بازگشت

گرفتار شدن هاني بن عروه به دست عبيدالله بن زياد


پس از آنكه ابن زياد بجهت دستگيري و كشتن حضرت مسلم بن عقيل سلام الله عليه از بصره به كوفه آمد چند روزي از آن جناب تفحص كرد تا آنكه به تمهيد معقل غلام فهميد حضرت مسلم در خانه هاني بن عروه است و پيوسته معقل به مجلس جناب مسلم حاضر مي شد و وقايع و گزارشات را براي ابن زياد خبر مي داد از طرفي هاني خود را به بيماري زده بود و به بارگاه ابن زياد نمي رفت آن ناپاك عمرو بن حجاج زبيدي و محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه را به طلب هاني فرستاد گفت رفته و او را بياوريد تا معلوم كنم براي چه به مجلس ما نمي آيد.

به روايت مرحوم شيخ مفيد در ارشاد وقت عصر بود كه حضرات به طلب


هاني آمده و او را در صفه درب خانه ديدند كه نشسته است، گفتند: ما يمنعك من لقاء الامير (چه باعث شده كه به ديدار امير نمي آئي) امير از تو زياد ياد مي كند و همه روزه احوال مي پرسد و مي گويد: اگر بدانم نقاهتي دارد به عيادتش مي روم.

هاني فرمود: بلي چند روزي كسالت داشتم ميسر نمي شد در دربار حاضر شوم.

عمرو بن حجاج گفت: بعضي به عرض امير رسانده اند چنين نيست و نقاهتي نداري و همه روزه سالما به در صفه خانه مي نشيني و مخصوصا از امير كناره گيري مي كني، چرا بايد خدمت امير نرسي و اسباب اتهام و غضب براي خود فراهم كني، اين سستي و كندي و بي مهري را از خود دور كن مهيا شو الآن باتفاق شرفياب حضور شويم، پس به اصرار و تدبير آن فرومايگان هاني لباس حضور طلبيد و سپس بر قاطري سوار شد به اتفاق اهل نفاق تا به نزديك دارالاماره صحبت كنان آمد همين كه چشمش به قصر افتاد در خيال فرورفت و در ذهنش خطور كرد مبادا ابن زياد از حال من خبردار شده و من را براي مؤاخذه طلب كرده، نه مي توانست برگردد و نه دل گواهي مي داد به دارالاماره داخل شود لذا با رنگ پريده و بدني لرزان رو كرد به حسان بن اسماء خارجه و گفت:

يابن الاخ اني و الله لهذا الرجل لخائف (به خدا سوگند من از اين مرد بيمناكم) بگذاريد برگردم، اي حسان بگو ببينم در مجلس ابن زياد از من چه صحبت مي شد و چه مي گفت، تو چه شنيدي، رأي تو در آمدن من چيست؟

حسان گفت: عمو جان والله من بر تو هيچ نمي ترسم، انديشه در دل خود راه مده كه اصلا به جان و آبروي تو ضرري نخواهد رسيد.

البته حسان از هيچ جا خبر نداشت و نمي دانست كه معقل غلام به حيله و تدبير به خانه هاني راه پيدا كرده و وقايع را براي ابن زياد گفته و او را به جهت همين خواسته اند كه مسلم را به چنگ آورند.


هاني اندكي آرام گرفت به تقدير الهي تن در داد و به زبان حال گفت:

شعر



من همان لحظه وضوء ساختم از خون گلو

كامد از در ببرم مسلم و بر خانه نشست



مال و جان مي نهم امروز به تابوت فنا

پنج تكبير زنم يكسره بر هر چه كه هست



بهر صورت هاني با همراهان وارد بارگاه شد. مجلسي آراسته و محفلي از اعيان و اركان ديد كه جملگي نشسته اند چون چشم ابن زياد به هاني افتاد گفت: اتتك بخائن رجلاه (يعني آورد تو را دو پاي خائن)

هاني از اين كلام بدگمان تر شد آمد تا به جائي كه شريح قاضي نشسته بود، ابن زياد به شريح گفت:



اريد حياته و يريد قتلي

عذيرك من خليلك من مراد



من حيات و زندگاني او را مي خواهم ولي او كشتن من را طالب است...

هاني فرمود: اي امير چه مي گوئي و اين چه عبارتي است كه بر زبان جاري كردي، من چه كرده ام و كدام خيانتي را نموده ام؟

ابن زياد گفت: اين چه فتنه هاست كه در خانه ات به پا كرده اي، مسلم را در منزلت راه داده و او را در ظل خود پناه داده اي و مردم را به بيعت با حسين دعوت مي كني، اسباب و اسلحه كار و مردان كارزار به دور خود جمع كرده اي، گمان مي كني من از اينها خبر ندارم؟

هاني چاره اي نديد غير از اينكه بگويد: اي امير آنچه مي گوئي من از آنها خبر ندارم نه من اين كارها را كرده ام و نه مسلم در خانه ام مي باشد.

ابن زياد در غضب شد گفت: معقل غلام حاضر شود، چون چشم هاني بر معقل افتاد فهميد همه ي فتنه ها از او سر زده، ابن زياد گفت: اين شخص را


مي شناسي؟

هاني سر بزير انداخت و به دست خود نگاه مي كرد، بعد سر بلند نمود و گفت:

اي امير به سخنان من گوش كن و آنها را بپذير، به خداي آسمان و زمين سوگند كه من خواهش آمدن مسلم به خانه خود را نكردم، بلكه خود سرزده از در خانه من بدر آمد و زنهار خواست مرا حيا مانع شد كه او را نااميد ساخته و پناه ندهم، اكنون امير اختيار دارد فرمان بدهد كه بعدها از من غائله و خطائي سر نزند، دست مي دهم كه بعدها مخالفت ننمايم، اگر مي فرمائي گرو بدهم و بروم مسلم را از خانه خود بيرون كنم تا هر جا خواهد برود و من هم از زمام و جوار او بيرون آيم.

ابن زياد گفت: والله از پيش من بيرون نخواهي رفت تا آنكه مسلم را حاضر كني.

هاني فرمود: به خدا سوگند چنين كاري نخواهم كرد كه مهمان به دست خود به تو دهم.

ابن زياد گفت: والله بايد او را حاضر كني.

هاني فرمود: البته از اين مطلب بگذر كه از آئين شريعت و طريقت و مروت بدور است كه پناهي خود را بدست تو بسپارم تا او را بكشي.

هر چند ابن زياد اصرار و حضار مجلس مبالغه كردند به جائي نرسيد، مسلم بن عمرو باهلي پيش آمد و گفت: اصلح الله الامير، اذن بدهيد من با او قدري صحبت بدارم شايد از من بشنود پس دست هاني را گرفت برد در گوشه قصر هر دو نشستند، گفت برادر من از مثل تو عاقلي حيف است كه خود را با اين شكوه و جلال براي يك نفر در عرضه هلاكت آوري و قوم و عشيره و اهل و عيال خود را ضايع گذاري و به كشتن دهي، اين مرد كه به تو پناه آورده با امير خويشاوندي دارد البته از ناحيه امير ضرري به او نخواهد رسيد و از انصاف و مروت تو هم چيزي كم نخواهد شد مقصر را به سلطان سپردن عار نيست، بلكه نزد عقلاء خلاف رأي


سلطان عمل كردن ننگ مي باشد.

هاني فرمود: اين چه مزخرفات است كه مي بافي، كمال عار همين است، كسي كه پناه به در خانه تو آورده وي را بدست دشمن بسپاري، اين ننگ و عار را به كجا ببرم كه زنده باشم و ببينم و بشنوم و قدرت و قوت و ايل و قبيله و جمعيت داشته باشم در عين حال ملتجي شده خود را به دشمن دهم حاشا و كلا، من لاف عقل مي زنم اين كار كي كنم.

ابن زياد سخنان ايشان را مي شنيد از گفتار هاني سخت در غضب شد فرياد زد:

ادنوه مني (هاني را نزديك من آوريد)، هاني را نزديكش بردند، گفت:

هاني يا مسلم را حاضر كن يا الآن گردنت را مي زنم.

هاني فرمود: اگر تو چنين كاري كني، الآن دور خانه ات آتش خواهد گرفت زيرا بسا شمشيرها كه كشيده شود و دمار از روزگارت برآورده شود.

البته اين سخن بدان جهت گفت كه به قبيله و قوم خود پشت گرم بود و مي پنداشت كه نگذارند ابن زياد به او قصد سوء نمايد چه آنكه هاني مردي بود بزرگ و مطاع و در هنگام ضرورت چهار هزار سوار زره پوش و هشت هزار پياده از قبيله مراد در ركاب او حاضر مي شدند و از ساير قبائل كنده و غير آن سي هزار مرد مسلح او را مهيا بود.

ابن زياد گفت: و الهفاه عليك، تو بدان شمشيرها مرا بيم مي دهي، صدا زد مهران او را بگير، مهران عصا بگذاشت و گيسوان هاني گرفت و ابن زياد آن چوبدستي كه در دست مهران بود برداشت و بر سر و صورت هاني بقوت تمام بزد به طوري كه بيني او شكست خون و گوشت سر و پيشاني بر روي و ريش هاني فروريخت، مردي ايستاده بود هاني دست برد تا شمشير او را بكشد مرد شمشير نداد، ابن زياد ملعون گفت:

امروز خون تو مباح است كه شيوه خارجيان گرفتي، پس هاني را بكشيدند و


در خانه اي از دارالاماره حبس كردند و نگهباناني چند بر او گماشتند.

اسماء بن خارجه و به روايتي حسان بن اسماء گفت: اي امير ما به اشارت تو اين مرد را با كمال اميد به حضور آورديم و از تو سخنان نيكو در حق او مي شنيديم چون خدمت رسيد اين گونه خوار و زارش كرده و اراده قتل او داري، اين چگونه بزرگي و سرپرستي است كه به عمل مي آوري؟

ابن زياد در غضب شد گفت: تو نيز اينجا سخن مي گوئي و جسارت و فضولي مي كني!

سپس صدا زد، بزنيد او را و به زندانش ببريد.

غلامان و فراشان او را كشان كشان برده و در گوشه اي از بارگاه نشاندنش.

ابومخنف مي نويسد:

هنگامي كه ابن زياد بيدادگر با چوبدستي به سر و صورت هاني نواخت و وي را مجروح نمود آن شيردل شمشير غلامي را گرفت به قصد ابن زياد حواله سر نامبارك آن ظالم نمود، شمشير به عمامه خز رسيد شب كلاه را دريد به سر پر شر آن پليد رسيد مجروح ساخت، ابن زياد نعره كشيد: بگيريد او را معقل غلام پيش دويد، هاني با همان شمشير بر معقل نواخت كه سر و كله اش را دو نيمه ساخت غلامان ديگر هجوم آوردند هاني با آن قوت ايماني كه داشت بر آن نابكاران حمله كرد همچون شيري كه در گله روبهان افتاد با يك حمله به يمين و حمله اي ديگر بر يسار بيست و پنج نفر از چاكران و كاسه ليسان آن مخذول را به دار البوار فرستاد و در حين قتال مي فرمود:

يا اهل الشقاق، اگر يك طفل كوچكي از اولاد رسول قدم به خانه من بگذارد البته تا جان دارم حمايت مي كنم، شخص نبيل جليل جناب مسلم بن عقيل كه جاي خود دارد، نائب خاص و رسول خاص الخاص سلطان بحر و بر، داناي خير و شر، شاه ملك سير، خاقان باوقار البته او را تسليم نكرده و از جنابش حمايت


مي كنم.

بهر صورت نوكران و چاكران و بدانديشاني كه از ابن زياد ملعون هواداري مي كردند به يك بار به آن بزرگوار حمله كردند:



پشه چو پر شد بزند پيل را

با همه تندي و صلابت كه اوست



و او را بعد از خستگي و كوفتگي دستگير كرده، دستهايش را بسته در گوشه اي محبوس داشتند.