بازگشت

رسيدن موكب همايوني به وادي صفاح و ملاقات فرزدق با آن حضرت


در كامل ابن اثير آمده كه آن حضرت پس از كوچ نمودن از تنعيم دشت و صحراء را طي مي كردند تا موكب همايوني آن جناب به وادي صفاح [1] رسيد و پس از نزول اجلال در آن موضع فرزدق بن غالب شاعر معروف محضر امام عليه السلام مشرف شد.

از فرزدق نقل شده كه گفت در سنه شصت هجرت با مادرم به حج بيت الله الحرام مي رفتم چون به حريم حرم رسيديم حضرت امام حسين عليه السلام را ديدم كه از مكه بيرون آمده بخدمت رفته سلام داده عرض كردم خداوند مسئول شما را عطا كند و بدانچه منظور است برساند، پدر و مادرم فدايت باد اي پسر رسول خدا چون است كه مناسك را بجا نياورده همي روي؟!

فرمود: اگر شتاب نمي كردم مرا مي گرفتند، بگوي كه كيستي؟

عرض كردم: مردي عربم، بيشتر تفتيش نفرمود.


باز پرسيد: خبر كوفيان را بگوي.

عرضه داشتم: من الخبير سئلت (از شخص مطلع سؤال فرمودي) دلها با شما بوده و شمشيرها بر عليه شما مي باشد و قضا همه روزه از آسمان نازل است و خداوند آنچه خود خواهد مي كند.

فرمود: سخن به راستي گفتي كه سررشته امور به دست قدرت او است و كل يوم هو في شأن اگر قضا بر وفق مقصود رود بر نعماي الهي شكر واجب شود و اگر صورتي ديگر روي نمايد آن كس را كه پرهيزكاري و حق نيت و سريرت باشد از حد درنگذرد و از بليات پروا نكند.

گفتم: آري، خدايت پاس كند و حافظ و ناصر باشد، پس مسئله اي چند از مناسك و نذور پرسيدم جواب فرمود و خداحافظي كرده مركب خويش را براند، چون بگذشتم خيمه برافراشته ديدم گفتند عبدالله بن عمرو بن العاص راست، بدانجا رفته واقعه باز راندم.

گفت: چون شد كه تخلف از خدمت كردي؟ به خداي كه مملكت او را باشد و هيچكس بر او و ياران او ظفر نيابد.

اين سخن در قلب من موقعي عظيم يافت بر آن شدم كه ملتزم ركاب شوم، باري ابتلاي انبياء و شهادت آنها را متذكر شده فسخ عزيمت نموده به عسفان [2] رفتم.

پس از چند روزي كارواني از كوفه آمد بر اثر آنها شتافته بانگ برداشته احوال امام عليه السلام را پرسيدم؟

گفتند: الا قد قتل الحسين عليه السلام


من بازگشته و عبدالله بن عمرو بن العاص را لعن و نفرين نمودم.

مرحوم حاج فرهاد ميرزا در قمقام مي نويسد:

محمد بن طلحه شافعي در مطالب السؤل ملاقات فرزدق را در منزل شقوق [3] و سيد بن طاوس در لهوف آن را در منزل زباله [4] بدين نهج آورده اند

فرزدق به امام عليه السلام سلام كرد و دست آن حضرت را بوسيد، حضرت فرمودند:

ابافراس از كجا مي آئي؟

عرض كرد: از كوفه

حضرت فرمودند: از مردم كوفه چه خبر داري؟

عرضه داشت: مگر سخن به راستي مي بايد راند؟

فرمود: الصدق اريد (راست را قصد نمودم).

عرض كرد: مردمان را دل با شما است و تيغ ها بر نصرت بني اميه همي زنند و نصر و ظفر از جانب خداست، دينداران سخت ناياب و قضاي الهي همه روزه فرود همي آيد.

فرمود: آري، سخن به صدق گفتي، اين مردمان بندگان دينار و درهمند و دين را به بازيچه گرفته اند چندان كه امر زندگاني و معاش آنها بگذرد به زبان اظهار مسلماني نمايند و چون مقام امتحان شود كيش و آئين نابود انگارند.

عرض نمود: به كوفه چگونه روي كه پسر عم شما مسلم بن عقيل و يارانش را بكشتند؟

فرمود: او به رحمت و رضوان باري تعالي پيوست، آنچه حق او بود بگذاشت و آنچه بر ما است بجا است پس اين اشعار را بخواند:



فان تكن الدنيا تعد نفيسة

فدار ثواب الله اغلا و انبل






و ان تكن الابدان للموت انشأت

فقتل امرء بالسيف في الله افضل



و ان تكن الارزاق قسما مقدرا

فقلة حرص المرء في الكسب اجمل



و ان تكن الاموال للترك جمعها

فما بال متروك به المرء يبخل




پاورقي

[1] بکسر صاد مکاني است بين حنين و آنجا که نشانه‏هاي حرم را نصب کرده‏اند.

[2] به ضم عين و سکون سين گفته‏اند موضعي است بين جحفه و مکه و برخي ديگر گفته‏اند: جائي است بين مسجدين و در هشت فرسخي مکه مي‏باشد و بعضي ديگر گفته‏اند مکاني است که سي و شش ميل با مکه فاصله دارد.

[3] «جمع «شق» منزلي است در طريق مکه بعد از واقصه

[4] به ضم زاء مکاني است معروف در راه مکه بين واقصه و ثعلبيه قرار دارد