بازگشت

سخت گرفتن حر بن يزيد رياحي كار را بر امام و تعقيب نمودنش


محمد بن احمد مستوفي هروي در ترجمه تاريخ اعثم كوفي واقعه مواجه شدن حر بن يزيد رياحي با اردوي كيوان شكوه حضرت را اين طور مي نگارد:

در اثناء راه حضرت امام عليه السلام لشگري را ديد كه روي بدو دارند، چون نزديك رسيدند هزار سوار بودند با سلاح تمام و عده مالاكلام [1] آن حضرت كس فرستاد كه سردار شما كيست؟

گفتند: حر بن يزيد رياحي.

حضرت او را نزديك طلبيد و فرمود: اي حر به مدد ما آمده اي يا اراده جنگ داري؟

حر گفت: عبيدالله بن زياد مرا به جنگ شما فرستاده است.

حضرت چون اين سخن از حر شنيد فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم

چون وقت نماز پيشين (نماز ظهر) رسيد حضرت به حجاج بن مسروق فرمود: بانگ نماز بگوي و قامت بكن تا نماز بگذاريم، چون حجاج بانگ نماز گفت، امام حسين عليه السلام آواز داد اي حر تو آنجا با اصحاب خود نماز مي گذاري و من اينجا با اصحاب خويش يا اقتداء به ما مي كني؟


حر گفت: اقتداء به شما مي كنم.

حجاج قامت گفت، امام حسين عليه السلام بر هر دو لشگر امامت كرد و نماز گذارد، چون از نماز فارغ شد برخاست و تكيه بر شمشير كرد و بعد از حمد و ثناي باري تعالي و درود بر محمد مصطفي گفت:

اي مردمان از جهت عذر خواستن از شما برپاي نخواسته ام و روي بدين شهر نياورده ام و عزيمت اين طرف نكرده ام تا آنوقت كه نامه هايتان به من رسيد مشتمل بر استدعاء و استحضار رسولان شما كه جمعي كثير بودند از اعيان و معارف فلان و فلان مصحوب مكتوب اهالي كوفه به نزد من آمدند و گفتند كه در آمدن به كوفه تعجيل بايد كه ما را امامي نيست كه در نماز به او اقتداء كنيم و مصالح و مهمات ما را اصلاح فرمايد، چون تو حاضر آئي باشد كه خداي تعالي بواسطه تو كارهاي پريشان ما را منتظم گرداند، اگر شما بر آن عهد و قول ثابت قدم هستيد اينك آمده ام اگر بر شما اعتماد است تا در شهر شما بيايم و اگر از آن قول بگشته ايد و پشيمان شده و قدوم مرا كراهت مي داريد تا بازگردم و به مكه شوم.

جمله مردمان آن سخن از حضرت شنيدند سر بزير افكنده و خاموش بودند و هيچ كس جوابي نمي داد.

حر بفرمود تا خيمه او بزدند، درون خيمه شد و بنشست و حسين بن علي در مقابل او ايستاده بود و ديگران هم ايستاده بودند و عنان هاي اسبان به دست گرفته در اثناي اين حال نامه از كوفه بدست حر رسيد مضمون آن اين بود كه چون بر اين مكتوب واقف شوي حسين بن علي و اصحاب او را محافظت كرده و از او دور نشو تا آنوقت كه او را بنزد من آورند، آورنده نامه را فرموده ام كه ملازم تو باشد و از تو جدا نشود تا آن وقت كه آنچه فرموده ام به اتمام رساني و مثال مرا به اطاعت مقرون گرداني.

چون اين نامه به حر رسيد اصحاب خويش را بخواند و ايشان را گفت: اين


مخذول مردود عبيدالله بن زياد نامه به من نوشته و فرموده كه حسين بن علي را گرفته پيش او برم و چندانكه در اين كار انديشه مي كنم از خويشتن باز نمي يابم كه سخني گويم يا كاري كنم كه حسين را ناخوش آيد، در اين كار عظيم فرو مانده ام پس مردي از اصحاب حر بنام ابوالشعثاء به رسول عبيدالله روي آورد و گفت:

مادر تو در فراقت باد به چه كار آمده اي؟

جواب داد: امام خويش را اطاعت داشته و بر بيعت خود وفاء كرده و نامه امير خويش بنزد حر آوردم.

ابوالشعثاء گفت: به جان و سر من كه در اين طاعت كه امام خويش را متابعت كردي در خداي تعالي عاصي شدي و خويشتن را هلاك كرده دنيا و آخرت خود را به فساد آورده اي و آتش دوزخ را براي خود مهيا داشتي، صفت امام تو اين است كه خداي تعالي در مصحف مجيد مي فرمايد:

و جعلناهم ائمة يدعون الي النار و يوم القيمه لا ينصرون [2] .

ايشان در اين گفتگو بودند كه وقت نماز ديگر رسيد و امام حسين عليه السلام مؤذن را فرمود تا بانگ نماز و قامت بگفت و امام عليه السلام لشگر را امامت كرد و چون از نماز فارغ شد برپاي خاست و حمد و ثناء الهي بگفت سپس فرمود: اي مردمان ما اهل بيت پيغمبر شما هستيم، محمد رسول الله، و از اين جماعت كه امارت و ولايت مي كنند در شهر شما در امارت و خلافت اولي تر هستيم اگر از خداي تعالي بترسيد و حق ما بشناسيد خداي تعالي از شما راضي باشد و اگر قدوم مرا كراهيت داريد و بدانچه در نامه ها نوشته ايد و مصحوب رسولان معتبر پيغام داده وفا نمي كنيد بر شما حرجي نيست و شما را تكليفي نمي كنم، صريحا بگويد تا باز گردم و بمكه روم.

حر بن يزيد كه سر خيل لشگر بود پيشتر آمد و گفت: يا اباعبدالله دو نوبت ذكر


نامه ها و رسولان بر لفظ مبارك شما رفت و من از آن خبر ندارم كه نامه ها را كدام جماعت نوشته اند و رسولان كدام طائفه بوده اند.

امام حسين عليه السلام غلام خويش را كه عقبة بن سمعان خواندندي بخواند و او را گفت: آن خورجين كه نامه هاي ايشان در آن است را بياور.

عقبه رفت و خورجين را بياورد و نامه ها را بيرون كرد و پيش ايشان بر زمين نهاد و بازگشت.

معارف سواران پيش آمدند و عنوان نامه ها بديدند و حر بن يزيد رياحي نيز بديد، آن گاه گفتند:

ما از اين قوم نيستيم كه اين نامه ها را نوشته اند، عبيدالله بن زياد ما را فرموده كه تو را پيش او بريم.

امام حسين عليه السلام بخنديد و گفت: نه شما را اين معنا ميسر گردد، سپس فرمود كه عورات را در كجاوه ها نشانند و فرمود: سوار شويد تا بنگرم كه اينها چه خواهند كرد، بر وفق اشارت او برفتند و عيال و اطفال او را برنشاندند و روان شدند، لشگر كوفه راه ايشان بريدند و نگذاشتند كه بروند، چون ايشان مانع رفتن اهل بيت شدند، امام حسين عليه السلام دست به شمشير زد و گفت:

اي پسر يزيد چرا اين جماعت را رها نكني بروند، مادرت به عزايت نشيند؟

حر گفت: يابن رسول الله اگر ديگري نام مادرم بگفتي با شمشير جواب او را دادمي اما حرمت تو و پدر تو و مادر تو بزرگ است و از آن چاره ندارم مگر آنكه تو را به نزد عبيدالله ببرم.

حسين گفت: من نيايم و از سخن تو نينديشم، چه خواهي كرد؟

حر گفت: اگر جان من و ياران در اين كار شود سهل شمارم و لابد تو را نزد عبيدالله برم.

امام حسين عليه السلام فرمود: از ميان لشگر خويش بيرون آي و من هم از ميان


اصحاب خود بيرون آيم و با يكديگر در ميدان بگرديم اگر تو مرا بكشي مراد تو و امير تو برآيد و اگر من تو را كشتم بندگان خداي تعالي از تو باز رهند.

حر گفت: يا اباعبدالله مرا به قتل و قتال تو امر نفرموده اند، بلكه گفته اند از تو جدا نشوم تا تو را پيش عبيدالله برم والله كه من كراهت دارم كه سخني گويم يا كاري كنم كه تو را خوش نيايد اما مأمورم و المأمور معذور، چه كنم با اين قوم بيعت كرده ام و به فرمان ايشان پيش تو آمده و مي دانم كه جمله خلائق را روز قيامت به شفاعت جد تو احتياج خواهد بود و من هراسانم و مي ترسم كه نبايد با تو جنگ كرد آنگاه چگونه اميد شفاعت داشته باشم و العياذ بالله كه حركتي كنم كه رنجي بر تن بزرگوار تو رسد آنگا خسر الدنيا و الآخره باشم و اگر تو را پيش عبيدالله ببرم به هيچ نوع در كوفه نتوانم شد جهان فراخ است جاي ديگر شوم بهتر از آن باشد كه روز قيامت نعوذ بالله از شفاعت جدت محروم مانم تو به سعادت نه از شارع بلكه از بيراهه به جاي ديگر بيرون شو، من به عبيدالله مي نويسم كه حسين به طرفي ديگر برفت او را درنيافتم باري تا مرا به شفاعت جد تو اميد بماند و سوگند بر تو مي دهم اي حسين كه بر خويش رحم كرده و به كوفه نروي.

امام حسين فرمود: اي حر مگر مي داني كه مرا خواهند كشت كه اين سخن مي گوئي؟

حر گفت: آري يابن رسول الله، درين هيچ شكي نيست و شبهتي ندارم مگر به سعادت به جانب مكه بازگردي.

امام حسين عليه السلام ياران خويش را گفت: هيچ كس از شما به شارع اعظم كه به كوفه مي رود هيچ راه ديگر مي داند؟

طرماح بن عدي گفت: يابن رسول الله من راه ديگر مي دانم.

امام حسين عليه السلام او را گفت: در پيش رو و ما را قلاوزي [3] كن تا از آن راه كه


مي داني روان شويم.

طرماح در پيش رفت. امام حسين عليه السلام و اهل بيت و اصحاب در عقب او برفتند، ديگر روز طرماح ايشان را به منزل عذيب هجانات رسانيد، چون آنجا فرود آمدند ناگاه ديدند كه حر با لشگر خويش بدان منزل رسيد، امام حسين عليه السلام فرمود: موجب آمدن تو در عقب ما چيست؟

حر گفت: چون از آن موضع برفتي نامه عبيدالله رسيد و مرا به ضعف و بددلي منسوب كرده و سرزنش ها نموده و ملامت ها فرموده كه چرا بگذاشتي تا حسين بن علي برفت و او را پيش من نياوردي.

امام حسين فرمود: اكنون بگذار تا به نينوي شويم.

حر گفت: نتوانم گذاشت، كار از دست من رفته است، اينك رسول عبيدالله با من است و امير فرموده كه وي ملازم من باشد هر چه گويم و كنم بازگردد و عبيدالله را بازگويد.

مردي از اصحاب امام حسين عليه السلام بنام زهير بن قين بجلي گفت: يابن رسول الله بگذار با اين قوم جنگ كنيم كه ما را با اين قوم جنگ كردن آسان تر از آن باشد كه با لشكري كه بعد از اين آيد.

آن حضرت فرمود: راست مي گوئي اي زهير ولي من به جنگ ابتداء نخواهم كرد، اگر ايشان جنگ ابتداء كنند آنگاه بدفع ايشان برخيزيم و اين ساعت مصلحت آن است كه به جانب كربلاء روان شويم چه آب فرات بدان موضع نزديك است بلكه متصل به آن است اگر ايشان با ما جنگ كنند ما با ايشان جنگ كرده و از خداي تعالي مدد و معاونت خواهيم، پس آب از چشمهاي آن حضرت روان شد و هم در آن موضع فرود آمد و حر در مقابل او با هزار سوار منزل كرد.

امام حسين عليه السلام قلم و كاغذ برداشت و به جماعتي از اشراف كوفه كه از ايشان توقع دوستي و متابعت مي داشت نامه نوشت بر اين منوال:


بسم الله الرحمن الرحيم

من حسين بن علي بن ابيطالب الي سليمان بن صرد و مسيب بن نخبه و رفاعة بن شداد و عبدالله بن وال و جماعت مؤمنين.

اما بعد: دانسته ايد كه رسول خدا فرموده است هر كس سلطاني ستمكار بيند كه حرام خداي را حلال داند و عهد حقتعالي را بشكند و سنت پيغمبر او را خلاف كند و در ميان بندگان خداي تعالي به ظلم و گناه زندگاني كند و گفتار و كردار آن سلطان را نيكو داند و بر كردار او انكار نكند سزاوار باشد كه خداي تعالي او را در آتش دوزخ آرد و شما را معلوم است كه اين جماعت حق ما را از ما بگردانيده اند و تقصير كرده اند و روي به طاعت ابليس آورده و حدود باري تعالي را معطل گذاشته و حلال را حرام شمرده و حرام را حلال دانسته و من به خلافت جد خويش رسول الله از ديگران اولي هستم و نامه هائي كه به من نوشته و رسولاني كه فرستاده و پيغام ها كه داده ايد همه را فراموش نكرده باشيد اگر به قول خويش وفا نمي كنيد و نقض عهد روا مي داريد اين معني از شما غريب نباشد، با پدر و برادر و پسر عمم همين معامله را پيش برديد و خلاف ايشان كرديد، مغرور آن كس است كه به قول شما غره شود و به حديث شما اعتماد كند و من نكث فانما ينكث علي نفسه و سيغني الله عليكم والسلام.

پس اين نامه را طي كرده، مهر بر نهاد و به قيس بن مسهر صيداوي داد و او را فرمود كه به كوفه رود و نامه را به معارف آنجا رساند، قيس گفت: فرمان بردارم، نامه را بسته و روان شد و از آن جانب عبيدالله جمعي را بر سر راهها فرستاده بود كه نيك با خبر باشند و ببينند كه اگر كسي از نزد حسين بن علي مي آيد بگيرند و پيش او برند چون قيس نزديك كوفه رسيد از دور يكي از اصحاب عبيدالله را كه به او حصين بن نمير گفتندي بديد از او بترسيد و نامه را پاره پاره كرد، حصين ياران خويش را گفت تا قيس را بگرفتند و آن نامه پاره پاره را بستدند و او را پيش


ابن زياد آوردند و حال او و پاره پاره كردن نامه را باز گفتند.

پسر زياد از او پرسيد كه تو كيستي؟

گفت:من مردي از شيعيان علي بن ابي طالبم.

پسر زياد گفت: چرا نامه را پاره پاره كردي؟

جواب داد: كه از بيم تو تا تو را بر مضمون آن وقوف نيفتد.

گفت: اين نامه را كدام كس نوشته بود؟

جواب داد: امام حسين عليه السلام.

پرسيد: به كدام جماعت نوشته بود؟

گفت: به قومي از اهل كوفه كه من ايشان را نمي شناسم.

پسر زياد در خشم شد و سوگند ياد كرد كه تا نگوئي كه اين نامه را به كدام قوم نوشته بود از نزد من غائب نتواني شد و الا بر سر منبر مي روي و علي و حسن و حسين را دشنام مي گوئي، از اين دو كار يكي را ببايد كرد تا از دست من خلاصي يابي و الا تو را پاره پاره مي كنم.

قيس گفت: من آن جماعت را كه حسين بديشان نامه نوشته بود نمي شناسم چگونه تقرير كنم؟ اما لعن سهل است چنانكه مي فرمائي بر منبر مي روم و بر ايشان آن چه فرمائي بگويم.

پسر زياد گفت: او را به مسجد جامع بريد تا در حضور خلائق علي و فرزندان او را لعن كند و ناسزا گويد چنانچه مردمان بشنوند.

قيس را به مسجد آوردند و بنشاندند تا مردمان جمع شدند، چون مسجد از مردم پر شد، قيس برخاست و بر منبر شد و خطبه نيكو بگفت و بر مصطفي درود فرستاد و اهل بيت نبوت را ثناها گفت و بر اميرالمؤمنين علي و حسنين صلوات فرستاد و جمله اهل بيت ايشان را به انواع ستايش ها بستود و بر عبيدالله و پدر او زياد لعنت كرد و همچنين بني اميه را لعنت كرد بعد از آن از حال امام حسين شرح


داد و او را مدح ها گفت و بعضي از مآثر و مناقب او بر زبان راند و مردم را به بيعت او خواند و بر متابعت او تحريص داد.

اين حال پيش عبيدالله باز گفتند، بفرمود تا او را بياوردند و بر بام قصر بردند و از آنجا سرنگون انداختند تا اعضاي او خورد و درهم شكست و به درجه شهادت رسيد و به رحمت الهي واصل گرديد رحمة الله عليه چون اين خبر به امام حسين رسيد فرمود: انا لله و انا اليه راجعون و سخت بگريست و گفت: خداي رحمت كند قيس را كه آنچه بر او بود به جاي آورد، خدا او را جزاي نيكو دهد.

پس مردي از اصحاب امام حسين عليه السلام كه نام او هلال بن نافع بود گفت: يابن رسول الله جد تو محمد مصطفي نتوانست جمله خلائق را دوست خويش گرداند، بعضي از مردمان او را دوستدار و مخلص بودند و بعضي منافقان بودند و به زبان دوستي ظاهر مي كردند و برخي عداوت او در دل نگاه مي داشتند و حال پدر تو علي بن ابيطالب همچنين بود، جماعتي او را ياري مي دادند و طريق موافقت و مرافقت مرعي مي داشتند و برخي در متابعت او مبالغت داشتند و هر كس كه تو را خلاف كند و نقض عهد روا دارد مكافات او باز خواهد ديد و خداي تعالي تو را از او بي نياز كند، تو بهر طرف كه از مشرق و مغرب مي روي ما در خدمت توايم و از تو جدا نخواهيم شد و به تقدير رباني راضي خواهيم بود و دوست ما آن كس باشد كه تو را دوست دارد و دشمن ما آن كس است كه تو را دشمن دارد.

امام حسين عليه السلام او را دعاي خير گفت: پس فرزندان و برادران و اهل بيت خويش را بخواند و همه را پيش خويش بنشاند و در روي ايشان نگريست و بگريست، پس گفت:

بار خدايا ما عترت پيغمبر توايم، ما را از خانه خود بيرون كردند، و از حرم جد ما ما را جدا نمودند، و بني اميه از ظلم و جفاء و قتل و اسر ما را هيچ كوتاهي


نمي كنند، بار خدايا داد ما از ظالمان بستان، پس فرمود: كوچ بايد كرد و به جانب كربلاء روان شد و بر حسب اشارت او از آن منزل روز چهارشنبه رفتند و روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سنه احدي و ستين(61) بود كه به كربلاء فرود آمدند، امام حسين عليه السلام از اصحاب خويش پرسيد: اين است كربلاء؟

گفتند: آري.

امام حسين عليه السلام فرمود: بلي هم زمين كرب است و هم بلا كه جاي كشتن ما و محط رجال و مناخ شتران ما اين زمين خواهد بود و خون هاي ما بر اين خاك ريخته خواهد شد، پس بارها بر يك طرف از آب فرات نهادند و خيمه ها بر پا كردند و برادران و پسران عم او هر يك به جهت خود خيمه بزدند چنانچه خيام اصحاب و موالي آن حضرت اطراف خيمه امام حسين عليه السلام بود، چون در خيمه ها بياسودند امام حسين عليه السلام شمشير خويش اصلاح مي فرمود و مولي ابوذر غفاري در خدمت آن سرور اخيار بود، آن حضرت با خويش در تفكر بود و اين اشعار را مي خواند:



يا دهر اف لك من خليل

كم لك بالاشراق و الاصيل



من طالب و صاحب قتيل

ما اقرب الوعد من الرحيل



و كل حي سالك السبيل

و انما الامر الي الجليل



خواهران آن حضرت زينب و ام كلثوم آواز آن سرور را شنيده و گفتند: اي برادر اين سخن، [4] سخن كيست كه يقين دانسته است او را خواهند كشت؟


حضرت فرمودند: اي خواهر، لو ترك القطا لنام

زينب گفت: اي كاشكي مرده بودمي تا اين روز را نديده بودمي، وفات جد خويش محمد مصطفي ديدم و وفات پدر خويش علي مرتضي مشاهده كردم و وفات مادر پاكيزه خود فاطمه زهراء را ديدم و به فراق او مبتلا بودم و محنت وفات برادر خويش حسن مجتبي بكشيدم و حال برادرم حسين كه در جهان او را دارم مرا چنين سخني مي گويد و خبر وفات خويش مي دهد، هلاك از من برآمد واي بر اين جان درمانده به چنگال بلا و مشقت، اين نوع سخن ها مي گفت و مي گريست و ساير اهل بيت به مرافقت او مي گريستند.

ام كلثوم مي گفت: وا محمدا، وا عليا بعد يا اباعبدالله

امام حسين عليه السلام ايشان را دل داري مي داد و مي فرمود: صبر كن اي خواهر و به قضاء خداي تعالي راضي باش كه هيچ آفريده اي را در زمين و آسمان حيات ابد نداده و نخواهد داد، همه فاني شوند كل شي ء هالك الا وجهه، خداي تعالي همه را به كمال قدرت بيافريد و به مشيت و اراده خود نيست خواهد كرد، اي خواهر جد و پدر و مادر و برادر از من بهتر و عزيزتر بودند همچنان طعم مرگ چشيدند و زير خاك شدند، جمله عالميان كه از وفات محمد مصطفي برانديشند مرگ بر دل ايشان خوش شود. پس فرمود: اي خواهران، ام كلثوم و اي زينب و اي فاطمه چون مرا بكشند زينهار زينهار تا جامه پاره نكنيد و روي نخراشيد و سخني كه نبايد گفت مگوئيد كه در آن رضاي خداي تعالي نباشد.

در اثناي اين حال حر آمد و در برابر خيمه هاي آن حضرت منزل ساخت و چيزي نوشت به عبيدالله بن زياد و از فرود آمدن حسين به حوالي كربلاء او را خبر داد.

عبيدالله نامه نوشت به امام حسين بر اين منوال:


اما بعد: اي حسين شنيده ام كه به نزديكي كربلاء منزل ساختي، امروز يزيد به من نامه نوشته است و فرموده كه پهلو بر جامه ي خواب ننهم و طعام لذيذ نخورم تا آن وقت كه تو را به خداي تعالي رسانم مگر كه به حكم او راضي شوي و بيعت كني والسلام.

چون نامه به حسين بن علي سلام الله عليهما رسيد و مطالعه كرد از دست بيانداخت و گفت: هرگز فلاح نيابند قومي كه سخط خداي تعالي را بر رضاي مخلوق اختيار كنند.

رسول عبيدالله جواب نامه خواست.

امام حسين فرمود: هيچ جواب نيست و قد حقت عليه كلمة العذاب

رسول بي جواب نامه بازگشت و آن چه شنيده بود عبيدالله را بازگفت.

عبيدالله در خشم شد اصحاب و اتباع خويش را بخواند و ايشان را گفت به همه حال حسين بن علي را مي بايد كشت، كيست از شما كه قبول اين خدمت كند و او را بكشد و در مقابل هر شهر و ولايت كه بخواهد بدو بدهم؟

هيچ كس جواب نداد و هم در آن روز عبيدالله عمر سعد را مثالي نوشت و شهر ري و مضافات آن را بدو داد و او را فرمود كه بدانجا شود و دفع ديالمه ميكن.

عمر سعد مثال بستد و خواست كه بدان جانب روان شود.

ابن زياد او را گفت: اي عمر ديدي كه كسي به جنگ حسين بن علي رغبت نكرد مصلحت آن است كه اين مهم را تو ساخته كني و به جنگ حسين روي و بعد از آنكه دل ما را از جانب او فارغ نمودي روي به ايالت شهر ري نهي.

عمر بر خود لرزيد و گفت: اي امير اگر مرا از جنگ حسين بن علي معاف داري احساني بزرگ باشد.

پسر زياد گفت: تو را از اين كار معاف داشتم به شرط آنكه مثال ولايت ري بازدهي و در خانه نشيني زيرا كه ولايت ري خاص كسي است كه كار حسين بن علي


را كفايت كند.

عمر گفت: امروز مرا مهلت ده تا در اين كار بينديشم.

گفت: چنين باشد.

عمر به خانه آمد و با دوستان و متصلان خويش در اين كار مشاورت كرد، هيچ كس مصلحت نمي ديد كه او كشتن حسين را قبول نمايد، همگان او را بترسانيدند.

حمزة بن المغيره كه برادر خواهر او بود روي بدو آورد و گفت: زينهار كه جنگ حسين و كشتن او را قبول نكني كه خويش را در گناهي بزرگ اندازي والله اگر تو را در دنيا هيچ چيز نباشد بهتر از آن است كه بدان جهان روي و خون حسين بن علي عليهماالسلام را در گردن داشته باشي.

عمر خاموش بود، اما به هيچ نوع دل از ولايت ري بر نمي توانست گرفت، ديگر روز بامداد بنزديك ابن زياد آمد، عبيدالله از او پرسيد كه اي عمر چه انديشه كردي؟

گفت: اي امير تو انعامي فرمودي پيش از آنكه مبحث حسين بن علي در ميان آيد مردمان مرا تهنيت گفتند اگر امروز مثال از من بازستاني خجل شوم لطف كن و مرا به قتال حسين بن علي مفرماي و آن ولايت بر من مقرر دار، امروز در كوفه جماعتي هستند از اشراف چون اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث و كنيز بن شهاب و غيره، بهر يك از ايشان كه اين خدمت فرمائي منتها پذيرند و خاطر امير را از اين دغدغه فارغ گردانند، از راه كرم و احسان مرا از كشتن حسين بن علي بن ابيطالب معاف دار.

پسر زياد گفت: معارف كوفه را بر من مي شماري، من خود ايشان را مي بينم اگر دل مرا از كار حسين فارغ كني دوست عزيز باشي و الا مثال ري بازده و در خانه بنشين تا تو را به اكراه و تكليف بر هيچ گاه ندارم عمر خاموش شد و خشم پسر زياد زيادت گشت او را گفت اگر نروي و با حسين بن علي جنگ نكني و فرمان من


در كار او بامضاء نرساني بفرمايم تا گردن تو بزنند و سراي تو غارت كنند.

عمر گفت: چون كار بدين درجه رسيد و ضرورت پيش آمد چنان كنم كه امير مي فرمايد.

پسر زياد او را محمدت گفت و در عطاي او بيفزود و چهار هزار سوار ملازم او كرد و ولايت ري بر او مقرر داشت و آن بدبخت شقي به سبب دوستي ولايت ري و نفاد امر چنين كاري قبول كرد و با آن لشگر روي به جنگ امام حسين عليه السلام آورد و آسمان و زمين از او انگشت تعجب بدندان گرفتند و بر او مي خنديدند، بلكه لعنت مي كردند و به گوش او فرو مي خواندند اين شعر را.



گيرم كه روزگار تو را مير ري كند

آخر نه مرگ نامه ي عمر تو طي كند



گيرم فزون شوي ز سليمان بملك و مال

با او وفا نكرد جهان با تو كي كند



و آن مست دنياي فاني به جهت ملك و مال نه از خدا شرم نمود و نه از خصومت رسول خدا احتراز كرد بلكه بي باكانه به چنين امري شنيع اقدام نمود كه تا دنيا برقرار است مورد طعن و لعن ملائكه مقربين و انبياء مرسلين خواهد بود و آن مغرور بي خبر نمي دانست كه كجا مي رود و چه مي كند و عبيدالله بن زياد آن بدبخت به آن ملعون بي شرم گفت: زينهار تا نگذاري كه حسين بن علي و اصحاب او گرد فرات گردند و يك شربت از آن آب بخورند.

عمر بن سعد گفت: چنين كنم.


پاورقي

[1] يعني ساز و برگ کامل.

[2] آيه (41) از سوره قصص.

[3] اين لغت از ترکي اخذ شده يعني رهبري و هدايت.

[4] مؤلف گويد:

مرحوم مفيد در ارشاد اين فقره از واقعه را چنين نقل فرموده:

حضرت علي بن الحسين عليه‏السلام حديث فرمود که در آن شبي که پدرم در صبح آن شهيد شدند من به حالت مرض نشسته بودم و عمه‏ام عليا مخدره حضرت زينب سلام الله عليها از من پرستاري مي‏نمود که ناگاه ديدم پدرم کناره گرفت و به خيمه خود رفت و جوين آزاد کرده ابوذر با آن حضرت بود و شمشير آن جناب را اصلاح مي‏نمود. (غلام ابوذر به نقل کامل بهائي در کار سلاح دستي تمام داشت)