زمين حيف است

به خون طپيدن اين جسم نازنين حيف است






تو تازه سرو برومند جويبار مني

شبيه جد كبار بزرگوار مني



مرو كه بار غمم را غم تو سربار است

مرو كه هجر تو سخت است و سخت دشوار است



سپس با عجز و لابه و اصرار و ابرام زياد از پدر درخواست اذن جهاد نمود فلما كثرت مبالغته في الاستيذان و اشد جزعه و هو عطشان اذن له الحسين و هو و لهان

و وقتي مبالغه واصرار شاهزاده در گرفتن اذن زياد گرديد و جزع و فزع آن سرو قامت تشنه لب شديد گشت امام عليه السلام در حالي كه حيران و واله مانده بود اذنش داد.

علي اكبر بسيار خشنود و شادمان گشت و عزم را جزم كرد كه به ميدان رود، امام عليه السلام كه چنين ديد عزيزش را پيش طلبيد و با دست مبارك خود لباس حرب بر اندامش پوشيد.

و رتب علي قامته اسلحة الحرب و البسته الدرع و شد في وسطه منطقة له من الاديم، فوضع علي مفرقه مغفرا فولاديا و قلده سيفا مصريا و اركبه العقاب براقا مأويا.

امام عليه السلام بر قامت با استقامت فرزند دلبندش اسلحه حرب پوشاند و زره به اندامش استوار نمود و كمربند چرمي كه از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بود بر كمرش بست و خود فولادي بر سرش نهاد و شمشير مصري بر ميانش حمايل كرد و او را بر اسب عقاب براق آسا سوار كرد

شعر



چه قامت بدينسان بياراستش

شهيد ره ايزدي خواستش



بگفتا به حال غمين سر بسر

جدا گشتي از من تو جان پسر



تو رفتي و غم محفل ما شكست

چه محفل دگر چون دل ما شكست






ز گلبن اگر نوگلي كم شود

ابر بلبلان حال درهم شود



چه داني كه من در چه احوالمي

الف بودم اكنون ز غم دالمي



سپس امام عليه السلام فرمود: فرزندم اكنون برو بدر خيام حرم خداحافظي كن

شعر



برو بسوي حرم لحظه اي به چشم پر آب

به آخرين نظري اهل بيت را درياب



دمي انيس دل عمه هاي بي كس باش

نمك به زخم دل مادر پريشان باش



علي اكبر با قدي چون شاخه ي صنوبر و با چشمي اشگبار و آهي آتشبار بدر خيمه آمد فرياد كرد.

شعر



ديگر به قيامت است ديدار

اي اهل حرم خدا نگهدار



وقت است كه جان خود فشانيم

در پاي امام زار افكار



اهل بيت چون صداي روح افزاي علي اكبر را شنيدند مانند كواكب سر از برج خيمه بيرون كردند و پروانه شمع رخسار علي اكبر گرديدند يكمرتبه شيون اهل حرم بلند شد فاذا ضجة قامت من الحرم و عجة علت من الفسطاط المحرم عمه ها و خواهرها همه از بزرگ و كوچك بيرون آمدند و بدور مركب علي حلقه زدند فاخذت عماته و اخواته بركابه و عنانه و قوائم مركبه و امطرن عليه سحائب العيون الهاطلة.

عمه ها و خواهران ركاب و عنان و دست و پاي مركبش را گرفتند و اشگ از ديدگان باريدند.