بازگشت

شهادت پسر جناب مسلم بن عوسجه


جناب مسلم بن عوسجه عليه الرحمه پس از آنكه به واسطه سه نفر مشتركا به نامهاي: عبدالله ضباني و عبدالله بن خشكاره اسدي و مسلم بن عبدالله ضباني شهيد شد اين سه ناپاك در ميان معركه قتال افتخار و مباهات مي كردند كه مسلم بن


عوسجه را ما كشتيم.

شبث بن ربعي با آن همه قساوت و خباثتي كه داشت به ايشان دشنام داد و گفت:

ثكلتكم امكم مادرهاي شما به عزايتان بنشيند نهال عزت خود را قطع كرده و بكشتن او افتخار مي كنيد واي بر شما كسي را كشته ايد كه در اسلام كارهاي بزرگ و نمايان كرده است.

به نقل محمد بن ابيطالب چون مسلم را شهيد كردند و خبر شهادتش منتشر شد به گوش زوجه سملم رسيد دست برد گريبان دريد و فرياد زد: وا سيداه، وا عوسجاه.

چون صداي گريه و شيون از خيمه آن شهيد بلند شد تمام اصحاب و آقازادگان حتي مخدرات حرم امام عليه السلام به گريه درآمدند، مسلم كنيزي داشت كه از براي آقاي خود خيلي بي تابي مي كرد و پيوسته به نوحه گري و شيون و افغان مشغول بود.

نورالائمه خوارزمي روايت كرده كه مسلم بن عوسجه فرزندي داشت نونهال و تازه سال همينكه خبر شهادت پدر را شنيد و دانست كه يتيم شده زاري و شيون آغاز كرد و سپس با شمشير آخته روي به مصاف آورد خامس آل عبا عليه السلام ديدند جواني خردسال از خيمه بيرون آمده با شمشير برهنه، حضرت فرمودند:

پسر كجا مي روي؟ پدرت را كشته اند اگر تو هم قدم پيش گذاري كشته مي شوي و مادرت غريب و بي مونس مي ماند، برگرد به نزد مادرت.

آن جوان يتيم خواست به فرموده امام عليه السلام برگردد، مادرش رسيد گفت:

نور ديده چه خيال داري؟ اگر روي از جهاد بگرداني از تو راضي نيستم.

محمد بن ابيطالب مي گويد:

جواني در صحنه كارزار ظاهر شد كه پدرش كشته شده بود و مادرش همراه و بدنبالش مي آمد و اين جوان گويا همين پسر مسلم بن عوسجه باشد باري مادر او


را تحريص و ترغيب به جهاد و كشته شدن مي نمود.

امام عليه السلام فرمود: اي جوان نورس شايد مادرت راضي به مبارزت و ميدان رفتن تو نباشد برگرد.

عرض كرد: تصدقت شوم، امي امرتني بذلك مادرم مرا امر كرده كه جان فداي خاك پايت كنم و او شمشير به كمر بسته تا جهاد نمايم.

اشگ حضرت جاري شد و اصحاب امام عليه السلام نيز به گريه درآمدند كه كار سيد الشهداء به كجا رسيده كه اطفال خردسال از آن جناب حمايت مي كنند، باري آن جوان روي به معركه نهاد و وارد ميدان شد و اين رجز بخواند:



اميري حسين و نعم الامير

سرور فؤاد البشر النذير



علي و فاطمه والده

فهل تعلمون له من نظير



له طلعة مثل شمس الضحي

له غرة مثل بدر منير



پس از خواندن رجز خود را زد به درياي لشگر، آن شير بچه بيست نفر از آن نامردان را به خاك هلاكت افكند بازوانش از كار افتاد عطش بر او غالب شد آن ناپاكان فرصت را غنيمت شمرده به او هجوم آورده و از پا در آوردنش و وقتي آن جوان روي خاك افتاد سرش را بريده و بطرف لشگر امام عليه السلام پرتاب كردند مادرش دويد و سر را برداشت و بوسيد و گفت: آفرين بر تو اي نور ديده كه مرا پيش فاطمه سلام الله عليها روسفيد كردي سپس سر را بطرف لشگر عمر سعد پرتاب نمود و يك نفر را با آن كشت و پس از آن درنگ نكرد عمود خيمه را كشيد و گفت اين زندگي از براي من بعد از شوهر و پسر ديگر بكار نمي آيد مردانه بر آن نامردان حمله كرد و اين رجز بخواند:



انا عجوز، سيدي ضعيفة

خاوية بالية نحيفة



اضربكم بضربة غنيفة

دون بني فاطمة الشريفة



يعني من زن شوهر مرده، ضعيفه پير و ناتواني باليده نيم جاني هستم كه


حمايت اولاد فاطمه را مي كنم.

اين بگفت و دو تن از كوفيان را با ضرب عمود كشت و عاقبت به روايت ابن شهرآشوب نامردان آن ضعيفه داغديده را محاصره كرده كشتند و به شوهر و فرزندش ملحق كردند.