بازگشت

كيفيت خروج حضرت مسلم بن عقيل به نوشته ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء


مرحوم ملا حسين كاشفي در كتاب روضة الشهداء مي نويسد:

چون خبر گرفتاري هاني بن عروه و اهانت هاي ابن زياد و ضرب و شتم آن ملعون نسبت به آن عالي مقدار به سمع حضرت مسلم بن عقيل سلام الله عليه رسيد عرق غضبش در حركت آمده هر دو پسر خود را به خانه شريح قاضي فرستاد و ملازمان را فرمود تا نداء كردند:

اي دوستان اهل بيت همه جمع شويد، قريب بيست هزار مرد مسلح و مكمل مجتمع شدند و مسلم سوار شده آن جماعت در ركاب دولت او روان گشتند و روي به قصر امارت نهادند، پسر زياد با طائفه اي از اشراف كوفه كه در مجلس با او بودند و با جماعتي از ملازمان و لشگريان كه داشت در كوشك متحصن شدند و مسلم با لشگر خود گرداگرد قصر درآمده بين فريقين جنگ و جدال دست داد و نزديك به آن رسيد كه قصر را بگيرند، ابن زياد بترسيد و حكم كرد تا رؤسا كوفه مثل: كثير بن شهاب و محمد اشعث و شمر ذي الجوشن و شبث بن ربعي به بام كوشك برآمده اهل كوفه را تخويف كردند، كثير گفت: اي كوفيان، واي بر شما اينك لشگر شام دمبدم مي رسند و امير سوگند مي خورد كه اگر همچنين بر محاربه خود ثابت باشيد روزي كه دست يابم بي گناه را به جاي گناهكار بگيرم و حاضر را


به عوض غايب عقوبت كنم، اي مردمان بر خود ببخشائيد و بر عيال و اطفال خود رحم كنيد، كوفيان كه اين كلمات شنودند خوفي عظيم و هراسي بزرگ بر دلهاي ايشان مستولي شد و بنابر عادت قديم خود رسم بي وفائي پيش آوردند و از خدا و رسول او شرم نداشته عهد و پيمان را ناكرده و انواع سوگندان را ناخورده انگاشتند و روي به منازل خود آورده مسلم را تنها گذاشتند، هنوز آفتاب غروب نكرده بود كه همه برفتند و با مسلم سي كس و به روايتي ده كس مانده بود، پس مسلم بازگشت و براي اداي نماز به مسجد درآمد و چون نماز گزارده از مسجد بيرون آمد آن جماعت نيز رفته بودند، مسلم حيران بماند و گفت اين چه حال است كه من مشاهده مي كنم و اين چه صورت است كه معاينة مي بينم، دوستان را چه شد كه از راه برتافتند و به قدم بي وفائي در راه عذر و بي مروتي شتافتند، اي دريغ كه كوفيان از روش راستي به هزار مرحله دورند و از سلوك منهج مهر و وفا به همه روي ملول و نفور



اندر اول خودنمائي مي كنند

و اندر آخر بي وفائي مي كنند



چون چنين جلدند در بيگانگي

پس چرا آن آشنائي مي كنند



پس مسلم سوار شد بدان نيت كه از كوفه بيرون رود، ناگاه سعيد بن احنف بن قيس به وي رسيد و گفت:

ايها السيد به كجا مي روي؟

گفت: از كوفه بيرون مي روم تا در جائي استقامت كنم، باشد كه جمعي از بيعتيان به من پيوندند، سعيد بن احنف گفت:

زينهار، زينهار كه همه ي دروازه ها را فرو گرفته اند و راهداران بر سر راهها نشسته تو را مي طلبند.

مسلم گفت: پس چه كنم؟

گفت: همراه من بيا تا تو را جائي برم كه در پناه گيرند، پس مسلم را بياورد تا بر


در سراي محمد بن كثير رسيد و او را آواز داد كه اينك مسلم بن عقيل را آورده ام.

محمد بن كثير پاي برهنه بيرون دويد دست و پاي مسلم را ببوسيد و گفت:

اين چه دولت بود كه مرا دست داد و اين چه سعادت است كه روي به منزل من نهاد.



گذر فتاد بسر وقت كشتگان غمت

هزار جان گرامي فداي هر قدمت



فكند سر و قدت بر من از كرم سايه

مبادا ز سر من دور سايه ي كرمت



پس محمد بن كثير مسلم را به خانه درآورد و در منزل شايسته بنشاند و اصح آن است كه در زير زمين خانه اي داشت وي را آنجا پنهان كرد و به واسطه غمازان اين خبر به پسر زياد رسيد كه مسلم در خانه ي محمد بن كثير است.

ابن زياد پسر خود خالد را با جمعي فرستاد تا محمد بن كثير و پسرش را گرفته بياورند و مسلم را در خانه ي او بجويند و اگر بيابند به دارالاماره حاضر سازند، خالد بيامد و به يك ناگاه در سراي ابن كثير را فرو كوفت و او را و پسرش را به دست آورده نزد پدر فرستاد و هر چند در آن سراي جستجو كردند از مسلم نشان نيافتند.

اما پسر زياد را چون چشم بر محمد بن كثير افتاد آغاز سفاهت كرد. [1] .

محمد بن كثير بانگ بر او زد كه اي پسر زياد من تو را همي شناسم پدر تو را به ستم بر ابوسفيان بستند، تو را چه زهره آنكه با من سفاهت كني، ايشان در اين سخن بودند كه از هر گوشه شهر كوفه آواز كوس حربي و ناله ي ناي رزمي مي آمد و آن چنان بود كه قوم و قبيله ي محمد بن كثير بسيار بودند، چون شنودند كه ابن زياد او را و پسرش را گرفتند همه در سلاح شدند و قرب ده هزار كس روي به كوشك نهادند و غوغاي عام با ايشان يار شد و گذر بر پسر زياد تنگ آمد بفرمود تا محمد كثير و پسرش را بر بام كوشك بردند و بدان مردم نمودند و خيال مردم آن بود كه مگر ايشان را كشته اند، چون ايشان را زنده و سلامت ديدند دست از جنگ باز


داشتند و محمد بن كثير را اجازت شد كه بيرون آيد و پسر را آنجا بگذارد و مردم را تسكين دهد، محمد بن كثير بيرون آمد و قوم خود را بازگردانيد و به منزل خويش آمده از مسلم خبر گرفت پس به شب سليمان بن صرد خزاعي و مختار بن ابو عبيده و رقاء بن عازب و جمعي از مهتران كوفه پيش وي آمدند و گفتند:

اي بزرگ دين فردا پسرت را از كوشك بيرون آر تا مسلم را برداريم و از كوفه بيرون رفته در قبائل عرب بگرديم و لشگر عظيم جمع كرده به ملازمت امام حسين رويم و به اتفاق وي كمر حرب دشمنان بر ميان جد و جهد بنديم.

بر اين اتفاق كردند، قضا را اول بامداد بود كه عامر بن طفيل با ده هزار مرد از شام آمده به ابن زياد پيوست و او بدان لشگر استظهار تمام يافته محمد بن كثير را طلبيد و ملازمان خود را فرمود تا همه سلاح پوشيدند و محمد بن كثير روي به دارالاماره نهاد و قوم او با غوغاي عام سي چهل هزار مرد گرداگرد قصر را فرو گرفتند و چون محمد بن كثير بيامد، پسر زياد روي بدو كرد كه بگو تو جان خود را دوست مي داري يا جان مسلم بن عقيل را؟

جواب داد: اي پسر زياد باز بر سر اين حديث رفتي، جان مسلم را خدا نگهدارد و جان من اينك با سي چهل هزار شمشير است كه حوالي تو را فراگرفته اند.

ابن زياد سوگند ياد كرد كه به جان يزيد كه اگر مسلم را به دست من باز ندهي بگويم تا سرت از تن بردارند.

محمد بن كثير گفت: يابن مرجانه تو را كجا زهره آن باشد كه موئي از سر من كم كني.

ابن زياد منفعل شد و دواتي پيش او نهاده بود برداشت و بيفكند بر پيشاني محمد بن كثير آمده و بشكست، ابن كثير تيغ بركشيد و قصد پسر زياد كرد.

مهتران كوفه كه حاضر بودند در وي آويختند و تيغ از دست او بيرون كردند و


خون از پيشاني وي مي چكيد، نگاه كرد معقل جاسوس كه به حيله و مكر حال مسلم را معلوم كرد آنجا ايستاده بود و تيغي حمايل كرده دست بزد و آن تيغ را بركشيد بر ميان آن ناكس غدار زد كه چون خيار ترش دو نيم كرد.

ابن زياد از سر تخت برخاست و در خانه گريخت و غلامان را گفت: اين مرد را بكشيد.

غلامان و ملازمان قصد وي كردند و او تيغ ميزد تا ده كس را بينداخت، آخر پايش به شادروان برآمد و بيفتاد و غلامان گرداگرد وي درآمدند و بر سر او ريختند او را شهيد كردند پسر محمد بن كثير كه آن چنان ديد با شمشير كشيده غران و غريوان روي به در كوشك نهاد هر كس پيش مي آمد او را في الحال به عرصه ي عدم مي فرستاد، القصه به پايمردي شجاعت دستبردي نمود كه هر كه از دوست و دشمن آن را مي ديد آفرين مي كرد.



تا جهان رسم دستبرد نهاد

دستبردي چنين ندارد ياد



و تا به در كوشك رسيد بيست سردار را از پاي درآورده بود ناگاه غلامي از عقب وي درآمده نيزه اي بر پشت او زد كه سر سنان از سينه اش بيرون آمد و آن نوجوان از پاي درافتاده وديعت جان به قابض ارواح داد رحمة الله عليه، خروش از درون قصر برآمد و لشگري كه درون بودند بيرون آمده بر قوم محمد بن كثير حمله كردند و ايشان پيش حمله آنها باز آمده در هم آويختند



چو درياي هيجا درآمد به جوش

ز مردان جنگي برآمد خروش



ز خون دليران و گرد سپاه

زمين گشت سرخ و هوا شد سياه



قوم كوفه دليروار مي كوشيدند و لشگر شام در حرب ايشان خيره ميماندند، ابن زياد فرمود كه جنگ ايشان براي محمد بن كثير و پسر او است سر هر دو را از تن جدا كرده در ميان ايشان افكنيد تا دل شكسته شده ترك كارزار كنند، پس آن هر دو سر را از تن جدا كرده در معركه افكندند و چون كوفيان آن سرها بديدند در


رميدند و چون شب درآمد از ايشان دياري نمانده بود، پس مختار ديد كه كار از دست بيرون رفت بر اسب نشسته با قومي از بني اعمام خود راه قبيله ي بني سعد پيش گرفت و سليمان بن صرد خزاعي نيز به محله ي بني زيد رفت و رقاء بن عازب پناه به محله شريح قاضي برد كه در آن محله شيعه اهل بيت بسيار بود.

اما چون مسلم خبر شهادت محمد بن كثير و پسرش را شنيد به غايت ملول و محزون گشته به غضب از خانه ايشان بيرون آمده سوار شد و راه دروازه مي طلبيد كه بيرون رود ناگاه در ميان طلايه [2] پسر زياد افتاد و ايشان دو هزار سوار بودند و سپهسالار ايشان محكم بن طفيل بود ناگاه مسلم را بديدند يكي از وي پرسيد كه تو كيستي؟

گفت: مردي ام از عرب از قبيله فزاره مي خواهم كه به ميان قوم خود باز روم.

آن كس گفت: باز گرد كه اين نه راه تو است.

مسلم بازگشت و چون به دارالربيع رسيد ديد كه خالد پسر ابن زياد با دو هزار مرد ايستاده است از آن طرف نيز برگشت چون به كناسه رسيد حازم شامي را با دو هزار مرد آنجا بديد دليروار بگذشت و روي به بازار درودگران نهاد، در آن وقت صبح دميده بود و هوا روشن شده حارس كناسه مسلم را بديد بر مركبي نشسته و نيزه در دست گرفته و دراعه پوشيده و تيغ قيمتي حمايل كرده آثار شجاعت و سطوت از او ظاهر و امارت شوكت و صلابت از سواري او لائح و باهر.



سواري همچو برق و باد مي راند

كه باد از رفتن او باز مي ماند



چو ديگ از آتش بيداد جوشان

ز باد كينه چون دريا خروشان



حارس را در دل آمد كه اين سوار نيست مگر مسلم بن عقيل، في الحال به در سراي پسر زياد آمد و نعمان حاجب را گفت:


اي امير من مسلم را ديدم كه به بازار درودگران مي رفت و روي به دروازه ي بصره نهاده بود، نعمان با پنجاه سوار بدانجانب روان شد، ناگاه مسلم باز پس نگريست جمعي از سواران را ديد كه از عقب او مي آيند في الحال از اسب فرود آمد و بانگ بر اسب زد، اسب بر شارع بازار روان شد ناگاه مسلم روي به محله نهاد و گمان مي برد كه از آنجا راه بيرون مي رود، آن كوچه خود پيش بسته بود مسلم بدان كوچه درون رفت مسجد ويراني ديد بدان مسجد درآمد و در گوشه اي بنشست، اما چون نعمان پي اسب برگرفت و مي رفت تا به محله حلاجان اسب را بازيافت و از سوار هيچ اثر پيدا نبود حاجب خيره فرو مانده، اسب را گرفته بازگشت و پيش پسر زياد آمده صورت حال باز نمود ابن زياد بفرمود تا دروازه ها را مضبوط كردند و در محله ها منادي زدند كه هر كه خبر مسلم يا سر مسلم را بياورد او را از مال دنيا توانگر گردانم، مردم در تكاپوي وي افتادند و قدم در راه جست و جوي نهادند و مسلم در آن مسجد ويرانه گرسنه و تشنه بود تا شب درآمد قدم از مسجد بيرون نهاد و نمي دانست كه كجا مي رود و با خود مي گفت:

اي دريغ كه در ميان دشمنان گرفتارم و از ميان ملازمان امام حسين بر كنار، نه محرمي كه با او زماني غم دل بگذارم و نه همدمي كه راز سينه و غم ديرينه با او در ميان آرم، نه پيكي دارم كه نامه ي سوزناك دردآميز من به امام حسين رساند نه ياري كه پيغام غمزداي محنت انگيز من ببارگاه ولايت پناه آن حضرت معروض دارد.



نه قاصدي كه پيامي به نزد يار برد

نه محرمي كه سلامي بدان ديار برد



فتاده ايم به شهر غريب و ياري نيست

كه قصه اي ز غريبي به شهريار برد



مسلم سرگشته و حيران در آن محله مي رفت ناگاه به در سرائي رسيد پيرزني ديد آنجا نشسته تسبيحي در دست مي گرداند و كلمه ذكر الهي بر زبان مي گذراند و نام آن زن طوعه بود، مسلم گفت: يا امة الله هيچ تواني كه مرا شربت آبي دهي تا حق تعالي تو را از تشنگي قيامت نگاهدارد كه من به غايت سوخته دل و تشنه جگرم.


طوعه بطوع و رغبت جواب داد كه چرا نتوانم و في الحال برفت و كوزه اي آب خنك ساخته بياورد مسلم آب بياشاميد و همانجا بنشست كه كوفته و مانده بوده و ديگر انديشه كرد كه چندين هزار كس او را مي جويند مبادا كه در دست كسي گرفتار گردد، اما چون مسلم بنشست پيرزن گفت: شهري است پر آشوب، برخيز و به وثاقي كه پيش از اين مي بوده اي باز رو كه نشستن تو اينجا در اين وقت موجب تهمت من مي شود.

مسلم گفت: اي مادر من مردي ام از خاندان عزت و شرف و غربت زده از يار و ديار خود دور افتاده نه منزلي دارم و نه جائي، نه بقعه اي و نه سرائي، آري



در كوي بلا ساخته دارم وطني

در منزل درد خسته جاني و تني



هر چند به كار خويش در مي نگرم

محنت زده اي نيست به عالم چو مني



اگر مرا در خانه خود جاي دهي اميد چنان است كه حق سبحانه و تعالي ترا در روضه بهشت جاي دهد.

طوعه گفت: تو چه نام داري و از كدام قبيله اي؟

مسلم گفت: از محنت زدگان ستم ديده و غريبان جفا كشيده چه مي پرسي؟

طوعه مبالغه از حد گذرانيد.

مسلم به ضرورت اظهار فرمود كه من مسلم بن عقيلم، پسر عم امام حسين، كوفيان با من بي وفائي كردند و مرا در ورطه ي بلا گذاشتند و خود جان به سلامت بيرون بردند و حالا در اين محله افتاده ام و دل بر هلاك نهاده و با اين همه يك زمان از ياد امام حسين غافل نيستم و ندانم كه حال او با اين مردمان بكجا انجامد.

طوعه چون دانست كه او مسلم بن عقيل است بر دست و پاي وي افتاد و في الحال او را به خانه خود درآورده منزلي پاكيزه جهت وي مهيا ساخت و از مطعومات و مشروبات آنچه داشت حاضر گردانيد و با بهجت نامتناهي وظايف شكر الهي بر مشاهده لقاي وي به تقديم مي رسانيد.



پاورقي

[1] يعني آغاز دشنام دادن نمود.

[2] طلايه يعني مقدمه لشگر