بازگشت

گرفتار شدن عبدالله بن يقطر به دست مالك بن يربوع


مرحوم شيخ مفيد در ارشاد مي فرمايد:هاني از ابن زياد خائف بود و به حضور او نمي رفت و خود را به بيماري زده بود و آن را بهانه مي كرد، ابن زياد رو كرد به حضار در مجلس و گفت: مالي لا اري هانيا چه شده و از من چه سر زده كه هاني به مجلس ما نمي آيد؟!

گفتند: ايها الامير نقاهت دارد.

ابن زياد گفت: عجبا اگر ما مي دانستيم از او عيادت مي كرديم، رو كرد به عمرو بن حجاج زبيدي كه پدر زن هاني بود [1] گفت: يابن حجاج چه شده كه هاني اينجا حاضر نمي شود؟

گفت: امير نمي دانم، مي گويند ناخوش مزاج است.

ابن زياد گفت: من از سلامتي او خبر دارم مي گويند در صفه [2] خانه خود مي نشيند و مردم پيش او رفت و آمد مي كنند، تو با محمد بن اشعث و يحيي از طرف من برويد او را عيادت كنيد تا مثل چنين بزرگي كه از اشراف كوفه است حق او را خوار نشمرده باشيم در اين اثناء مالك بن يربوع تميمي كه از خواص و ندماء ابن زياد بود از در درآمد، گفت: اصلح الله الامير، امير به سلامت باشد حادثه تازه رخ داده.

گفت چه خبر؟

گفت: اكنون به عزم تفرج به صحراء و دشت مي تاختم هر طرف اسب مي راندم ناگاه قاصدي سريع السير را ديدم از كوفه به راه مدينه مي رود پيش رفتم گفتم: كيستي و بكجا مي روي؟


گفت: مدني هستم به كوفه كاري داشتم اكنون مراجعت مي كنم.

گفتم: از اهل كوفه نامه همراه داري؟

گفت: نه

از مركب پياده شدم، رخت و لباسهايش را تفتيش كردم كاغذ سر بمهر يافتم، اكنون اين نامه و اين هم آن شخص كه در باب القصر به حراس سپرده ام تا امير چه مي فرمايد.

ابن زياد نامه را گشود ديد نوشته است:

بسم الله الرحمن الرحيم

اين نامه اي است بسوي سلطان حجاز از مسلم بن عقيل: اما بعد:

فدايت شوم بدانيد شيعيان و دوستان شما در كوفه همه را مطيع و منقاد يافتم، همه قدوم شما را خواستارند تاكنون از بيست هزار نفر بيعت گرفته ام و اسامي آنها را در دفتر خود ثبت كرده ام همينكه از خواندن مضمون نامه فارغ شديد در آمدن سرعت نموده و ممانعت احدي را قبول نفرمائيد والسلام.

به نقل ابن شهرآشوب حامل نامه عبدالله بن يقطر بود.

ابن زياد حامل نامه را طلبيد، پرسيد كيستي؟

گفت: از غلامان بني هاشم.

پرسيد: چه نام داري؟

گفت: عبدالله بن يقطر.

پرسيد: اين كاغذ را چه كسي نوشته و بتو داده است؟

گفت: عجوزه اي از اهل اين شهر به من گفت چون به مدينه مي روي اين عريضه را به آقا برسان.

پرسيد: او را مي شناسي؟

گفت: خير.


ابن زياد گفت: يكي از دو كار را اختيار كن: يا آنكه نويسنده كاغذ را نشان ده تا از شر من نجات يابي و يا آنكه كشته شدن به بدترين وضع را قبول نما.

عبدالله گفت: لا و الله من از آن عجوزه كمتر نيستم كه اين نامه را به من داده، كشته شدن خوشتر است ابن زياد از روي غضب فرياد زد و جلاد را طلبيد و امر به قتل آن غريب مظلوم نمود.

جلاد سنگدل آمد محاسن آن مظلوم را گرفت و كشيد بر روي نطع [3] نشانيد آن غريب از روي حسرت رو به مكه نمود و گفت: يابن رسول الله گر مي دانستم ديگر جمال دل آراي تو را نمي بينم هر آينه در وقت آمدن به كوفه توشه بيشتري از جمالت برمي داشتم.

بهر صورت جلاد سر آن مظلوم را همچون سر گوسفند بريد و اين واقعه در روز ششم ذي الحجة يعني دو روز قبل از شهادت جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه واقع شد.


پاورقي

[1] همسر هاني رويحه دختر حجاج و به روايتي روعه خواهر او بوده است.

[2] صفه به ضم صاد يعني ايوان.

[3] فرش چرمي که سابقا افراد محکوم به اعدام را روي آن مي‏نشانده و سرشان را مي‏بريدند.