بازگشت

تجمع دشمنان در كربلا و آنچه تا شب عاشورا اتفاق افتاد


مرحوم سيد (ره) مي گويد: عبيدالله بن زياد، عمر سعد و يارانش را به جنگ با امام حسين عليه السلام خواند، آنها نيز قبول كردند و مردم را تحقير و خوار كرد لذا او را اطاعت كردند. عمر بن سعد آخرتش را به دنيايش فروخت، ابن زياد او را به رياست جنگ با امام حسين عليه السلام منصوب كرد او هم پذيرفت و براي جنگ با آنحضرت خارج شد.

مرحوم شيخ مفيد (ره) مي گويد: فرداي آن روز، عمر بن سعد بن ابي وقاص با چهار هزار سوار به سوي كربلا حركت كرد و در نينوا فرود آمد و عروة بن قيس احمسي را نزد امام حسين عليه السلام فرستاد و به او گفت: از او بپرس براي چه آمده و چه قصدي دارد؟ عروة از كساني بود كه به امام حسين عليه السلام نامه نوشته بود، لذا حيا مي كرد نزد اما برود، عمر بن سعد اين مسئوليت را بر عهده ي هر يك از رؤساي قبايل


ميگذاشت آنها بخاطر نامه اي كه به امام نوشته بودند خجالت مي كشيدند، لذا كثير بن عبدالله شعبي كه سوار كاري ماهر بود و از چيزي روي گردان نمي شد گفت: مرا بفرست اگر بخواهي او را ترور مي كنم، عمر گفت: نمي خواهم او را ترور كني، فقط برو و بپرس براي چه آمده؟ كثير نزد امام حسين عليه السلام رفت، وقتي كه ابو تمامه صيداوي (ره) او را ديد به امام گفت: خداوند شما را حفظ كند بدترين مردم روي زمين آمده و او براي ريختن خون و ترور فرستاده اند، ابوتمامه جلو رفته و به او گفت: شمشيرت را بگذار و پيش امام حسين عليه السلام برو گفت: به خدا و كرامتم قسم اين كار را نمي كنم من پيك هستم و بخاطر پيامي به پيش شما فرستاده شده ام گوش بدهيد مي گويم اگر گوش ندهيد باز مي گردم، ابوتمامه گفت: من شمشيرت را مي گيرم بعدا تو حرفت را بگو، گفت: بخدا قسم نمي گذارم كسي به شمشيرم دست بزند، گفت: پيامي كه آورده اي به من بگو تا من به امام حسين عليه السلام برسانم من نمي گذارم تو به ايشان نزديك شوي زيرا تو انساني فاجر و فاسق هستي.

كثير نپذيرفت و به سوي عمر بن سعد برگشت و از آنچه واقع شده بود به او خبر داد. عمر بن سعد، قرة بن قيس حنظلي را خواست به او گفت: اي قرة نزد حسين برو و از او بپرس براي چه آمده و چه قصدي دارد؟ قرة نزد امام حسين عليه السلام آمد وقتي حضرت او را ديد پرسيد اين مرد را مي شناسيد؟ حبيب بن مظاهر گفت: او مردي از قبيله حنظله و خواهر زاده ما است و من او را به حسن رأي مي شناسيم گمان نداشتم در چنين جائي او را ببينم، قرة پيش آمد به امام سلام داد و پيام عمر بن سعد را رساند حضرت فرمود: مردم شهر شما كوفه نامه نوشته و مرا دعوت كرده اند حال اگر پشيمانند من برمي گردم، حبيب بن مظاهر به او گفت: واي بر تو اي قرة چرا به سوي گروه ستمگر مي روي، اين مرد را كه پدرانش همگي كريم و محترمند ياري


كن، قرة گفت: برمي گردم تا جواب پيام را برسانم آنگاه ببينم چه تصميمي مي گيرم، به سوي عمر بن سعد برگشت و جواب حضرت را به او خبر داد عمر بن سعد: گفت اميدوارم خداوند ما را از جنگ و كشتن امام حسين عليه السلام معاف بدارد، لذا به عبيدالله بن زياد نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم اما بعد، من پيكي نزد حسين فرستادم و از علت آمدنش جويا شدم، او گفته است: مردم اين ديار به من نامه نوشته و رسولاني فرستاده اند من هم دعوت آنها را پذيرفته ام اگر از كار خود پشيمانند و تصميم آنها عوض شده من حاضرم برگردم.

حسان بن زايد عبسي مي گويد: وقتي نامه عمرو بن سعد آمد من نزد عبيدالله بودم هنگامي كه نامه را خواند چنين گفت:



الآن اذ علقت مخالبنا به

برجوا النجاة ولادت حين مناص



به عمرو بن سعد نوشت نامه ات را خواندم و به مضمونش آگاه شدم، متعرض حسين شو تا او و تمام يارانش با يزيد بيعت كنند هر گاه چنين كردند نظر ما اجرا شده است والسلام.

وقتي جواب نامه به عمر بن سعد رسيد، ترسيد از اينكه ابن زياد به غير از جنگ رضايت ندهد.

مرحوم شيخ مفيد (ره) از محمد بن ابي طالب نقل مي كند: ابن سعد با نامه ابن زياد متعرض امام حسين عليه السلام نشد زيرا مي دانست امام حسين عليه السلام هيچگاه با يزيد بيعت نخواهد كرد.

آورده اند: ابن زياد مردم را در مسجد جامع كوفه جمع كرد به منبر رفت و گفت: شما آل ابوسفيان را آزموده ايد و آنچنان كه دوست مي داشتيد ايشان را يافته ايد و


اين اميرالمومنين يزيد است كه او را به حسن سيرت و رفتار پسنديده و خوش برخورد با رعايا شناخته ايد او اهل عطا و بخشش است، در زمان حكومت او راهها امن شده كه در زمان پدرش معاويه نيز چنين بود و اين پسرش يزيد است كه پس از پدرش مردم را محترم مي شمارد و آنها را با مال و ثروت غني مي كند و صد برابر رزق و مال شما را افزون مي نمايد يزيد به من دستور داده تا عطايايش را در حق شما بيشتر كنم و شما را به جنگ با دشمنش حسين بفرستم، گوش فرادهيد و اطاعت كنيد، سپس از منبر پائين آمد و به مردم هداياي فراواني داد و آنها را به جنگ با امام حسين عليه السلام فرستاد كه در اين كار يار و ياور عمر سعد باشند، اول كسي كه با عده اي به سوي كربلا از كوفه خارج شد شمر بن ذي الجوشن (لعنة الله عليه) بود كه با چهار هزار نفر خارج شد لشگر ابن سعد نه هزار نفر شد، پس از آن يزيد بن ركاب كلبي با دو هزار نفر، حصين بن نمير سكوني با چهار هزار نفر و فلان مازني با سه هزار نفر و نصر بن فلان با دو هزار نفر كه مجموعا بيست هزار نفر شد.

پس از آن ابن زياد دنبال شبث بن ربعي فرستاد كه نزد ما بيا، ما تصميم داريم تو را به جنگ حسين بفرستيم، شبث خود را به مريضي زد خواست ابن زياد او را معاف بدارد، ابن زياد براي او پيغام فرستاد، اما بعد: فرستاده ام به من خبر داده تو اظهار مريضي كردي و من مي ترسم تو از آنهايي باشي كه خداوند مي فرمايد (اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الي شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزؤون) اگر تو در اطاعت ما هستي هر چه سريعتر بيا، شبث بعد از عشاء نزد عبيدالله آمد تا اثر مريضي از چهره اش قابل تشخيص نباشد.

وقتي كه داخل شد ابن زياد به او خوش آمد گويي گفت و نزديك نشاند گفت: دوست دارم به جنگ اين مرد حركت كني و ابن سعد را ياري كني، شبث بن ربعي


گفت: اي امير اين كار را مي كنم و در اندك زماني سي هزار نفر از سواره و پياده براي جنگ آماده شد ابن زياد به عمر سعد نوشت، من بي دليل اينهمه جنگجو از سواره و پياده براي تو نفرستاده ام توجه داشته باش كه هيچ صبح و شبي نيست مگر اينكه شب و فرداي آن روز خبر كارهايت نزد من است. ابن زياد ملعون، عمر بن سعد را از روز ششم محرم براي جنگ با امام حسين عليه السلام تحريك مي كرد.

ابومخنف مي گويد: اول پرچمي كه براي جنگ با امام حسين عليه السلام حركت كرد، پرچم عمر بن سعد بود كه شش هزار سواره تحت فرمان او بود بعد از او شبث بن ربعي را خواست و پرچمي به او داد كه چهار هزار نفر سواره تحت فرمان او بود بعد از آن عروة بن قيس ملعون را خواست و پرچمي به او داد كه چهار هزار نفر تحت فرمان او بود و بعد از آن سنان بن انس نخعي را خواست و او را فرمانده چهار هزار نفر سواره قرار داد، مي گويند: سي هزار نفر از مردم كوفه براي جنگ با امام جمع شدند كه بين آنها از مردم شام و حجاز كسي نبود لشگريان حركت كردند تا نزديك خيمه گاه امام حسين عليه السلام مستقر شدند.

مرحوم مجلسي (ره) گفت، محمد بن ابي طالب مي گويد: حبيب بن مظاهر نزد امام حسين عليه السلام آمد و گفت: يابن رسول الله اين (اشاره به منطقه اي) قبيله بني اسد است كه در نزديكي ما است آيا اجازه ميدهي نزد آنها بروم و ايشان را به ياريمان دعوت كنم؟ شايد خداوند به وسيله ي آنها دشمن را از شما دفع كند، حضرت فرمود: اجازه دادم، حبيب نيمه هاي شب بطور ناشناس حركت كرد تا به آنها رسيد او را شناختند كه از بني اسد است، گفتند: چه مي خواهي گفت: من با بهترين خير به سراغ شما آمده ام من آمده ام تا از شما بخواهم پسر دختر پيامبرتان را ياري كنيد، او امروز در ميان عده ي قليلي از مؤمنين است مرداني كه هر كدام بهتر از هزار مرد هستند


و هيچگاه امام حسين عليه السلام را خوار و تسليم دشمن نمي كنند، اين عمر سعد است كه او را محاصره كرده است و شما قوم و عشيره من هستيد آمدم تا خير خواه شما باشم اكنون در ياري امام حسين عليه السلام از من اطاعت كنيد تا به شرافت دنيا و آخرت برسيد، من به خداي متعال قسم مي خورم كه هيچكدام از شما در راه خدا با پسر دختر پيامبر صلي الله عليه و آله با صبر و بردباري به قتل نمي رسد مگر اينكه در عليين همنشين و رفيق پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله خواهد بود.

مردي از بني اسد كه نامش عبدالله بن بشر بود پيش آمد و گفت: من اول كسي هستم كه اين دعوت را مي پذيرم سپس اين چنين رجز خواند:



قد علم القوم اذا تواكلو

و أحجم الفرسان اذ تثاقلوا



اني شجاع بطل مقاتل

كأنني ليث عرين باسل



سپس مرداني از آن قبيله داوطلبي خودشان را اعلان كردند تا اينكه نود نفر شدند و حركت كردند تا خود را به امام حسين عليه السلام برسانند در آن هنگام مردي از آن ميان خود را به عمر بن سعد رساند و او را خبر داد، عمر بن سعد يكي از يارانش بنام «ازرق» را با چهارصد نفر سواره به سوي قبيله بني اسد فرستاد تا بين آنها و لشگر امام حسين عليه السلام حايل باشند عده اي از قبيله بني اسد نيمه شب به قصد ملحق شدن به لشگر امام عليه السلام حركت كردند كه لشگريان عمر سعد در ساحل فرات بين آنها و بين لشگر امام حسين عليه السلام مانع شدند، آنگاه با لشگر ابن سعد جنگ سختي كردند، حبيب بن مظاهر به ازرق فرياد زد: واي بر تو، بر ما و بر تو چه شده، ما را بحال خود بگذار و برو، بگذار ديگري به جنگ ما بيايد، اما ازرق از برگشتن خودداري كرد، مردان بني اسد فهميدند كه توان مقابله با آنها را ندارند لذا به سوي قبيله خود فرار كردند نيمه هاي شب از ترس لشگر ابن سعد به قبيله خود برگشته و بيتوته كردند و


حبيب بن مظاهر به سوي امام حسين عليه السلام برگشته و آنچه را اتفاق افتاده بود خبر داد.

حضرت فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله.

راوي مي گويد: لشگر عمر بن سعد برگشت و بين فرات و لشگر امام حسين عليه السلام حايل شد آنگاه تشنگي بر امام حسين عليه السلام و اصحابش فشار آورد امام عليه السلام تيشه اي برداشت و جلوي خيمه زنان آمد و روي زمين نوزده قدم به سوي قبله رفت سپس زمين را حفر كرد چشمه اي از آب خنك جاري شد، حضرت از آن نوشيد و تمامي يارانش از آن نوشيدند و سيراب شدند سپس آن چشمه را محو كرد ديگر كسي اثري از آن نديد اين خبر به ابن زياد رسيد پيش عمر بن سعد فرستاد كه: به من خبر رسيده چاهي كنده و از آن آب درآورده خود و يارانش همگي سيراب شده اند با رسيدن اين نامه موضوع را بررسي كن و مانع اين كار شو و تا مي تواني بر آنها سخت بگير و نگذار آنها آب بخورند همچنان كه نگذاشتند عثمان آب بخورد، پس عمر بن سعد نهايت سخت گيري را بكار برد.

مرحوم شيخ مفيد (ره) مي گويد: ابن زياد (لعنه الله) نامه ي ديگري نوشت و در آن نامه دستور داد به شديدترين وجه از آب جلوگيري كند، آن وقت عمر سعد ملعون عمرو بن حجاج را با پانصد سواره فرستاد تا بر شريعه فرود آمده و بين آب و لشگر امام حسين عليه السلام حايل شوند و از بردن حتي يك قطره آب مانع گردند و اين موضوع سه روز پيش از شهادت شهداي كربلا بود، عبدالله بن حصين ازدي كه با صداي بلند گفت: اي حسين، نمي بيني كه آب همانند دل آسمان است، بخدا قسم يك قطره هم از آن نخواهيد خورد تا تشنه بميريد، حضرت چنين نفرين كردند: پروردگارا او را تشنه بميران و هيچگاه او را نيامرز.

حميد بن مسلم مي گويد: بخدائي كه جز او خدايي نيست او را ديدم كه آنقدر آب


مي خورد كه شكمش ورم مي كرد سپس آن را استفراغ مي نمود و باز فرياد مي زد العطش، العطش و باز برمي گشت آب مي خورد و... اين حالت از او زايل نشد تا اينكه جانش درآمد خداوند او را رحمت نكند.

مرحوم شيخ مفيد (ره) مي فرمايد: محمد بن ابي طالب گفت: وقتي تشنگي بر امام حسين عليه السلام شدت گرفت برادرش عباس عليه السلام را خواست و سي سواره و بيست پياده همراه او كرد و بيست مشگ با او همراه نمود نيمه شب براي آوردن آب به سوي فرات، حركت كردند عمرو بن حجاج گفت: شما كه هستيد؟ يكي از ياران امام حسين عليه السلام كه نامش هلال بن نافع بجلي بود گفت: من پسر عموي تو هستم، آمده ام آب بخورم، گفت: بخور گوارايت باد، هلال گفت: واي بر تو چگونه مي گويي آب بخورم در حاليكه امام حسين عليه السلام و يارانش از تشنگي مي ميرند، عمرو گفت: راست گفتي اما من به اين كار مأمور و بايد آن را دقيقا انجام دهم، هلال به اصحابش فرياد زد: داخل فرات شويد، عمرو نيز به يارانش دستور ممانعت داد، جنگ سختي واقع شد عده اي از ياران حسين عليه السلام وارد فرات شدند و مشگها را پر كردند و عده اي مشغول جنگ شدند از اصحاب امام عليه السلام هيچكس كشته نشد و همگي سالم به اردوگاه خود برگشتند و امام حسين عليه السلام و تمامي اهل خيام و حرم او از آب سيراب شدند و براي همين امر به حضرت عباس عليه السلام سقاء گفته شد.

سپس امام حسين عليه السلام كسي را نزد عمر سعد فرستاد و فرمود: مي خواهم با تو صحبت كنم امشب بين دو لشگر براي ديدار بيا، عمر سعد با بيست نفر از لشگر خود خارج شد امام حسين عليه السلام نيز با بيست نفر حركت كرد وقتي به يكديگر رسيدند حضرت به يارانش فرمود از آنها فاصله بگيريد و فقط برادرش عباس و پسرش علي اكبر ماندند، عمر سعد ملعون نيز به همراهانش گفت: دورتر قرار بگيرند


و تنها پسرش حفص و غلامش باقي ماندند.

امام حسين عليه السلام به او گفت: واي بر تو اي عمر سعد چگونه از خدائي كه به سوي او خواهي رفت نمي ترسي آيا مي خواهي با من جنگ كني در حاليكه مي داني من پسر چه كسي هستم اين مردم را رها كن و با من باش كه راه نزديك شدن به خدا همراهي با من است، عمر سعد گفت: مي ترسم خانه ام را خراب كنند، فرمود، من برايت مي سازم، گفت: مي ترسم املاك مرا مصادره كنند، فرمود: من بهتر و بيشتر را از مال خودم در حجاز به تو مي دهم، گفت: براي اهل و عيالم مي ترسم، امام عليه السلام ساكت شد و ديگر چيزي نگفت و برگشت در حاليكه مي گفت: اي بيچاره بزودي در بستر تو را مي كشند و خداوند روز قيامت تو را نمي بخشد، بخدا قسم اميدوارم از گندم عراق چيز زيادي نصيب تو نشود، ابن سعد از روي تمسخر به اين سخن امام عليه السلام گفت: اگر گندم نصيبم نشد از جوي عراق مي خورم.

مرحوم شيخ مفيد (ره) آورده است: عمر بن سعد به مقر خود برگشت و به عبيدالله بن زياد نوشت: اما بعد، خداوند آتش جنگ را خاموش كرد و و توافق بدست آمد و امور امت را اصلاح نمود، اين حسين حاضر است به همانجايي كه آمده برگردد يا به مكان ديگري مراجعت نمايد و همانند ساير مسلمانان زندگي كند يا نزد اميرالمؤمنين يزيد برود و دست در دستش بگذارد تا ببينيم نظرشان چيست و اين قضيه رضايت تو را جلب و صلاح امت را بدنبال دارد.

وقتي عبيدالله نامه را خواند، گفت: اين نوشته اي است خير خواهانه و از روي محبت به قوم و طايفه، شمر بن ذي الجوشن ملعون برخاست و گفت: آيا اين سخن را تو مي پذيري در حاليكه او به سرزمين تو آمده و در كنار تو مي باشد بخدا قسم اگر از استان تو خارج شود و دست او را در دست تو قرار ندهد از توان و قدرت تو بالاتر


مي شود و تو به عجز و ناتواني مي افتي و ديگر نمي توان او را به اين وضعيت درآورد، اين فرصت را به او مده او و يارانش تحت فرمان تو برآيند، اگر مجازات كردي به مجازات كردن شايسته تري و اگر بخشيدي باز بنفع توست، ابن زياد گفت: درست است هيچ نظري را بر نظر تو ترجيح نمي دهم، با اين نامه به سوي عمر سعد حركت كن و بگو: حسين و اصحابش را بگويد تا به فرمان من درآيند، اگر قبول كردند آنها را تسليم شده به سوي من بفرست و اگر خودداري كرد با آنها بجنگيد، اگر عمر سعد پذيرفت تحت فرمان او باش و از او اطاعت كن و اگر از جنگ با حسين خودداري كرد پس تو فرمانده لشگر هستي، گردن عمر بن سعد را بزن و سرش را براي من بفرست.

و به عمر سعد هم نوشت: من تو را نفرستاده ام كه از حسين دفاع كني، يا موضوع را طولاني كني، يا براي سلامتي و زنده ماندنش التماس كني، يا از او عذر خواهي كني و يا نزد من از او شفاعت كني، ببين اگر حسين و يارانش تحت فرمان من درآمدند آنها را تسليم و به سوي من بفرست و اگر از فرمان من خودداري كرد بر آنها بتاز و آنها را بقتل برسان و قطعه قطعه كن زيرا كه آنها مستحق چنين رفتاري هستند، هر گاه حسين را به قتل رساندي با سواران، پشت و سينه او را لگد مال كن زيرا او ظالمانه برخواسته و فكر نمي كنم اين كار پس از مرگ ضرري و عقابي داشته باشد. اما اين سخن را به تو گفته باشم اگر حسين را بكشي و از دستورات ما اطاعت كني تو را پاداش افراد حرف شنو و مطيع خواهم داد و اگر از دستورات ما خودداري مي كني پرچم ما را و لشگر ما در اختيار شمر بن ذي الجوشن قرار بده كه ما او را به دستورات خودمان مأمور كرديم والسلام.

پس شمر ذي الجوشن با نامه ابن زياد به سوي عمر سعد حركت كرد وقتي نزد


عمر سعد رسيد و نامه را خواند عمر سعد ملعون گفت: تو را چه شده واي بر تو خداوند تو را به مقصودت نرساند و پيامت را زشت نمايد، بخدا قسم من گمان مي كنم تو ابن زياد را از آنچه كه من نوشته بودم نهي كردي و كار مرا خراب كردي، بخدا قسم حسين تسليم نمي شود ولو كشته شود، پس شمر گفت: به من بگو چه تصميمي داري، از دستورات امير اطاعت مي كني و با دشمنانش جنگ مي نمايي در غير اينصورت برو كنار، و بين من و لشگر فاصله ميانداز، عمر سعد گفت: نه، تو پست تر از آني كه فرمانده باشي، من خود فرماندهي را به عهده مي گيرم تو فرمانده پياده نظام باش. در كتاب تظلم الزهراء از مناقب نقل كرده: قبلا حكم حكومت ري را براي او نوشته بود عمر سعد در مذمت كار خود و علاقه اش به حكومت ري اشعاري را مي خواند كه پس از كشتن او توبه مي كنم و به حكومت ري كه نهايت آرزوي منست نيز مي رسم و خدا رحمن و رحيم است گناهم را مي بخشد.

مرحوم مفيد (ره) گويد: عمر بن سعد روز پنجشنبه نهم محرم قصد حمله به امام حسين عليه السلام را داشت شمر در مقابل اصحاب امام حسين عليه السلام ايستاد و گفت: كجايند خواهر زاده هاي من. جعفر، عباس و عثمان پسران علي عليه السلام، خارج شده و گفتند: چه مي خواهي؟ گفت: اي خواهر زادگان من شما درامان هستيد، با هم گفتند: خدا لعنت كند تو را و امانت را آيا به ما امان مي دهي و فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله درامان نيست.

در روايت آمده است كه: عباس بن علي عليه السلام صدا زد: نفرين بر تو و لعنت بر آن اماني كه آورده اي اي دشمن خدا، آيا از ما مي خواهي برادرمان و مولايمان حسين عليه السلام را رها كنيم و در اطاعت انسانهاي ملعون و اولاد ملعونين قرار بگيريم شمر با خشم به لشگرش برگشت.


شيخ مفيد (ره) مي گويد: سپس عمر سعد فرياد زد اي لشگر خدا سوار شويد، مژده باد بر شما به بهشت، سوار شدند و بعد از عصر به سوي امام حسين عليه السلام حركت كردند، حضرت در خيمه اش نشست و به شمشيرش تكه داده بود خواهرش صداي صيحه اي را شنيد نزد برادر آمد و گفت: برادر اين صداها را مي شنوي دشمن نزديك شده، حضرت سر برداشت فرمود: رسول خدا صلي الله عليه و آله را در خواب ديدم به من فرمود: تو به سوي ما مي آيي. تا خواهر شنيد سيلي بر صورت خود زد و با صداي بلند شيون كرد و فرمود: واي بر من حضرت فرمود: واي از آن تو نيست آرام باش خواهر خداوند تو را رحمت كند.

و در روايت سيد آمده كه حضرت فرمود: خواهرم الآن در خواب جدم محمد صلي الله عليه و آله و پدرم علي عليه السلام و مادرم فاطمه عليهاالسلام و برادرم حسن عليه السلام را ديدم كه مي گفتند: يا حسين تو به زودي پيش ما مي آيي (و در بعضي روايات آمده كه مي گفتند، فردا پيش ما مي آيي).

راوي مي گويد: زينب به صورت خود زد و فرياد كشيد، حضرت فرمود: آرام باش كاري نكن كه اين مردم ما را شماتت كنند.

شيخ مفيد (ره) آورده كه: عباس بن علي عليه السلام گفت: اين قوم به سوي ما حركت كرده اند، حضرت فرمود: برادر بر مركبت سوار شو برو از آنها بپرس براي چه آمده اند؟ حضرت عباس با بيست نفر سواره از جمله زهير بن قين و حبيب بن مظاهر بود حركت كرد، از آنها سؤال كرد چه مي خواهيد براي چه آمده ايد؟ گفتند: دستور امير اين است كه متعرض شما بشويم يا به حكم امير تابع شويد يا شما را بكشيم، فرمود: عجله نكنيد تا موضوع را به اباعبدالله عليه السلام برسانم، آنها ايستادند و گفتند: برو و او را آگاه كن و بعد نتيجه را به ما بگو، حضرت عباس برگشت و موضوع را باطلاع


امام حسين عليه السلام رساند. همراهان حضرت عباس در مقابل دشمن ايستادند و آنها را نصيحت مي كردند و مي خواستند آنها را از جنگ با امام حسين عليه السلام منصرف كنند.

امام حسين عليه السلام به عباس فرمود: برگرد اگر ميتواني جنگ را تا فردا به تأخير بينداز و امشب آنها را از ما دور كن تا يك شب هم بيشتر به درگاه پروردگار نماز بخوانيم و خدا را ياد كنيم و طلب مغفرت نمائيم خدا مي داند نماز و تلاوت قرآن و دعا و استغفار دوست مي دارم، حضرت عباس به سوي لشگر عمر سعد برگشت.

مرحوم شيخ مفيد (ره) اضافه مي كند: حضرت عباس از آنها تا فردا مهلت خواست اما عمر سعد جواب نداد، عمر حجاج زبيري گفت: بخدا قسم اگر آنها از ترك و ديلم بودند و از ما چنين تقاضايي مي كردند مي پذيرفتيم چه رسد به اينها كه آل محمد صلي الله عليه و آله هستند، خواسته هايشان را پذيرفتند.

شيخ مفيد (ره) مي فرمايد: عباس عليه السلام از پيش آنها برگشت و فرستاده عمر سعد نيز همراه آن حضرت بود، گفت: ما تا فردا به شما مهلت مي دهيم اگر تسليم شديد شما را پيش عبيدالله بن زياد مي فرستيم و اگر خودداري كرديد شما را رها نمي كنيم اين را گفت، و برگشت.

مرحوم صدوق در امالي آورده: عمر سعد به منادي دستور داد ندا دهد كه ما يك شب و روز به حسين و يارانش مهلت داديم، كه اين موضوع براي حسين عليه السلام و يارانش خيلي ناراحت كننده بود.