بازگشت

توصيف وهب بن عبدالله بن حباب كلبي و شهادت آن نوجوان


بعد از شهادت برير مبارزت وهب بن عبدالله بن حباب كلبي است در ترجمه وي گفته اند:

او جواني بود نيكو روي، زيبا خوي، خوش رخسار، صورتش همچون ماه و موي هايش همچون مشگ سياه، قامتش موزون و رشيد، نقاش قدرت به علم و صنعت نقش صورت وي كشيده و بر لوح احسن التقويم چهره گشائي كرده

فرد



هر چه بر صفحه انديشه كشد كلك خيال

شكل مطبوع تو زيباتر از آن ساخته اند



وهب قبلا به كيش ترسايان بود و آئين مسيحا داشت پس از آنكه امام عليه السلام در منزل ثعلبيه عبورش به در خيام وي افتاد و چشمه آبي ظاهر كرد و بعد وهب آمد و آن چشمه را ديد و از مادر صورت واقعه را پرسيد و از آن مطلع گرديد نور ايمان در دلش تابيد خيمه خود را كند و با مادر و همسرش كه نوعروس هفده روزه بود بكربلاء آمد و مسلمان گرديد، باري مادر اين نوجوان كه قمر نام داشت در روز عاشوراء وقتي غربت و بي كسي حضرت امام حسين عليه السلام را ديد به نزد پسر آمد و گفت:

اي جان شيرين من تو مي داني كه محبت من با تو به اندازه اي است كه يكساعت بي تو نمي توانم بنشينم.


فرد



چون در خواب باشم توئي در خيالم

چون بيدار باشم توئي در ضميرم



ولي در عين حال خودت بنگر ببين عزيز فاطمه در اين بيابان پربلاء چگونه غريب و تنها مانده و هر چه استغاثه مي كند كسي به فريادش نمي رسد و از هر كه پناه مي خواهد ياريش نمي نمايد مي خواهم كه امروز مرا از خون خود شربتي دهي تا شيري كه از پستان من خورده اي بر تو حلال گردد و تمنا دارم كه نقد جان بر طبق اخلاص نهاده خدمت امام حسين عليه السلام روي تا فرداي قيامت از تو راضي باشم.

وهب گفت: اي مادر مهربان آرام باش كه اطاعتت كرده و نيمه جاني كه دارم آنرا فداي شاه دو عالم مي كنم مضايقه اي نيست اما دلم به جانب آن نوعروس نگران است كه در اين غربت با ما موافقت كرده و هنوز از نهال وصال ما ميوه اي نچيده اگر اجازت بفرمائي بروم و از او حلاليت بطلبم و به مرگ خود دلداريش بدهم.

مادر گفت: اي نور ديده برو اما زنان ناقص عقلند، مبادا كه به افسون تو را بفريبد زيرا زنان راه زن مردانند مبادا به سخن وي از دولت سرمدي و سعادت ابدي محروم گردي.

وهب گفت: مادر خاطر جمع دار كه من كمر محبت امام حسين عليه السلام را چنان بر ميان بسته ام كه ابدا با سر انگشت فريب نمي توان آنرا گشود.

فرد



بر روي صفحه دل از وفاي دوست

نقشي نوشته اند كه نتوان ستردنش



پس وهب نزد نوعروس آمد، ديد كه وي غمناك در گوشه خيمه اندوهناك سر به زانوي غم نهاده و در بحر غم فرو رفته و دانه هاي اشگ بر رخسارش جاري است تا نگاهش به قامت سروآساي وهب افتاد از جا برخاست و استقبال كرد،


وهب دست عروس را گرفت و نشست با روي باز و زبان گرم و نرم گفت:

اي بانوي دمساز و اي مونس دل نواز و اي جان شيرين خبر داري از حال زار فرزند رسول خدا صلوات الله و سلامه عليه كه در چنين بياباني گرفتار لشگر كفر گشته و از غربت آن حضرت مرا جان به لب آمده مي خواهم نقد جان نثار مقدمش گردانم و آيت سعادت از مصحف شهادت برخوانم تا فردا رضاي خدا و شفاعت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و خشنودي بتول عذراء و عنايت علي مرتضي صلوات الله عليهما قرين حال و رفيق ما گردد.

عروس آهي از دل بركشيد گفت:

اي يار غمگسار من و اي انيس وفادار من هزار جان من فداي بندگان امام حسين عليه السلام كاش در شريعت زنان را رخصت حرب كردن بود تا من نيز جانم را فداي آقا مي نمودم زيرا اين بزرگوار نه آن محبوبي است كه بتوان از جان در راه او مضايقه كرد و نه آن سروري است كه از سر بتوان درگذشت و نه آن دلبري است كه توان رضاي دل او را از دست داد با اين حال من چگونه سر راه تو را مي گيرم!!! اما مي دانم هر كه امروز در اين صحراي پرسوز جان فداي اين مظلوم كند حور از قصور بانشاط و سرور استقبال او خواهد نمود و تمناي آن دارد كه در بهشت برين با وصال وي قرين باشد و من مي ترسم چنانچه در دنيا از تو محروم مانده ام در عقبي نيز از جمال تو محروم باشم و تو به جمال حور بنگري و متعرض من نشوي، اگر از خواهش من ملول نمي شوي برخيز برويم خدمت فرزند رسول و نور ديده فاطمه بتول در محضر آن سرور با من شرط كن بي من قدم به بهشت نگذاري تا رسم مهرباني را در دارالسرور بسر بريم.

وهب عالي حسب قبول كرد لذا هر دو نفر برخاستند محضر مبارك سلطان دو عالم رفتند، عروس با تضرع و زاري و جزع و بيقراري گفت يابن رسول الله شنيده ام هر شهيدي را كه از مركب بر زمين مي افتد حوران بهشتي سرش را به كنار


گيرند و در قيامت جفت و قرين وي باشند، اين جوان داعيه جان باختن دارد و من از وي هيچ تمتعي نيافته ام و ديگر آنكه در اين صحرا غريب و بيچاره ام نه مادري و نه پدري و نه برادري و نه خويش و نه غمگساري و نه مددكاري دارم حاجتم آن است كه چون ترك زندگي اين دنيا كند و مرا بي كس گذارد در عرصه گاه محشر مرا باز طلبد و بي من قدم به بهشت نگذارد.

عرض ديگر آنكه مرا به شما بسپارد و شما هم مرا به خانم خانمها عليا مخدره بانوي حرم خدا حضرت مقدسه زينب خاتون بسپاريد تا جان در بدن دارم كنيزي خانمها و خانم كوچكها را بكنم.

امام حسين عليه السلام و اصحاب از سخن آن نوعروس گريان شدند.

جوان گفت يابن رسول الله قبول كردم كه در روز قيامت وي را بازطلبم و چون به دولت شفاعت جد بزرگوارت رخصت دخول به بهشت را يابم بي وي قدم در آن منزل ننهم و من او را به شما سپردم و شما به مخدرات سپاريد اين بگفت و اذن جهاد از امام عليه السلام گرفت آمد به خيمه اسلحه حرب پيش كشيد و بر تن پوشيد با عذاري چون گل شكفته و رخساري چون ماه دو هفته زره داودي در بر، خودي عادي بر سر، نيزه در دست، سپر مكي بر دوش افكند بر مركبي چون عمر گرامي رونده و چون اجل ناگهان بر خصم رسنده سوار شد بوسط ميدان آمد اين رجز بخواند:



ان تنكروني فانابن الكلب

عبل الذراعين شديد الضرب



انا غلام واثق بالرب

لا ارهب الموت بذات الحرب



افوز بالجنة يوم الكرب

سپس قصيده اي در مدح امام حسين عليه السلام ادا كرد بعد از آن اسب كوه پيكر در آن روي دشت بجولان درآورد و لعبي چند نمود و هنري چند اظهار فرمود كه آشنا و بيگانه، دوست و دشمن بر او آفرين گفتند آنگه مبارز طلبيد، هر كه به مصاف او




آمد گاهي با نيزه از پشت مركب مي ربود زماني با تيغ بي دريغ در هلاكت به روي او مي گشود تا بسياري از مبارزان و نامداران بر خاك تيره انداخت و از كشته ها پشته ها ساخت سپس از ميدان برگشت و خود را به مادر رسانيد و گفت:

مادر از من راضي شدي يا نه؟

مادر گفت: آري، بسي مردانگي نمودي و علم نصرت برافراختي اما مي خواهم كه تا جان در بدن داري طريقه حرب فرونگذاري.

پسر گفت: اي مادر فرمانبردارم اما دلم بطرف آن نوعروس مي كشد اگر فرمائي بروم وداعي بجاي آرم و يكبار ديگر او را ببينم.

مادر اجازه داد، جوان روي به خيمه آن نوعروس نهاد آوازي شنيد كه او از سوز فراق ناله مي كرد و از حرارت اشتياق آه آتشين از جگر گرم برمي كشيد و مي گفت:

فرد



نهاد بر دل من روزگار بار فراق

كه تيره باد چو شب روز روزگار فراق



جوان را طاقت نماند خود را از مركب به زير انداخت به خيمه وارد شد عروس را ديد سر به زانوي حسرت نهاده و قطرات اشگ از ديدگانش جاري است گفت: اي دختر در چه حالي و بدين زاري چرا مي نالي؟

جواب داد كه اي آرام جان و اي انيس دل ناتوان چرا گريه نكنم و حال آنكه يكساعت ديگر روزم سياه مي شد.

وهب سر آن نوعروس را به دامن گرفت و او را تسلي داد و سپس از جا برخاست از خيمه بيرون رفت و دو مرتبه روي به معركه نهاد و اين رجز را خواند:



اميري حسين و نعم الامير

له لمعة كالسراج المنير



پس از آن مبارز طلبيد، محكم بن طفيل (حكيم بن طفيل ب) به ميدانش آمد، هنوز از گرد راه نرسيده و نفس تازه نكرده بود كه وهب بر وي تاخت و با نيزه از


روي مركب ربودش و چنان او را به زمين كوبيد كه استخوانهايش خورد و نرم شد غريو از هر دو لشگر بر آمد، صف قتال بسته شد و احدي جرئت ميدانش را نكرد وهب چون چنان ديد هي بر مركب زد و خود را به قلب لشگر رسانيد و از چپ و راست مي تاخت مرد و مركب را به نوك نيزه بر خاك معركه مي انداخت تا نيزه اش خورد شد دست برد تيغ از نيام كشيد و با آن به لشگر حمله كرد.

فرد



بهر جا كه خود و سپر يافتي

بشمشير برنده بشكافتي



چنان جنگ نماياني كرد كه فلك با هزار ديده در ميدان داري او خيره ماند و ملك با هزار زبان بر تيغ گذاري وي آفرين خواند، باري لشگر دشمن از جنگ با او به تنگ آمدند عمر سعد لعين بر خود پيچيد و فرياد زد: اي زن صفت مردم از شمشير يك جوان نورسيده مي گريزيد؟!

روئين تن كه نيست تا شمشير و تير بر وي كارگر نباشد

فرد



ز هر سو بگيريد پيرامنش

بسوزيد باتير كين جوشنش



به يكباره انبوه لشگر چون مور و ملخ اطراف آن نوجوان را گرفتند با تيغ و تير و نيزه و پرتاب خشت او را از پاي درآوردند.

ابومخنف مي گويد:

فوقعت به سبعون ضربة و طعنة و نبلة و جعلوه و جواده كالقنفذ من كثرة النبل و السهام.

هفتاد ضربت شمشير و طعن نيزه و زخم تير بر او وارد آمد و آن نوجوان و اسبش از بسياري تير همچون خارپشت پر در آوردند.

فرد



تن مرد و مركب به تير درشت

يكي شد عقاب و يكي خارپشت




ناپاكي از كمين برآمد چهار دست و پاي مركبش را قلم كرد آن حيوان زبان بسته در غلطيد، وهب به روي خاك افتاد.

مرحوم مجلسي در بحار و سيد در لهوف فرموده اند: و اخذت امرأته عمودا و اقبلت نحوه همسرش كه شوهر خود را با آن حال ديد دنيا در نظرش تيره و تار گرديد عمودي كشيد و خود را به داماد بخون آغشته رسانيد پروانه وار به دور شوهر مي گرديد و مردم را از اطرافش دور مي كرد، وهب طاقت نياورد از جا جست آستين زوجه اش را گرفت هر چه كرد كه وي به خيمه برگردد آن ضعيفه بي كس دست از شوهر بر نمي داشت كه او را در همچو وقتي تنها بگذارد و به دشمن بسپارد و مي گفت:

اي مونس روزگار، هيهات هيهات واي بر من كه تو را در همچو حالتي تنها بگذارم و از تو جدا شوم.

امام عليه السلام گفتگوي ايشان را مي شنيد كه ميل وهب به برگشتن زوجه اش مي باشد و آن زن جدا نمي شود، امام فرمود: ارجعي رحمك الله اي زن خدا تو را جزاي خير دهد برگرد پيش خانمها خدا بر تو رحمت كند.

عروس مأيوسانه بفرموده امام يگانه به خيمه برگشت و به نزد مادر وهب رفت و از فراق شوهر خود را به خاك تيره غلطانيد.

وهب از رفتن همسرش به خيمه خوشحال شد.

به روايت مرحوم صدوق در امالي از جا جست آن عمود را از زمين برداشته و خود را به آن انبوه لشگر زد

فرد



تن خسته را غوطه زد در نبرد

بيفكند بر هم بسي اسب و مرد



در آن حالت ظالمي ضربتي بدست راست آن نوجوان زد و آن را از بدن جدا ساخت وهب خروشي از دل كشيد به چابكي عمود را از زمين با دست چپ ربود


و در حالي كه خون مانند فواره از دست راستش كه قطع شده بود جستن مي كرد به آن قوم مكار حمله كرد همان ناپاك كه دست راستش را قطع كرده بود با يك ضربت عمود كارش را ساخت و بي رحم ديگري دست چپ وي را نيز قطع كرد، وهب روي زمين غلطيد و كوفيان از خدا بي خبر هلهله كنان و كف زنان دور آن نوجوان را همچون زنبور گرفته و اسيرش كردند و در حالي كه نيمه جاني داشت وي را نزد عمر سعد حرامزاده بردند آن ناپاك پس از آنكه ناسزاي چند به او گفت دستور داد سرش را از بدن جدا كرده و به سوي مادرش انداختند، عروس سر را روي زانو نهاد با ميل سرمه دان از خون شوهر چشم خود را سرمه كشيد و بعد خود را به بدن بي سر شوهر رسانيد و خويش را روي بدن انداخت و چنان ناله و افغان نمود كه دوست و دشمن را به گريه درآورد.

شمر نابكار غلامش را فرستاد تا او را راحت كند، غلام نگون بخت خود را به عروس رسانيد و همان طوري كه آن داغدار روي بدن شوهر گريه و افغان مي كرد با عمود چنان بر فرق زن زد كه سرش را طوطيا كرد و روحش از قفاي داماد به دولت آباد رضوان خراميد.

مادر وهب خود را به ميدان رسانيد نگاهي به كشته بي سر فرزند كرد قدري نوحه سرائي نمود سپس از جاي برخاست و گفت: زنده ماندن من ثمري ندارد، پس رو به لشگر آورد فرياد كرد:

اي قوم شهادت مي دهم كه گبر و يهود و ترسا از شما طائفه بهتر هستند كه پسر پيغمبر خود را مي كشيد.

فرد



سپس آن سرخون چكان را به خشم

به چنگ اندر آورد و پوشيد چشم



به روايت ابومخنف سر پسر را مانند گوي به سوي لشگر انداخت و با آن كافر


و زنديقي را كشت و گفت اي بي حيا مردم در پيش ما و در كيش ما ننگ است سري را كه در راه دوست داده ايم پس بگيريم سپس آن شير زن وارد خيمه بي صاحب پسر شد خيمه را سرنگون كرد ستون خيمه را كشيد و بر سر دست علم ساخت دليرانه خود را به ميدان رسانيد و بر آن دون صفتان حمله كرد و دو تن را به درك فرستاد امام عليه السلام با آهنگ بلند فرمود: اي بانو برگرد جهاد بر زنان نيست تو با پسرت در خدمت جدم پيغمبر خواهيد بود.

زن برگشت و مي گريست امام عليه السلام به بانوان امر فرمودند او را آرام كردند و هر گاه صداي ناله آن مادر بلند مي شد نفس نفيس امام عليه السلام وي را تسلي مي دادند.