بازگشت

آمدن هاشم بن عتبه به مدد امام و شهادت آن جوانمرد


مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي نويسد:

بعد از ظهر عاشوراء كه رفته رفته كار بر حضرت اباعبدالله الحسين سخت مي شد و بسياري از اصحاب شهيد شده و باقي مانده آنها نيز همگي خسته و زخمدار بودند ناگاه از دست راست حضرت از ميان بيابان سواري بيرون آمد بر خنكي تازي نژاد نشسته و بر گستواني با جلال زرين و سيميمن در روي كشيده مركبي كه در معركه چون قطرات غمام فرو دويدي و بر مصاعد معركه چون دخان به اندك زماني به دامن آسمان رسيدي.

فرد



برق، رو و ابر، وش آنكه برفتار خوش

شام بدي در حبش، صبح شدي در ختن




مركبي بدين زيبائي به جولان درآمده و راكبش خفتاني لعل چون زهره و مريخ درخشان پوشيده و خودي عادي چون افسر كيان بر سر نهاده و نيزه اي چون مار ارقم در دست گرفته و كماني بلند در بازوي ارجمند افكنده و جعبه اي پر از تير خدنگ بر ميان بسته و شمشير يماني به زهر آب داده حمايل كرده و سپر مكي از پس پشت در آويخته چون شير ژيان و چون ببر بيان به غرش درآمد و سراپاي ميدان بگرديد، رجزي مي خواند و چون از طريد و جولان فارغ شد روي به سپاه مخالف كرد و نعره زد كه اي لشگر كوفه و شام و اي بي رحمان خون آشام هر كه مرا داند خود داند و هر كه نداند، بداند منم هاشم بن عتبة بن وقاص برادرزاده ي سعد وقاص و پسر عم عمر سعد بي اخلاص، پس روي به لشگر امام حسين نهاده گفت: السلام عليك يابن رسول الله اگر پسر عمم عمر سعد با دشمنان يار است دل من دوستان شما را هوادار است و در دوستي شما به غايت وفادار.

اين هاشم در صفين حرب كرده بود و در حرب عجم همراه عم خود بسي دليري ها نموده چنانچه در تواريخ صحابه معلوم است.

آنگه از امام عليه السلام همت طلبيد روي به ميدان نهاد و گفت نمي خواهم از اين لشكر الا عمزاده خود عمر سعد را.

عمر سعد كه اين سخن را بشنيد و طعنه هاشم گوش كرد لرزه بر وي افتاد چون مبارزتهاي هاشم شنيده و دليري و مردانگي او را دانسته بود، روي به لشگر خود آورده گفت اي دلاوران اين سوار عم زاده من است و مرا در ميدان رفتن پيش او مصلحت نيست كيست كه برود و دل مرا فارغ گرداند؟

سمعان بن مقاتل كه امير حلب بود به ميدان آمد و او را در آن نزديكي از دمشق با هزار سوار به ياري پسر زياد آمده بود، مردي كارديده و گرم و سرد روزگار چشيده، چون به ميان ميدان رسيد نعره زد بر هاشم كه اي بزرگ زاده عرب، پسر عم تو را از پسر زياد چه بد رسيده و حالا ملك ري و طبرستان نامزد او است و


سپهسالار لشگر كوفه و شام است و او را گذاشته اي و با حسين كه نه مملكت دارد و نه حشم و نه خزانه و نه خدم يار شده اي مكن و از دولت روي مگردان و با بخت خويش ستيزه فروبگذار.

فرد



همت بلند دار وز دولت متاب روي

ادبار را مجوي وز اقبال سر مپيچ



هاشم گفت: اي ناكس اين دو سه روزه اختيار فاني را دولت نام نهاده اي و جاه بي اعتبار دني را اقبال لقب داده اي مگر ندانسته اي:

فرد



گفتم به كسي كه چيست دولت؟ گفتا

روزي دو سه دو باشد و باقي همه لت [1] .



نه دولت جهان را اعتباري است و نه اقبال او را ثباتي و قراري

شعر



اگر دهد به تو جام جهان نما دنيا

به نيم جو مستان صد هزار جام جمش



كشيده دار قدم از حريم حرمت او

كه بيشتر همه نامحرمند در حرمش



اي سمعان بيا و ديده انصاف بگشاي و به نعيم باقي بهشت رغبت نموده از سر اين جيفه از سگان واپس مانده درگذر و كمر خدمت فرزند مصطفي صلوات الله و سلامه عليه بر ميان جان بسته دولت ابد پيوند رضاي الهي و سعادت سرمدي بدست آر.


فرد



چو مي توان به منزل روحانيون رسيد

حيف است در بوادي غولان قدم زدن



سمع سمعان از استماع اين سخنان تيره و بصر بصيرتش از اشعه بوارق اين كلمات طيبه خيره شد گفت:

اي هاشم نه از پسر عم شرم داري و نه از پسر زياد حساب مي گيري به خيالي مغرور شده اي و از روش عقل معاش دور افتاده اي.

هاشم گفت: نفرين به پسر زياد باد كه پسر عمم را بازي داد تا دين به دنيا بفروخت من عالي همتم دنيا به آخرت بدل مي كنم، معيوب فاني مي دهم و مرغوب باقي مي ستانم، اين جاه فاني كه شما بدو مي نازيد زود درگذرد و به عذاب اليم و عقاب عظيم گرفتار گرديد.

سمعان ديگر باره خواست كه سخن گويد هاشم در غضب شده بانگ بر مركب زد و گفت اي ناستوده به مجادله آمده اي يا به مقاتله؟

پس بر سمعان حمله كرد و نيزه در نيزه يكديگر افكندند در آخر هاشم نيزه از دست بيفكند و شمشير كشيد روي به سمعان نهاد سمعان حلبي نيزه بر سينه هاشم راست كرده بود هاشم پشت شمشير بر نيزه او زد نيزه از دستش بيفتاد خواست كه تيغ بركشد هاشم امانش نداد شمشير برق كردار، صاعقه آثار خود را بر فرق سرش زد كه تا به خانه زين به دو نيم شد آواز تكبير از سپاه امام حسين برآمد و هاشم در پيش صف عمر سعد بايستاد و گفت: اي عمزاده پدرت سعد وقاص در روز جنگ احد جان فداي حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم كرده تير در روي دشمنان دين مي انداخت و شر اعادي را از آن حضرت دفع مي كرد و پيغمبر صلوات الله و سلامه عليه او را دعاء مي گفت و پدر من عتبة بن ابي وقاص سنگ بر لب و دندان مبارك آن حضرت مي زد و مدد مخالفان مي كرد امروز حالتي عجيب مشاهده مي شود كه تو پسر


چنان پدر با دشمن يار شده اي، تيغ در روي فرزند مصطفي صلي الله عليه و آله مي كشي و من پسر چنان پدري اهل بيت آن حضرت را حمايت مي كنم و مي خواهم كه بنياد اهل خلاف و عناد را براندازم اينجا سر يخرج الحي من الميت و يخرج الميت من الحي ظهور تمام دارد و آن روز زبان معجز بيان سيد عالميان صلي الله عليه و آله و سلم بر پدرت آفرين مي گفت و امروز بر تو نفرين مي كند و همان روز بر پدرم نفرين مي كرد و مي دانم كه امروز بر من آفرين مي گويد.

عمر سعد كه اين سخنان را گوش كرد آه سرد از دل پر درد بر آورد، سر در پيش افكند، آب ندامت از ديده ي بي شرمش روان شد.

اما چون سمعان بدان خواري كشته گرديد برادرش نعمان بن مقاتل با هزار مرد كه ملازم سمعان بودند به يك بار بر هاشم حمله كردند، هاشم نترسيد و از آن لشگر ذره اي نينديشيد و پيش حمله ايشان باز شد و دست و بازو بكار آورده دستبردي نمود كه اگر رستم دستان به چشم انصاف مشاهده كردي گرد سمند او را توتياي ديده ساختي و اگر سام نريمان آن رزم را بديدي رشته خدمت او را بجاي طوق مرصع در گردن انداختي.

فرد



ترك خنجر دار گردون هر دم از چرخ برين

حرب او مي ديد مي گفت آفرين باد آفرين




پاورقي

[1] يعني پاره چيزي بي‏ارزش همچون پاره کاغذي.