بازگشت

كساني كه حضرت امام حسين را از خروج مكه و رفتن به كوفه منع كرده اند


مؤلف گويد:


طبق آنچه ما تحقيق و بررسي كرده ايم آنانكه حضرت امام حسين عليه السلام را از خروج مكه و رفتن به كوفه منع كرده اند ده نفر بوده اند به اين شرح:

1- عبدالله بن مطيع:

ابومخنف مي گويد: در طريق سير و حركت به كوفه حضرت امام حسين عليه السلام به آبي از آبهاي عرب رسيدند كه عبدالله بن مطيع نيز آنجا فرود آمده بود چون چشمش به حضرت افتاد نزد آن جناب آمد و عرض كرد: پدر و مادرم فدايت اي پسر رسول خدا چه امري شما را به اينجا آورده؟

حضرت فرمودند: پس از مرگ معاويه اهل عراق برايم نامه نوشته و مرا به خودشان دعوت كرده و از من درخواست كردند كه براي براندازي حكومت غاصبانه و جائرانه بني اميه قيام كنم لذا به اين منظور از مدينه هجرت كرده و به مكه آمده و اكنون رهسپار كوفه مي باشم.

عبدالله بن مطيع عرض كرد: اي فرزند رسول خدا، شما را در حفظ حرمت رسول خدا و حرمت عرب به خدا سوگند مي دهم كه از اين رهگذر صرف نظر فرمائي، به خدا قسم اگر خواهان آنچه در دست بني اميه است باشي و بخواهي حكومت را از ايشان بگيري به طور قطع و حتم تو را خواهند كشت و وقتي تو را بكشند بعد از آن براي احدي ارزش و مكانتي باقي نمانده، احترام اسلام و حرمت قريش و عرب هتك مي گردد از اين رو تقاضاي من اين است كه به چنين عملي اقدام نفرموده و هرگز به كوفه وارد مشو و متعرض بني اميه نگرد.

2- جابر بن عبدالله انصاري:

از جمله اشخاصي كه سلطان دين و دنيا حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام را از رفتن به كوفه بازداشته جابر بن عبدالله انصاري است، وي از جمله صحابه كبار رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم است از خصائص وي مي توان اين معنا را ياد كرد كه خدمت پنج امام معصوم عليهم السلام رسيده و از ينابيع علوم هر يك فيض ها برده و هر


وقت محضر پر فيض امام همام حضرت امام محمد باقر سلام الله عليه مي رسيد آن حضرت از جا بر مي خواستند و در كمال احترام او را در صدر مجلس خود مي نشاندند بهر صورت حسين بن عصفور بحراني رحمة الله عليه از كتاب ثاقب المناقب روايت كرده است كه جابر چون از حركت موكب سعادت مآب حسين عليه السلام واقف شد خدمت آن جناب رسيد و با نهايت ادب عرضه داشت: فدايت شوم: انت ابن النبي و احد السبطين شما امروز در روي زمين پسر پيغمبر آخر الزماني و يكي از دو سبط خاتم رسولاني اميد نصيحتم با اخلاص بندگي مقبول درگاه گردد، قربانت گردم صلاح شما را در آن مي بينم كه با دشمنان مصالحه كني همانطوري كه برادرت امام حسن مجتبي عليه السلام با معاويه صلح كرد.

حضرت در جواب فرمودند: اي جابر آنچه تو مي بيني ظاهر است ولي از باطن امر اطلاع نداري، اي جابر بدان برادرم آنچه كرد به امر خدا نمود و من هر چه انجام مي دهم به فرمان خداي متعال مي باشد مي خواهي جد و پدر و برادرم را ببيني كه مشافهة به تو بگويند آنچه من مي كنم به فرمان حق است؟

فاشار الي السماء قد فتحت، ديدم درهاي آسمان گشوده شد، اول خاتم انبياء صلي الله عليه و آله و سلم و بعد حضرت علي مرتضي و بعد حضرت حسن مجتبي و سپس جناب جعفر و حمزه سيد الشهداء سلام الله عليهم از آسمان به زير آمدند، من از جا جستم واله و حيران گشتم، ديدم پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله نگاهي به صورت من كرد و فرمود:

اي جابر بتو نگفتم متعرض كارهاي پسرانم حسنين عليهماالسلام مشو كه هر چه مي كنند به امر الهي مي نمايند، مي خواهي جاي معاويه را ببيني و جاي پسرم حسن را ملاحظه كني، آيا مايلي جاي يزيد را با جاي حسين ببيني؟

پس ديدم پيامبر پاي مبارك به زمين زد و زمين شكافته شد تا به دريا رسيد و هفت درياي ديگر شكافته شد تا به جهنم رسيد در ميان جهنم چند نفر را پيش هم


ديدم آنها عبارت بودند از:

وليد بن مغيره و ابوجهل و معاويه و يزيد.

ايشان را با اعوان شياطين در يك زنجير كشيده و به بدترين عذاب ها شكنجه مي كردند.

بعد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: جابر، سر راست كن و تماشا كن.

جابر مي گويد سر بلند كردم، ديدم درهاي آسمان باز شد و درجات بهشت و حور و قصور و ولدان و غلمان نمودار شدند، پيامبر به امام حسين فرمود: ولدي الحقني (بيا به من ملحق شو) پس ديدم حجت خدا حضرت امام حسين عليه السلام به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ملحق شد به آسمان عروج كردند و داخل بهشت شدند و در اعلا عليين قرار گرفتند و سپس بعد از ساعتي پيامبر و امام حسين برگشتند پيامبر دست امام حسين را گرفته به من فرمود: يا جابر هذا ولدي معي هو هيهنا (اين پسر من است، نور چشم من بوده و با من و همراهم است. هر چه مي كند و آنچه مي فرمايد سر تسليم پيش گير و چون و چرا مكن)

جابر گويد: از آن وقت كه اين كرامت را از آن امام همام ديدم چشمم بي حس و بي نور شد و عرض كردم: فدايت شوم: هر چه گفته اند انجام بده و به هر جا كه خواسته اند تشريف ببر، پس حضرت را وداع كرد و آن جناب را نديد تا بعد از چهل روز ديگر كه خبر شهادت آن حضرت را شنيد.

3- عبدالله بن عمر:

از جمله كساني كه حضرت را از رفتن به كوفه بازداشتند عبدالله بن عمر بود، وي هر چه سعي كرد كه آن جناب به كوفه نرود دلائل و براهين اقامه نمود امام عليه السلام تمام را جواب فرمود، عاقبت الامر عبدالله بن عمر عرضه داشت: فدايت شوم حالا كه مي روي پس موضعي را كه رسول خدا مي بوسيد بگشا تا من نيز آنرا ببوسم و مرخص شوم، پس امام عليه السلام پيراهن بكنار زد سينه و دل مبارك گشود،


فرمود:

پيامبر خدا دل مرا بيشتر مي بوسيد، عبدالله بن عمر پيش رفت او هم سينه و دل و ناف حضرت را بوسيد.

4- عمر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام مخزومي مدني:

ابومخنف مي نويسد: عمر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام مي گويد:

اهل عراق به حضرت امام حسين نامه نوشته و در آن اظهار داشتند: اي پسر رسول خدا آماده سفر به عراق شو وقتي من از اين واقعه مطلع شدم خود را در مكه به آن حضرت رسانده و خدمتش مشرف گشته پس از سلام و حمد و ثناء عرضه داشتم: اي پسر عم جهت عرضه داشتن نكته اي محضر شما مشرف شده و مي خواهم به عنوان نصيحت آن را متذكر شوم اگر از من مي پذيريد عرضه دارم و در غير اين صورت از ذكرش زبان ببندم؟

حضرت فرمودند بگو، به خدا سوگند من گمان ندارم كه رأي تو ناپسند و عملت ناشايست باشد.

عمر بن عبدالرحمن مي گويد: محضر آن سرور عرض كردم: شنيده ام كه به عراق مي خواهيد سفر كنيد، مشفقانه و خالصانه محضرتان عرض مي كنم:

به شهري خواهيد رفت كه مردمانش بنده درهم و دينار بوده و بيم آن هست كه با شما به مقاتله برخيزند و همان كساني كه به شما وعده كمك و ياري داده اند شمشير به روي شما و اصحابتان مي كشند لذا تقاضا دارم از اين سفر صرفنظر فرمائيد.

حضرت فرمودند: اي پسر عم خدا به تو جزاء خير دهد، به خدا سوگند مي دانم كه تو فقط به منظور نصيحت آمده اي و سخنانت از روي تعقل و ادراك مي باشد و هرگاه من فعلي را انجام داده يا ترك نموده ام به رأي تو اخذ نموده ام چه آنكه تو نزد من صالح ترين فردي هستي براي مشورت و بهترين پند دهنده مي باشي....


5- عبدالله بن جعفر بن ابي طالب:

از كساني كه امام عليه السلام را از رفتن به كوفه منع نمودند جناب عبدالله بن جعفر بن ابيطالب بود.

ابومخنف در مقتل الحسين مي نويسد: حارث بن كعب والبي از علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب عليهم السلام برايم نقل نمود و گفت: هنگامي كه از مكه خارج شدم عبدالله بن جعفر بن ابيطالب نامه اي به حضرت امام حسين عليه السلام نوشت و آنرا با دو فرزندش عون و محمد به نزد آن جناب فرستاد، مضمون نامه اين بود: اما بعد: شما را بخدا سوگند مي دهم وقتي در اين نامه نگريستي از رفتن به عراق منصرف شو، مشفقانه و خالصانه محضر شما عرض مي كنم در اين سفر شما را هلاك نموده و اهل بيت گرامتان را مستأصل مي نمايند، اگر شما شهيد شويد، روشنائي زمين به تاريكي مبدل مي شود چه آنكه تو راهنماي هدايت شدگان و اميد اهل ايمان هستي، در حركت به عراق شتاب مفرما و من بدنبال نامه خود را به شما خواهم رساند.

6- يكي از اعمام لوذان كه از بني عكرمه محسوب مي شد:

ابومخنف در مقتل مي نويسد: اين شخص از حضرت امام حسين عليه السلام پرسيد: به كجا خواهيد رفت؟

حضرت مقصد خود را براي او بيان فرمودند.

عرض كرد: شما را به خدا سوگند مي دهم از اين قصد منصرف شويد، به خدا قسم وارد نمي شويد مگر بر نيزه ها و شمشيرها....

7- عبدالله بن عباس:

ابومخنف در مقتل الحسين عليه السلام مي نويسد: يكي از كساني كه حضرت را از كوفه رفتن منع مي نمود عبدالله بن عباس مي باشد و شرح اين ماجرا را مرحوم واعظ قزويني در رياض القدس چنين تقرير نموده:


چون سلطان شهيدان و سيد مظلومان عازم شد از مكه معظمه به جانب كوفه توجه فرمايد خبر رفتن و حركت حضرت در مكه منتشر شد چندين نفر حضرت را از رفتن ممانعت كرده و دلائل آوردند حضرت قبول نفرمود، از جمله عبدالله بن عباس بود كه سابقا باتفاق عبدالله بن عمر خدمت حضرت آمدند و خواستند حضرت را از مكه به مدينه برگردانند حضرت قبول ننمود تا آنكه بسمع عبدالله بن عباس رسيد كه پادشاه عالمين اراده نموده كه نه در مكه بماند و نه بمدينه مراجعت كند بلكه مصمم شده به عراق عرب رفته و به كوفه وارد شود لذا خدمت حضرت آمد و بعد از مراسم تحيت و سلام به خاك پاي مبارك عرضه داشت: تصدقت گردم:

شعر



فلك را سربلندي در پناهت

ستاره خاك روب بارگاهت



هزاران كام دل در دامنت باد

هزار اقبال در پيرامنت باد



دلت خالي مباد از شادماني

خزون باد از شمارش زندگاني



هر چند مثل تو خداوند گاري را مثل من ذره بي مقداري نصيحت كند و راهنمائي نمايد كمال قصور در ادراك دارد ولي قربانت، بيا از مكه بيرون مرو و از حرم جدت رسول خدا مفارقت منما كه پدر بزرگوارت امير عليه السلام ترك حرمين نمود و به عراقين توجه فرمود ديدي چه به او رسيد، اهل كوفه همان مردمانند كه با برادرت حسن مجتبي چه ها كردند، خيامش غارت كردند، زخم بر او زدند و به دست دشمن سپردند و جناب شما از ايشان در امان نباشيد و بر قولشان اعتماد نفرمائيد كه به سخن كوفي وثوقي نيست.

حضرت از براي سكوت ابن عباس فرمود: يابن عم، پسر عمم مسلم بن عقيل نامه ها به من نوشته و از بيعت هشتاد هزار مرد مرا خبردار كرده و خود اهل كوفه هم كتابت به من نوشته اند و التماس ها نموده اند كه بدان صوب توجه كنم و ايشان


را هدايت نمايم، اگر نروم عندالله چه جواب بگويم.

ابن عباس عرض كرد: آقاي من هنوز والي يزيد در كوفه بوده و بر مقر حكومت برقرار مي باشد و آن مملكت در دست دشمنان شما است، اگر كوفيان راست مي گويند حاكم خود را از شهر اخراج كنند و به تصرف مسلم بدهند آن وقت توجه شما بدان صوب، صواب است و اگر چنين نكنيد هر آينه شما با لشگر يزيد جنگ خواهيد نمود، شايد در آن واقعه نصرت و ظفر ظهور نيايد و شما بي كس و بي فريادرس بمانيد.

حضرت فرمود: من در اين كار انديشه كنم و فردا جواب باز دهم.

ابن عباس از خدمت حضرت مرخص شد، خامس آل عبا عليه السلام از براي رفتن به كوفه از قرآن مجيد تفأل زد و اين آيه آمد: كل نفس ذائقة الموت و انما توفون اجوركم يوم القيمة

حضرت فرمود: صدق الله و صدق رسوله، آن سخن جدم در خواب و آن صحيفه آسماني و اين هم فال قرآني همه مؤيد بر شهادت من است و مرا از آن چاره اي نيست.

چون روز ديگر عبدالله بن عباس خدمت حضرت مشرف شد عرض كرد قربانت درباره سفر به كوفه چه فكر كرده ايد؟

فرمود: پسر عم، عزيمت سفر عراق را تصميم نموده و بر قضاي رباني حكم دادم.

ابن عباس عرض كرد: فدايت شوم اگر البته ميل سفر داري توجه كن به ولايت يمن كه مملكت عريض و عرصه وسيع دارد و قبيله همدان كه در اين شهر هستند تمام شيعه پدر تواند و دوستدار و هوادار شما در آن نواحي بسيار است چون در آن ولايت قرار گيري اعيان خود را به ولايات و اطراف ممالك روان ساز تا خلايق را به بيعت تو دعوت كنند و لشگر فراهم نما آنگاه هر چه مدعا باشد بدان قيام نما.


حضرت فرمود: اي ابن عباس كما شفقت تو را درباره خود مي دانم و خلوص نيت تو را نسبت به خود مي شناسم اما عزيمت من به سوي كوفه مصمم گشته، به هيچ نوع فسخ آن صورت نمي بندد در اين سفر اسراري هست كه بايد به ظهور بيايد و من مي دانم كه مرا اين سفر در پيش است و از جد بزرگوار و از پدر عاليمقدار خود شنيده ام، چه كنم با فرمايشي كه پيغمبر فرموده اخرج الي العراق اي پسر عم ما علم بلايا و منايا مي دانيم، دفتر مبلغ عمرها در پيش ما است، خواهش دارم در اين باب ديگر مبالغه ننمائي و در فسخ اين عزيمت الحاح نكني كه به جائي نمي رسد، من در اين سفر بي اختيارم و زمام امور من در دست ديگري است.

شعر



بارها گفته ام و بار دگر مي گويم

كه من دل شده اين ره نه بخود مي پويم



من اگر خارم اگر گل چمن آرائي هست

بهماندست كه مي پروردم مي رويم



عبدالله بن عباس عرض كرد: فدايت شوم حالا كه عزم رفتن كرده و ترك اين سفر نخواهي نمود باري زنان و فرزندان را همراه مبر كه ايشان موجب پريشاني خيال و تفرقه حواس مي شوند.

حضرت فرمود: ابن عباس زنان را كجا بگذارم و به كه بسپارم هن ودايع رسول الله اينها امانات پيغمبرند بهتر آنكه با من باشند و هن ايضا لا تفارقني اين زنان و اين امانات پيغمبر نيز از من جدا نمي شوند.

8 و 9 - محمد واقدي و زرارة بن صالح:

در كتاب لهوف و قرب الاسناد به سندهاي معتبر روايت شده چون خامس آل عبا حضرت الحسين عليه السلام عزم را بر كوفه رفتن جزم فرمودند دو نفر از محبان كه از


كوفه آمده بودند به نامهاي: محمد واقدي و زرارة بن صالح سه روز قبل از حركت آن حضرت به آستان بوسي آمده و از ضعف همت و نامردي اهل كوفه بياناتي كردند كه اي قبله عالم و پناه جمله بني آدم كوفه رفتن صلاح نيست حضرت چون سخنان ايشان را استماع فرمود اشاره به آسمان كرد درهاي آن باز شد لشگر فرشتگان صف در صف به زمين آمدند آن قدر كه تمام عالم پر شد و عدد آنها را به جز خدا كسي ندانست همه چاكرانه در حضور امام ايستاده و منتظر فرمان و مترصد اشاره امام عالميان بودند

شعر



جملگي گفتند اينك چاكريم

بهر فرمان بردن شه حاضريم



آن دو تن چون اين كرامت را از آن جناب ديده و فرشتگان را با آن نحو مشاهده كردند هوش از سرشان پريد و محو قدرت آن حضرت شدند، سپس خامس آل عبا فرمودند:

لولا تقارب الاشياء و هبوط الاجر لقاتلتهم بهؤلاء يعني اگر اجل ما را مهلت و فرصت مي داد و هر آينه با اين افواج ملك با دشمنان خود قتال مي كردم و به هيچ مرد و نامردي از اهل كوفه احتياج نداشتم ولي چون بدان صوب توجه مي نمايم مي دانم اجلم رسيده لهذا با پاي خود به قبرستان خود مي روم و لكن اعلم علما ان هناك مصرعي و مصرع اصحابي لا ينجو منهم الا ولدي علي عليه السلام يعني از آن علم الهي كه من دارم مي دانم محل خوابگاه و افتادن من و اصحاب من آنجاست همه ما در آن سرزمين به خاك رفته و از ما كسي نجات نمي يابد مگر يك پسر من به نام علي كه او است بعد از من امام و پيشواي خلائق.

10- عمرو بن سعيد

از جمله كساني كه امام عليه السلام را از رفتن به كوفه بازداشت عمرو بن سعيد والي مدينه بود.


در ترجمه تاريخ اعثم كوفي است كه وقتي خبر خروج خامس آل عبا حضرت امام حسين عليه السلام از مكه معظمه به عمرو بن سعيد رسيد وي به منظور دولت خواهي يزيد عريضه اي محضر مبارك امام عليه السلام باين مضمون نوشت.

يابن رسول الله به من رسيده كه جناب شما عزم رفتن به سمت كوفه كرده ايد، من صلاح آن بزرگوار را در رفتن به آن ديار نمي دانم، بلكه اشاره به فسخ اين عزيمت مي نمايم زيرا بر جان شما خوف و هراس دارم لذا برادرم يحيي را با عريضه خدمت فرستادم كه باتفاق او به مدينه تشريف بياوريد و در مجاورت حرم جد خود باشيد و در وطن مألوف خويش اقامت نموده و از همه جهت آسوده خاطر باشيد، خود و كسان شما در امن و امان بوده علاوه بر آن بر و احسان و نيكوئي هاي فراوان درباره شما خواهد شد و الله علي ذلك شهيد و وكيل وراع و كفيل والسلام.

چون نامه او به حضرت رسيد در جواب نوشتند:

اما بعد: بدان اي والي كسي كه مردم را دعوت به سوي هدايت و اعمال صالحه مي كند خلافي از او ديده نمي شود، تو از باب خيرخواهي و مصلحت درباره من كوتاهي روا نداشتي وعده بر و احسان و نويد امن و امان دادي و مرا به بهترين شهرها خواندي اما بدان كه امان خداوند از هر اماني بهتر و خوشتر است و كسي كه از خدا نترسد در دنيا تقوي نورزد امان خدا با او نيست و من از براي تو و خودم رضاي الهي را مسئلت مي كنم كه جزاي خير در دنيا مرحمت كند والسلام.

مرحوم مفيد و برخي ديگر روايت كرده اند كه عمر برادر خود يحيي را با گروهي انبوه بر سر راه حضرت فرستاد كه از رفتن آن جناب به كوفه جلوگيري كنند و نگذارند حضرت از مكه بيرون رود، يحيي با جمعيت كثيري با حضرت مواجه شد و سر راه را بر آن جناب گرفت و اظهار كرد:

يا حسين انصرف، اين تذهب (اي حسين برگرد، كجا مي روي؟) حكم امير


است كه برگردي مگر كوفه صاحب ندارد، نمي گذاريم قدم از قدم برداري.

ابن نما رحمة الله عليه روايت كرده كه آن بي حيا محضر سلطان اقاليم با كمال بي شرمي عرضه داشت: اي حسين از خدا نمي ترسي با اين همه جمعيت حج نكرده از خانه خدا بيرون مي روي و عقائد مردم را فاسد مي كني، جائي كه تو اين عمل را انجام دهي و رو از خانه خدا برگرداني ديگران چه بايد بكنند چرا تفرقه در ميان امت مي اندازي؟!

حضرت اول با ملايمت فرمودند: لي عملي و لكم عملكم، انتم بريئون مما اعمل و انا بري ء مما تعملون يعني: من مي دانم با عمل خود و شما نيز مي دانيد با كردار خويش، هر كسي تكليفي دارد من از افعال شما بيزارم و شما نيز از اعمال من، يعني اي قوم چه خيال داريد مي خواهيد من در مكه بمانم تا شما به مراد خود برسيد و خون مرا ريخته و حرمت خانه خدا را از ميان برداريد، من بيست و پنج سفر به مكه آمده ام و به حج اسلام قيام نموده ام، اكنون در اين سفر ماندن خود را حرام مي دانم كسي را بر من بحثي نيست، اين بفرمود و رو به راه نهاد.

مرحوم مفيد در ارشاد مي فرمايد: سپاه يحيي چون مأمور بودند كه از رفتن حضرت به كوفه جلوگيري كنند از اينرو جلو مركب امام عليه السلام را گرفتند، ناگاه جوانان بني هاشم به غضب درآمده و شمشيرها كشيدند و نيزه ها را راست كردند و به يكبار بر آن قوم نابكار حمله آوردند، فتنه و آشوبي در آن بيابان برپا شد و صداي هياهو بلند گرديد و صداي شيون زنان و دختران به آسمان رسيد...

11- طرماح بن حكيم:

از جمله كساني كه امام عليه السلام را از رفتن به كوفه منع مي كرد طرماح بن حكيم بود و شرح آنرا مرحوم واعظ قزويني در رياض القدس اين طور مي نويسد:

در كتب معتبره اهل دين خصوصا در منتخب شيخ فخر الدين ديدم كه چون سلطان العاشقين و برهان الصادقين يعني حضرت حسين روحنا له الفداء متاع


جان بست و به عزم كوفه جانان روي آورد و قافله محنت زدگان و سلسله مصيبت ديدگان را از صغير و كبير، از غلام و امير با خود همراه كرد در بين راه طرماح بن حكيم به سالار شهداء برخورد، گفت: آذوقه براي عيال خود مي بردم آغروق [1] همايون و كوكبه سلطان بي چون نمودار شد دانستم پادشاه حجاز است، آهنگ سفر عراق را دارد خدمت حضرت آمدم عرض كردم مولا:



اي در پناه عدل تو آسوده وحش و طير

وي از كمال عقل تو در روح انس و جان



قربانت عزيمت كوفه داري؟

حضرت فرمود: آري.

طرماح عرض كرد: فدايت، تشريف مبر، تو را به ذات خدا گول قول اهل كوفه را مخور كه غدر و مكر دارند



وفا متاع شريفي است در ديار نكوئي

از اين متاع نشاني به شهر كوفه نباشد



و الله ان دخلتها لتقتلن و اني اخاف ان لا تصل اليها، به ذات ايزد يكتا اگر وارد كوفه شوي البته كشته خواهي شد و من مي ترسم هنوز به كوفه نرسيده كار تو را بسازند و عالمي را بي مولا نمايند.



دريغا گل بوستان ولايت

فرو ريزد از تند باد خزاني



دريغا جوانان شيرين تكلم

ببندند لبها ز شيرين زباني



قربان خاكپايت رعايا را در خلاصي شخص سلطان و حفظ جان پادشاه كوشش و سعي به قدر الامكان واجب است فانزل اجاء بيا در مأمن من كه نام او اجاء است، منزلگاهي است، محكم، كوهي است مستحكم مقابل سلمي كه ما طائفه در ميان اين دو مأمن ساكنيم، اي پسر پيغمبر ما را در آن مأمن تاكنون از دشمن آسيبي نرسيده و احدي از ما ذلت نديده، اگر لشگر سلم و طور در آن بيايند نتوانند


آزاري برسانند، فدايت شوم، قوم و قبيله ما تمام ياران و هوادارن تواند، جملگي در خدمت تو كمر بسته اند، هر چه قدر آنجا تشريف داشته باشي به امن و سلامت مي باشي.

زهي ماندنت بخت مرحبا گويد

حضرت از روي حسرت آهي كشيد و نگاهي به طرماح كرد و فرمود:

اي طرماح، چه مي گوئي، تني دارم بسته بند مشقت و دلي سوخته آتش عشق و محبت، مصلحت بيني در كار همچو مني از منهج صواب دور است، نكته دارم نهاني با دهان تو ولي، وقت تنگ است نمي يابم مجال فرصتي اما اين قدر بدان كه: ان بيني و بين القوم مواعدة اكره ان اخلفها، يعني ميان من و ميان اهل كوفه عهدي بسته شده و وعده داده شده دوست ندارد خلاف عهد و وعده از طرف من باشد، مي روم اگر كار بر وفق مراد است شكر مي كنم كه هميشه كارساز بوده و اگر نه جهد مي كنم تا بدرجه شهادت برسم.

فرد



آه ازين طالع برگشته كه هر روز مرا

ره بجائي بنمايد كه بلا بيشتر است



اين واقعه را شيخ فخر الدين طريحي در منازلي فيمابين مكه و مدينه ذكر مي نمايد و حال آنكه اجا و سلمي كه دو كوهند مقابل هم و قبيله طي ء در آنجا ساكنند در قرب كوفه مي باشند كه آذوقه از كوفه به آنها مي رسد چنانچه در تاريخ طبري و شيخ در معاني الاخبار و ديگران از ارباب آثار نقل مي كنند از امام چهارم زين العابدين عليه السلام كه چون شب عاشوراء پدرم اصحاب خود را موعظه فرمود و خيام را نزديك به هم متصل نمود اراد ان يختلي للعبادة خواست در خيمه خلوت برود و مشغول عبادت شود اذا برجل علي جمازة يقال له الطرماح در اين اثناء جمازه سواري از راه رسيد كه آن شخص را طرماح مي گفتند از شتر به زير آمد و زانو بست خدمت امام مشرف شد و حضرت را تكليف به بردن و به مأمن خود


رساندن نمود.


پاورقي

[1] يعني بار و بنه.