بازگشت

ورود عبيدالله بن زياد ملعون به كوفه و وقايع و حوادث بعد از آن


در تاريخ آمده است آن شب كه ابن زياد وارد كوفه شد ماهتاب بود، اهل كوفه چون شنيده بودند حضرت اباعبدالله عليه السلام عازم كوفه هستند و روي به آن شهر نهاده اند لذا وقتي آن كوكبه را ديدند پنداشتند حضرت اباعبدالله عليه السلام مي باشد از اين رو فوج فوج آمده و سلام مي كردند و مي گفتند:

مرحبا بك يابن رسول الله، قدمت خير مقدم.

ابن نما رحمة الله عليه فرموده:

اول كسي كه به ابن زياد برخورد زني بود چون چشمش به كوكبه آن بي ايمان افتاد گفت:

الله اكبر به خداي كعبه، اين پسر پيغمبر است كه تشريف آورده و به اين شهر قدم رنجه نموده.

از اين سخن صداي اهل كوفه بلند شد كه اي مولا خوش آمدي، مردم از اطراف جمع شدند و پيوسته به تعدادشان افزوده مي شد تا اينكه دم استر ابن زياد بگرفتند چه آن كه مي پنداشتند وي حضرت اباعبدالله عليه السلام مي باشد وي با كسي حرف نمي زد و پيوسته مي آمد تا به نزديكي قصر دارالاماره رسيد، درب را بسته ديد زيرا نعمان بن بشير كه امير كوفه بود از ترس امر كرده بود درهاي قصر را ببندند مبادا شاه دين تشريف آورده و درب قصر را باز كند و داخل شود، چند نفر از معتمدين را بر درب قصر نگهبان كرده بود، ايشان خبر به نعمان دادند اينك حسين بن علي عليهماالسلام با كوكبه تمام و ازدحام بدر قصر رسيدند نعمان بر بالاي بام برآمد و تماشا مي كرد، ديد عجب هنگامه اي است نعمان لرزان، لرزان گفت: يابن


رسول الله و لا تكن ساعيا علي قيام الفتنه: اي پسر پيغمبر كوفه بي صاحب نيست بدون جهت سعي در فتنه و آشوب مكن يزيد شهر را به تو واگذار نخواهد نمود، در جاي ديگر منزل كن تا فردا بنگرم ببينم كار بكجا منتهي مي شود، مردم كوفه نعمان را دشنام مي دادند و مي گفتند:

يا لكع افتح الباب اي فرومايه درب قصر را بگشا و آن را به روي پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله باز نما، امروز او شايسته است براي خلافت و سلطنت، هر چه مردم اصرار مي كردند نعمان امتناع مي ورزيد عاقبت ابن زياد ديد چاره نيست درب را نخواهد گشود به ناچار طيلسان و نقاب از صورت كنار زد و گفت:

افتح لعنك الله و قبحك الله درب را باز كن خدا لعنتت كند و روي تو را قبيح سازد با اين حكمراني كردنت و از طرفي مسلم بن عمرو باهلي فرياد زد اي اهل كوفه اين عبيدالله بن زياد است و پسر زياد نيز طيلسان از سر برداشت سخن گفت و مردم او را شناخته و از در دارالاماره بازگشتند و متفرق شدند و نعمان بفرمود تا در بگشادند و پسر زياد با جمعي از رؤساي كوفه داخل قصر شدند، وي پس از آنكه بر سرير حكومت قرار گرفت از روي غضب گفت: واي بر شما، اين چه آشوب است كه در اين شهر به پا كرده ايد، جمعي كه در قصر حاضر بودند از صولت آن ناپاك بخود لرزيده در جواب گفتند:

امير ما از جائي خبر نداشته و اين فتنه را ديگران برپا كرده اند و ابدا بيعت با اميرالمؤمنين يزيد را نشكسته و با كسي عهد نبسته ايم.

ابن زياد گفت: با دست من كه دست يزيد است بيعت كنيد.

رؤسا از ترس جان پيش رفته با آن شقي نابكار بيعت كردند.