بازگشت

خروج حضرت مسلم بن عقيل در كوفه و محاصره دارالاماره


عبدالله حازم گويد: وقتي كه گماشتگان ابن زياد هاني را به بارگاه ابن زياد بردند جناب مسلم بن عقيل به من فرمود: همراه ايشان برو و چگونگي حالات را از براي من خبر بياور، من هم از قفاي ايشان رفته آنچه بر سر هاني آمد از خواستن ابن زياد مسلم را از هاني و امتناع نمودن وي و ضرب و شتم و دشنام و شكستن سر و صورت و حبس هاني و خروج آل مذحج و تفرق ايشان همه را براي جناب مسلم خبر آوردم و من اول كسي بودم كه خبر هاني را از براي مسلم و اهل بيت هاني آوردم ناگهان ديدم صداي ناله و ضجه اطفال و اهل عيال هاني به «وا ثكلاه، وا عبرتاه» بلند شد.

چون جناب مسلم اخبار هاني و شيون زنان را شنيد دنيا در نظر آن صاحب جود تنگ شد به من فرمود بيرون رو و ياران مرا خبر كن من رفتم بانك برآورم، مردمي كه بيعت كرده بودند خبر كردم در اندك زماني زياده از چهار هزار از اهل عراق حاضر يراق درب خانه هاني اجتماع كردند، كوچه و معبر و راه و گذر تنگ شد منادي را فرمود به بام برو و ندا كن: يا منصور امت.

جارچي به امر جناب مسلم نعره از جگرگاه مي كشيد كه: يا منصور امت.

مردم فوج، فوج، دسته، دسته علم پشت سر علم، بيرق پشت سر بيرق، جنود و جيوش احزاب اعراب به جوش و خروش برآمدند صداي قعقعه سلاح و خشخشه لجام ها گوش را مي دريد و هوش را از سر مي ربود، جناب مسلم بيرون آمد بر سر چهارراه قرار گرفت، قبائل كنده و مذحج و اسد و مضر و تميم و همدان


هر فوج علمي داشتند و روي به مسجد آوردند و پشت سر هم جمعيت مي رسيد تا در اندك زماني مسجد و بازار و كوچه از ازدحام خلق مملو شد طوائف و قبائل اعراب عربده مي كردند و به صداهاي مهيب فرياد مي نمودند:

يا اهل الدين، يا اهل المصر، يا اهل الغيرة، بشتابيد، بيائيد، بگيريد و ببنديد، اين صداها به گوش پسر زياد مي رسيد و او را بي اندازه وحشت زده و بيمناك نموده بود به طوري كه بانك مي زد: درب قصر را محكم بداريد.

ابن زياد در ميان قصر متحصن شده و معدودي از فراشان و گماشتگان كه قريب سي نفر مي شدند و بيست تن از اشراف كوفه و خلصان همراه داشت مثل بيد مي لرزيدند، خلائق دور تا دور قصر را محاصره كرده بودند و سنگ و كلوخ پرتاب كرده و فحش و دشنام بر پدر و مادر ابن زياد مي دادند نه كسي از ياران و هواداران ابن زياد مي توانست وارد قصر شود و نه از قصر احدي مي توانست بيرون آيد و فرار كند، حاصل آنكه كار بر پسر مرجانه تنگ شد رو به كثير بن شهاب كرد و التماس نمود كه بيرون رود و مطيعان خود از طائفه مذحج را بخواند و به وي گفت: ايشان را بترسان و توجهشان را از مسلم بن عقيل بگردان.

كثير بن شهاب به منظور تفريق آل مذحج از باب الرومين خود را بيرون انداخت جماعت مذحج را خواست با چاپلوسي و زبان نرمي گفت:

هر چه باشد من خيرخواه شما هستم، مگر شما خانه نمي خواهيد، زندگي نمي خواهيد، از اهل و عيال سير شده ايد كه اين نوع ديوانگي مي نمائيد، شما را چه افتاده با مثل يزيدي طرف واقع شويد و دست از عمر خود بشوئيد، برگرديد به خانه هاي خود، فردا است كه لشگر شام مثل مور و ملخ مي ريزند و شما را مثل دانه از زمين بر مي چينند.

از طرف ديگر ابن زياد نابكار محمد بن اشعث را بيرون فرستاد كه به زبان چرب و نرم طائفه كنده را خاموش كرده و از جوش و خروش بياندازد.


محمد اشعث بيرون رفت، مردم را نصيحت كرد، علم امان در ميدان نصب كرد و گفت: هر كس به زير اين علم آيد در امن و امان است.

سپس ابن زياد قعقاع ذئلي را خواست او را نيز براي خاموش كردن آتش فتنه بيرون فرستاد بعد شبث بن ربعي تميمي را به منظور دلالت قبيله بني تميم فرستاد و بدنبال او حجار بن ابحر سلمي را ارسال داشت و بالاخره شمر بن ذي الجوشن عامر را به جهت تخويف و تنذير فرستاد و باقي اشراف را از خوف تنهائي با خود نگاه داشت، پس آن مكاران از قصر بيرون آمده ميان مردم افتادند، فرياد مي كردند: خلائق چه خبر است اين چه آشوب پر خطر است، اين چه فتنه مي باشد كه برپا كرده ايد و اين چه خاكي است بر سر خود ريخته ايد، چرا از سوء عاقبت نمي ترسيد حرف پيران بپذيريد، گوش به سخنان جهال ندهيد، اين رؤساء نانجيب به زبان نرم مردم را فريب دادند، بيشتر آن مردم ترسو و بزدل برگشتند و گفتند:

ما براي تماشا آمده ايم نه آشوب كردن و حمايت از كسي.

رؤساء نابكار خطاب به آنها گفتند:

اين تماشا صرفه بر احوال شما ندارد، برگرديد به خانه هاي خود.

مردم فوج، فوج بر مي گشتند و در هنگام مراجعت اگر به قومي ديگر مي رسيدند به آنها مي گفتند:

شما چرا ايستاده ايد، فلان طائفه رفتند، شما هم برويد و آشوب نكنيد، بر جان و عيال خود رحم كنيد.

محمد اشعث نزديك خانه هاي بني عماره علمي نصب كرده بود و مردم را به زير آن علم فرا مي خواند و بدين ترتيب به آنها امان مي داد و در ضمن لشگر جمع مي كرد، در جاي ديگر كثير بن شهاب مردم را گرد هم مي آورد و سپس متفرق مي ساخت، گروهي مي رفتند و انبوهي مي پيوستند در هر مكان و سكوئي نابكاري


ايستاده بود و فرياد مي كرد:

اي اهل كوفه خيرگي نكنيد، اكنون لشگر شام مي رسد و امير عبيدالله قسم خورده اگر ساعتي ديگر به همين طغيان بمانيد چون ظفر يابد عذر شما را قبول نمي كند، بي گناه را بجاي گناهكار و حاضر را به جاي غائب مؤاخذه مي نمايد.

چون مردم پست و بي همت اين سخنان را شنيدند بر خود ترسيده، گفتند:

اينها بزرگان و خيرخواهان مايند، پذيرفتن رأي رؤسا لازم است، بنا را بر عادت ذميم قديم خود گذاشته كه الكوفي لا يوفي (كوفي وفاء ندارد)

شعر



وفا متاع شريفي است در ديار نكوئي

از اين متاع چرا در ديار كوفه نباشد



بهر صورت آن بي وفاها همچون بنات النعش يا مانند ملخ هاي پراكنده متفرق شدند و شمشيرهاي خود را در غلاف نموده رو به خانه ها كردند و در بين راه استغفار كرده و شيطان را لعنت مي نمودند حتي زن بود كه مي آمد دست پسر يا برادر خود را مي گرفت و مي گفت: نور ديده مردم كه رفتند تو چرا مانده اي!؟ تو نيز برگرد!

برادر به برادر مي رسيد و مي گفت: به جهت اين آشوب فرداست كه لشگر شام كوفه را با خاك يكسان مي كند، ما را با جنگ و شرارت چه كار، به همين طريق رو به خانه ها نهادند.