بازگشت

ملحق شدن سي و دو نفر از لشگر عمر بن سعد ملعون به لشگر امام حسين


مرحوم سيد در لهوف ملحق شدن سي و دو نفر از لشگر عمر بن سعد ملعون به اردوي كيوان شكوه امام عليه السلام را در اينجا نوشته و مرحوم صدر قزويني آن را چنين تقرير نموده:

بسكه صوت مناجات و ناله و زاري اصحاب و صداي تلاوت قرآن از ايشان بلند بود لشگر پسر سعد را بعضي دل به حال ايشان بسوخت سي و دو نفر از شيعيان آل محمد عليهم السلام كه از فاضل طينت ايشان خلق شده بودند جبرا و كرها همراه لشگر پسر سعد به كربلاء آمده بودند و در كار خود متحير بودند كه چگونه خود را از ميان سپاه خلاص كنند، وقتي كه صداي ناله اصحاب و زمزمه تلاوت قرآن به گوش ايشان رسيد دل اين سي و دو نفر را كباب كرد به حال خود و


به حال امام عليه السلام گريستند و از بي رحمي كوفي تعجب كردند كه مگر دين اسلام نسخ شده، خون مسلمانان براي چه حلال شده كه گفته تيغ بايد كشيد اولاد پيغمبر را كشت.

شعر



دل سنگ از اين ماجرا خون چكد

به درياي چين اشگ جيحون چكد



بر اسلاميان تيغ كين چون كشيم

نبي گفته آل نبي را كشيم؟



به يزدان كه اين غير بيداد نيست

كم از ظلم فرعون و شداد نيست



جواب پيغمبر را چه خواهند گفت، بهتر آنكه از اين نيم جان بگذريم كشتي دين خود را به ساحل ببريم، دين آن قدر در نزد ما خوار نشده كه يكسره از آن بگذريم، اين خيالات مي كردند و صوت تلاوت قرآن مي شنيدند، عرق تشيع هر يك در ضربان آمد و خون حميت به جوش.

شعر



برون آمدند از سپاه عدوي

سوي شاه لب تشنه كردند روي



يكايك برفتند نزديك شاه

دلي پر گناه و لبي عذرخواه



بسودند رخ ها بر آن آستانه

كه روح الامين بود دربان آن



اصحاب حضرت از ميهمانان و تازه رسيده ها پذيرائي كردند آن سي و دو نفر هم با دل شاد و خاطر از جهان آزاد يكدل و يك جهت در بزم شهادت نشستند و منتظر فردا گشتند.

10- درخواست طرماح از امام عليه السلام به نقل مرحوم صاحب رياض الاحزان مرحوم

ملا محمد حسن قزويني در رياض فرموده:

بعد از آنكه امام عليه السلام در ضمن خطبه اي كه ايراد نمودند اصحاب را به ثبات و صبر و اختيار شهادت بر حيات فاني دنيا امر فرمودند به خيمه مخصوص خود تشريف برده و مشغول به عبادت و راز و نياز با پروردگار شدند در اين هنگام


مردي شتر سوار كه به طرماح مرسوم بود خدمت آن سرور مشرف شد.

طبري مي گويد: اين مرد از شيعيان خالص علي مرتضي صلوات الله عليه و محبان حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام بود به گوشش رسيد كه امام بكربلاء آمده و گرفتار محنت و ابتلاء شده جمازه [1] بسيار خوب و پر تعريفي داشت سوار شد و از قبيله خود خارج گرديد و خويش را به حضرت رسانيد، شترش را خوابانيد و عقال نمود و سپس محضر مبارك امام عليه السلام آمد و خود را در قدمهاي آن جناب انداخت و عرض كرد: فدايت شوم: اين قوم از خدا بي خبر مقصودشان شما مي باشد و من اين شتر تند رفتار و تيز دو را آورده ام تا بر آن سوار شويد و شما را به مأمن و مأواي خود ببرم و يقينا در آنجا احدي به شما نمي تواند دست بيابد زيرا آنجا مكاني است در كمال استحكام و اشعبي است در غايت رفعت و قوام، كسي قدرت ندارد اطراف آن عبور كند و با اين ترتيب جان خود را از ورطه هلاك نجات خواهيد داد.

حضرت نگاهي به طرماح نموده و فرمودند:

عجب خيال محالي كرده اي، الفرار من معركة القتال و رفع اليد عن الاهل و العيال و جعلهم عرضة الاسر علي يد عدو المحتال ليس من شيم الكرام بل هو عار علي آحاد اللئام.

يعني: اي طرماح: اولا گريختن از صحنه جنگ و هزيمت از جهاد گناه عظيم بوده ثانيا با اختيار دست از ناموس برداشتن و اهل و عيال را در معرض اسيري گذاشتن رسم و شيوه اهل كرم نبود بلكه هيچ لئيم و پستي زير اين بار نمي رود لا عيش و لا حيوة بعد ذلك اي طرماح اين چه زندگي است كه من بيايم تنها در مأمن تو قرار بگيرم اما اين جوانان سرو قامت و اين ياران با استقامت را بگذارم دست از ناموس و عرض خود بردارم، بدانكه نه من از اينها دست بر مي دارم و نه اينها از من


دست مي كشند.

شعر



براه دوست گر بايد فدائي

توان زد بر دو عالم پشت پائي



توان از اكبر و اصغر گذشتن

توان از پيكر و از سر گذشتن



11- واقعه آمدن هلال به كشيك خيام امام عليه السلام

از وقايع ديگري كه در اين شب پر تعب واقع شده حكايت هلال بن نافع بجلي است، اين واقعه را مرحوم علامه قزويني در رياض الاحزان از صاحب رياض المؤمنين باين شرح نقل كرده است:

چون موكب مسعود خامس آل عبا وارد زمين محنت قرين كربلاء شد از ميان اين همه ملازمان و همراهان كه كمر مواسات و مقاسات امام زمان را بر ميان بسته بودند چاكري خاص و نوكري با اخلاص و اختصاص تر از هلال بن نافع بجلي نبود، پروانه وار در گرد شمع جمال حسيني مي گرديد و در مواضع خوفناك و هولناك محارست و پاسباني سبط سيد لولاك مي نمود و كان حازما بصيرا بالسياسة.

آداب حرب و رسوم طعن و ضرب را نيكو مي دانست و بگفته ابي مخنف در مقتل وي دست پرورده شير ذو الجلال اسد الله الغالب علي بن ابيطالب عليه السلام بود، در تير اندازي بي بدل و در رزمسازي ضرب المثل بود.

وي نام خود و نام پدرش را بر فاق تير نقش مي كرد و آن تير را رها مي نمود و در شب تار چشم مار را مي دوخت و در شب پر تعب عاشوراء كه اصحاب و احباب در خيمه عبادت مشغول طاعت شدند هلال نيز در خيمه خود مشغول اصلاح سلاح خود بود شمشير هلالي خود را برهنه كرده بود و صيغل مي زد و با خود در گفتگو بود مي گفت: هيچ شبي از اين شب با هيبت تر نيافتيم، قاف تا قاف كربلاء را لشگر دشمن گرفته بود و خيام با احترام حضرت را محاصره كرده بودند، هلال با


خود گفت مبادا دشمن بر خيمه آقا و مولاي ما شبيخون بزند بهتر آنكه بروم حراست و پاسباني خيمه آقايم را بنمايم و كشيك سراپرده ها را بكشم، پس هلال شمشير هلالي خود را حمايل كرد به در خيمه امام عليه السلام آمد ديد حضرت چراغي افروخته، سجاده عبادت گسترده مشغول طاعت است.

شعر



گهي با نماز و گهي با نياز

گهي در مناجات سرگرم راز



گهي بود با ديده اشگبار

طلب كار آمرزش كردگار



گاهي تكيه بر وساده مي كرد زانوي غم بغل مي گرفت از دنيا شكوه مي كرد و با پروردگار مناجات مي نمود هلال گويد: مدتي حضرت به راز و نياز و تضرع و تلاوت مشغول بود بعد ديدم از جا برخاست شمشير به كمر بست از ميان خيمه بيرون آمد متوجه لشگر مخالف شد من تعجب كردم با خود گفتم آيا پسر پيغمبر براي چه رو به لشگر پسر سعد مي رود بهتر آنكه تنهايش نگذارم مثل سايه از عقب سر آن سرور رفتم ديدم بر بالاي بلندي و پستي عبور مي كند و بر عقبه و كمين گاه ها نظر مي اندازد در آن اثناء چشمش به من افتاد فرمود: سياهي هلال هستي؟

عرض كردم: بلي خدا جان هلال را قربان تو كند، بيرون آمدن شما به اين سمت كه رو به لشگر آورديد مرا به واهمه انداخت براي چه اينجا تشريف آورديد؟

امام فرمود: آمدم اين عقبه و كمين گاه را ببينم مبادا دشمن اينجا كمين كند و بر خيمه ما بريزند هلال مي گويد: ديدم حضرت برگشت و به زمين معركه نگاه مي كرد و محاسن خود را بدست مبارك گرفته بود و اشاره به زمين مي كرد مي فرمود: به خدا اين زمين همان زمين موعود است، اين همان زمين است كه نخل نورس جوانان من به خاك مي افتند.

سپس آن حضرت رو به من نموده فرمودند: اي هلال از اينجا نمي روي و مرا


ساعتي تنها نمي گذاري تا به حال خود باشم و قدري بر غريبي خود و جوانانم بنالم كه فردا مجال گريستن ندارم؟

هلال مي گويد: من خود را بر قدمهاي امام عليه السلام انداخته عرض كردم: قربانت شوم مادرم در عزاي من بگريد چطور شما را تنها گذارم با آنكه شمشير من بر كمر و اسبم در زير ران من مي باشد البته شما را تنها نخواهم گذاشت...

پس از آن هلال مي گويد: ديدم حضرت قدري در گودي قتلگاه با اشگ و آه بود و سپس رو به خيمه گاه آورد، من با خود گفتم ببينم حالا آقا به كجا مي رود، ديدم از در خيمه ها گذشت تا به در خيمه خواهرش زينب خاتون رسيد وارد خيمه شد.

زينب خاتون چون برادر را ديد سپند آسا از جا برخاست برادر را استقبال كرد و متكائي نهاد و برادر را بر سر مسند نشانيد.

امام عليه السلام نيز خواهر را پهلوي خود نشانيد و به وصيت نمودن مشغول شد و وقايع و مصيبات فردا را براي خواهر بازگو فرمود

شعر



گفت اي خواهر غم ديده بي ياور من

يك زماني بنشين در برم اي خواهر من



خالي از اشگ كن اين ديده چون دريا را

تا بگويم به تو من واقعه فردا را



تو مهين دختر زهرائي و ناموس رسول

پرورش يافته جسم تو در آغوش بتول



باش آگه كه اجل دست گريبان منست

اين شب آخر عمر من و ياران منست



آخر عمر من و اول بي ياري تو است

شب قتل من و ايام گرفتاري تو است






اين مبادا كه تو فردا ز هياهوي خسان

دست بر سينه زني بركشي از قلب فغان



غرق خون گر نگري اكبر مه سيما را

بايد از گريه تو خاموش كني ليلي را



غرض اي غمزده فردا چون در اين دشت بلا

سر من با سر هفتاد و دو تن گشت جدا



جمع در دور خود اطفال پريشانم كن

گريه بر حال خود اي خواهر نالانم كن



كه پس از من به بسي درد گرفتار شوي

سر برهنه به سوي كوچه و بازار شوي



هلال گويد: ناگاه ديدم صداي گريه عليا مكرمه زينب بلند شد و به صورت حزين عرض كرد:

يا اخاه ءاشاهد مصرعك و ابتلي برعاية هذه المذاعير من النساء و القوم كما تعلم.

حسين جان من چگونه مي توانم ببينم بدن نازپرور تو روي خاك افتاده و چطور نگهداري اين مشت زنان بي كس بنمايم با آنكه مي داني اين قوم كينه قديمه از ما در دل دارند.

برادر چه قدر بر من گرانست كه ببينم بدن نازپرور تو روي خاك افتاده و چطور نگهداري اين مشت زنان بي كس بنميام با آنكه مي داني اين قوم كينه قديمه از ما در دل دارند.

برادر چه قدر بر من گرانست كه ببينم جوانان پاك و پاكيزه و ماههاي تابان بني هاشم روي خاك افتاده اند كاش مادر مرا نمي زاد.

حضرت خواهر را تسليت مي داد و امر به صبر مي نمود.


بعد حضرت زينب خاتون عرضه داشت: برادر جان آيا از اين اصحاب اطمينان حاصل كرده و درست امتحان فرموده اي، آيا مي داني درباره شما چه خيال دارند؟

مي ترسم وقتي كه آتش جنگ شعله ور گردد، نيزه ها بلند شود و شمشيرها كشيده شود اصحاب شما را به دشمن سپرده و خود سلامت باشند.

امام عليه السلام از سخنان خواهر به گريه درآمد، فرمود: خواهر البته اصحاب خود را امتحان كرده و همه را آزموده ام ليس فيهم الا الاقسر الاشرس همه جوانمردان با فتوت و شجاعان با مروت اند يتنافسون بالمنية كاستيناس الطفل بلبن امه اي خواهر اين ياران و ياوران كه مي بيني دور مرا گرفته اند ايشان چنان از جان بيزارند و طالب مرگ هستند و انس به من دارند مثل انس طفل به پستان مادر.

هلال گويد: من چون اين مقاله را از عليا مجلله محترمه شنيدم ديگر نتوانستم خودداري كنم گريه بر من مستولي شد از آنجا آمدم به اصحاب اين خبر را ذكر كنم، رسيدم به در خيمه حبيب بن مظاهر ديدم آن پير روشن ضمير نشسته چراغ افروخته و بيده سيف مصلت شمشير خود را برهنه كرده خطاب به تيغ برهنه خود مي گويد:

ايها الصارم استعد جوابا..

هلال گويد: همان در خيمه حبيب نشستم سلام كردم جواب شنيدم، احوال پرسي كرد و فرمود:

يا حبيبي ما الذي اخرجك برادر عزيز چه چيز تو را از خيمه خود بيرون آورده؟

هلال تمام تفصيل احوال را بيان كرد تا آنجا كه گفت:

يا حبيب فاقت الحسين عليه السلام عند اخته و هي في وحشة و رعب و اظن النساء شاركتها في الحسرة و الزفرة اي برادر الآن امام زمان را نزد خواهرش عليا مكرمه


زينب خاتون سلام الله عليها گذاشتم و آمدم در حالتي كه آن مخدره را ترس و واهمه برداشته بود و از ما بدگمان بود، مي گفت برادر مي ترسم اصحاب تو، تو را تنها بگذارند و بدست دشمن بسپارند، جائي كه عليا مخدره زينب اين گمان را در حق ما ببرد و بترسد يقين دارم همه مخدرات با او در اين گمان شريك باشند بهتر آن است كه برخيزي برويم اصحاب را جمع كنيم تا امام در خيمه نزد خواهر نشسته برويم پيش روي زنان حرم بايستيم، اظهار چاكري و نوكري و ثبات قدم بكنيم شايد اين رعب و هراس از دل خواهر آقاي ما و ساير اهل حرم بيرون آيد زيرا من حالتي از عليا مخدره مشاهده كردم كه به غير اين چاره اي ندارد.

حبيب فرمود: اطاعت مي كنم، في الفور از جا جست، اصحاب را ندا كرد كه يا ليوث الوغاء و يا ابطال الصفا اي شيران بيشه شجاعت و اي دليران عرصه شهامت كه در خيمه ها آرميده ايد بيرون بيائيد، صداي حبيب كه بلند شد جوانان هاشمي سراسيمه از خيمه ها بيرون دويدند كه يا حبيب چه مي گوئي؟

عرض كرد: اي آقازاده ها من با شما عرضي ندارم، زحمت كشيديد برگرديد آسوده باشيد، من با اين اصحاب عرض دارم، پس بانگ ديگر برآورد، يا اصحاب الحمية و ليوث الكريهه اي لشگر بي ننگ و اي شيران جنگي بيرون بيائيد.

ناگاه اصحاب جملگي از ميان خيام بيرون دويدند و به دور حبيب صف كشيدند، گفتند: فرمايش چيست؟

حبيب فرمود: ياران خواهر آقاي شما، ناموس حرم كبريا و نيز مخدرات همه از شما بدگمانند و مي ترسند مبادا شما سيد مظلومان را در ميان دشمن بگذاريد و برويد لهذا گريانند، نالانند چه مي گوئيد آيا همين نحو است كه خانمها خيال كرده اند يا نه؟

همينكه اصحاب با غيرت و حميت از حبيب اين سخن را استماع كردند و عرق تشيع آنها به حركت آمد فجردوا صوارمهم و رموا عمائمهم شمشيرهاي


نازك شكاف از غلاف كشيدند، عمامه بر زمين زدند

گفتند: اي حبيب به ذات پاك آن خدائي كه منت به جان ما نهاده ما را در اين صحرا گرفتار ابتلاء كرده و منصب چاكري شهيد كربلاء را به ما داده كه از ما بي وفائي نخواهد سر زد، به خدا هر آينه خواهي ديد با اين داس شمشير آتش فشان كله پر باد سر دشمنان را درو خواهيم كرد و در جهنم به بزرگانشان ملحق خواهيم نمود تا جان در بدن داريم البته وصيت رسول خدا را درباره اولادش محافظت مي كنيم حبيب فرمود: حال كه چنين است همراه من بيائيد تا من شما را در خيمه عليا مكرمه ببرم ثبات قدم شما را به خاكپاي ايشان برسانم شايد رعب از دلهاي نازك دختران فاطمه بيرون برود.

گفتند: حاضريم.

حبيب از پيش ياران كمر بسته از عقب آهسته آهسته بدر خيمه اهالي حرم رسيدند عرض كردند: يا اهلنا و يا سادتنا و يا معشر حرابر رسول الله اي خانمهاي ما و اي خواتين محترمات و اي حرائر فاطميات و اي پردگيان حرم ولايت و امامت مائيم چاكران و نوكران آستان شما و اين است قبضه شمشيرهاي ما در دست ما، اين شمشيرها را در غلاف نخواهيم كرد مگر در گردنهاي دشمنان شما و اين است نيزه هاي رساي ما كه فرو نمي رود مگر به سينه پر كينه اعداي شما.

حضرت چون صداي احباب و اصحاب خود را شنيد فرمود: خواهر مي شنوي اصحاب من چه مي گويند، نگفتم ايشان با من مهر و محبت داشته و از من جدا نمي شوند تا جانهاي خود را فداي من نكنند، ببين آمده اند تو را از ترس و واهمه بيرون آرند تو هم برخيز بيرون برو با ايشان تعارف كن بعد به ساير مخدرات هم فرمود: اخرجن يا آل الله عليهم، اي پردگيان حرم خدائي شما هم بيرون برويد از ايشان معذرت بخواهيد، پس آن مخدرات محترمه از ميان خيمه ها بيرون آمدند در مقابل اصحاب ايستادند حضرت ميان خيمه نشسته بودند و گوش


مي دادند كه صداي ضجه و ناله عيال و اهل حرم بلند شد با چشم گريان ندبه و ناله مي كردند و مي گفتند: حاموا ايها الطيبون عن الفاطميات اي نيكان عالم و اي پاكان اولاد آدم ما ناموس پيغمبر خدائيم و عصمت فاطمه زهرائيم از ما حمايت كنيد، ما را در دست دشمن مبادا بگذاريد، اگر خداي ناكرده دست اجنبي به گوشه چادر ما برسد شما جواب پيغمبر خدا را چه خواهيد داد؟

حبيب و اصحاب كه اين حالت را ديده و اين مقالات را شنيدند سرها بزير انداخته چنان صيحه و ناله از دل برآوردند كه زمين از اثر صيحه و ناله ايشان به لرزه درآمد.


پاورقي

[1] يعني شتر بسيار تندرو و تيزدو.