بازگشت

كيفيت پذيرفتن عمر بن سعد ملعون قتل مولي الكونين امام حسين


مقارن نزول اردوي كيوان شكوه حضرت امام حسين عليه السلام به دشت كربلاء و وارد شدن آن جناب به آن سرزمين ديلمان خروج كرده و بر قسمتي از قزوين استيلاء يافته بودند، عبيدالله بن زياد عمر سعد را براي دفع و سركوب ايشان مأمور ساخت و در قبال اين خدمتش حكومت ري را به وي سپرد ابن سعد از كوفه بيرون آمد در حمام اعين سراپرده لشگريان بزد و آنجا را معسكر ساخت و چون امام عليه السلام به كربلاء وارد شده و در آنجا فرود آمدند ابن زياد هر كدام از ابطال و سرداران كوفه را براي جنگ و مقاتله با حضرت نامزد نمود آنها از پذيرفتن اين عمل ننگين و جنايت شرم آور سرباز زدند و حاضر به آن نشدند تا بالاخره آن مردود ابن سعد را طلبيد و احضارش كرد و به او گفت: نخست مي بايد به كربلاء روي و كار حسين را ساخته و او را كشته يا به اطاعت امير درآوري سپس براي سركوبي ديلمان اقدام نمائي.

ابن سعد ابتداء آن را رد كرد و نپذيرفت ولي پس از اصرار بي اندازه ابن زياد لحن كلامش آرام تر شد و گفت: چه باشد كه امير مرا از اين جنگ معاف دارد و ديگري را جهت آن بفرستد؟

ابن زياد گفت: اشكالي ندارد ديگري را مي فرستم ولي منشور ولايت و حكومت ري را پس بده.

عمر بن سعد كه براي رياست و حاكم شدن در ملك ري حاضر بود دست به هر عمل شنيع و جنايت هولناكي بزند پس از شنيدن اين سخن نتوانست خود را از آن خيال واهي منصرف كرده و حكومت و رياست چند روزه دنيائي را بطور كلي رها كرده و سعادت عقبي را بدست آورد به ابن زياد مخذول گفت: يك امشب را


مهلت ده تا انديشه كرده و بامداد جواب نهائي را بازگو خواهم نمود.

ابن زياد پذيرفت و يك شب را به او مهلت داد.

عمر از بارگاه بيرون آمد و با هر يك از دوستان و آشنايان كه مشورت و صلاح ديد نمود جملگي او را از اقدام به اين عمل زجر و منع نمودند، باري در آن شب سرنوشت ساز و حساس قسمت اعظم شب را بيدار بود و در اطراف اين مسئله مي انديشيد و با خود فكر مي كرد آيا كشتن جگر گوشه صديقه طاهره را قبول كنم و بدينوسيله خود را از سعادت عقبي محروم ساخته و آتش دوزخ را براي خويش آماده نمايم و در عوض حكومت ري كه منتها آرزويم هست را بدست آورم يا حكومت و رياست دنيا را صرفنظر نموده و گرد اين عمل جنائي نگشته و با ترك آن آتش سوزان جهنم را از خود دفع نمايم؟

پيوسته آن شب در حيرت و سرگرداني بود و اين اشعار را در همان شب با خود زمزمه مي كرد:



دعاني عبيدالله من دون قومه

الي خطة فيها خرجت لحيني



فو الله ما ادري و اني لحائر

افكر في امري علي خطرين



أاترك ملك الري و الري منيتي

ام اصبح مأثوما بقتل حسين



حسين ابن عمي و الحوادث جمة

لعمري ولي في الري قرة عين



و في قتله نار التي ليس دونها

حجاب ولي في الري قرة عين



يقولون ان الله خالق جنة

و نار و تعذيب و غل يدين



فان صدقوا فيما يقولون انني

اتوب الي الرحمن من سنتين



و ان اله العرش يغفر زلتي

و ان كنت فيها اعظم الثقلين



و ان كذبوا فزنا بري عظيمة

و ما عاقل باع الوجود بدين



بامداد عمر بن سعد مخذول به بارگاه پسر زياد رفت، ابن زياد از او پرسيد تصميمت چه شد؟


ابن سعد گفت: ايها الامير قبلا به من ولايت عهدي ملك ري را اعطاء نمودي و مردمان اين معنا را شنيدند و من را بدان تهنيت گفتند، اكنون مي گوئي به كربلاء روم و پسر پيغمبر را بكشم و الا از حكومت ري معزولم، اين نيكو نباشد، در ميان رؤساء و اشراف كوفه افرادي هستند كه از عهده اين كار برآمده و كار حسين بن علي را يكسره كنند و من هيچ مزيتي بر آنها ندارم بنابراين رفتن من به كربلاء هيچ لزومي ندارد لذا از امير مي خواهم همان طوري كه قبلا قرار شد من به طرف ري بروم و به حكومت و فرمانروائي آنجا مشغول گردم و كس ديگري را به مقائله حسين بن علي گسيل داريد.

ابن زياد گفت: در فرستادن اشراف كوفه به كربلاء نيازي به اظهار نظر تو نداشته و در اقدام به آن از تو مصلحت خواهي نمي كنم، باري اگر به كربلاء نروي از ولايت عهدي و حكومت ري بايد صرفنظر نمائي.

پسر سعد ملعون نتوانست از حكومت ري دل بكند لذا اين عار و ننگ را بخود خريد و تصميم گرفت مقصود ابن زياد را عملي سازد.

در ترجمه تاريخ ابن اعثم كوفي آمده است:

بامداد كه پسر سعد به نزد عبيدالله بن زياد آمد، عبيدالله از او پرسيد كه اي عمر چه انديشه كردي؟

گفت: اي امير تو انعامي فرمودي: پيش از آنكه مبحث حسين بن علي در ميان آيد، مردمان مرا تهنيت گفتند، اگر امروز مثال از من بازستاني خجل شوم، لطف كن و مرا به قتال حسين بن علي مفرماي و آن ولايت بر من مقرر دار، امروز در كوفه جماعتي هستند چون اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث و كثير بن شهاب و غيره، به هر يك از ايشان كه اين خدمت فرمائي پذيرند و خاطر امير را از اين دغدغه فارغ گردانند، از راه كرم و احسان مرا از كشتن حسين بن علي ابن ابيطالب معاف دار.


پسر زياد گفت: معارف كوفه را بر من مي شماري، من خود ايشان را مي بينم اگر دل مرا از كار حسين فارغ كني دوست عزيز باشي و الا مثال ري بازده و در خانه بنشين تا تو را به اكراه و تكليف بر هيچ كار ندارم.

عمر خاموش شد و خشم پسر زياد زيادت گشت او را گفت اگر نروي و با حسين بن علي جنگ نكني و فرمان من در كار او به امضاء نرساني بفرمايم تا گردن تو را بزنند و سراي تو غارت كنند.

عمر گفت چون كار بدين درجه رسيد و ضرورت پيش آمد چنان كنم كه امير مي فرمايد....

مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي نويسد:

وقتي رسول ابن زياد از خدمت حضرت امام حسين عليه السلام بازگشت و خبر انداختن نامه و جواب ننوشتن آن حضرت را بياورد غضب پسر زياد افزوده شد و روي به حضار مجلس خود كرد كه كيست از شما متصدي حرب حسين گردد و هر بلده اي از بلاد عراق كه طلبد به وي ارزاني دارم، هيچ كس جواب نداد، نوبت دوم، سوم نيز كس اجابت نكرد، القصه عمر سعد را پيش طلبيد و گفت: مدتي شد كه مي شنوم تو آرزوي حكومت ري داري و في الواقع آن ولايت وسيع است و عرصه فسيح دارد و مداخل اموال آن بسيار و بي شمار است حالا مي خواهم كه منشور ري و طبرستان بنام تو نويسم و اين آرزوي تو را از خلوت قوت به صحراي فعل آرم.

عمر سعد خدمت كرد و ابن زياد بفرمود تا منشور حكومت ري و ايالت طبرستان به نام وي نوشته بياورند و او را خلعت گرانمايه پوشانده مركبي با ساخت زر پيش وي كشيدند، پس گفت: اي عمر سعد من تو را سپهسالاري لشگر مي دهم و حالا حاكم ري شدي و پنجاه خروار زر از نقد به تو مي بخشم و اين همه بشرط آن است كه به كربلاء روي و حسين را به بيعت يزيد درآوري يا سر وي و


متابعانش برداري.

عمر سعد گفت: اي امير اين كار بزرگ است و بي تفكر و تدبير تمام در چنين كاري شروع نتوان كرد مرا دستوري ده تا بروم و با اولاد و اصحاب خود مشورت كنم پسر زياد گفت: برو و زود خبر به من رسان.

عمر سعد جامه ي خاصه ابن زياد را پوشيد و بر مركب ختلي [1] سوار شد و منشور حكومت ري بدست گرفته به خانه آمد، چون فرزندان او وي را بدان صورت ديدند گفتند: اي پدر اين اسب و جامه از كجاست؟ و اين كاغذ كه در دست داري چيست؟ گفت: اي فرزندان دولتي روي به ما آورده كه پايانش پيدا نيست و سعادتي در طالع ما اثر كرده كه نهايتش هويدا نيست



امروز بخت نيك بشارت رسان ماست

اقبال رخ نموده مرادات ما رواست



روز پست اينكه دل بفراوان دعايش جست

عهدي است اينكه جان بهزار آرزوش خواست



بدانيد كه امير عبيدالله زياد سپهسالاري لشگر خود به من ارزاني داشت و تشريف خاص و اسب ختلي نيز علاوه آن فرمود و منشور امارت و ايالت طبرستان به نام من نوشت و اينهمه بشرط آن كه بروم و با حسين محاربه كنم.

پسر كهترش كه اين سخن بشنيد گفت: هيهات، هيهات اين چه انديشه ي بد است كه كرده اي و اين چه سوداي بي حاصل است كه به سويداي دل در آورده اي، هيچ مي داني كه به حرب كه مي روي و كمر دشمني كدام خاندان بر مي بندي، امام حسين بن علي جگر گوشه ي مصطفي صلي الله عليه و آله و نور ديده ي مرتضي و سرور سينه فاطمه


زهراست، پدر تو كه سعد وقاص بود جان براي جد او نثار مي كرد تو حالا قصد جان ايشان مي كني، مكن و از خداي بترس و از شرمساري روز قيامت برانديش و جواب حضرت رسالت را آماده باش كه چون در قيامت از تو پرسد كه چرا با فرزندم خصومت كردي و تيغ در روي او كشيدي چه حجت خواهي آورد و چه عذري خواهي گفت، ديگر آنكه سه نامه بدست خود نوشته بدو فرستاده اي و او را خوانده اي و او سخن تو را اجابت كرده به قول تو روي بدين جانب آورده است و تو اكنون قصد كشتن وي مي كني، مردمان تو را غدار و بي وفاء گويند و دوستان اهل بيت تا قيام قيامت بر تو ناسزا گويند، مكن، مكن كه نكو محضران چنين نكنند.

عمر سعد از وي روي بگردانيد و پسر مهتر را گفت: تو چه مي گوئي؟

گفت: آنكه برادرم مي گويد اگر چه راست است ولي نسيه است و آنچه پسر زياد مي دهد نقد مي باشد و هيچ عاقل نقد را به نسيه ندهد و حاضر را بر غايب اختيار نكند.



نقد را رايگان ز دست مده

وز پي نسيه روزگار مبر



گفت صوفي كه آبكامه ي نقد

از عسلهاي نسيه نيكوتر



عمر سعد گفت: اي پسر راست مي گوئي حالا ما دنيا را اختيار كرديم تا حال آخرت چون شود، پس روز ديگر عمر سعد به دارالاماره رفت و گفت راضي شوم به حرب حسين.

ابن زياد شادمان شد و پنج هزار كس بدو داد و بجانب كربلاء گسيل كرد و چون از شهر بيرون آمد يكي گفت: يابن سعد به حرب فرزند رسول خدا مي روي؟

گفت: آري اگر چه حرب حسين در دنيا موجب عار است و در آخرت موصل به نار اما حكومت ملك ري نيز سبب ذوق و حضور است و واسطه عيش و سرور و عمر سعد اينجا بيتي چند مي گويد كه ابوالمفاخر رازي ترجمه اش را بر اين وجه


آورده:



مرا بخواند عبيدالله از ميان عرب

رسيد بر دلم از خواندنش هزار تعب



مرا امارت ري داد و گفت حرب حسين

قبول كن كه از او ملك راست شور و شغب



بملك ري دل من مايل است و مي ترسم

بكينه چون بكشم پادشاه ملك ادب



چگونه تيغ كشم در رخ كسي كه وراست

شجاعت و نسب و علم و حلم و فضل و حسب



سزاي قاتل او دوزخست و مي دانم

كه اين چنين عمل آرد خداي را بغضب



ولي چو در نگرم در ري و حكومت آن

همي رود ز دلم خوف نار ذات لهب



سپس صاحب روضة الشهداء مي گويد:

آورده اند حمزة بن مغيره كه خواهر زاده عمر سعد بود ديد كه خالش عزم محاربه با امام حسين را جزم كرده به نزديك وي آمد و گفت: اي خال تو چرا به حرب امام حسين مي روي كه يكي از گناهان بزرگ است و مستلزم قطع رحم و موجب اشتهار به غدر و بي وفائي، تو مرتكب چنين امر چرائي؟

عمر سعد گفت: اي فرزند اگر چنين نكنم ايالت و حكومت بمن نمي رسد.

حمزه گفت: به خدا سوگند كه ترك امارت و خروج از دنيا بهتر از آنست كه نزد خدا روي و خون حسين در گردن تو باشد.

پسر سعد در انديشه دور و دراز افتاده خواست كه آن عزيمت را فسخ كند عاقبت حب جاه ديده بصيرت او را پوشانده در چاه افتاد و با پنج هزار سوار و


پياده روي به كربلاء نهاد...

مرحوم واعظ قزويني در رياض القدس مي نويسد:

در روايت امالي آمده است:

و كتب لعمر بن سعد علي الناس و امرهم ان يسمعوا له و يطيعوه

ابن زياد فرماني سخت و دست خطي محكم از براي عمر بن سعد نوشت و او را امير بر همه سپاه خود نمود، قدغن كرد كه احدي سر از اطاعت عمر سعد نپيچد كه وي امير اميران و سركرده سران است، علم سپهسالاري را به وي سپرد....


پاورقي

[1] کلمه «ختلي» به فتح خاء و سکون تاء منسوب است به ختل که ناحيه‏اي است از بدخشان و اسبهاي خوبي داشته شاعر مي‏گويد:



ما که با نام و داغ سلطانيم

ختلي به که خوشترک رانيم