بازگشت

واقعه دو طفلان مسلم به نقل مرحوم صدوق


قبلا گفتيم واقعه دو طفلان صغير جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه را به دو نحو نقل كرده اند:

الف: نقلي است از مرحوم شيخ صدوق در كتاب امالي

ب: نقلي است از مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء كه مشهور بين اهل تاريخ و ارباب مقاتل همين است و ما هر دو نقل را در اينجا آورده و به ذكر آنها از خداوند متعال طلب اجر و ثواب مي نمائيم:

اما نقل مرحوم صدوق:

مرحوم محدث قمي در كتاب منتهي الآمال آن را چنين بيان مي كند:

شيخ صدوق بسند خود روايت كرده از يكي از شيوخ اهل كوفه كه گفت:

چون امام حسين عليه السلام به درجه رفيعه شهادت رسيد از لشگرگاه آن حضرت دو طفل كوچك از جناب مسلم بن عقيل اسير كرده شدند و ايشان را نزد ابن زياد آوردند آن ملعون زندانبان را طلبيد و امر كرد كه اين دو طفل را در زندان كن و بر ايشان تنگ بگير و غذاي لذيذ و آب سرد به ايشان مده آن مرد نيز چنين كرده و آن كودكان در تنگ ناي زندان بسر مي بردند و روزها روزه مي داشتند چون شب


مي شد دو قرص جوين با كوزه آبي براي ايشان پيرمرد زندانبان مي آورد و با آن افطار مي كردند تا مدت يكسال حبس ايشان بطول انجاميد، پس از اين مدت طويل يكي از آن دو برادر با ديگري گفت:

اي برادر مدت حبس ما به طول انجاميد و نزديك شد كه عمر ما فاني و بدنهاي ما پوسيده شود، پس هرگاه اين پيرمرد زندانبان بيايد حال خود را براي او نقل كنيم و نسبت خود را با پيغمبر صلي الله عليه و آله براي او بگوئيم شايد بر ما توسعه دهد.

پس گاهي كه شب داخل شد آن پيرمرد به حسب عادت هر شب آب و نان آن كودكان را آورد برادر كوچك او را فرمود:

اي شيخ: محمد صلي الله عليه و آله و سلم را مي شناسي؟

گفت: بلي، چگونه نشناسم و حال آنكه آنجناب پيغمبر من است.

گفت: جعفر بن ابيطالب را مي شناسي؟

گفت: بلي، جعفر همان كسي است كه حق تعالي دو بال به او عطا خواهد كرد كه در بهشت با ملائكه طيران كند.

آن طفل فرمود: علي بن ابيطالب را مي شناسي؟

گفت: چگونه نشناسم، او پسر عم و برادر پيغمبر من است.

آن گاه فرمود: اي شيخ ما از عترت پيغمبر تو مي باشيم، ما دو طفل مسلم بن عقيليم، اينك در دست تو گرفتاريم، اينقدر سختي بر ما روا مدار و پاس حرمت نبوي را در حق ما نگه دار.

آن شيخ چون اين سخنان را بشنيد بر روي پاهاي ايشان افتاد و مي بوسيد و مي گفت:

جان من فداي جان شما، اي عترت محمد مصطفي، اين در زندانست گشاده بر روي شما به هر جا كه خواهيد تشريف ببريد، پس چون تاريكي شب دنيا را فراگرفت آن پيرمرد آن دو قرص جوين را با كوزه آب به ايشان داد و ايشان را ببرد تا


سر راه و گفت اي نور ديدگان شما را دشمن بسيار است از دشمنان ايمن مباشيد، پس شب را سير كنيد و روز پنهان شويد تا آنكه حق تعالي براي شما فرجي كرامت فرمايد.

پس آن دو كودك نورس در آن تاريكي شب راه مي پيمودند تا گاهي كه به منزل پيره زني رسيدند پيره زن را ديدند نزد در ايستاده از كثرت خستگي ديدار او را غنيمت شمرده نزديك او شتابيدند و فرمودند: اي زن ما دو طفل صغير و غريبيم و راه بجائي نمي بريم چه شود بر ما منت نهي و ما را در اين تاريكي شب در منزل خود پناه دهي، چون صبح شود از منزلت بيرون شويم و به طريق خود رويم.

پيره زن گفت: اي دو نور ديدگان شما كيستيد كه من بوي عطري از شما مي شنوم كه پاكيزه تر از آن بوئي به مشامم نرسيده؟

گفتند: ما از عترت پيغمبر تو مي باشيم كه از زندان ابن زياد گريخته ايم.

آن زن گفت: اي نور ديدگان من مرا دامادي است فاسق و خبيث كه در واقعه كربلاء حضور داشته مي ترسم امشب به خانه من آيد و شما را در اينجا ببيند و به شما آسيبي رساند.

گفتند: شب است و تاريك است و اميد مي رود كه آن مرد امشب اينجا نيايد، ما هم بامداد از اينجا بيرون مي شويم.

پس زن ايشان را به خانه آورد و طعامي براي ايشان حاضر نمود، كودكان طعام تناول كردند در بستر خواب بخفتند.

و موافق روايت ديگر گفتند: ما را به طعام حاجتي نيست، از براي ما جانمازي حاضر كن كه قضاي فوائت خويش كنيم، پس لختي نماز بگذاشتند و بعد از فراغ به خواب گاه خويش آرميدند طفل كوچك برادر بزرگ را گفت: اي برادر چنين اميد مي رود كه امشب شب راحت و ايمني ما باشد بيا دست بگردن هم كنيم و استشمام رائحه يكديگر نمائيم پيش از آنكه مرگ ما بين ما جدائي افكند، پس


دست بگردن هم در آوردند و بخفتند، چون پاسي گذشت از قضا داماد آن عجوزه نيز به جانب منزل آن عجوز آمد و در خانه را كوبيد.

زن گفت: كيست؟

آن خبيث گفت: منم.

زن پرسيد: تا اين ساعت كجا بودي؟

گفت: در باز كن كه نزديك است از خستگي هلاك شوم.

پرسيد: مگر تو را چه روي داده؟

گفت: دو طفل كوچك از زندان عبيدالله فرار كرده اند و منادي امير ندا كرد كه هر كس سر يك تن از آن دو طفل را بياورد هزار درهم جايزه بگيرد و اگر هر دو تن را بكشد دو هزار درهم عطاي او باشد و من به طمع جايزه تا بحال اراضي كوفه را مي گرديدم و بجز تعب و خستگي اثري از آن دو كودك نديدم زن او را پند داد كه اي مرد از اين خيال بگذر و بپرهيز از آنكه پيغمبر خصم تو باشد.

نصائح آن پيرزن در قلب آن ملعون مانند آب در پرويزن [1] مي نمود، بلكه از اين كلمات برآشفت گفت: تو حمايت از آن دو طفل مي نمائي، شايد نزد تو خبري باشد، برخيز برويم نزد امير همانا امير تو را خواسته.

عجوز مسكين گفت: امير را با من چه كار است و حال آنكه من پيرزني هستم در اين بيابان بسر مي برم.

مرد گفت: در را باز كن تا داخل شوم و في الجمله استراحتي كنم تا صبح شود به طلب كودكان برآيم.

پس آن زن در را باز كرد و قدري طعام و شراب براي او حاضر كرد، چون مرد از كار خوردن بپرداخت به بستر خواب رفت، يك وقت از شب نفير خواب آن دو طفل را در ميان خانه بشنيد و مثل شتر مست برآشفت و مانند گاو بانگ مي كرد و


در تاريكي شب به جهت پيدا كردن آن دو طفل دست بر ديوار و زمين مي ماليد تا گاهي كه دست نحسش به پهلوي طفل صغير رسيد، آن كودك مظلوم گفت:

اين كيست؟

گفت: من صاحب منزلم، شما كيستيد؟

پس آن كودك برادر بزرگ تر را بيدار كرد كه برخيز اي حبيب من ما از آنچه مي ترسيديم در همان واقع شديم، پس گفتند: اي شيخ اگر ما راست گوئيم كه كيستيم در امانيم؟

گفت: بلي

گفتند: در امان خدا و پيغمبر؟

گفت: بلي

گفتند: خدا و رسول شاهد و وكيل است براي امان؟

گفت: بلي

بعد از آنكه امان مغلظ از او گرفتند: اي شيخ ما از عترت پيغمبر تو محمد مي باشيم كه از زندان عبيدالله فرار كرده ايم.

گفت: از مرگ فرار كرده ايد و بگير مرگ افتاده ايد، حمد خداي را كه مرا بر شما ظفر داد، پس آن ملعون بي رحم در همان شب دو كتف ايشان را محكم ببست و آن كودكان مظلوم به همان حالت آن شب را به صبح آوردند همين كه شب به پايان رسيد آن ملعون غلام خود را فرمان داد كه آن دو طفل را ببرد در كنار نهر فرات و گردن بزند، غلام حسب الامر مولاي خويش ايشان را برد بنزد فرات چون مطلع شد كه ايشان از عترت پيغمبر مي باشند اقدام در قتل ايشان ننمود و خود را در فرات افكند و از طرف ديگر بيرون رفت آن مرد اين امر را به فرزند خويش ارجاع نمود آن جوان نيز مخالفت حرف پدر كرده و طريق غلام را پيش داشت، آن مرد كه چنين ديد شمشير بركشيد بجهت كشتن آن دو مظلوم بنزد ايشان شد كودكان


مسلم كه شمشير كشيده ديدند اشگ از چشمشان جاري گشت و گفتند:

اي شيخ دست ما را بگير و ببر بازار و ما را بفروش و به قيمت ما انتفاع ببر و ما را مكش كه پيغمبر دشمن تو باشد.

گفت: چاره اي نيست جز آنكه شما را بكشم و سر شما را براي عبيدالله ببرم و دو هزار درهم جايزه بگيرم.

گفتند: اي شيخ قرابت و خويشي ما را با پيغبمر خدا ملاحظه فرما.

گفت: شما را با آن حضرت قرابتي نيست.

گفتند: پس ما را زنده بنزد ابن زياد ببر تا هر چه خواهد در حق ما حكم كند.

گفت: من بايد به ريختن خون شما در نزد او تقرب جويم.

گفتند: پس بر صغر سن و كودكي ما رحم كن.

گفت: خدا در دل من رحم قرار نداده.

گفتند: الحال كه چنين است و لابد ما را مي كشي پس ما را مهلت بده كه چند ركعت نماز كنيم.

گفت: هر چه خواهيد نماز كنيد اگر شما را نفع بخشد.

پس كودكان مسلم چهار ركعت نماز گذاردند پس از آن سر به جانب آسمان بلند نمودند و با حقتعالي عرض كردند: يا حي، يا حليم، يا احكم الحاكمين احكم بيننا و بينه بالحق.

آن گاه آن ظالم شمشير به جانب برادر بزرگ كشيد و آن كودك مظلوم را گردن زد و سر او را در توبره نهاد طفل كوچك كه چنين ديد خود را در خون برادر افكنده و مي گفت:

به خون برادر خويش خضاب مي كنم تا باين حال رسول خدا را ملاقات كنم.

آن ملعون گفت: الحال تو را نيز به برادرت ملحق مي سازم، پس آن كودك مظلوم را نيز گردن زد و سر از تنش برداشت و در توبره گذاشت و بدن هر دو را به


آب افكند و سرهاي مبارك ايشان را براي ابن زياد برد و چون به دارالاماره رسيد و سرها را نزد عبيدالله بن زياد نهاد، آن ملعون بالاي كرسي نشسته بود قضيبي بر دست داشت چون نگاهش به آن سرهاي مانند قمر افتاد بي اختيار سه دفعه از جاي خود برخاست و نشست و آن گاه قاتل ايشان را خطاب كرد كه:

واي بر تو در كجا ايشان را يافتي؟

گفت: در خانه پيرزني از ما ايشان مهمان بودند.

ابن زياد را اين مطلب ناگوار آمد، گفت:

حق ضيافت ايشان را مراعات نكردي؟

گفت: بلي مراعات ايشان نكردم.

گفت: وقتي كه مي خواستي ايشان را بكشي با تو چه گفتند؟

آن ملعون يك، يك سخنان آن كودكان را براي ابن زياد نقل كرد تا آنكه گفت آخر كلام ايشان اين بود كه مهلت خواستند نماز خواندند، پس از نماز دست نياز بدرگاه الهي برداشتند و گفتند:

يا حي يا حليم، يا احكم الحاكمين احكم بيننا و بينه بالحق

عبيدالله گفت: كه احكم الحاكمين حكم كرد، كيست كه برخيزد و اين فاسق را به درك فرستد؟

مردي از اهل شام گفت: اي امير اين كار را بمن حواله كن.

عبيدالله گفت: اين فاسق را ببر در همان مكاني كه اين كودكان در آنجا كشته شده اند گردن بزن و بگذار كه خون نحس او به خون ايشان مخلوط شود و سرش را زود نزد من بياور.

آن مرد نيز چنين كرده و سر آن ملعون را بر نيزه زده بجانب عبيدالله كوچ مي داد، كودكان كوفه سر آن ملعون را هدف تير و سنان خويش كرده و مي گفتند اين سر قاتل ذريه پيغمبر صلي الله عليه و آله است.


مؤلف گويد: نقل مرحوم صدوق با آنچه در تاريخ ثبت و ضبط شده سازش ندارد زيرا مورخين گفته اند بعد از شهادت سيد الشهداء سلام الله عليه ابن زياد به شام رفت و از ندماء يزيد پليد گشت و بطور قطع بمدمت يكسال در كوفه نمانده لذا به نظر ما به نقل مرحوم صدوق نمي توان اعتماد نمود.


پاورقي

[1] پرويزن يعني غربال.