بازگشت

شهادت هاني بن عروه به دست اراذل و اوباش عبيدالله بن زياد ملعون


بعد از آنكه جناب مسلم بن عقيل را شهيد كرده و بدن مباركش را از بام دارالاماره به كوچه انداخته و سرش را نزد ابن زياد نابكار آوردند آن ناپاك در صدد كارسازي جناب هاني بن عروه برآمد و كمر قتل او را بست، به روايت مرحوم شيخ مفيد در ارشاد محمد بن اشعث از جابر خاست و در مقابل ابن زياد تعظيم كرد و گفت:

اي امير مقام و مرتبه هاني و مكانت او بين اشراف و اعيان كوفه معلوم و واضح است، وي مرد بزرگي است و صاحب ايل و قبيله و عشيره زيادي مي باشد و همه واقفند كه من او را به حضور تو آورده ام و او در پناه من حاضر شد به قصر درالاماره بيايد لذا تمنا دارم كه او را به من ببخشي و نگذاري كه قبيله اش با من دشمن شوند.

ابن زياد وعده داد كه وي را خواهم بخشيد ولي بعدا رأي او عوض شد و فرمان داد تا هاني را از حبس آوردند، گفت: او را به چهار سوق بازار برده و گردن بزنيد تا او و اهل كوفه بدانند من از ايل و قبيله او هراسي ندارم.

جلاد آن پيرمرد روشن ضمير را از زندان بيرون آورد و بطرف ميدان گوسفند فروشان برد، هاني به فراست دريافت كه او را به كجا مي برند و چه قصدي دارند لذا پيوسته فرياد مي كرد و از اهل شهر كمك مي جست و مي گفت: و امذ


حجاه و لا مذحج اليوم (اي طائفه مذحج كجائيد مگر يك مذحجي در اين شهر امروز نيست به فرياد من برسد) و آن قدر فرياد كرد و اقوم خود را خواند ولي كسي به فريادش نرسيد از روي حميت و غيرت قوت كرد بند را از بازوهاي خود همچون تار عنكبوت گسيخت مانند شير از بند جسته مي غريد و فرياد مي زد اي بي همت مردم كارد يا شمشير و يا عصائي به من برسانيد تا اين ناپاكان را به سزاي اعمالشان برسانم، اراذل و اوباش ها كه اسلحه داشتند بر او هجوم آورده و دوباره دستگيرش كردند، بازوانش را محكم بسته و در بازار نشاندند، ابن زياد غلام زشت رو و بد منظري داشت به نام رشيد كه برخي از اهل ذوق در وصفش گفته اند:



چو ديو دوزخي عفريت روئي

چه زاغ گلخني بيهوده گوئي



دهانش را كسي ناديده بر هم

لبش از زشت گوئي نافراهم



رشيد شمشير كشيد گفت: اي هاني گردنت را بكش و راست نگهدار مي خواهم با اين تيغ بزنم.

هاني گفت: آنقدر سخي نيستم كه در كشتن خود كمك كنم.

آن غلام بد سيرت و زشت كردار ضربتي زد ولي كارگر نشد، هاني رو به درگاه قاضي الحاجات نمود و عرض كرد الي الله المعاد، اللهم الي رحمتك و رضوانك.

شعر



خدايا حال زارم را تو داني

كه هاني شد فداي ميهماني



ببر روح مرا بر رحمت خويش

كه از مردن ندارم هيچ تشويش



اميدم بود چندي چشم اميد

گشايم بر جمال شكل توحيد



كمر بندم بجا، آرم وفا را

كنم ياري عزيز مصطفي را



دريغا ز آرزويش زار مردم

بمردم آرزو در خاك بردم



كه آه اي بخت نافرمان چه كردي

به دردم مي كشي درمان چه كردي



من و راه عدم كانجام كس نيست

ره من تا عدم جز يك نفس نيست






دريغا روز عمرم را شب آمد

به تلخي جان شيرين بر لب آمد



پس آن غلام ناپاك ضربتي ديگر بر گردن آن پيرمرد مظلوم زد و وي را به مسلم ملحق نمود و سرش را بريد و نزد ابن زياد برد و بدنش را با بدن مسلم ريسمان به پا بستند و در ميان كوچه ها و محله ها مي كشيدند صاحب روضة الصفا و ابن شهرآشوب و برخي ديگر نوشته اند كه آن اراذل و اوباش جسد مبارك مسلم و هاني را وارونه يعني از پا به قناره آويختند.

مرحوم طريحي در منتخب مي نويسد: شاعر چه نيكو در وصف ايشان گفته است:



و ان كنت لا تدرين ما الموت فانظري

الي هاني في السوق و ابن عقيل



اگر نمي داني مرگ چيست، نظر كن به كشته شدن هاني و شهادت مسلم بن عقيل و اين كه چگونه به بازارها آنها را كشيدند.

بهر صورت جلادان لباس هاني را غارت كرده و شمشير و زره جناب مسلم را هم محمد بن اشعث ناپاك برد با آنكه مسلم وصيت كرده بود عمر سعد زره اش را بفروشد و قرضش را اداء كند ولي در عين حال ابن اشعث گفت لباس و اساس حق قاتل است و اين اشعار را خواند:



اتركت مسلم لا نقاتل دونه

حذر المنية ان تكون صريعا



و قتلت و افد آل محمد

و سلبت اسيافا لهم و دروعا



لو كنت من اسد عرفت مكانه

و رجوت احمد في المعاد شفيعا



يعني: اگر من با مسلم نبرد نمي كردم چه كسي قدرت داشت او را دستگير كند، من كشتم رسول آل محمد صلي الله عليه و آله را و زره او را كندم و شمشيرش را برداشتم، به پسر سعد چه كه زره او را بردارد.

به نوشته ابي مخنف قبيله هاني وقتي اين ذلت را مشاهده كردند همديگر را ملامت كرده اجتماع نمودند بر مركب ها سوار شده رو به بازار آوردند با فراشان و


اراذل ابن زياد منازعه كرده و جسد مسلم و هاني را جبرا و قهرا گرفتند و بردند و غسل داده و كفن نموده و به خاك سپردند.

مؤلف گويد:

خروج جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه روز سه شنبه هشتم ذي الحجه بود كه در همان زمان حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام از مكه خارج و به جانب عراق رو آوردند و روز چهارشنبه نهم ذي الحجه سنه شصت هجري حضرت مسلم به درجه رفيعه شهادت رسيد.

مرحوم شاهزاده فرهاد ميرزا در قمقام مي گويد:

چون مسلم و هاني شهادت يافتند سر آنها را به جانب يزيد فرستاده و بدن شريف مسلم را به دار آويخت و اين نخستين سري از هاشميان بود كه به دمشق فرستادند و نيز اول جثه اي بود از بني هاشم كه بر دار نمودند.