بازگشت

مبارزه سامرا ازدي و كشته شدنش به دست زهير بن حسان اسدي


در كتاب روضة الشهداء و به تبع آن صاحب رياض القدس اولين مبارزي كه از صف دشمن به ميدان آمده و بانگ هل من مبارز سر داده است را شخصي بنام «سامر» معرفي كرده و افزوده است كه اول كسي كه بعد از شهادت حر و مصعب و فرزند و غلام حر به ميدان رفته زهير بن حسان اسدي است.

شرح اين ماجرا در كتاب رياض القدس چنين آمده:

پس از آنكه امام عليه السلام به صف خود مراجعت فرمود پسر سعد غدار مبارزي نامدار كه «سامر» نام داشت را به ميدان فرستاد، سامر نامردي بود ازدي بر مركبي تيزگام سوار، سلاحي ملوكانه پوشيده مركب خود را به جولان درآورد فدار بالفرسان و الرجالة كالشعلة الجوالة نام خود را در معركه حرب آشكار نمود و سپس نداي هل من مبارز سر داد.

از لشگر امام عليه السلام مردي به مردانگي تمام زهير بن حسان اسدي نام از صف جدا شد وي از دلاوران و سواركاران و شجاعان عرب بود در نبردها آزموده شده و در حربها شراب ظفر را سر كشيده و در مجالس طعن و ضرب، باده نصرت چشيده بود فاقبل الي الامام و ابتدر بالسلام خدمت امام عليه السلام آمد محضر مباركش سلام كرد و زمين ادب بوسيد عرضه داشت:

قربانت گردم اين نامرد كه به ميدان آمده او را مي شناسم كه چقدر شجاع و بي باك و متهور و سفاك است مبارزي است صف شكن و دليري است مردافكن، تقاضاي من اين است كه اذن دهيد تا با او مصاف كنم و لاف گزاف او را به صرصر قهر درهم شكنم.

حضرت او را اجازت داد، زهير روي به معركه نهاد فبرز زهير كالأسد الضائر و


قطع السبيل علي السامر پس زهير همچون شير غران در مقابل سامر درآمد و سر راه را بر آن نامرد گرفت

فرد



درافكند مركب به ميدان دلير

بغريد ماننده نره شير



سر راه بر سامر گرفت آن ناپاك زهير را در مقابل ديد از بيم صولت او بلرزيد زيرا كه مي شناخت وي از شجاعان و دليران روزگار است لهذا از در نصيحت درآمد و گفت:

اي شهسوار مضمار محاربت و اي نامدار ميدان مبارزت چگونه دلت مي آيد كه مال و منال و اهل و عيال خود را ضايع كني و حمايت از حسين بي يار و ياور نمائي و بطور قطع و يقين عاقبت كشته شده و اين نخل قامتت بخون آغشته گردد.

زهير فرمود: اي بي حيا تو شرم نداري كه شمشير بر روي پسر پيغمبر خود مي كشي و اهل بيت رسالت را به واسطه مال فاني دنيا ضايع مي گذاري فتكلما و تسابا پس شطري با هم سخن رد و بدل كرده و به يكديگر ناسزا گفتند سپس زهير دلير فرصت نداد با نيزه به دهان آن بي ايمان كه سر نيزه از قفاي وي بيرون شد، ثقب الرمح فاه و خرج السنان من قفاه فار الدم من فمه و قعدت امه في ماتمه نيزه دهان آن ناپاك را سوراخ كرد و نوك آن از پشت گردنش بيرون آمد، خون از دهانش فوران كرد و بدين ترتيب جان به مالك دوزخ تسليم نمود و مادرش در عزايش نشست.

سپس زهير در برابر لشگر پسر سعد ايستاد و فرياد كرد: يا اهل العراق و يا اهل الغدر و النفاق و يا ارباب المكر و الشقاق اگر مرا نمي شناسيد بشناسيد:

فرد



انا زهير و ابي حسان

امضي الي الروح و بالريحان




بيت



كوي عشق است درد و زخم بلا پي درپي

كو حريفي كه قدم در سر اين كوي نهد



اهل شام و عراق كه نام آن بيگانه آفاق را شنيدند همه به واهمه افتادند، يكي از رؤساي كوفه و نامداران عرب كه او را نصر بن كعب مي گفتند مركب برانگيخت در مقابل زهير آمد و او به زبان بريده ابواب نصيحت گشود.

گفت: اي شجاع نامور از ولي نعمت خود عبيدالله بن زياد دور ماندي مي دانم از خجالت روي آمدن به حضور امير را نداري بيا من تو را نزد امير ببرم و تو را از خارستان فقر و عنا برهانم.

زهير دلير مثل شير خشمگين نعره از جگر برآورد و گفت:

اي ولد الزنا از گلستان خدمت سلطان دنيا و آخرت گلهاي معرفت چيده ام و تو خبر نداري اين بگفت شمشير آتشبار به فرقش نواخت تا خانه زين شكافت دو نيمه اش ساخت.

برادر نصر بنام صالح بن كعب به طلب خون برادر به ميدان آمد و زهير را دشنام داد زهير فرصت نداد نيزه خطي حواله آن بدكردار نمود، صالح به يك طرف اسب ميل كرد تا نيزه زهير را از خود دور كند، اسبش رم كرد او را سرنگون ساخت، پايش در ركاب ماند مجال پياده شدن نداشت، اسب در جست و خيز بود و لگد مي پرانيد صالح از ضرب لگد اسب تمام استخوانهايش خورد شد.

بعد از صالح، طالح پسر بدگهرش به ميدان آمد به انتقام خون پدر و عمو بناي گفتگو نهاد هنوز كلام در دهن داشت كه زهير دلاور با نيزه چنان بر نافش زد كه نوك سنان از پشتش بيرون آمد و بجهنم واصل شد.

بهمين نحو جمع كثيري را به بئس المصير فرستاد، پسر سعد رو به حجر بن حجار كرد گفت:


نمي بيني اين شجاع يگانه و دلير فرزانه چگونه مبارزت مي كند، فكري در كشتن وي بنما.

حجر گفت: سيصد نفر از سواران در سه موضع كمين كنند و من به ميدان رفته با وي برابري مي كنم چون بر من حمله آورد فرار مي كنم خود را در كمين گاه مي آورم چون زهير از عقب بيايد بر وي بتازند كارش را بسازند، پس آن سيصد نفر كمين كرده حجر بن حجار روي به معركه آورد از دور فرياد كرد: اي زهير من نيامده ام با تو محاربه بنمايم بلكه مي خواهم تو را نصيحت كنم و بنزد امير ابن زياد ببرم.

زهير نعره اي مانند رعد بركشيد كه اي بي دين چه مي گوئي و چه ژاژ مي خائي، اين بگفت بر آن شقي حمله كرد، حجار روي به فرار نهاد، زهير از عقب وي تاخت تا به كمين گاه رسيد اهل كمين دور زهير را مثل نگين انگشتري گرفتند، زهير در ميان آن گروه دغا افتاد مانند شير گرسنه با زبان تشنه و دل گرسنه جنگ مي كرد، آن جمعيت و گروه نامردان بر او حمله كردند و آن شهسوار تنها بي پروا جمعي را به خاك مذلت انداخت، سلاح در بدنش گرم گرديد و بدن همچون نقره در بوته مي گداخت باري آن دلير بي همتا و شير بيشه شجاعت خود را ميان آن گروه دون فطرت انداخت و از آنها مي كشت و از كشته پشته مي ساخت لشگر چاره اي نديدند بجز آنكه از دور آن نامدار را تيرباران كنند لذا دستها به كمان برده به يك بار تيرها را از كمان رها كردند تيرها همچون قطرات باران بر بدن آن دلاور مي باريد در اندك زماني بدن زهير مثل خارپشت پر برآورد، خون نرم نرم از جاي تيرها بنا كرد به جوشيدن در بدنش نود زخم تير و نيزه و شمشير رسيده بود كه همه كاري بودند، ضعف بر زهير غلبه كرد در پشت زين گاهي راست و گاهي خم مي شد، اصحاب امام عليه السلام همينكه زهير را گرفتار اشرار ديدند به كمك درآمدند خود را به زهير رساندند و او را بهمان حالت به لشگرگاه آوردند ولي نيم جاني در


بدن زهير بود وي را از زين بر زمين نهادند، بدن پاره پاره و نفس به شماره افتاده امام ابرار با چشم خون بار خود را به بالين زهير رسانيد سرش را به زانو گرفت، اصحاب حلقه زده بودند به ملاطفت امام نظاره مي كردند، زهير چشم گشود حضرت را بر بالين خود ديد تبسمي كرد.

حضرت ديدند كه زهير لب به لب مي زند، فرمودند: اي دلاور حاجتي داري بگو.

عرض كرد: قربان آب از برايم آوردند و آب مي آشامم صبر فرماي تا آب بخورم آنگه سخن گويم.

امام حسين عليه السلام فرمودند: اي ياران بهشت را به زهير نموده اند و آن شراب بهشت است كه بدو مي نمايند.

پس زهير دهان برهم مي زد چنانچه كسي چيزي آشامد آنگه نفسي زد و طوطي روحش به شكرستان يرزقون فرحين پرواز نمود امام حسين عليه السلام بگريست و فرمود: طوبي مر زهير را كه در آن جهان همسايه من شد رضوان الله عليه.