بازگشت

سخنراني برخي از اعيان و اشراف كوفه در حضور جناب مسلم بن عقيل


در مقتل ابومخنف است كه چون عابس بن شبيب شاكري خدمت جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه مشرف شده و نامه اميدبخش حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام را ديد از جا برخاست و حمد و ثناي الهي بجا آورد و سپس درود بر حضرت رسالت پناهي فرستاد و بعد رو به جانب جناب مسلم نمود و عرض كرد: فدايت شوم من از دلهاي مردم كوفه و مكنون قلبي ايشان اطلاعي ندارم كه تا بچه


حد ارادت و اخلاص دارند ولي از ما في الضمير خود خبر مي دهم كه منافق نيستم آن چه در زبان دارم با دلم موافقت دارد.

شعر



بر آنم كه چون خاك پاي تو باشم

تو شاه من و من گداي تو باشم



بهر جا روي در پي صيد دلها

چو نقش قدم در قفاي تو باشم



با اين شمشير خون ريز آن قدر از اعداء و دشمنانت بكشم و خون بكشم تا خدا را ملاقات كنم.

سپس حبيب بن مظاهر از جا برخاست و رو كرد به عابس و فرمود:

اي برادر تو حق گفتار اداء كردي خدا تو را رحمت كند انا و الله علي مثل ذلك من كه حبيب بن مظاهرم به ذات پاك ايزد يكتا بهمين منوال عمل خواهم نمود.

بهر صورت اهل كوفه دسته دسته مي آمدند و با جناب مسلم بيعت نموده و اظهار متابعت مي كردند و چون برمي گشتند و هر كس به فراخور حال و به حسب رتبه و مقام خود هدايا و تحفه هائي كوچك و بزرگ محضر آن حضرت مي فرستاد و آن جناب اصلا قبول نمي نمود و از نان احدي تناول نمي فرمود بلكه از مال خويش گذران مي كرد.