بازگشت

رفتن مسلم به مسجد و پراكنده شدن مردم بعد از تمام شدن نماز


پس از آنكه هاني بن عروه گرفتار دست ابن زياد شد، مسلم ديگر نتوانست در خانه او قرار گيرد امر فرمود جار زدند مردم شيعه را خبردار نمايند و خود از خانه هاني بيرون آمد و خروج كرد، جمعيت بسياري از همه قبائل و طوائف به جناب


مسلم پيوستند، اين گروه تا غروب آفتاب در جنب و جوش بودند، رؤساي كوفه در ميان افتادند مردم را تخويف و تنذير نمودند و از سطوت و صولت ابن زياد و جيوش شام ترسانيدند و آن بزدلان و بي وفايان را پراكنده كردند، وقت غروب بود كه دسته دسته راه خانه هاي خود را پيش گرفته و دست از ياري مسلم برداشتند و جمعي كه در پيش نظر جناب مسلم بودند صبر كرده تا وقت نماز شد، مسلم را به امامت پيش انداختند و با حضرتش نماز خواندند مسلم چون نماز عشاء را سلام داد به پشت سر نگريست ديد از آنهمه جمعيت كه مسجد گنجايش آنها را نداشت تمام رفته اند به جز سي نفر كه باقي مانده اند برخواست تا از مسجد بيرون رود چون به در باب الكنده رسيد نظر كرد ديد ده نفر بيش باقي نمانده اند و وقتي از درب بيرون آمد نظر نمود ديد يك نفر هم همراه او نيست تا او را به خانه برد يا راهنمائي كند، مسلم غريب وار پشت به ديوار نهاد يك آهي سوزناك از دل كشيد و گفت:

يا رب اين چه حال است كه مي بينم و اين چه صورتست كه مشاهده مي كنم، آنهمه دوستان كه به دور من جمع بودند كجا رفتند و براي چه از راه وفا رو برتافتند ميان كوچه گريان و غريب وار مي رفت بدون اينكه هدف و جاي خاصي را در نظر داشته باشد و به زبان حال با خود مي گفت:



شدم درهم ز حال درهم خويش

ندانم تا كرا گويم، غم خويش



غريبان حال زارم نيك دانند

دل پر درد من نيكو شناسند



از طرف ديگر فراق و دوري حضرت امام حسين عليه السلام بسيار آزارش مي داد چنانچه نداشتن امكانات و ميسور نبودن خبر دادن از حال و وضعش به محضر سلطان حجاز بيشتر غربت آن سرور را ممثل مي ساخت لذا پيوسته به زبان حال به اين مقال مترنم بود:



نه قاصدي كه پيامي به نزد يار برد

نه محرمي كه سلامي به آن ديار برد






فتاده ايم به شهر غريب و نيست كسي

كه قصه ز غريبي به شهر يار برد



جناب مسلم سلام الله عليه همين طور كه در كوچه هاي كوفه در آن وقت شام بي هدف به اين طرف و آن طرف مي رفت به نقل مرحوم مفيد در ارشاد به درب سراي زني رسيد.

به نوشته ابي مخنف خانه عالي و ساختماني مجلل دهليز و دالاني بزرگ داشت، زني بر در ايستاده بود بنام طوعه.

و مرحوم ابن شهرآشوب در مناقب گويد:

اين زن قبلا ام ولد محمد بن اشعث بود و سپس به تزويج اسيد حضرمي درآمد و از او صاحب فرزندي شد به نام بلال، اين فرزند در غوغاي كوفه با مردم بوده و داخل آنها به عنوان تماشاچي حركت مي كرد، مادرش در خانه انتظار او را مي كشيد كه وي به خانه بازگردد و چون برگشتن وي به خانه دير شد مادر در آستانه خانه ايستاده بود و انتظار آمدنش را مي كشيد بهر صورت جناب مسلم وقتي وارد كوچه اي شد كه منزل آن بانو بود سياهي او را از دور مشاهده كرد لذا خود را به نزديكي خانه رساند و فرمود:

يا امة الله چه شود شربتي آب به من دهي كه خداوند تو را از تشنگي روز قيامت برهاند.

طوعه با ميل و رغبت فورا به داخل خانه رفت كوزه آبي خنك آورد و جناب مسلم از آن آب آشاميد و به منظور رفع خستگي و در امان ماندن از گزند دشمنان در همانجا نشست.

طوعه گفت: يا عبدالله اذهب الي منزلك (اي بنده خدا به منزلت برو)

جناب مسلم ساكت و صامت سر بزير انداخته جوابي نداد.

طوعه دو مرتبه گفت: آقا جان با شما بودم، عرضه داشتم برخيزيد به منزل خود تشريف ببريد كه اين جا، جاي نشستن نيست.


گريه راه گلوي مسلم را گرفت باز جواب نداد.

به گفته شيخ ابن الفارسي در روضة الواعظين آن زن در مرتبه سوم گفت:

يا عبدالله عافاك الله، قم و اذهب الي اهلك (اي بنده خدا آب آشاميدي عافيت باشد اكنون برخيز و به سوي اهل و عيال خود برو).

شعر



نشستن تو در اينجا صلاح نيست روان شو

ولايتي است پرآشوب رو بخانه نهان شو



چه مرغ سوخته پر ميل آشيانه نداري

ز جاي خيز روان شو مگر تو خانه نداري



لا يصلح الجلوس لداري و لا احله لك (خوب نيست نه از براي تو و نه از براي من كه اينجا بنشيني و راضي هم نيستم برخيز و برو).

جناب مسلم با قلب شكسته از جا برخاست نالان و گريان گفت:

شعر



خداي من، كجا روم چكنم حال دل كرا گويم

رو به در خانه كه بياورم من كه در اين شهر منزل و مأوائي ندارم



بعد رو كرد به آن زن و فرمود:

يا امة الله مالي في هذا المصر منزل و لا عشيرة (اي زن من در اين شهر نه خانه اي و نه بستگاني دارم) اگر مرا يك امشب به منزلت راه دهي اميد چنان است خداوند تو را در روضه رضوان جاي دهد.

طوعه عرض كرد: آقا چه نام داري و از كدام خاندان هستي؟

جناب مسلم آهي كشيد و فرمود:


شعر



ز بيداد حوادث پاي مالم

پريشانم چه مي پرسي ز حالم



منم مسلم كه فرزند عقيلم

بدام حيله كوفي ذليلم



نه سر دارم نه سامان اي ضعيفه

پريشانم، پريشان اي ضعيفه



طوعه چون آن جناب را شناخت عرض كرد:

تشريف بياور خانه، خانه تست و من هم كنيز تو مي باشم، اگر در سراي من آئي اي شاه كنيزيت را مي كنم:

شعر



اگر چه من زنم كار آزمايم

كنيزي از كنيزان شمايم



هر آنچه از دست من آيد ز ياري

كنم اندر ره تو جان نثاري



اگر نتوانمت در جنگ ياري

دعايت مي كنم با اشگ و زاري



پس جناب مسلم وارد خانه شد و آن مؤمنه و صالحه حجره عليحده اي را براي آن حضرت باز كرد و فرش ديبا گسترد و مسندي نهاد و سپس به آن جناب عرض كرد در اطاق تشريف برده و نشسته و استراحت كنيد تا طعام و شراب حاضر كنم جناب مسلم به داخل اطاق رفته، روي مسند نشسته و پيوسته زن به داخل حجره مي آمد و از مشروبات و مطعومات آنچه لازمه پذيرائي بود براي جنابش حاضر مي كرد و خلاصه همچون پروانه به دور حضرت مسلم مي گرديد و لا ينقطع شكر الهي بجا مي آورد كه خداوند چنين نعمتي به او عطاء فرموده و به زبان حال مي گفت:

شعر



مگر فرشته رحمت در آمد از در ما

كه شد بهشت برين كلبه ي محقر ما



مقرر است كه فراش قدسيان امشب

چراغ نور فروزد شمع منظر ما




مؤلف گويد:

كيفيت خروج حضرت مسلم از منزل هاني و تنها گذاردن اهل كوفه آن سرور را و رسيدن به خانه طوعه و قرار گرفتن در آن بشرحي كه بيان شد در بسياري از تواريخ مذكور است و نوعا به همين بيان آنرا تقرير كرده اند ولي در كتاب روضة الشهداء مرحوم ملا حسين كاشفي كيفيت خروج آن جناب را به بيان ديگر نقل كرده كه ذيلا آنرا مي نگاريم: