بازگشت

استنصار حبيب بن مظاهر از طائفه بني اسد


همان طوري كه قبلا بيان نموديم از روز سوم محرم به بعد لشگر و سپاه از طرف كوفه بطور لا ينقطع جهت كمك به ابن سعد مي رسيد و هر فوجي وقتي وارد مي شدند با نواختن طبل و دهل آمدن خود را اعلام مي كردند و اطفال و بانوان در حرم از شنيدن اين صداها متأثر و وحشت زده مي شدند اين حال همچنان ادامه داشت تا شب هفتم كه فرداي آن عمر بن سعد ناپاك بدستور امير فاسق خود پسر زياد فرمان داد آب را به روي اردوي امام عليه السلام ببندند و كار را بر اصحاب و لشگريان حضرت سخت نمودند و هر چه از زمان مي گذشت كار بر ياران امام عليه السلام سخت تر مي گشت و ساعت به ساعت امام عليه السلام افسرده خاطرتر گشته و بر پريشاني و پژمردگي آن جناب افزوده مي شد در بين اصحاب حبيب بن مظاهر اسدي كه حال را بدين منوال ديد در فكر فرو رفت و با خود گفت: بني اسد قبيله من هستند خوب است بنزد ايشان رفته و آنها را از اوضاع مطلع سازم بلكه بتوانم آنها را به كمك پسر پيغمبر بيارم با اين قصد محضر مبارك امام عليه السلام مشرف شد به روايت مرحوم مجلسي در بحار حبيب با دلي شكسته و خاطري افسرده خدمت امام عليه السلام آمد عرض كرد: يابن رسول الله ان هيهنا حي من بني اسد در اين نزديكي قبيله بني اسد جاي دارند كه همگي از محبين و دوستداران شما هستند اگر اذن و


اجازه مي فرمائيد بروم و ايشان را به كمك شما دعوت كنم.

حضرت فرمودند: قد اذنت لك مأذون و مرخصي.

پس آن پير روشن دل در نيمه شب با لباسي مبدل و متنكرا از اردوي حضرت بيرون آمد و خود را به قبيله بني اسد رسانيد اهل قبيله از آمدن حبيب شاد شدند به دورش جمع شدند گفتند:

اي حبيب در اين وقت كجا بودي و از ما چه حاجتي داري؟

حبيب فرمود: اي نامداران جهت آمدن من در اين وقت به اينجا آن است كه خواستم موجب سرافرازي شما در دنيا و آخرت را فراهم كرده و شما را خدمت پسر دختر پيغمبر ببرم، اكنون آن سرور با جمعي از صلحاء و نيكان در زمين كربلاء نزول اجلال فرموده اند و ابن سعد ستمگر با انبوهي از لشگر آن سرور را در ميان محاصره كرده اند و از وي براي فاسق فاجر يزيد حرامزاده بيعت مي طلبند شما قوم و قبيله و عشيره من هستيد نصيحت مرا گوش داده و پند مرا بشنويد، بيائيد فرزند رسول خدا را ياري كنيد و شرف دنيا و آخرت را براي خود بخريد، قسم بخدا يكي از شما در ركاب افتخار آفرين آن حضرت كشته نمي شود مگر آنكه در اعلي عليين رفيق حضرت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و همسايه علي مرتضي عليه السلام مي باشد.

چون حبيب اين سخنان را ايراد نمود شيرمردي مردانه و جواني پر دل و فرزانه از جا برخاست نامش عبدالله بن بشير بود گفت: انا اول من يجيب هذا الدعوة من اول كسي هستم كه كمر به ياري پسر پيغمبر بستم و اجابت اين دعوت كردم.

پس از او يك يك مردان اسدي با سلاح كار و اسلحه كارزار از جا برخاسته و اعلام آمادگي نمودند تا آنكه نود مرد جنگي فراهم شد و جملگي خود را آماده حضور در ركاب امام عليه السلام كردند، در اين بين نامردي از همان قبيله خود را مختفيا به پسر سعد رساند و گفت: اينك نود مرد جنگي به ياري امام حسين عليه السلام از قبيله


بني اسد خارج مي شوند اگر چاره اي داري علاج واقعه پيش از وقوع بنما.

چون اين خبر به سمع نامبارك پسر سعد رسيد از سراپرده بيرون آمد ارزق شامي را طلبيد و چهار صد مرد جنگي در اختيارش نهاد و آنها را سر راه آن جماعت فرستاد و دستور اكيد به ايشان داد كه نگذاريد اين جماعت به اردوي امام حسين ملحق بشوند.

لشگر عمر سعد با آن مومنان مقابل شدند و از رفتن ايشان به اردوي كيوان شكوه ممانعت كردند، بني اسد آنرا نپذيرفته و اصرار در رفتن نمودند، عاقبت كار به منازعه و جنگ كشيد، حبيب خطاب به ارزق نمود و فرمود:

ويلك يا ارزق مالك و لنا انصرف عنا، دعنا يشتقي بنا غيرك

واي بر تو اي ارزق به ما چه كار داري، از ما دور شو، ما را رها كن و بگذار ديگري اظهار شقاوت با ما را بكند ارزق اصلا اعتناء به كلمات حبيب نكرده در آن شب تار خود را به آن جماعت زد و آنها را متفرق ساخت آن گروه وقتي ديدند تاب مقاومت ايشان را ندارند گريختند و از ترس آنكه فردا عمر سعد لشگر بسرشان نفرستد خيمه ها و چادرهاي خود را كنده و به موضعي غير معلوم پناهنده شدند