بازگشت

مقاله مرحوم واعظ قزويني در رياض القدس


مرحوم صدر الدين واعظ قزويني در رياض القدس فرموده:

چون در شب چهارم محرم خامس آل عبا عليه السلام با پسر سعد در كنار نهر فرات يكجا نشستند و حضرت سه تمنا از آن بي حيا كرد عمر گفت: اكتب الي ابن زياد خواهش هاي شما را به ابن زياد مي نويسم اميدوارم كه يكي از اين سه خواهش برآورده شود، سخن به اين كلام ختم شد و امام عليه السلام به سرادق (خيمه) خود بازگشت تا آنكه سفيده صبح روز چهارم دميد، پسر سعد در سراپرده نشست سران لشگر و اميران سپاه را طلب نمود با ايشان در كار امام حسين و ابن زياد سخن در ميان آورد مشغول صحبت بود و از بي گناهي سيد الشهداء گفتگو بود ناگاه از سمت كوفه قاصدي در رسيد جواب نامه اول عمر سعد را از ابن زياد آورد [1] اين جواب در روز چهارم محرم رسيد وقتي است كه ابن سعد با اميران




سپاه نشسته و گفتگو مي كند همينكه پسر سعد ستمكار از مضمون نامه ابن زياد غدار مطلع گرديد پريشان و آشفته شد و در كار خود خيره ماند و در خيال فرورفت كه البته پسر فاطمه اطاعت پسر مرجانه نخواهد كرد و من هم نمي توانم با پسر پيغمبر جنگ كنم و از طرفي از كشور ري نيز نمي توانم بگذرم در اين انديشه بود كه ناگاه قاصد ديگر رسيد و نامه ديگر از پسر مرجانه آورد كما في البحار عن محمد بن ابي طالب:

مضمون نامه اين بود: اني لم اجعل لك علة في كثرة الخيل و الرجال فانظر لا اصبح و لا امسي الا و خبرك عندي غدوة و عشية.

يعني اي پسر سعد من بي جهت تو را سردار لشگر ننمودم و اين همه سواره و پياده در طاعت و فرمان تو نياوردم بدانكه صبح و شام بر من نمي گذرد الا آنكه خبرهاي شب و روز تو به من مي رسد.

از مناقب نقل شده كه ابن زياد در نامه نوشته بود: كار را بر پسر رسول مختار تنگ بگير، يا جنگ را اختيار كند و يا بيعت با يزيد نمايد.

از جمله سخت گيري ها آن است كه بايد ميان او و آب حائل شوي يعني اول آب را به روي حضرت و اصحابش ببندي تا كارش به جان و كاردش به استخوان برسد والسلام.

پسر سعد كه از مضمون نامه ابن زياد مطلع شد سخت متغير و آشفته گرديد لعنت به او كرد و آن روز تا شام با خاطر آشفته بسر برد همينكه شب بر سر دست


درآمد و شب پنجم محرم فرارسيد به نقل ثقات از روات در چنين شبي امام عليه السلام با دلي گرفته و خاطري آشفته از ميان خيمه مانند ماه دو هفته بيرون آمد، عمامه پيغمبر بر سر و دراعه آن سرور در بر به يكي از ياران فرمود برو نزد پسر سعد بگو پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله مي فرمايد مي خواهم در ميان دو لشگر تو را ملاقات كنم و با تو چند دقيقه در خلوت صحبت دارم.

فرستاده امام عليه السلام بنزد سعد آمد پيغام را رسانيد، آن ملعون از لشگرگاه خود جدا شد و امام هم روان گرديدند بساطي در جاي خلوتي انداخته مجلس را از اغيار پرداخته خامس آل عبا با پسر سعد بي حيا در آن بساط قدم نهادند دست يكديگر گرفتند

شعر



بيك جا نشستند ايمان و كفر

حسين، جان ايمان، عمر، جان كفر



در آن بزم با هم زماني دراز

ز مردم نهاني بگفتند راز



حفص و دريد بر بالاي سر عمر ايستاده، علي اكبر و عباس نيز بر بالاي سر امام عليه السلام ايستاده بودند.

عمر بن سعد آنچه را كه ابن زياد در نامه نوشته و وي را موظف باجراء آن كرده بود براي امام عليه السلام بازگو كرد و خلاصه آن سخنان اين بود كه:

ابن زياد گفته شما بايد با يزيد بيعت كنيد و در غير اين صورت اول آب را بر شما و اصحاب شما مي بندم و پس از محصور واقع شدن به حرب شما پرداخته و همان طوريكه عثمان را تشنه كشتند شما را نيز تشنه مي كشيم.

امام عليه السلام سخنان ابن سعد را شنيدند و سپس از روي نصيحت فرمودند:

ويلك يابن سعد اما تتقي الله الذي اليه معادك واي بر تو اي پسر سعد آيا از خدا نمي ترسي از روز معاد باك نداري اطاعت امر پسر مرجانه مي كني و كمر قتل مرا بر ميان مي بندي و حال آنكه مي داني من كيستم و چيستم، اگر دست خود را به


خون من بيالائي مي داني در محشر در فزع اكبر خلاصي نداري.

شعر



به اين ظلم بيداد روز حساب

رسول خدا را چه گوئي جواب



نگه كن كه شير خدا دامنت

گرفتست و پرسد ز خون منت



برهنه سرا پيش عرش خدا

شكايت كند از تو خير النساء



شنيدم گرفتي تو منشور ري

بخون من اين كي روا بود كي



عمر بن سعد عرض كرد: قربانت من تو را نيكو مي شناسم و حسب و نسب تو را از همه بهتر مي دانم سبط پيغمبر، فرزند حيدر، ميوه دل فاطمه اطهري ولي بايد يكي از اين دو كار را اختيار كني و گرنه چون آتش ظلم ابن زياد زبانه كشيد هم تو را و هم مرا مي سوزاند، چاره اي بكن كه ما هر دو رهائي يابيم نه تو كشته شوي و نه من.

في اخبار الدول و آثار الاول قال الامام عليه السلام: اختار و امني واحدة من ثلاث

حضرت فرمود: چاره درد من و تو اين است كه يكي از اين سه كار را درباره من اختيار كنيد:

يكي: آنكه راه بدهيد يا به مكه و يا به مدينه برگردم و يا به بلدي از بلاد مسلمانان روم، باشم من هم يكي از اسلاميان يا آنكه بگذاريد بپاي خود نزد يزيد به شام بروم او داند و من.

اي عمر اگر يكي از اين سه حاجت من روا شود خسراني به تو نمي رسد و حاجت من هم روا شده.

شعر



نه آلوده باشي به خون دامني

نه آتش زني از جفا خرمني






چه خرمن كه هر خوشه اش توشه اي است

روان جوان جگر گوشه اي است



ابن شهرآشوب و ديگران از عقبة بن سمعان [2] كه خزينه بان حضرت است روايت مي كند كه گفت:

به خدا قسم من حاضر بودم و مكالمه حضرت را با پسر سعد شنودم، غير اين سه خواهش ديگر مطلبي نداشت مي فرمود واگذاريد سر به بيابان بي پايان بگذارم غريب وار روزگار بگذرانم، بر فراق يار و ديار صبر كنم تا از دنيا بروم

عمر بن سعد گفت: به چشم هر چند مي دانم آن كافر پر كينه از سخنان من نخواهد رام شد و آرام گرفت و ليكن شرحي با عجز و لابه به او خواهم نگاشت شايد يكي از اين سه حاجت روا شود و من از روي پادشاه حجاز خجالت نكشم

همينكه سفيد صبح روز پنجم دميد و آفتاب طالع گرديد عمر سعد قلم و دوات و كاغذ خواست نامه دلپذير به ابن زياد شرير نوشت به اين مضمون كه شيخ مفيد عليه الرحمه در ارشاد مي فرمايد:


پاورقي

[1] کاغذ اول عمر سعد اين بود: اي امير چون به امر تو وارد نينوا شدم نوشتم به حسين بن فاطمه براي چه به اين ديار آمدي چه باعث شد که روي به کوفه آوردي؟

جواب داد کتب و عرايض اهل کوفه مرا به اينجا آورده.

پسر فاطمه به رسم مهماني روي به اين ديار آورده و بوي وفا از اهل کوفه استشمام کرده قريب هشتاد نفر از زن و بچه همراه دارد اگر بناي جنگ و هواي سلطنت داشت البته حرم همراه نمي‏آورد و حالا هم مي‏گويد اگر اهل کوفه نمي‏خواهند برمي‏گردم، امير زمان چه مي‏فرمايد؟

ابن‏زياد در جواب اين نامه نوشته بود:



الآن اذ علقت مخالبنا به

و يرجو النجاة ولات حين مناص.

[2] مرحوم محدث قمي در منتهي الآمال مي‏نويسد:

اهل سير و تواريخ از عقبة بن سمعان غلام مخدره رباب زوجه امام حسين عليه‏السلام نقل کرده‏اند که گفت من با امام حسين بودم از مدينه تا مکه و از مکه تا عراق و از او مفارقت نکردم تا وقتي که به درجه شهادت رسيد و هر فرمايشي که در هر جا فرمود اگر چه يک کلمه باشد خواه در مدينه يا در مکه يا در راه عراق يا روز شهادتش تمام را حاضر بودم و شنيدم اين کلمه را که مردم مي‏گويند آن حضرت فرمود دست خود را در دست يزيد بن معاويه مي‏گذارم ابدا نفرمود.