بازگشت

مقاله مرحوم صدر قزويني و ميدان داري حر بن يزيد رياحي


مرحوم صدر قزويني در كتاب حدائق الانس ميدان داري جناب حر را اين طور تقرير و تشريح نموده:

چون در روز عاشوراء حر رياحي به سعادت خدمت سلطان دنيا و آخرت مستسعد شد و از كرده خود عذر خواست امام عليه السلام به كرم عميم و لطف جسيم گناه وي را عفو و اغماض نمود و از جهت وي طلب مغفرت نمود.

حر رياحي به شكرانه اين نعمت اول پسر خود را تصدق خاك پاي حضرت نمود سپس با دلي پرخون خدمت امام عليه السلام آمد اذن جهاد گرفت روانه ميدان شد.

شعر



ز قلب اندر آمد بميدان جنگ

يكي نخله يعني سناني به چنگ



دل و دشت كين مركز كارزار

بلرزيد از هيبت آن سوار



يلان را ز پرواي آسيب جان

سبك شد ركاب و گران شد عنان



به ميدان كه رسيد مركب ميان ميدان به جولان درآورد و سپس مبارز خواست، يك تن از آن پولاد پوشان جنگي جرئت ميدانش نكردند، حر رشيد نعره بركشيد و گفت:

رجز



اني انا الحر و مأوي الضيف

اضرب في اعناقكم بالسيف



عن خير من حل بارض الخيف

اضربكم و لا اري من حيف



اين بگفت و خود بي محابا در درياي هيجا غوطه ور خورد و مانند شير لب تشنه بر يك صحرا گرگ حمله رو شد در اندك وقتي پنجاه نفر از لشگريان را كشت ناگاه نامردي نيزه ميان دو گوش اسب حر نواخت كه آن حيوان خروشي بركشيد، خون


از يال و كاكلش فرو ريخت، حر رياحي هي بر مركب زد خود را به آن نيزه زن رسانيد با نيزه از زينش درربود و بر زمينش كوبيد مركب را بر بدنش تاخت و اعضايش را خورد ساخت.

بي رحم ديگر از كوفيان زوبين از براي حر انداخت به آن شير شكاري آزاري نرسانيد و ليكن ميان دو ابروي مركب رسيد، خون مثل فواره فوران كرد، حر دلاور آشفته خاطر گرديد خود را بدان كوفي رسانيد نيزه بر جگرگاه آن كافر زد.

حر دلاور از غصه آنكه مبادا مركب از خستگي و جراحت در غلطد و او پياده بماند از لشگر بيرون آمد راكب و مركب هر دو از كثرت خون سر تا بپا لعلگون بود، در اين اثناء يزيد بن سفيان تميمي كه در شجاعت و رشادت مهارت تمام داشت در آغاز كار كه حر دلاور با پسر از لشگر عمر سعد روي برتافتند و به لشگر امام تشنه جگر شتافتند اين يزيد بن سفيان گفته بود:

اي لشگر ديديد كه حر مثل غلامان گريز پا فرار نمود، به خدا اگر مي دانستم به لشگر پسر فاطمه مي رود هر آينه از عقبش مي تاختم كارش رابه يك نيزه و با يك شمشير مي ساختم، افسوس مي خورد كه چرا از حال وي آگاه نشدم تا چون حر دلاور سر تا پاي لشگر عمر را بر هم زد آشوب در لشگر انداخت تا مركب و راكب هر دو خسته شدند حر از ميان سپاه بيرون آمد از آن دو زخم كاري كه بر ابرو و گوش اسب رسيده بود آن حيوان زبان بسته شيهه و خروش مي كشيد، خون مثل فواره از گوش و ابروي آن جوش مي زد حصين بن نمير رو به يزيد بن سفيان كرد گفت:

اي دلاور اين حر گردن كش است كه آرزوي كشتن او داشتي.

گفت: آري، باش تا من به يك زخم جوشنش را كفنش سازم.

شعر



ز قلب سواران پس آن گاه فرد

برانگيخت اسب و برآورد گرد






خروشيد كي حر كجا ميروي

ز من جان شيرين كجا مي بري



بيا تا چو شيران نبرد آوريم

سر شير جنگي به گرد آوريم



نظر كرد حر آن يل ارجمند

پلنگي ژيان ديد جسته ز بند



دلير است و آيد به آهنگ او

زمين را بدرد پي خنك او



آن شير خشمگين چين بر ابرو آورد و از روي غضب نگاهي به آن بي ادب كرد با همان خستگي عنان مركب خونين را برگردانيد مانند پيل دمان حمله آورد و وقتي به او رسيد دست برد نيزه خطي را به سر چنگ آورد نيزه به نيزه اش افكند پس از چند طعن كه بينشان رد و بدل شد حر دلاور نيزه اش را زد به تهيگاه تميمي و ديگر مهلتش نداد نيزه را اندكي فشرد و سپس او را از خانه زين ربود و بعد چنان به زمين كوبيد كه مغز سرش پريشان شد كوفيان كه اين دليري و شجاعت را از آن واحد بي همتا ديدند به غيرت درآمدند از چهار طرف بر وي هجوم آوردند، آن يل ارجمند را در ميان گرفتند ديگر باره تنور حرب گرم شد و عرصه جنگ بر حر دلاور تنگ گرديد از جان دست شست و دست به شمشير آبدار نمود مانند شعله جواله حمله بر فرسان و رجاله كرد

فرد



كشيد اژدهائي ز چاك غلاف

كه سيمرغ از او گشت پنهان به قاف



در مقتل ابومخنف آمده:

ثم حمل علي القوم و قتل رجالا و نكس ابطالا و قد امتلأ غيظا و حنقا

عرق غيرتش به جوش آمده، داغ فرزندش شرر به دلش زده، خصمانه مي كوشيد، مبارزان الحذر الحذر، دليران اين المفر، سواران اين المناص، پيادگان اين الخلاص مي گفتند



به هر جا نهادي رخ آن تيز جنگ

تهي گشتي آن سوز مردان جنگ



عمر سعد چون اين دليري و شجاعت از حر فرزانه مشاهده كرد بانگ برآورد:


اي بي حميت مردم اين ننگ را بر خود چگونه هموار مي كنيد كه با اين همه چاره يك دلاور نمي كنيد اگر جرئت بمارزتش را نداريد از دور تير بباريد و كارش را بسازيد.

آن زن صفتان تير و سنگ و خشت و چوب پرتاب مي كردند، باندازه اي تير به آن نامدار پرتاب كردند كه مرد و مركب همچون خارپشت پر برآوردند بنحوي كه اسب زبان بسته خسته شد، بجا ماند گويا آنرا به زمين دوخته اند، حر غمگين شد دانست كه روز حيات به شام ممات مبدل گشت، آن نامدار همان نحو بر پشت زين بود و هر كه پيش مي آمد شر او را از خود رفع مي نمود ولي تير مثل باران مي آمد و بر بدنش مي نشست در اين هنگام ناپاكي بر آن شجاع كرار كمين داشت چون حر را بخت برگشته ديد از كمين برآمد، مركب سالار را پي كرد، حر از اسب به زمين فرود آمد فصرخ صرخة عالية پس با صداي بلند نعره غريبي و بي كسي از جگر بركشيد زمين مي خواست سر آن تهمتن ثاني را به دامن گيرد ولي آسمان نخواست، نعره رعدآسا از جگر بركشيد از پهلو برآمد به زانو نشست، دشمن بر آن پيلتن هجوم آورد مانند گرگ و يا چون روباه سترك اطراف وي حلقه زدند، آن نامور بدون ترس براي حفظ وجود خود نام خدا بر زبان آورد و از شاه اولياء استمداد خواست از جا جست با شمشير مثل شعله جواله چرخ زد آن جمعيت را مانند بنات النعش از اطراف خود متفرق ساخت، اگر چه آن شجاع مظفر دشمن را از خود دور مي كرد ولي پياده با آن همه سواره مشكل است مبارزه نمودن لهذا امام عليه السلام از پياده ماندن حر خبر شد بانگ بر اصحاب زد كه مركبي زين كرده آماده به آن دلاور برسانند و از اين غصه اش برهانند.

اصحاب مركبي بادپيما به آن دلاور رسانيدند، حر نيكنام از لطف امام خوشحال شد كانه روحي تازه بر قالب افسرده اش دميد، ركاب مركب بوسيد و بر آن سوار شد و با آن حالت تشنگي و خستگي و كوفتگي خود را به آن درياي لشگر


زد، چهارده صف لشگر دشمن را دريد و بريد و شكست و بست حتي قتل نيفا و ثمانين فارسا هشتاد و هشت نامرد ديگر را به جهنم فرستاد ابن سعد لعين از غصه پشت دست خائيد و از غم پيچ و تاب مي خورد، آن دلير قسوره از قلب رو به ميسره آورد شمر ناپاك از ميسره روي به گريز نهاد و حصين بن نمير با خولي بن يزيد همه پشت به هزيمت دادند.

فرد



سراسر بهم خورد از او ميسره

چو از گرگها يل بهامون بره



او كأنهم جراد منتشر عصفت عليها ريح صرصر في يوم نحس مسمر.

روضة الشهداء مي نويسد: جمعي را كه مانند پروين يكجا جمع بودند مثل مور و ملخ پراكنده مي كرد هر خاكساري را كه بر فرق مي زد شمشيرش از تنگ مركب برق مي زد و هر كه را بر ميان مي نواخت همچون پرنيان مي ساخت شور از لشگر پر شرر برآورد خواست عنان انعطاف خدمت سيد الاشراف و نبيره عبد مناف بگشاند و چشم خود را به جمال حضرت روشن نمايد هاتفي آواز داد كه اي حر

فرد



نگهدار پائي، كجا مي روي

ز بزم شهادت چرا مي روي



اي دلاور حور در قصور منتظر قدوم تواند، تخت و سرير استبرق و حرير در انتظار آمدن تواند.

حر چون اين مژده را به گوش هوش از سروش شنيد خون محبت در تنش جوشيد جهان را يكباره بدرود گفت و زره داودي از بر بدر كرد با تن برهنه و سر برهنه خود را در درياي جنگ انداخت

شعر



گفت اي جان آمدم خوب آمدم

در هوايش مست و مجذوب آمدم






قاتلا خنجر بكش زارم بكش

هر چه بتواني بيا خوارم بكش



قاتلا دستت ببوسم زودتر

كن از اين دار فنايم بي خبر



در اين اثناء عروة بن قيس با سي هزار از اشرار بر آن نامدار حمله آوردند، حر اصلا پروا نكرد خود را بر ايشان زد از طرف ديگر شمر نگون بخت لشگر را به كمك فرستاد حر در ميدان با تن عريان مشتاقانه جنگ مي كرد و عاشقانه نبرد مي نمود و با خود مي گفت:

شعر



هم اينك گلو زير خنجر كشم

چو پروانه خود را در آذر كشم



خدا را كدام است جلاد من

كه بستاند از دوريش داد من



قال المفيد في الارشاد: اشترك في قتله ايوب بن مسرح و رجل آخر من فرسان اهل الكوفة.

مرحوم مفيد در ارشاد فرموده: دو نفر نامرد به نامهاي ايوب بن مسرح و شخصي ديگر كه در بعضي از كتب اسم نحسش را قسورة بن كنانه ثبت كرده اند با هم در كشتن حر متفق شدند و متعهد شدند قسوره از پيش رو و ايوب بن مسرح از پشت سر اين دو بيدادگر يك مرتبه بر وي تاختند ايوب از عقب فريادي چون رعد بركشيد كه اي حر بگير، حر رفت به عقب سر نگاه كند قسوره از پيش رو نيزه بر سينه حر زد كه از پشت سر بدر كرد، حر نگاهي از روي خشم به قسوره كرد آن نامرد از هيبت آن دلاور بترسيد سنان را در سينه حر گذاشت و خود روي به فرار نهاد حر دلير به آرزوي آنكه كينه خود را از آن كافر باز ستاند با دو دست نيزه را گرفت از سينه بي كينه بيرون آورد، خون مثل فواره جوشيدن گرفت، بعد از بيرون كشيدن نيزه حر شمشير به چنگ علم ساخت كه بر قسوره زند آن ناپاك در پشت زين خم شد تا شايد شمشير آن دلاور را از خود دور كند در اين اثناء خود از سرش افتاد حر شمشير به فرقش نواخت او را دو پاره ساخت، ايوب بن مسرح از عقب


سر حر رسيد تيغي زهر آبدار بر فرق حر نواخت كه كارش را ساخت مغز سر حر سرازير شد روز در چشمش تاريك گشت ديگر نتوانست در پشت زين قرار بگيرد، چون آن جوانمرد بي نظير از پشت زين سرازير شد و به خاك قرار گرفت منادي غيبي نداء يا ايتها النفس المطمئنة ارجعي را به گوش هوش حر رسانيد روح حر در طيران آمد ثم هبت ريح الشهادة من تلقاء الغيوب و لبت ناطقة الحر نداء المحبوب.

در روضة الشهداء مي نويسد:

در آن دم رفتن حر روي خود به خيام امام امم نمود مستمندانه عرض كرد: السلام عليك يابن رسول الله ادركني، اي محبوب نازنين خداحافظ رفتم به فريادم برس دم جان دادن است و شربت ديدار مي بايد اگر چه بر تو دشوار است ليكن بر من آسان كن.

حضرت مركب به ميدان تاخت از پشت جمعي از جان نثاران تاختند جسم چاك چاك حر را از زير سم اسبها دور ساختند به اذن امام عليه السلام نخل قامتش را به در خيام آوردند در پيش صف سپاه به زمين نهادند.

امام عليه السلام با دلي پر خون از مركب پياده شد سر حر را به زانو گرفت فاخذ الغبار عن وجهه بكمه حضرت با آستين مرحمت گرد و غبار از رخسار حر پاك كرد و از آن جوانمرد رمقي باقي مانده بود چشم گشود و سر خود را در كنار امام اشگبار ديد عرض كرد: قربانت شوم از من راضي شدي؟

حضرت فرمود: من از تو راضي بوده و خدا نيز از تو راضي مي باشد.

حر به مژدگاني جان خود را نثار كرد و روي به خرم آباد بهشت نهاد، امام و اصحاب از جهت وي گريان شدند به روايت ابومخنف امام عليه السلام خون از سر و صورت و ثناياي حر پاك مي كرد و مي فرمود:

و الله ما اخطأت امك حيث سمتك حرا، به خدا قسم مادرت خطاء نكرده از


اينكه نام تو را حر نهاد، تو در دنيا و آخرت حري بعد اين اشعار را در مرثيه حر از دو لب گهربار اداء نمود چنانچه شيخ صدوق در امالي ذكر مي كند كه حضرت فرمود:



فنعم الحر حر بني رياح

صبور عند مشتبك الرماح



و نعم الحر اذ نادي حسين

فجاد بنفسه عند الصياح



چه خوب جوانمردي بود حر رياحي و چقدر صبور بود كه چون او را لشگر اعداء نيزه پيچ كردند و بدنش را از نيزه مشبك نمودند، چه خوب جوانمردي بود كه چون صداي استغاثه و زاري حسين را شنيد در وقت صبح زود خود را به خدمت مولايش رسانيد و جان خود را فدا نمود.

و در روضة الصفا اين يك بيت نيز اضافه شده كه از حاكم خثعمي نقل مي نمايد:



فيا ربي اضفه في جنان

و زوجه من الحور الملاح



يعني اي خداي حسين اين جوان را در روضه رضوان ميهمان كن و از حوريان او را قسمت بده.

مرحوم سيد جزائري مي گويد:

همينكه چشم حضرت به فرق شكافته حر افتاد كه مثل قمر منشق گرديده دل مبارك حضرت سوخت، دستمال از جيب بدر آورد و زخم سر حر را بست.

مؤلف گويد:

مرحوم حائري در كتاب معالي السبطين فرموده:

منقول است كه شاه اسماعيل صفوي دستور داد قبر حر را نبش كردند تا دستمالي را كه امام عليه السلام به سر او بسته بود از باب تيمن و تبرك برداشته و در خزانه نگهداري كند تا بمنظور فتح در غزوات و حروب از آن استمداد جويد وقتي مأمورين دستمال را از سر جناب حر باز كردند خون تازه از آن ريخت شاه دستور


داد دستمالي ديگر بسرش بستند خون باز نايستاد بلكه از دستمال سركرد هر دستمالي كه آوردند و بسر او بستند مانع از جريان خون نشد تا بناچار همان دستمال امام عليه السلام را به سرش بستند تا خون باز ايستاد.

مرحوم حائري فرموده: از اين قصه اين طور معلوم مي شود كه سر مبارك جناب حر را از بدن قطع نكرده بلكه متصل به بدنش بوده است.