بازگشت

اظهار وفاداري بشير بن عمرو خضرمي به امام


بعد از زهير بشير بن عمرو خضرمي [1] كه از جمله خواص اصحاب امام بود از جا برخاست و محضر مبارك امام عليه السلام عرضه داشت:

اكلتني السباع حيا ان فارقتك و اسئل عنك و اخذ لك مع قلة الاعوان لا يكون هذا ابدا.

درندگان صحرا بدن مرا بدرند اگر من از تو جدا شوم و تو را خار بگذارم با آنكه در اين صحرا بي يار و هواداري دشمن تو را احاطه كرده

شعر



ايا سايه فر يزدان ما

فداي تو بادا سر و جان ما



تو شاهي و ما بندگان توئيم

يكايك نگهبان جان توئيم



پس از اظهار وفاداري بشير بن عمرو به پيشگاه انور سلطان مظلومان ديگر تاب و توان بر ياران و اصحاب نمانده جملگي به پا خاستند و هر كدام با زباني گرم و لساني حاكي از يك دنيا مهر و محبت و صفا اعلان وفاداري خود را به ساحت مقدس اعليحضرت حسيني نمودند.

مرحوم سيد در لهوف مي فرمايد:

در همين اثناء به بشير بن عمر (محمد بن بشير حضرمي) خبر رسيد كه


فرزندت در سر حد ري اسير اشرار گرديده و در زير غل و زنجير او را به حبس بردند.

وي از اين خبر متأثر و پژمرده شد و فرمود: گرفتاري او و خودم را به حساب خداوند منظور مي دارم اگر چه خوش نداشتم كه من زنده بوده و او اسير گردد.

امام عليه السلام كه سخن او را شنيد فرمود: رحمك الله انت في حل من بيعتي فاعمل في فكاك ابنك، رحمت خدا بر تو، من بيعت خود را از تو برداشتم، برو در آزاد كردن فرزندت سعي نما.

عرض كرد: درندگان بيابان مرا زنده زنده بخورند اگر از تو جدا شوم

امام عليه السلام او را دعاء فرمود و سپس فرمان داد پنج دست لباس قيمتي كه هر دست هزار اشرفي قيمت داشت آوردند و به وي مرحمت فرمود كه او آنها را به فرزند ديگرش دهد تا در آزادي برادرش اقدام نمايد.

2- بيرون رفتن جمعي از بي وفايان از اردوي كيوان شكوه

شب عاشوراء كه فرارسيد امام عليه السلام در جمع ياران و اصحاب بعد از خطبه به منظور امتحان و آزمايش آن جمع فرمودند:

ما خانواده رسالت اهل مكر و خدعه نيستيم همگان بدانيد فردا من كشته خواهم شد و هر كس هم كه با من باشد او نيز كشته خواهد گرديد اكنون تا فرصت هست هر كس كه مي خواهد برود از ظلمت شب استفاده كند و برود.

گروهي كه از وفاء بهره اي نداشتند بار و بنه خود را جمع كرده و هم آن شب از اردوي كيوان شكوه آن حضرت بيرون رفتند و آنانكه بايد مي ماندند، ماندند.

در كتاب نور العيون اين واقعه از زبان عليا مخدره سكينه خاتون به اين شرح نقل شده است:

سكينه خاتون مي فرمايد: شب عاشوراء كه فرارسيد، شبي مهتابي بود و من در خيمه نشسته بودم و از پشت صداي گريه به گوشم رسيد چنان سوز آن صدا در من


اثر كرد كه هوش از سرم پريد و بي اختيار اشگم جاري شد و بغض راه گلويم را گرفت، سعي كردم خودم را حفظ كرده و با صداي بلند گريه نكنم و اشگهايم را پاك كرده تا خواهران و ساير مخدرات مطلع نشوند، باري با خاطري افسرده و صورتي پژمرده از خيمه بيرون آمدم به اثر آن صدا روانه شدم آمدم تا به جائي رسيدم كه پدرم در ميان جمع اصحاب و يارانش نشسته بودند و صداي گريه از پدر بزرگوارم بود، شنيدم كه مي فرمود:

اي ياران و اي اصحاب من بدانيد كه من آگاهم و مي دانم شما براي چه در اين سفر با من همراهي كرديد، شما مي دانستيد كه من به سوي قومي مي روم كه با دل و زبان با من بيعت كرده و مرا به اميري خود دعوت كردند اما طولي نكشيد كه اين علم شما تغيير كرد و ديديد كه دوستي اين قوم به دشمني مبدل شد و شيطان سينه پركينه ايشان را شكافت چيزي به غير از مكر و غدر نيافت پس بر ايشان مستولي شد و عهد و پيمان سابق را از ميان برد و خدا را از خاطرشان محو ساخت.

اي ياران آگاه باشيد اين قوم مكار و غدار الآن هيچ خيال و قصدي ندارند مگر كشتن من و هر كه از من حمايت بكند خون او را هم مي ريزند و پس از كشتن من قصدشان دريدن پرده حرمت من و اسير كردن اهل بيت من مي باشد.

مي ترسم كه شما اين مطالب را ندانيد و اگر هم بدانيد حيا و خجالت مانع از رفتن شما شود، مكر و خدعه در پيش ما اهل بيت حرام است لذا بدينوسيله من شما را آگاه مي كنم كه دشمن در كمين جان شما مي باشد كسي كه ياري ما را خوش ندارد در اين شب كه تاريكي حجاب بين او و دشمن است و راه بدون خطر مي باشد و فرصت از دست نرفته و وقت هنوز باقي است راه خود را گرفته و برود و كسي كه به جان و روان ياري ما مي كند و دفع بليات از ما مي نمايد فردا در بهشت الهي همراه ما بوده و از غضب خدا آسوده مي باشد، جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خبر داده كه:


حسين من غريب و وحيد و عطشان در زمين گرم كربلاء شهيد مي شود، هر كه او را ياري كند ما را ياري كرده و ياري پسرم قائم آل محمد را نموده و هر كه به زبان خود ياري ما كند با ما محشور خواهد شد.

سكينه خاتون سلام الله عليها مي فرمايد:

هنوز سخن پدرم تمام نشده بود كه ديدم بي وفايان ده تا ده تا و بيست تا بيست تا از اردوي پدرم خارج شده و متفرق گشتند تا جائي كه تعداد هفتاد و چند نفر بيشتر باقي نماندند بعد از تفرق لشگر نگاهي به پدر مظلوم خود كردم، ديدم سر را بزير انداخته مبادا مردم در رفتن خجالت بكشند از آن همه بي وفائي و بي حيائي مردم و آن غربت غير قابل توصيف پدر بي اختيار گريه راه گلويم را فشرد و درد در دلم پيچيد نزديك بود روح از كالبدم خارج شود

فرد



ببستم لب و در كشيدم زبان

فرو بردم آن گريه را در نهان



ولي سر به آسمان بلند كرده عرضه داشتم:

بار خدايا اين اشخاصي كه از ما چشم بسته و دل نازك امامشان را شكستند در روي زمين مگذار بمانند خدايا فقر را تا لب گور بر ايشان مسلط فرما و از شفاعت جد ما بي نصيبشان نما.

سپس به خيمه خود برگشته ولي آرام و قرار نداشتم، اشگ لا ينقطع به صورتم مي ريخت و مجال هر كاري را از من گرفته بود، در اين اثناء عمه ام كلثوم نظرش به من افتاد و با آن حال مرا ديد از جا برخاست و جلو آمد و گفت: دخترم تو را چه مي شود، چرا اشگ مي ريزي؟!

از پرسش عمه ام احوالم پريشان تر شد از اول تا آخر آنچه ديده و شنيده بودم را براي عمه ام بيان كردم، از شنيدن اين خبر ناله از دل بركشيد و فرياد زد: واجداه، واعلياه، واحسناه، واحسيناه، واقلة ناصراه، اين الخلاص من الاعداء


اي جد بزرگوار، و اي علي بن ابيطالب و اي حسن بن علي و اي حسين بن علي، امان از كم ياوري، كجا ما از چنگال اين دشمنان جان سالم بدر مي بريم؟!

اي كاش اين قوم از ما فداء و قرباني قبول مي كردند و ما زن و بچه را مثل گوسفند سر مي بريدند و دست از سلطان مظلوم و غريب بي ياور بر مي داشتند.

تمام زنان و بانوان حرم به ناله و افغان در آمدند غلغله اي به پا شد.

صداي شيون مخدرات كه به سمع مبارك امام عليه السلام رسيد رو بخيمه آورده ولي از شدت ناراحتي و اندوه دامن لباس آن حضرت روي زمين كشيده مي شد چون به در خيمه رسيدند فرمودند:

فما هذا البكاء اي بانوان اين گريه شما از چيست؟

عمه ام پيش رفت و دامن آن جناب را گرفت و عرضه داشت:

يا اخي ردنا الي حرم جدنا رسول الله.

برادرم ما را به حرم جدمان رسول خدا برگردان و از اين غم و اندوه نجات بده.

امام عليه السلام فرمودند:

ليس لي الي ذلك سبيل اين كار براي من ممكن نيست.

عمه ام عرضه داشت: برادر شايد اين خيرگي و بي حيائي اين گروه بخاطر آن است كه شما و پدر و جدتان را نمي شناسند از اينرو به نظر مي رسد كه اظهار حسب و نسب فرموده جد و پدر و مادر و برادر خود را معرفي بفرمائيد.

حضرت فرمودند:

خواهر جان از حسب و نسب خود آنها را آگاه كرده ام ولي مؤثر نبوده تنها قصد و غرضي كه دارند كشتن من است

و لا بدان تراني علي الثري طريحا جديلا.

اي خواهر ناچاري از اينكه ببيني بدنم روي خاك افتاده و لباسهايم را برده و بدنم را از ضرب تير و نيزه و شمشير پاره پاره كرده اند.


خواهرم اين خبر را جد و پدرم به من داده اند، هرگز در خبر پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم خلف نيست از اينرو اوصيكم بتقوي الله رب البرية و الصبر علي البلية و كضم نزول الرزية خواهرم شما را به تقوي و صبر بر بلا و حلم در مقام ابتلاء سفارش و وصيت مي كنم.

3- نشان دادن حضرت منازل و درجات هر يك از اصحاب را در بهشت

ديگر از وقايع امشب آن است كه وقتي امام عليه السلام بيعت خود را از اصحاب برداشتند و فرمودند تا فرصت باقي است از تاريكي شب استفاده كرده از اينجا بگريزيد و بدنبال اين سخن گروهي از بي وفايان اردوي كيوان شكوه و ملازمت ركاب سلطان دنيا و آخرت را ترك كرده و از اردو بيرون آمده و رفتند و در مقابل اصحاب باوفا و جان نثاران آن حضرت باقي مانده و هر كدام به شرحي كه گذشت اظهار ثبات و وفاداري به ساحت مقدس امام عليه السلام كردند حضرت به ايشان فرمودند:

بدانيد هر كس با من باشد فردا كشته خواهد شد و اين امري است قطعي و حتمي.

همه اصحاب عرضه داشتند: الحمد لله شرفنا بالقتل معك حمد بي حد و شكر بي قياس خداوندي را كه ما را در ركاب شما به شرف شهادت مفتخر مي سازد.

امام عليه السلام وقتي ثبات قدم اهل بيت و اصحاب و انصار خود را مشاهده نمود فرمود:

اكنون سرهاي خود را بالا كرده و مقام و منزل خود را بنگريد.

اصحاب و انصار سر به آسمان بلند كرده منازل و قصور و حوريان را ديدند و از آن ساعت به بعد ثانيه شماري مي كردند كه زودتر از اين عالم فاني به سراي باقي بروند لذا آن شب را تا صبح از اشتياق فردا خواب و آرام نداشته بلكه هر ساعتي را سالي مي پنداشتند.


فرد



شب فراق كه داند كه تا سحر چند است

مگر كسيكه به زندان هجر در بند است



و اساسا شدت شوق ايشان به رسيدن به منازل و مواضع خود به قدري زياد بود كه هر كدام در صحنه نبرد وقتي با آن درياي لشكر مواجه مي شدند كوچكترين هراس و و وحشتي در آنها پيدا نمي شد بلكه زخم هاي شمشير و نيزه و تير را اصلا حس نمي كردند و در اين جنگ نابرابر اگر غير از اين مي بود ابدا احدي از اصحاب امام عليه السلام جرئت حضور در صحنه كارزار را پيدا نمي كرد.

4- وضع و ترتيب زدن خيمه ها به امر امام عليه السلام

پس از آنكه خامس آل عبا عليه السلام در ابتداء شب خطبه خوانده و اصحاب را موعظه فرمودند و بدنبال آن بي وفايان رفتند و ارباب ثبات و يقين به جا ماندند حضرت حضرت ايشان را دعاي خير كرد و منازل آنها را ارائه نمود فرمود:

اكنون كه در مقام شهادت ثابت قدم هستيد اين خيمه هاي پراكنده را نزديك به هم بزنيد.

اصحاب خيمه را كنده و دوباره بر سر پا نمودند، البته اين بار به فرمان امام خيمه ها را به شكل قلعه اي كه ميان آن خالي بوده و داراي سه ديوار باشد نصب كردند، يكي از ديوارها همان خيمه هاي دست راست بوده و ديگري خيمه هاي سمت چپ و ديوار ديگر خيمه هاي پشت سر بود و پيش رو را باز گذاردند كه رو به لشگر بود و در پشت سر خيمه پرجلال و با عظمت امام عليه السلام و خواص اهل بيت آن جناب و نيز خيام برادران و پسر برادران و پسر عموها قرار داشت و درب خيمه ها جملگي از ميان ميدان قلعه باز مي شد

5- حفر خندق به دور خيمه ها

و نيز در همين شب بود كه امام عليه السلام پس از زده شدن خيمه ها امر فرمودند دور


خيمه ها را از سه طرف خندق بكنند و هيزم و چوب و ني در آن بريزند كه در وقت ضرورت آنها را آتش زده و بدين وسيله مانع شوند از هجوم آوردن اعداء به خيام، اين واقعه را مرحوم صدوق در امالي نقل نموده است.

6- نزاع لفظي بين بعضي از اصحاب و عبدالله بن سمير و ملحق شدن چند تن از نفرات دشمن، به سپاه امام عليه السلام.

آورده اند كه عمر بن سعد گروهي را شب عاشوراء فرستاد تا در آن شب پاس امام عليه السلام و اصحابش را بدهند در ميان آن گروه مردي بود بنام عبدالله بن سمير از كوفيان بسيار شجاع و بي پروا و بي حيا ء بود، امام در آن شب اين آيه را قرائت مي فرمودند:

و لا تحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خير لانفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين ما كان الله ليذر المؤمنين علي ما انتم عليه حتي يميز الخبيث من الطيب

آن بي حيا گفت: به خداي كعبه آن پاكان مائيم، كه از شما امتياز يافته ايم.

برير بن خضير گفت: اي فاسق مگر خداوند تو را نيز از پاكان آفريده است؟

آن ملعون نام برير را پرسيد، و يكديگر را دشنام داده بازگشت و از آن گروه تعداد سي و دو نفر چون تلاوت قرآن را از امام عليه السلام شنيدند سعادت ازلي يافته به لشكر همايون امام عليه السلام پيوستند و با ساير اصحاب در روز عاشوراء شهيد شدند

7- رفتن برير با جماعتي به طلب آب و جنگ در كنار شريعه فرات

مرحوم صدر قزويني اين واقعه را در زمره وقايع شب عاشوراء دانسته و شرح مبسوطي راجع به آن تقرير نموده كه عينا آن را نقل مي كنيم:

عليا جناب قمر نقاب سكينه خاتون مي فرمايد:

روز نهم محرم آب ما عزيز شد از براي جرعه اي روح ما پرواز مي كرد تا عصر روز تاسوعا ظروف و اواني ما خشكيد چون شب بر سر دست آمد من با جمعي از


دختران نزديك بود مرغ روح ما طيران كند با خود گفتم بروم خدمت عمه ام زينب اظهار اين نوع تشنگي خود بكنم و او را آگاه كنم و قسم بخورم كه خيلي تشنه ام شايد عمه ام از براي اطفال خردسال آبي ذخيره كرده باشد من بگيرم رفع تشنگي بنمايم چون بدر خيمه عمه ام رسيدم ديدم صداي گريه اش بلند است نظر كردم ديدم برادرم علي اصغر را در دامن گرفته اشگ مي بارد، عمه ام گاهي برمي خيزد و زماني مي نشيند نظر به برادرم كردم ديدم از شدت تشنگي چنان مضطرب است مثل ماهي كه از آب بيرون آورده باشند، عمه ام او را تسلي مي داد مي فرمود صبرا صبرا يابن اخي آرام آرام اي پسر برادر، مشكل با اين تشنگي زنده بماني.

من اين حالت از عمه و برادرم ديدم تشنگي خود را فراموش كردم، در همان خيمه نشسته زار زار گريه كردم عمه ام ملتفت من شد فرمود: كيستي؟ آيا سكينه هستي؟

عرض كردم: بلي عمه من هم حالت برادر را دارم اما اظهار تشنگي نمي كنم مبادا غم بر غم تو بيفزايد ولي فكري درباره برادرم بكن مي ترسم با اين تشنگي جان بدهد.

فرمود: نور ديده چه كنم؟

عرض كردم: اگر مرا اذن مي دهي بروم پيش زنهاي اصحاب شايد شربت آبي ذخيره داشته باشند بگيرم از براي برادرم بياورم.

چون عمه ام اين سخن از من بشنيد راضي نشد كه من تنها به نزد زنها بروم خود از جا برخاست برادرم را بغل گرفت رو به خيمه اصحاب گذاشت، من هم از عقب سر وي روان شدم بدر هر خيمه كه رسيديم عليا مكرمه زنهاي اصحاب را بيرون مي طلبيد مي فرمود: خواهر شما آب داريد باين طفل قطره اي بچشانيد؟

زنان اشگ مي ريختند و عرض مي كردند: اي دختر ساقي كوثر به جان نازنين علي اصغر ما هم همه تشنه ايم آب نداريم.


حاصل كلام آنكه: تمام خيام را ما سر زديم يك قطره آب در همه خيه اصحاب و احباب نبود مأيوس و محروم برگشتيم من از عقب سر صداي پا شنيدم، برگشتم ديدم قريب بيست طفل از پسر بچه و دختر بچه عقب سر ما افتاده اند باميد آنكه شايد ما آب تحصيل كنيم به آنها هم بدهيم، اما همه لرزان، همه پا برهنه و اشگ ريزان از تشنگي مثل جوجه پر كنده مي لرزيدند در اين اثناء زاهد بارع صمداني برير بن خضير همداني از خيمه بيرون آمده بود چشمش بر آن اطفال پابرهنه افتاد كه از شدت تشنگي قريب به هلاكت اند حالش دگرگون شد خود را بزمين افكند در خاك غلطيد، عمامه به زمين زد، خاك بسر ريخت، نعره از دل برآورد كه اي شيران بيشه شجاعت كه در خيمه ها آرميده ايد بيرون بيائيد.

اصحاب و انصار يك مرتبه خود را از خيمه ها بيرون انداختند به نزد برير آمدند، گفتند: چه مي فرمائي؟

برير فرمود: ياران ما زنده باشيم دختران علي و فاطمه و اولاد پيغمبر از تشنگي بميرند، فردا جواب خدا را چه مي گوئيد؟

اصحاب و احباب اطفال دل كباب را كه با آن وضع ديدند و مقاله برير را شنيدند گفتند چه بايد كرد؟

برير فرمود: بايد هر يك از شما دست يكي از اين دختر بچه ها را بدست بگيرد و بكنار شريعه ببرد بهر نحو باشد ايشان را سيراب كنيم و برگردانيم و اگر هم بناي جنگ شد مقاتله مي كنيم تا كشته شويم.

يحيي بن سليم كه يكي از جان نثاران بود گفت: اي برير صواب اين نيست زيرا موكلين شريعه فرات كمال حفظ و حراست را دارند و جمعيت ايشان هم زياده از حد است لابد مآل حال منجر به قتال خواهد شد چون اين اطفال تشنه با ما باشند البته زير دست و پا تلف مي شوند بيك تير و يا بيك نيزه از دست مي روند آن وقت ما جواب ساقي كوثر و فاطمه زهراء را چه بگوئيم؟


خوش تر آنكه ما خود مردانه اجتماع كنيم، مشگ ها بدوش بكشيم با سلاح رو به شريعه آريم اگر آب آوريم فبها المراد و اگر كشته شديم فبها المطلوب، صرنا فداء لبنات فاطمة البتول فداي دختران علي و فاطمه شدن آمال و آرزوي ماست.

برير تصديق كرد و آفرين گفت، پس چهار تن كه هر يك در قوت و شجاعت يكتا و بي همتا بودند مشگ ها به دوش كشيدند و رو به مشرعه آوردند، پاسبانان نهر فرات صداي پا شنيدند، فرياد بركشيدند كيستيد؟ جوياي چيستيد؟ از چه طائفه ايد و از چه لشگر مي باشيد؟

برير فرمود: مردي عربم، نامم برير است و اينها اصحاب منند، تشنه بوديم آمديم آب بخوريم، نگهبانان خبر به اسحق همداني كه موكل شريعه بود دادند كه اينك برير نامي كه همداني بوده و هم قبيله با تو است تشنه بوده آمده آب بخورد.

اسحق شناخت، گفت او با من خويش است كار نداشته باشيد بگذاريد بنوشد.

چون اذن از رئيس حاصل شد برير و ياران با كمال اطمينان وارد شريعه شدند چون نسيم آب خنك فرات به مشام اصحاب رسيد برير از لب تشنه ياران و دختران ياد كرد و زار زار گريست رو به رفيق خود كرد و گفت: اي برادر اين آب خوش گوارا را مي بيني كه چگونه روان است اما جگرهاي تشنه اولاد پيغمبر به قطره اي از آن تر نمي گردد، اي ياران از جگر بريان آن اطفال خورده سال ياد كنيد و مشگ هاي خود را پر كنيد، تعجيل در رفتن نمائيد از قضا يكي از پاسبانان سخنان برير را شنيد فرياد برآورد:

آيا سيراب شدن خود شما كافي نيست مي خواهيد آب به جهت اين خارجي ببريد، به خدا الآن اسحق را خبر مي كنم اگر او ممانعت نكرد خود نمي گذارم و جنگ مي كنم تا امير خبردار شود.

برير التماس كرد و فرمود: اي مرد بيا اين لباس از من بگير سر ما را كتمان كن تا مشگي از اين آب براي جگرهاي سوخته اولاد رسول ببريم آن مرد فهميد كه برير


مي خواهد او را به تمهيد بگيرد و به قتل برساند فرار كرد و اسحق را خبردار نمود، آن شقي جمعي از اشقياء را به سر وقت ايشان فرستاد كه برير و اصحاب او را بگيرند و بياورند و اگر نيامدند شمشير بكشند و همه را بكشند، چون آن قوم بي حيا رسيدند، برير فرمود:

چه خيال داريد؟

گفتند: يا آب از مشگ ها بريزيد يا آنكه خون شما را مي ريزيم.

برير فرمود: اراقة الدماء احب الي من اراقة الماء

ريختن خون ما خوش تر است نزد ما از ريختن آب، واي بر شما مردم بي حميت، ما هنوز طعم و مزه آب فرات شما را نچشيده ايم، چون ديديم جگرهاي اولاد رسول سوخته و بريان بود آب را بر خود حرام كرديم، آب را براي آنها مي بريم والله اگر نگذاريد چاره اي نداريم يا خود را مي كشيم يا شما را.

بعضي از آن نامردان به رحم آمدند گفتند:

ممانعت نكنيد، بگذاريد هم بخورند و هم ببرند از يك مشگ و دو مشگ آب بردن چه نفعي به اينها خواهد رسيد اين قوم از براي آب تمناي مرگ مي كنند.

بعضي گفتند: راست است اما مخالفت حكم امير زمان گناه كبيره است، برويد ايشان را بگيريد و بر خاك بريزيد

برير با ياران يك مشگ آب پر كرده بودند و از فرات بيرون آمده بودند كه طائفه نسناس خدانشناس بر ايشان هجوم آوردند، برير و ياران مشگ را بر زمين گذاشتند و دور آن حلقه زدند، زانو به زمين نهادند جانها سپر مشگ آب كردند و برير مشگ را در بغل گرفته بود اظهار تأسف مي كرد و از براي جگر تشنه اولاد پيغمبر غصه مي خورد و مي گفت: صد الله رحمته عمن صدنا عنكن يا بنات فاطمة

خداوند رحمت خود را سد كند از كساني كه ميان ما و شما اي دختران فاطمه سد كردند و حايل شدند، پس برير رو به ياران كرد و گفت: اي ياوران من مشگ را


برمي دارم و شما دور مرا بگيريد و نگذاريد كسي ضرر به من و به مشگ آب من برساند، پس آن زاهد مقدس مشگ آب را به دوش كشيد، ياران دور وي را گرفتند و جنگ و گريز مي كردند، گاهي حمله نموده و گاهي فرار مي كردند، سنگ مي انداختند، تير مي باريدند قدم قدم مشگ را به خيمه ها نزديك مي كردند، در اثناي گيرودار تيري آمد به بند مشگي كه به گردن برير بود، بند را بگردنش دوخت و خون از دامان برير سرازير شد و به قدمهاي وي ريخت، برير گمان كرد كه مشگ دريده شده و اين آب مشگ است كه ريخته مي شود افسوس خورد، بعد درست ملاحظه كرد ديد مشگ سالم است و اين خون است كه از رگ حلقوم او است كه جاري شده، شكر خدا كرد و گفت:

الحمد لله الذي جعل رقبتي فداء لقربتي شكر مي كنم آن خدائي را كه رگ گردن مرا فداي مشگ آب كرد كه خجالت از روي دختران ساقي كوثر نكشم، پس فرياد برآورد:

اي هواخواهان عثمان چه از جان ما مي خواهيد از براي يك مشگ آب چرا اين قدر آشوب و فتنه برپا مي كنيد بگذاريد شمشير آل همدان در غلاف بماند.

چون صداي برير بلند شد اصحاب حضرت شنيدند به حمايت برير مركب ها سوار شدند حمله بر پاسبانان كردند برير را نجات دادند و رو به خيام آوردند، برير با كمال وجد و نشاط آن يك مشگ آب را به خيام آورد گويا اسكندر از ظلمات بيرون آمده و يا خضر آب زندگاني آورده، فرياد كرد:

اي خانم كوچك ها بيائيد برير جان نثار از براي شما آب آورده.

اطفال خردسال صدا به صداي هم نهادند و يكديگر را خبر كردند كه بيائيد برير از براي ما آب آورده.

خانم كوچك ها و آقازاده ها از سه ساله و چهار ساله مثل آهو بره سر و پا برهنه به سوي برير دويدند دور برير را احاطه كردند، يكي مي گفت اي برير تو را به خدا


اول به من آب بده، ديگري مي گفت والله من از او تشنه ترم اول به من بده.

برير ماند معطل به كدام يك اول آب بدهد كه دل ديگري نسوزد، تكليف خود را همچو دانست كه مشگ را بر زمين گذاشت و خود به كناري كشيد تا يكي از مخدرات بيايد آب را تقسيم كند، چون برير كنار رفت اطفال خود را به روي مشگ انداختند، يكي شكم خود را بر مشگ مي ماليد و يكي زبان خود به مشگ مي ماليد و ديگري با بند مشگ مي كاويد عبارت روايت اين است كه:

و رمين بانفسهن علي القرية و منهن من تلصق فؤادها عليها فلما كثر ازدحامهن و حركتهن عليه انفك الوكاء و اريق الماء.

بسكه ازدحام بر سر مشگ كردند و اين رو آن رو كردند و سوار شدند ناگاه بند مشگ باز شد و تمام آبها ريخته شد بچه ها فرياد كردند: آه يا برير آبها ريخته شد واعطشا واحر كبداه، آه از تشنگي ما، آه از سوز جگر ما، برير از اين واقعه آزرده شد لطمه بر سر و صورت زد، محاسن خود را كند و متصل مي گفت: لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

8- آب آوردن حضرت علي اكبر سلام الله عليه در شب عاشوراء در اردوي كيوان شكوه

از جمله وقايع شب عاشوراء آب آوردن شاهزاده والاتبار حضرت علي اكبر سلام الله عليه مي باشد.

مرحوم شيخ صدوق در امالي فرموده:

و ارسل ابنه عليا ليستسقوا الماء في ثلاثين فارسا و عشرين راجلا و هم علي وجل شديد.

يعني: امام عليه السلام حضرت علي اكبر سلام الله عليه را همراه سي سوار و بيست پياده كه سخت هراسناك و خائف بودند فرستاد تا آب بياورند.

مرحوم صدر قزويني اين واقعه را اين طور تشريح و تقرير نموده:


چون در شب پر تعب عاشوراء تشنگي اهل بيت رسالت به نهايت رسيد و برير بن خضير همداني به زحمت تمام يك مشگ آب از براي مخدرات با احترام آورد وليكن كسي از آن آب نياشاميد همه به روي خاك ريخت، صداي ضجه اطفال و صيحه بچه هاي خردسال بر فلك بلند شد امام عليه السلام از خيمه سراسيمه با دل گرفته و خاطر پژمرده بيرون آمد ديد جوان رشيدش علي اكبر سر بطناب خيمه گذارده مثل باران بهاري اشگ مي بارد.

امام عليه السلام پيش آمد و سر پسر را از روي طناب خيمه برداشت اشگ از ديده نور ديده اش پاك نمود.

فرمود: اي فرزند دلبند من براي چه زار و نالاني؟

عرض كرد: بابا اين زندگي بر علي اكبر حرام باد كه من زنده باشم خواهران من از تشنگي بميرند.

حضرت فرمود: نور ديده در جنگ ذات السلاسل و ساير غزوات جدم رسول مختار هر وقت تشنگي بر اصحاب و انصار غلبه مي كرد به جهت بي آبي بي تابي مي كردند، پدرم ساقي كوثر دامن همت بر كمر مي زد، آب از براي اصحاب تحصيل مي كرد، در بئر ذات العلم رفت با جنيان جنگيد و آب در تصرف آورد، ديگر در غزوه صفين معاويه و اصحاب او همين آب فرات را بر روي ياران و لشگريان پدرم ساقي كوثر بستند، من دامن پر دلي بر كمر زدم به قهر و غلبه بكنار شريعه فرات رفتم به قوت بازوي خود آب فرات را در حيطه تصرف آوردم، نه آخر تو پسر مني، نور بصر مني، فرزندزاده شير پروردگاري، شبيه احمد مختاري، يادي از جد و پدر كن دامن همت بر كمر زن يار و ياور بردار آب از براي جگر كباب اطفال و اهل و عيال بياور.

علي اكبر فرمايشات پدر شنيد و انگشت قبول بر ديده نهاد وارد خيمه شد اسلحه حرب در بر پوشيد خود را ساخته كار و آراسته كارزار نمود از خيمه بيرون


آمد فرمان داد اسب عقاب را حاضر كنيد.

غلامان پر هنر دامن به كمر زده مركب شاهزاده را حاضر كردند.

شاهزاده بر پشت عقاب قرار گرفت و با ياران بطرف شريعه فرات حركت كردند، همينكه امام عليه السلام ديد شبيه پيغمبر مي رود با حسرت باو نگريست تا جائي كه آن سرو قامت از نظر امام عليه السلام غائب شد، زانوهاي حضرت از قوت رفت روي زمين نشست سر بزانوي غم نهاد و فرمود:



يا دهر اف لك من خليل

كم لك بالاشراق و الاصيل



مرحوم قزويني فرموده:

با آنكه در شريعه فرات حارس و پاسبان زياد بودند كه سركرده ايشان عمرو بن حجاج بود چگونه متعرض نشدند و اگر متعرض شدند چرا شيخ صدوق در روايت خود متعرض نشده و علاوه بر آنكه شريعه فرات نگهبان داشت كه ممانعت مي كردند خيام امام را هم لشگر پسر سعد حفظ و حراست مي كردند مبادا كسي از لشگر حضرت بيرون آيد و يا فرار كند و يا كسي به عسكر حضرت ملحق بشود چنانچه شيخ مفيد عليه الرحمه در ارشاد نقل مي فرمايد كه پسر سعد جمعي كثير را واداشته بود كه محارست اردوي امام كنند مبادا كسي فرار كند و يا كسي ملحق بشود رئيس ايشان عبدالله سمير بود كمال حفظ و حراست را داشتند.

ضحاك بن عبدالله كه يكي از اصحاب حضرت است مي گويد: فمر بنا خيل لابن سعد تحرسنا يعني جمعي از لشگر پسر سعد را در شب عاشوراء ديدم سواره به ما برخوردند، تحقيق كرديم دانستيم كه آن جمع حراست ما مي كردند با اين وضع چگونه شاهزاده علي اكبر با آن جمعيت از اردو بيرون رفته كسي او را نديده و چطور به شريعه رفته و آب آورده كه عمرو بن حجاج ممانعت نكرده؟

جواب:احتمال مي رود كه در وقت بيرون رفتن حفظه و حرسه را چشم كور و از بصارت مهجور شده بودند ختم الله علي قلوبهم و علي سمعهم و علي


ابصارهم غشاوة و اينكه واقعه تعرض و جنگ شاهزاده علي اكبر را با عمرو بن حجاج در سر شريعه شيخ صدوق ذكر نفرموده شايد خوف از اطناب و تطويل داشته ولي ديگران واقعه مقاتله و معارضه را ذكر نكرده اند.

بهر صورت وقتي شاهزاده با ياران بطرف شريعه رفتند سپاه دشمن و محافظين شريعه كاملا از آب حفاظت مي كردند و هيچ جان داري را اجازه ورود به شريعه نمي دادند باري در همين حال كه دشمن كمال مراقبت را از آب مي نمود ناگاه آواز سم ستور به گوششان رسيد، عمرو بن حجاج از جا جست نعره از جگر برآورد كه كيست دزدوار مي آيد، دوست است يا دشمن؟

از شاهزاده و ياران جواب نيامد، همان نحو مانند سيل سواره و پياده رو به فرات مي آوردند.

پسر حجاج از جا جست نيزه مثل تير شهاب درربود و بر مركب خذلان سوار شد با جمعي كثير به استقبال شاهزاده روان شدند و سر راه بر جناب علي اكبر و همراهان گرفتند، همينكه شاهزاده عمر بن حجاج را با لشگري چون درياي مواج ديد دست به قائمه شمشير آتش بار صاعقه كردار برد و نعره حيدري از جگر بركشيد و نام و نسب خود را ذكر نمود فرمود ياران فرصت ندهيد، تيغ بكشيد و اين گمراهان را بكشيد.

شاهزاده عالم امكان و شير بچه بيشه يزدان ركاب اسب سنگين كرده و شريعه را از خون منافقين رنگين نموده بي دريغانه تيغ مي زد، خصمانه و خشمانه جنگ مي كرد، يارانش نيز از جان عزيز درگذشته سرها به آب ريختند، تن ها به شط انداختند.

آن روباه صفتان را از كنار شريعه متفرق ساختند و مشگ ها را از آب پر كرده و سپس آنها را روي شتران گذاردند و بطرف اردو حركت كردند و بسلامت مشگ ها را به مقصد رساندند، ياران علي اكبر در حضور شاه تشنه جگر مشگ هاي آب را از


شتر به زير آورده و روي زمين خوابانيدند.

امام عليه السلام جوان رشيدش را در بغل گرفت و صورت نازنينش را بوسيد تحسين و آفرين فرمود.

9- عبادت اصحاب و ياران امام عليه السلام

به روايت مرحوم صدوق در امالي بعد از آنكه شاهزاده حضرت علي اكبر سلام الله عليه آب به خيام آوردند امام عليه السلام به اصحاب و ياران فرمودند:

قوموا فاشربوا من الماء يكن آخر زادكم و توضؤا و اغتلوا و اغسلوا ثيابكم لتكون اكفانكم

از اين آب بياشاميد كه آخرين توشه شما است و وضوء گرفته و غسل نمائيد و جامه هاي خويش را با آن بشوئيد تا اين جامه ها كفنهاي شماها باشد

شعر



شه تشنه لب گفت اي دوستان

ايا تشنه كامان اين بوستان



مر اين آب تان آخرين توشه است

خود او هم طفيل جگر گوشه است



بنوشيد از اين تا سر آفتاب

كه ديگر نبينيد ديدار آب



پي غسل هم شست شوئي كنيد

براي عبادت وضوئي كنيد



بشوئيد هر كس لباس و بدن

كه امشب بود جامه فردا كفن



مرحوم ملا محمد حسن صاحب رياض الاحزان مي فرمايد:

چون اصحاب و انصار و صغار و كبار از آب سيراب شدند خود را شستند و وضوء گرفته و البسه خود را تطهير كردند مهياي عبادت شدند، رفتند در ميان خيام سجاده طاعت گستردند و مشغول نماز و نياز و تضرع و زاري و استغفار و تلاوت قرآن شدند فاختلط الصوت الحزين مع البكاء و الانين و امتزج صحيح الآملين بصراخ المستصرخين و استغاثة المستغثين و مناجات الطالبين و يخيب الخائفين، فهم بين قائم و قاعد و راكع و ساجد و قانت و متشهد و مكبر و مسلم و شاك و


متظلم تمام همت به طاعت و عبادت گماشتند و دقيقه اي از گريه و مناجات كوتاهي ننموده و در تضرع و زاري قصور نورزيدند، ضجه مشتاقانه و ناله عاشقانه از دل برمي آوردند، دل از جهان كندند و به جانان پيوستند با محبوب بي زوال زبان حالي داشتند

مرحوم سيد در لهوف مي نويسد:

بات الحسين عليه السلام تلك الليلة، لهم دوي كدوي النحل

آن شب امام و اصحاب امام به طاعت و عبادت ملك علام بسر بردند، مثل زنبور عسل زمزمه قرآن و مناجات ايشان در آن صحراء پيچيده بود و غلغله در كروبيان و ولوله در ملكوتيان انداخته بودند

شعر



برآموده با هم يكي زمزمه

چو زنبور نحل آمدي از همه



از آن غم شب تيره هامون گريست

فرات و شط و نيل و جيحون گريست




پاورقي

[1] مرحوم سيد در لهوف نام اين بزرگوار را محمد بن بشير الحضرمي ضبط کرده است.