بازگشت

زبان حال جناب مسلم در خانه طوعه






ز مژگان سيل آتشناك مي ريخت

جگر مي خورد، خون بر خاك مي ريخت



همي گفت آن كه روزم را شب آمد

به تلخي جان شيرين بر لب آمد



كه آه اي بخت نافرمان چه كردي

بدردم مي كشي، درمان چه كردي



دريغا از جمال شاه بطحا

حسين نو باوه بستان زهراء



جدا ماندم به غربت از وصالش

يقين ديگر نمي بينم جمالش



غمي دارم كه پاياني ندارد

تني كز بي دلي جاني ندارد



به مسكيني جبين بر خاك ماليد

ز دل پيش خداي پاك ناليد



كه اي در هر دلي داننده راز

به بخشايش درت بر بندگان باز



جز اين در دل نباشد آرزويم

كه بينم چهره ابن عمويم



به سر انبياء در پرده غيب

به وحي انبياء در حرف لاريب



به نور مخلصان در رو سفيدي

به صبر مقبلان در نااميدي






بدان اشكي كه شويد نامه پاك

بدان حسرت كه گردد همره خاك



به آهي كز سر شوري برآيد

به خاري كز سر كوري برآيد



به مهر اندود دلهاي كريمان

به گردآلود سرهاي يتيمان



به شبهاي سياه تنگدستان

به دلهاي سفيد حق پرستان



بر آور آرزوئي را كه دارم

در آن ساعت كه جان را مي سپارم



ببينم روي فرزند پيمبر

فشانم زير پاي شاه خودسر



بهر صورت جناب حضرت مسلم سلام الله عليه تا صبح روز عرفه يعني نهم ماه ذيحجه به راز و نياز و گريه و زاري مشغول بود و پس از طلوع فجر و به انتها رسيدن شب آخر عمر مبارك آن حضرت نسيم حزن بر تمام عالم وزيد و صبح صادق در اين سوگ عظمي و ماتم كبري گريبان دريد طوعه برخاست آب وضوء آورد تا آن مظلوم غريب وضوء بگيرد و نماز دوگانه يگانه پسند بجا آورد آن زن صالحه و مؤمنه پيش آمد و سلام كرد ديد حضرت مسلم در گوشه اي از حجره سر به زانوي غم گذاشته، عرضه داشت مي دانم شب را نخوابيده ايد چون هر وقت از شب كه بيدار شدم و گوش دادم صداي گريه و زاري شما را مي شنيدم.

مسلم فرمود: اول شب به خواب رفتم در خواب حضرت مولي الموحدين اميرالمؤمنين علي عليه السلام را ديدم كه به من فرمودند: الوحا، الوحا، العجل العجل يعني زود بيا، در آمدن عجله كن اي مادر يقينا امروز، روز آخر عمر من است:




صد شكر كه عمر من سر آمد

پيك اجلم ز در در آمد



آسوده شدم ز درد غربت

كم مي كنم از حضور زحمت



پسر طوعه يعني بلال از خواب مرگ برخاست از خانه بيرون رفت، صبر كرد تا ابن زياد جائر بر تخت بيدادگري و بساط ستمگري نشست و اركان و اعيان هر يك آمده و بر جاهاي خود قرار گرفتند، سپس خود را ببارگاه رساند و آن وقتي بود كه ابن زياد به حصين بن نمير تميمي سفارش مي كرد كه الآن جارچي در شهر بفرست و بگو جار زند كه هر كس از مسلم خبري بياورد ده هزار درهم به او مي دهم و هر كه او را پنهان كند خانه اش را ويران ساخته و صاحب خانه را به قتل مي رسانم.

پسر طوعه كه اين را شنيد بر خود بيمناك شد و نويد زر و دينار او را از سوگند و عهدي كه با مادر بسته بود منصرف كرد لذا به روايت مرحوم شيخ مفيد در ارشاد حكايت را به عبدالرحمن بن محمد اشعث گفت و اظهار كرد كه مسلم در خانه ما است.

عبدالرحمن هم به نزد پدرش محمد اشعث كه در حضور ابن زياد نشسته بود رفت زير گوشي حكايت مسلم را به پدر گفت.

عبيدالله بن زياد از فراست فهميد كه چه مي گويد، با چوبدستي خود اشاره كرد كه برخيز و برو همين ساعت بگير و بياور، ابن زياد اقوام و عشاير او را با وي همراه كرد و چون آن ناپاك مي دانست كه قبائل عرب ننگ دارند از اينكه مسلم در ميان ايشان گرفتار شود از اينرو از هر قبيله قومي را به كمك پشت سر هم فرستاد بعد از او محمد اشعث كندي و عبدالله سلمي را با هفتاد نفر از قبيله قيس فرستاد و به گفته هروي سپس عمرو بن حريث را با سيصد نفر روانه كرد و بهمين نحو سواره و پياده بطرف خانه طوعه روانه شدند به حدي كه تعداد آنها را تا هزار و پانصد نفر نوشته اند و به روايت ابي مخنف ابن زياد دستور داد طوقي از طلا


بگردن بلال انداخته و تاجي از زر بر سرش گذارده و او را بر اسبي مرصع سوار كرده و در پيشاپيش سپاه بطرف خانه طوعه مي آمد تا به آستانه خانه رسيد آن زن پاك سرشت صداي مردان و شيهه اسبان را كه شنيد دويد خدمت حضرت مسلم و وي را از غوغا و آشوبي كه برپا شده بود مطلع ساخت.

مسلم فرمود: ما طلب القوم غيري اي مادر سراسيمه و مضطرب مباش، اين قوم به طلب من آمده و مقصودشان فقط من هستم و سپس به خود خطاب كرد و فرمود:

يا نفس تهيي ء للموت فانه خاتمة بني آدم (اي مسلم آماده مرگ شو كه عاقبت هر زنده اي مردن و مآل هر آينده اي رفتن است).

شعر



روز گذشت و شب هجران رسيد

دور بقاء نيز بپايان رسيد



مردن از اين غم كه به خويشان رسم

كاش بميرم كه به ايشان رسم



ما كه از آن قافله وامانده ايم

تا تو بداني كه جدا مانده ايم



گر چه به صحبت دو سه گامي پسم

عاقبت الامر به ايشان رسم



سپس جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه سپند آسا از جا برخاست فرمود مادر اسلحه مرا بياور، طوعه لرزان و با چشمي گريان سلاح جنگ آن حضرت را حاضر كرد، پس آن بزرگوار در حالي كه غريب و تنها بود عمامه بر سر بست و زره در بر نمود و شمشير حمايل كرد و سپر بر مهره پشت انداخت و آنگاه شمشيرش را از نيام كشيد و حركتي داد، طوعه عرض كرد:


سيدي اراك تتأهب للموت (آقا جان مي بينم شما را كه آماده مرگ شده اي).

آن جناب فرمود: اجل، و الله لا بد من الموت (بلي به خدا قسم، چاره اي از مردن نيست).

پس از آن فرمود: مادر از نيكوئي و احسان درباره من چيزي فروگذار ننمودي، خدا تو را جزاي خير دهد، در اثناء سخناني كه آن جناب با طوعه مي فرمود غلامان و اراذل و اوباشي را كه ابن زياد ناپاك بسركردگي محمد اشعث فرستاده بود به خانه هجوم آوردند جناب مسلم سلام الله عليه با طوعه خداحافظي كرد در حالي كه مسلح و مكمل بود كالاسد الهجوم همچون شير شرزه با شمشير از ميان حجره بيرون جست و با شمشير برهنه بر آن گروه رذل و بي بنياد كه به داخل حياط وارد شده بودند حمله كرد.

مرحوم مفيد در ارشاد مي نويسد: جناب مسلم با شمشير آتشبار خرمن عمر آن بي اصلان را به آتش تيغ بي دريغ مي سوزاند و همچون شير گرسنه اي كه در ميان گله روبهان افتد از كشته پشته مي ساخت با يك حمله حيدري آن بي شرمان را از خانه طوعه بيرون راند.

ابومخنف مي نويسد: جناب مسلم رو به طوعه كرد و فرمود:

يا اماه اخشي يهجموا علي و انا في داراك (مادر مي ترسم كه اين گروه در ميان خانه تو بر من حمله كنند و بر من مجال و وسعتي نباشد) بهتر است كه از خانه بيرون روم.

طوعه گريان و نالان شد عرض كرد:

قربانت گردم، اگر تو كشته شوي البته من هم خود را خواهم كشت و خويش را فداي تو خواهم نمود.

مؤلف گويد:

مردان شجاع و دلير در ميادين و اماكن فراخ و جاهائي كه براي دويدن و به اين


طرف و آن طرف جستن و كر و فر نمودن مستعد است مي توانند اظهار رشادت و ابراز شجاعت نمايند نه مواضع تنگ و بسته و كوچك و بخاطر همين بود كه جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه عمد الي الباب و قلعها يعني رو به درب خانه آورد و آن را كند و سپس درب را به روي دست علم ساخت، در ترسيم اندام آن جناب گفته اند: حضرت مسلم بن عقيل سلام الله عليه كان ضخم الساعدين يعني بازوان او بسيار سطبر و قوي بود و با هر شجاع و دليري كه مواجه و مقابل مي گشت موهاي بدنش مانند سنان راست مي شدند و از لباس سر بيرون مي آوردند و با اين وضع و هيأت با شكوه و مهيب بر آن جماعت بي حميت حمله كرد

شعر



مردانه به كف گرفت شمشير

از خانه برون دويد چون شير



از خشم به لب فشرد دندان

چون گرگ به قصد گوسفندان



آورد به سوي دشمنان رو

آن لحظه پي اطاعت او



شمشير چو طاعت آرزو كرد

از خون منافقان وضوء كرد



زد بر سر هر كه از غضب تيغ

رخ همچو ذنب نهفته در ميغ



از خون منافقان بي درد

سيلاب به كوچه ها روان كرد



در اندك فرصتي پنجاه نفر از سواران را به دارالبوار و بئس المصير روانه كرد مابقي همچون روباهان كه شير به آنها حمله كرده باشد پا به فرار گذاردند، طوعه بر پشت بام بر آمده بود و مسلم را تشجيع و ترغيب بر حرب مي كرد، محمد بن اشعث چون آن شجاعت و رشادت را از مسلم ديد قاصدي نزد ابن زياد فرستاد كه مدد بر او بفرستد،ابن زياد پانصد نفر ديگر به حمايت او روانه نمود، قواي كمكي كه رسيدند سپاهيان مستظهر شده و بر آن غريب حمله كردند جناب مسلم توكل بر خدا نمود و حمله سختي بر آنها كرد و كشتار عظيمي از آن بي غيرتان نمود و


آنها را همچون بنات النعش متفرق ساخت باز محمد بن اشعث براي ابن زياد پيغام داد كه ادركني بالخيل و الرجال اي امير مرد و مدد بفرست كه مسلم كشتار عظيم نموده است چه گويم كه دستش بارنده ابر و تيغش تابنده برق و نعره اش نالنده رعد و نيزه اش سوزان شهاب و صولتش كوشنده پيل و دولتش جوشنده نيل و نگاهش هزيمنده جوان و پير است.

ابن زياد لشگري آراسته و به مدد فرستاد و پيغام داد كه به محمد بن اشعث بگوئيد:

ثكلتك امك و عدموك قومك، رجل واحد يقتل منكم هذه المقتلة

مادرت به عزايت نشيند و قومت تو را در بين خود نبيند، يك تن تنها از شما اين همه بكشد!!!

محمد بن اشعث جواب فرستاد:

اي امير تو گمان مي كني من را به حرب بقالي از بقالان كوفه يا به جنگ پينه دوزي از پينه دوزان جيره فرستاده اي، اين شجاع غضنفر و اين دلير مظفر كه مرا به حرب او فرستاده اي صفدري است حرب ديده و شمشيري است از شمشيرهاي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم.

هو اسد، ضرغام و سيف حسام في كف بطل، همام من آل خير الانام

بيا، نگر كه تيغ انتقامش چگونه خون مبارزان را به خاك مذلت ريخته و تراب تيره بر فرق دليران بيخته.

شعر



خون ريز تيغش را اجل

نعم المعين، بئس البدل



منحوس خصمش را ز جل

نعم البدل، بئس المعين



بر دعوي اقبال و فر

خصمش گواهي معتبر



بر دعوت فتح و ظفر

راياتش آيات متين




ابن زياد پانصد تن ديگر به مدد او فرستاد و پيغام داد كه اگر از عهده حرب اين شير بيشه شجاعت بيرون نمي آيند به او امان بدهيد و عهد و پيمان ببنديد كه احدي خون تو را نمي ريزد زيرا با اين توصيفي كه مي كني اگر به او امان ندهيد همه شما را بر باد فناء داده و جملگي شما را به خاك هلاكت مي اندازد. اين خبر وقتي به محمد اشعث رسيد چاره در همين ديد لذا فرياد كرد كه اي مسلم و اي شجاع مسلم خود را در مهلكه ميفكن، دست از كارزار بردار، معلوم است كه از يك نفر تو چه خواهد آمد هر قدر كه از تعداد افراد كم شود دو مقابل در جاي آن مي جوشند و بالاخره تو را گرفتار خواهند كرد بيا تو را امان دهم و به خدمت امير عبيدالله بن زياد ببرم كه از تقصير تو درگذرد و سر بلندت نمايد.

مسلم فرمود: اي مردود مرا به امان ابن زياد احتياج نيست و اين دروغ هائي را كه مي بافي من فريفته آنها نشوم زيرا از كوفي وفا نيايد



نديدم من از هيچ كوفي وفا

ز كوفي نيامد به غير از جفا



اين بگفت و بر ايشان حمله كرد و چند نفر ديگر از آن فرومايگان را مجروح و مقتول ساخت.

ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي نويسد:

لشگريان از مبارزه با آن جناب درمانده شده لذا بعضي پياده شده به بام ها برآمدند و سنگ بجانب آن جناب انداختند و تن نازنين او را با سنگ و آجر كوفته و مجروح گردانيدند و او با خود مي گفت: اي نفس مرگ را آماده باش كه مردانه در رفع اعداء كوشيدن و شربت هلاك نوشيدن و خلعت شهادت پوشيدن دولتي است جاويد و سعادتي است ابدي.



چون شهيد راه او در هر دو عالم سرخ روست

خوش دمي باشد كه ما را كشته زين ميدان برند



مسعودي و ابوالفرج گفته اند:


چون جناب مسلم سلام الله عليه ديد كه آن نااصلان و نامردان از بالاي بام ها سنگ و كلوخ مي اندازند و گروهي دسته هاي ني را آتش زده بر بدن مباركش فرو مي ريزند فرمود:

أكلما اري من الاجلاب لقتل ابن عقيل يا نفس اخرجي الي الموت الذي ليس منه محيص.

يعني: آيا اين اجتماع لشگر براي ريختن خون فرزند عقيل شده، اي نفس بيرون شو به سوي مرگي كه از او چاره اي نيست.

پس با تيغ آبدار دمار از روزگار آن تبه كاران در مي آورد و به روايت ابن شهرآشوب در مناقب اين رجز را مي خواند:



اقسمت لا اقتل الا حرا

و ان رأيت الموت شيئا نكرا



كل امرء يوما ملاق شرا

او يخلط البارد سخنا مرا



رد شعاع النفس فاستقرا

اخاف ان اكذب او اغرا



مولف گويد: اين رجز از حمران بن مالك خثعمي است و در برخي از نسخ اينطور ثبت شده:



اقسمت لا اقتل الا حرا

و لو وجدت الموت كاسا مرا



ضرب غلام قط لم يفرا

اكره ان اخدع او اغرا



كل امرء يوما يلاقي الشرا

اضربكم و لا اخاف الضرا



يعني: قسم مي خورم بر اينكه كشته نشوم مگر مانند كشته شدن آزاد مردان اگر چه مرگ را يك كاسه زهر ناگوار مي يابم، مي زنم و مي كشم زدن كسي كه فرار را بر خود اختيار نكند و خدعه و فريب را نپذيرد چه آنكه هر مردي روزي گرفتار شر خواهد شد و من در كارزار مي كوشم و از ضرر نمي هراسم.

شجاعت و قوت آن صفدر به مرتبه اي بود كه مردان قوي را به يك دست مي گرفت و بر بام بلند مي افكند بهر صورت در آن روز رشادتها و دلاوري ها و


شجاعتهائي از آن نامور ديده شد كه كمتر از كسي به ظهور رسيده بود و چنان زهره چشمي از آن مردم به ظاهر مسلمان و در باطن كافر به خدا گرفت كه جرأت نمي كردند نزديك آن جناب بشوند فقط از دور جنابش را مورد سهام و تيرها قرار داده و از بامها سنگ و كلوخ و دسته هاي ني آتش زده را بر سر و روي نازنين آن نائب امام بر حق مي ريختند و آن قدر اين حركت ننگين و عمل قبيح را ادامه دادند كه از كثرت تيرها بر بدنش و سنگهاي كوبنده بر سر و صورت و بدنش خسته و درمانده شد بطوري كه تكيه بر ديوار داد و از روي حسرت فرمود:

اي بي حيا مردم مالكم ترمون بالاحجار كما ترمي الكفار (براي چه سنگ بارانم مي كنيد مگر من را كافر مي دانيد) آخر من مسلمانم و از اهل بيت پيغمبر شما مي باشم، اين نوع رعايت پيغمبر را در حق عترتش مي كنيد؟!

از آن فرومايگان و نامردان جوابي نيامد.

ملا حسين كاشفي در روضه مي نويسد:

ناگاه حرامزاده اي سنگي بيانداخت و آن سنگ بر پيشاني مسلم آمد و خون بر روي مباركش جاري شد.



خون جگرم ز ديده بر رخ پالود

رخساره كجا برم چنين خون آلود



پس رو به جانب مكه كرد و گفت: يابن رسول الله خبر داري كه با پسر عمت چه مي كنند، اما من در راه حق از اينها باك ندارم.



گر سنگ آيد بمن چون باران اي دل

دست من و آستين جانان اي دل



يا گوي بسر برم ز ميدان اي دل

يا در سر و كار دل كنم جان از دل



ناگاه سنگ ديگر بيفكندند و بر لب و دندان مباركش آمد و خون به محاسن شريفش فرو دويد دامن پاكش به خون آلوده گشت و اين معنا به زبان حالش جاري شد:




هر نشان كز خون دل بر دامن چاك منست

پيش اهل دل دليل دامن پاك من است



شد تنم فرسوده زير سنگ جور كوفيان

كشته عشقم من و اين سنگها خاك من است



پس مسلم از بسياري زخم كه يافته بود پشت به ديوار خانه بكر بن حمران داده تا كمي رفع خستگي كند آن ناكس از سرا بيرون آمده شمشيري حواله فرق مسلم نمود، شمشير فرود آمد و لب بالاي او را ببريد مسلم در همان گرمي تيغي بر بكر زد و سرش را ده قدم دور انداخت و باز پشت بر آن ديوار آورد و مي گفت: بار خدايا مرا يك شربت آب آرزوست.

مؤلف گويد:

حكايت كشته شدن بكر بن حمران بدست جناب مسلم بن عقيل در تاريخ الفتوح كه ترجمه تاريخ اعثم كوفي است به طرز ديگر نقل شده و آن اين است كه:

محمد اشعث به سپاهيان گفت ساعتي جنگ را موقوف داريد تا من با مسلم سخني گويم، پس بنزد مسلم آمد و بايستاد و گفت:

ويحك، اي مسلم خويش را مكش تو ايمني، قبول كردم و پذيرفتم كه تو را نگاهدارم و در امان خويش آورم.

مسلم بن عقيل گفت: اي پسر اشعث تو را خيال مي آيد كه تا نفسي مي توانم زد دست به شما دهم والله اين هرگز نتواند بود، پس بر او حمله كرد، محمد باز پس شد و مسلم بازگشت و به موقف خويش آمد و مي گفت: اي اهل كوفه از تشنگي هلاك شدم آخر شربتي آب مرا دهيد، هيچ كس را دل بر مسلم رحم نيامد كه شربتي آب بدو بدهد، محمد روي بدان قوم آورد و گفت:

اين عاري عظيم است كه ما با اين همه جمعيت با يك كس برنيائيم و او را


نتوانيم گرفت، همگان به يك حمله بر او حمله كنيد و او را بگيريد، پس همه به اتفاق بر او حمله كردند و او ايشان را با نيزه دفع مي كرد، مردي از اهل كوفه كه او را بكر بن حمران مي گفتند درآمد و شمشيري بر لب زيرين او زد و مسلم هم در آن گرمي شمشيري بر شكم او زد كه از پشتش بيرون آمد، بكر بيفتاد و جان به مالك دوزخ سپرد.

برخي ديگر اين طور بيان كرده اند كه مسلم بن عقيل سلام الله عليه بكر بن حمران را نكشت بلكه زخمدار نمود چنانچه از عبارت مرحوم حاج فرهاد ميرزا در قمقام چنين برمي آيد، ايشان فرموده:

محمد بن اشعث از عبيدالله بن زياد مدد طلبيد، ابن زياد جمعي ديگر را روانه داشته و گفت:

اگر از مسلم كه يك تن بيش نيست بدين گونه عاجز آئي، اگر به حرب ديگري فرستيم پيدا است كه حال تو بر چه منوال باشد.

اين سخن اشاره به قتال با حضرت امام ابوعبدالله الحسين عليه السلام بود، ابن اشعث گفت: همانا پنداشته كه مرا به جنگ بقالي از بقالان كوفه فرستاده است، پس بكر بن حمران شمشيري بر آن جناب زد كه لب بالا و دو دندان او را بينداخت، آن حضرت هم در آن گرمي ضربتي بر سر بكر زد كه زخمي سخت برداشت و باز شمشيري بر كتف او فرود آورد كه نزديك بود سينه آن ملعون را بشكافد...

و در آخر عبارات فرموده: عبيدالله كشتن جناب مسلم سلام الله عليه را واگذار به بكر بن حمران نمود كه وي سر آن حضرت را جدا كند.

اين عبارت بخوبي و به وضوح دلالت دارد بر اينكه بكر بن حمران با ضربت جناب مسلم از پاي در نيامده بلكه زخمدار شده بود.

بهر صورت به گفته ابومخنف كوفيان ديدند كه حريف مسلم نمي شوند حيله كرده سر راه او چاه كندند و روي آن را با زباله و خاشاك پوشاندند آنگاه بر مسلم


حمله كردند، مسلم نيز بر ايشان حمله نمود آن حيله وران خود را به عقب كشيدند، مسلم حمله كنان بر ايشان تاخت تا آنكه به چاه رسيد ناگهان در وي افتاد، جمعيت مثل مور و ملخ بر سرش ريختند، محمد بن اشعث شمشيري حواله مسلم كرد، شمشير به صورتش رسيد از زير چشم يكطرف بيني مسلم را دريد و بر محاسنش انداخت كه دندانهاي مسلم پيدا شد.

مؤلف گويد: واقعه كندن گودال امر مسلمي نيست لذا برخي از وقايع نگاران متعرض آن نشده اند از جمله مرحوم شيخ مفيد در ارشاد آنرا نقل نكرده بلكه فرموده:

محمد بن اشعث رو كرد به حضرت مسلم و گفت: اي مسلم راست مي گوئي تو گول نمي خوري و فريب و خدعه اهل كوفه را قبول نمي نمائي اما اين قدر مي دانم امير و بستگان او با تو ابن عم هستند تو را نخواهند كشت بيا امان مرا كه از جانب ابن زياد دارم قبول كن راحت شو.

مسلم از كثرت سنگ و آلات و كوشش به ضعف افتاده و از قتال و جدال وامانده شده بود و از شدت عطش سوخته و مات و مبهوت مانده بود كه چگونه يك نفري با يك شهر مقاومت كند لذا پشت به ديوار خانه طوعه داده بود از باب ناچاري فرمود: اي ابن اشعث به راستي در امانم؟

گفت بلي و الله در امان من و امير و خدا و رسولي، بعد رو كرد به سپاهيان و گفت: حضرات شاهد باشيد مسلم در امان است.

گفتند: بلي همه قبول كردند و امان دادند مگر عبدالله بن عباس سلمي كه گفت:

نه شتر دارم و نه قاطر و سپس خود را بكنار كشيد.

پس قاطري آوردند و مسلم خسته و درمانده را با آن جراحات و زخم بر قاطر نشاندند و اطراف وي را گرفتند اول كاري كه كردند شمشيرش را ربودند و فرار


كردند، مسلم از حيات خود يكسره مأنوس شد ديد نه شمشير دارد و نه دست شمشير بزن، گريه بر او مستولي شد و اشگ از چشمانش سرازير گرديد و فرمود:

هذا اول الغدر، اين اولين حيله شما بود كه شمشير مرا ربوديد.

محمد بن اشعث گفت:

اميدوارم بر تو باكي نباشد.

مسلم فرمود:

من به غير از خدا اميدي به چيزي ندارم انا لله و انا اليه راجعون

عبدالله سلمي از روي طعنه گفت:

آقا جان من كسي كه داعيه سلطنت داشته و به طمع حكومت به اين ديار آمده اين طور گريه نمي كند و از كشته شدن بيم ندارد ولي بر گريه تو فايده اي بار نمي شود.

مسلم فرمود: اي حرامزاده من براي جان خود نمي گريم، شهادت ارث ما است و لكن ابكي لاهلي المقبلين الي، ابكي للحسين عليه السلام و آل الحسين.

گريه من از براي آن خويشاني است كه چند روز ديگر به كوفه مي رسند، گريه من از براي عزيز زهراء و همراهان آن بزرگوار است كه نوشته ام بيايند و اكنون در راهند.

شعر



اي كوفيان چون سر ز تن من جدا كنيد

باري تن مرا به سوي خاكدان بريد



هر كاروان كه جانب مكه روان شود

پيراهن مرا سوي آن كاروان بريد



گوئيد از براي خدا بهر يادگار

نزد حسين جامه پرخون نشان بريد






رحمي بر آب چشم يتيمان من كنيد

آن دم كه ياد كشتن من بر زبان بريد



چون طفلكان من خبر من طلب كنند

از من سلام خير به آن طفلكان بريد



سپس آن جناب رو به محمد بن اشعث كرده با دلي شكسته فرمود:

اي بنده خدا اين طور مي بينم كه ابن زياد امان تو را قبول نكند و تو از نگهداري من عاجز و ناتوان هستي ولي تقاضا دارم يك كار براي من انجام دهي.

محمد بن اشعث گفت: آن كار چيست؟

فرمود: قاصدي روانه كن پيغام مرا به امام من برساند و آنچه بر سر من آمده عرض كند و نگذارد كه آن بزرگوار رو به اين ديار بياورد زيرا مي دانم امروز يا فردا است كه بيرون آمده و به اين شهر روان مي گردد، قاصد محضر مباركش عرض كند كه به اين شهر تشريف نياورد و بگويد پسر عمت مسلم را ديدم و هو اسير في ايدي القوم در دست نامه نويس هاي كوفه با ذلت و خواري گرفتار بود.

محمد بن اشعث گفت: و الله لا فعلن به خدا سوگند اين پيغام را خواهم فرستاد و خواهي ديد در پيش ابن زياد چگونه پايداري در شفاعت مي كنم و نمي گذارم آسيبي بوجودت برسد.

مؤلف گويد: مرحوم سيد بن طاووس در لهوف آورده كه مسلم امان محمد بن اشعث را قبول نفرمود و با وجود جراحات بسيار جنگ مي كرد تا شخصي از پشت سر بر آن جناب نيزه اي زد به طوري كه آن حضرت بروي در افتاد، آنگاه او را گرفتند و استري آوردند تا سوار شده اطراف او را بگرفتند شمشيرش را كشيدند و به قولي محمد بن اشعث خودش آن شمشير را بگرفت.

مرحوم حاج فرهاد ميرزا در قمقام مي نويسد:

آورده اند كه محمد بن اشعث اياس بن عثل الطائي را با عريضه به خدمت آن


حضرت فرستاد و اياس در زباله به خدمت امام ناس مشرف شده مراتب باز گفت.

حضرت فرمود: كل ما قدر نازل و عند الله نحتسب انفسنا و فساد امتنا آنچه خداوند مقدر فرموده البته خواهد شد و من بر شهادت خويشتن و فساد امت از خداي اجر مي طلبم.

مرحوم مفيد در ارشاد مي فرمايد:

جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه از شدت عطش به حالت غش افتاده بود و در آن جا قله پر آب خنكي بود تا هر كه تشنه باشد بخورد، چشم مسلم كه بر آن افتاد فرمود:

اسقوني من هذا الماء يعني از اين آب به من بچشانيد.

مسلم بن عمرو گفت: اي مسلم عجب آب خنكي است اما زقوم بخور و از اين آب مخور

جناب مسلم فرمود: ويحك من انت كيستي كه به عترت پيغمبر چنين مي گوئي؟

آن ناپاك گفت: من آن كسي هستم كه حق را شناخته ام و تو نشناخته اي، من امر امت رواج مي دهم و تو مغشوش مي كني، من اطاعت اولي الامر مي كنم و تو معصيت مي نمائي

مسلم فرمود: چقدر سخت دل و چه قدر بي حيا مي باشي.

مرحوم مفيد در ارشاد مي نويسد: چون كسي به مسلم آب نداد عمرو بن حريث غلام خود را فرستاد به خانه تا آب براي آن حضرت بياورد، غلام رفت و قله آبي سر بسته با قدحي آورد از آن قله ي آب در قدح كرد و به آن جناب داد آن حضرت قدح را نزديك دهان برد امتلي ء القدح دما قدح مملو از خون شد او را ريخت دو مرتبه پر كرد نزديك دهان برد باز پر خون شد سرازير كرد مرتبه سوم پر كرد از شدت عطش آب را به لب و دهان رسانيد كه دندانهاي ثناياي آن حضرت در


ميان قدح افتاد، مسلم آب نخورد و شكر خدا نمود.

بهر صورت آن شير بيشه شجاعت را با بند و غل و زنجير به حضور ابن زياد بردند راوي گفت:

قوت قلبي كه من از جناب مسلم مشاهده كردم كه در مجلس ابن زياد وارد كردند از احدي نديدم آن حضرت وقتي به بارگاه آن ستم پيشه وارد شد ابدا به او اعتنائي نكرد و سلامي نداد