بازگشت

شهادت مسلم بن عقيل


بعد ابن زياد فرياد زد: جلاد بيا كه وصيت مسلم تمام شد، او را بر بالاي بام قصر ببر و گردنش را بزن دوست و دشمن را لرزه بر اعضاء و رعشه بر اندام افتاد جناب مسلم سلام الله عليه فرمود:

اي ابن زياد اگر با من خويشي مي داشتي البته مرا نمي كشتي.

در ترجمه تاريخ اعثم كوفي است كه حضرت فرمود: اي ابن زياد اگر پسر پدرت مي بودي البته حرامزاده نبوده و من را نمي كشتي چون پسر كسي هستي كه پدرش معلوم نيست لهذا حكم به قتل بيگناه مي دهي ولي من مي دانم پدر پدرت كيست و از سندي پسر سندي چه توقع؟!

ابن زياد بيشتر در غضب شد گفت: در كشتن وي تعجيل كنيد.

ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي نويسد: ابن زياد آواز داد كه از اهل مجلس من كيست كه مسلم را بر بام كوشك برآورد و سرش را از تن جدا كند؟

پسر بكر بن حمران گفت: يا امير اين كار منست كه امروز پدر مرا كشته است و در تاريخ الفتوح آمده كه عبيدالله مردي را از اهل شام كه مسلم او را در اثناء محاربه زخمي بر سر زده بود بخواند و به وي گفت كه مسلم را بگيرد و بر بام كوشك ببرد بدست خويشتن گردن او بزند و كينه خويش از او باز خواهد

مرحوم محدث قمي در منتهي الآمال مي نويسد: ابن زياد بكر بن حمران را طلبيد و اين ملعون را مسلم ضربتي بر سرش زده بود پس او را امر كرد كه مسلم را


ببر ببام قصر و او را گردن بزن.

بهر صورت قاتل آن حضرت هر خبيث و ناپاكي بود وقتي از ابن زياد فرمان قتل آن بزرگوار را يافت حضرتش را ببام قصر برد در حالي كه آن جناب تكبير مي گفت و استغفار مي نمود و صلوات بر رسول خدا و آلش مي فرستاد و در ضمن از اهل كوفه به خدا شكوه مي كرد و در درگاهش عرضه مي داشت: الهي حكم كن ميان اين قوم و ما كه ما را فريب دادند و بعد تكذيبمان نمودند.

ملا حسين كاشفي در روضة مي نويسد: چون مسلم به بالاي بام قصر رسيد رو بجانب مكه كرد و گفت: السلام عليك يابن رسول الله آيا از حال مسلم بن عقيل هيچ خبر داري و بيتي چند فرمود كه ترجمه اش به فارسي اين است:



اي باد صبا ز روي ياري

سوي حرم خدا گذر كن



شهزاده حسين را چو بيني

بنشين حديث مختصر كن



هر بد كه ز كوفيان بديدي

فرزند رسول را خبر كن



برگوي كه مسلم ستم كش

شد كشته تو چاره ي دگر كن



مغرور مشو به قول كوفي

وز فتنه شاميان حذر كن



ديگري زبانحال آن حضرت را در آن هنگام چنين به نظم در آورده:



توئي آگه ز حال زار غريبان

كه نيست جز غم و اندوه و ناله يار غريبان



به شهر كوفه فتادم غريب نيست كس آگه

بروزگار كه چون است روزگار غريبان



نه قاصدي به جز از آه صبحدم كه فرستم

سوي وطن كه بدانند حال زار غريبان



ندانم آنكه كنم رو كجا غمم بكه گويم

دريده چرخ بسي پرده ز اعتبار عزيزان






صبا برو بسوي مكه عرضه ده به حسينم

كه اي شهنشه ايجاد شهريار غريبان



مكن به كوفه تو زنهار رو كه از پس كشتن

به خاك كس نكند دفن جسم زار غريبان



هزار حيف نديدم رخ تو در دم آخر

كه من غريبم و بودي تو غمگسار غريبان



در مقتل ابي مخنف آمده كه مسلم از جلاد تمنا كرد تا دو گانه اي بجا آورد بعد او را بكشد آن قسي القلب گفت مأذون نيستم، مسلم باز گريه بر او مستولي شد.

مرحوم مفيد در ارشاد مي فرمايد: ابن زياد گفت: كو آن كسي كه مسلم بر سر او ضربت زده، في الحال بكر بن حمران حاضر شد.

ابن زياد گفت: مسلم را ببر به بام و گردنش را بزن، آن ناپاك جناب مسلم را به بام برد و سرش را بريد و جسدش را از بام قصر به زير انداخت، سر را برداشت و به حضور ابن زياد برد اما مي ترسيد و بدنش مي لرزيد.

مرحوم سيد در لهوف مي نويسد: ابن زياد گفت: ما شأنك يعني چرا اين گونه ترسان و هراساني گفت اي امير در آن ساعت كه خواستم سر مسلم را جدا كنم مرد سياه پوش و غضبناكي را ديدم كه در پيش رو ايستاده، انگشت به دندان گرفته چنان ترسيدم كه هرگز چنين نترسيده بودم.

ابن زياد گفت: هيچ خبر نبوده خيال تو را برداشته كه به وحشت افتادي.

مسعودي در مروج الذهب مي نويسد: چون بكر بن حمران از بالاي قصر به حضور ابن زياد آمد، ابن زياد پرسيد: كشتي؟

گفت: بلي.

پرسيد: چون او را به بام بردي چه مي گفت؟ آيا التماس نكرد؟

گفت: نه بلكه تكبير مي گفت و تسبيح مي كرد و استغفار مي نمود چون پيش


رفتم كه او را گردن بزنم از سوز دل مي گفت: خدايا ميان ما و اين قوم حكم كن كه ما را گول زده و خوارمان كردند.

اي امير مسلم در مناجات بود كه ضربتي بگردنش زدم كارگر نشد.

مسلم گفت: بس نيست؟

گفتم: نه، ضربت ديگر زدم كارش را ساختم و سرش را از بدن جدا كردم.